فصل چهارم : تولد یک پروانه
قسمت هشتم
عید سال 46 بود و مردم مشغول عید دیدنی. بعد از شام دردهای زایمانم شروع شد و به خودم پیچیدم. چند وقت پیش یک بسته گل گاو زبان برای مریم بردم و گفتم: «هروقت رجب رو فرستادم دنبال این بسته، وقت زایمانم رسیده؛ فوری خودت رو برسون.» آن شب رجب سر کار نرفته بود. گفتم: «برو به مریم خانوم بگو گل گاو زبون زهرا رو بده.» گفت: «گل گاو زبون؟! میخوای چیکار این موقع شب؟!» حال خراب من را میدید و افتاده بود سر لج و یکیبهدو کردن. گفتم: «نپرس رجب! فقط برو که دارم میمیرم!» رجب تا پیغامم را رساند، مریم فوری آماده شد. زنی که جرئت نمیکرد نزدیک شوهرش شود، آن شب بهخاطر من سر تا پای آقای ترابی را ماچ و بوسه کرد تا اجازه بدهد شب را کنار من بماند. رجب و وجیهالله رفتند دنبال قابله. هر لحظه حالم بدتر میشد.
فهمیدم تا قابله خودش را برساند، کار تمام است. مریم آب گرم و حولهی تمیز آماده کرد.
از شدت درد به دستان مریم چنگ میانداختم. بنده خدا صدایش درنمیآمد. یا زهرا (علیهاالسلام) گفتم و از حال رفتم. علی، سحر دهمین روز از فروردین 46 به دنیا آمد. بند ناف دور گردنش پیچیده بود؛ صدایش درنمیآمد! چشم که باز کردم، در آغوش مریم بود. بند ناف را از دور گردنش باز کرد و با یکی دو ضربه گریهاش را درآورد. ذوقزده شده بود و قربانصدقه علی میرفت. بیحال گفتم: «ناف... نافش رو ببُر.»
- چهجوری زهرا؟! من فقط بلدم ناف گوسفند رو ببرم! تو دهات یه وجب میذاشتیم و قیچی میکردیم.
- هر جور که بلدی ببر.
ناف علی را قیچی کرد و درد دوباره در جانم پیچید؛ از حال رفتم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🍃🌷🍃
فصل چهارم : تولد یک پروانه
قسمت هفتم
روزهای بارداری بهسختی میگذشت. بیبی خانم دومین پسرش یدالله را هم خانهی ما گذاشت و رفت! ماتم گرفته بودم با این یکی چه کنم. هفت سال بیشتر نداشت و باید یکی مراقب او میبود. دست به هر کاری میزد، بیشتر از دو سه روز دوام نمیآورد و جوابش میکردند. پاگیر هیچ جا نبود؛ اسمش را گذاشته بودند چک برگشتی! اصلا در عالم دیگری سِیر میکرد. چه انتظاری از یک پسربچه هفت ساله میتوان داشت غیر از بازیگوشی و شیطنت؟! دیدم اگر به همین شکل ادامه بدهد، زندگیاش تباه میشود. دستش را گرفتم و بردم مدرسه، اسمش را نوشتم تا درس بخواند؛ اما دل به درس هم نمیداد. یک روز توی کوچه، وسط دعوا انگشتانش را با درب حلبی روغن بریدند. فوری یدالله را رساندم دکتر، زخمش را بخیه زدند. طفلک تا چند هفته دستش آویزان گردنش بود و درد میکشید. خودم برایش لقمه درست میکردم و دهانش میگذاشتم. رجب عصبانی میشد، مرا به فحش میکشید و میگفت: «تو چرا به این دوتا محبت میکنی؟!» در جوابش میگفتم: «مرد حسابی! نمیبینی مادر بالا سرشون نیست؟ تو این شهر غریبن، برن کجا آواره بشن؟!» فریاد میزد و میگفت: «مگه من مادر بالا سرم بود؟!» مرغش یک پا داشت، آن یک پا هم دنبال تلافی و انتقام از گذشته بود! تلاش میکردم کمتر کاری کنم و حرفی بزنم که باعث عصبانیت رجب شود. خرجی که نمیداد، بهسختی غذایی دستوپا میکردم و میدادم به این دو برادر بخورند. همان خامهی مختصری که میخریدم را هم حالا باید میگذاشتم جلوی برادران ناتنی شوهرم. امیر را با نان خالی سیر میکردم و خودم هم گرسنه میخوابیدم. نمیخواستم تا زمانی که در خانهی من هستند، حس غربت و بیکسی داشته باشند. یدالله مدتی همراه پسر داییاش میوهفروشی کرد و برگشت شهرستان پیش بیبی خانم و پدرش.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🍃🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین آغوش یک مادر در نوار غزه برای دختر شهیدش
✍ ۶ دلیل برای خوردن انار را بدانید
① پیشگیری از بیماری های قلبی
② کاهش دهنده فشار خون،غلظت خون و...
③ پیشگیری از سرطان
④ کمك به بهبود هضم غذا
⑤ افزایش سیستم ایمنی بدن
⑥ کاهش استرس
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔶🔹مو وروش سالمسازی آن با شانه بر مبنای طب اسلامی و طب سنتی
📌 شانه و درمان بیماری ها
💠 ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ:ﺷﺎﻧﻪ ﻛﺮﺩﻥ ﻣﻮﻯ ﺳﺮ، ﺑﻠﻐﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﻰ ﺑَﺮَﺩ، ﺷﺎﻧﻪ ﺯﺩﻥ ﺍﺑﺮﻭﻫﺎ، ﺍﻳﻤﻨﻰ ﺍﺯ ﺟﺬﺍﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﺩﻥ ﻣﻮﻯ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎ، ﺩﻧﺪﺍﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺳﺘﺤﻜﺎﻡ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ.
✴️ توصیه هایی در مورد شانه زدن مو ها:
✔️ ایستاده نباید مو ها را شانه کرد.
🔶 طبق روایات ایستاده شانه کردن سبب ضعف قلب و فقر می شود.
✔️ شانه همیشه همراه شخص باشد.
✔️ با آب یا روغن مو ها را شانه کردن تا مدت بیشتری مو ثابت بماند.
✔️ حداقل باید در روز ۵ بار شانه زد.
✔️ در حمام نباید مو ها را شانه زد.
✴️ جنس شانه:
🔶 شانه ای که در روایات مشخص شده شانه ی عاج است.شانه ای که با عاج فیل درست شده.
🔶 شانه زدن با شانه ی عاج درمان کرم سر است.
✴️ البته امروزه که گیر آوردن شانه ی عاج سخت است باید از شانه های طبیعی مثل شانه های چوبی استفاده کرد.
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ممنون که بهم تذکر نمیدین!
هیچ معضلی مثل بی تفاوتی، فرهنگ یه جامعه رو به غلط عوض نمیکنه.
سکوت مساوی است با ترویج زشتی ها و منکرات!❌
#امر_به_معروف_نهی_از_منکر
#روشنگری
#جهاد_تبیین
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
.
⏳ تمدید شد...
🇵🇸 پویش مردمی #طوفان_الاقصی
⁉️👇چی بفرستیم؟
1⃣ کلیپ یک تا سه دقیقه ای
(استوری، پادکست تصویری، کلیپ شعر و دکلمه، کلیپ سخنرانی و مداحی، دلگویه و...)
2⃣ طراحی گرافیک و نقاشی
(پوستر، عکسنوشت، کاریکاتور، نقاشی دیجیتال، نقاشی روی کاغذ و...)
📌👇محورهای پویش چیه؟
🔹جنایات رژیم خونخوار صهیونیستی؛
🔹شریکجرمش، آمریکا و کشورهای استکباری؛
🔹و حمایت از مردم مظلوم و مقتدر فلسطین
🎁👇جایزه چیه؟!
✈️بلیط رفت و برگشت هوایی به کربلا (۱ نفر)
✈️بلیط رفت و برگشت هوایی به مشهد (۸ نفر)
💰جایزه نقدی ۵۰۰ هزار تومانی (۱۸ نفر)
📩👇کجا بفرستیم؟ (تا ۲۵ آبان)
🔻آثار خود را به به ادمین کانال ارسال کنید:
@admin_ashuraee
🏆🥇برنده ها کی وکجا اعلام میشن؟!
🔻روز ولادت حضرت زینب سلاماللهعلیها توی کانال جوانان عاشورایی ایران👇
https://eitaa.com/joinchat/478609408C5532b9021d
عبدالحسین قصاب بود
معروف بود به "جوانمرد قصاب"
میگفتند: عبدالحسین! چه خبر از وضع کسب و کار؟
می گفت: الحمدلله ، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه!
هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود.
اگر مشتری مَبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد.
میگفت: برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.
وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید.
مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش.
کسی که وضع مالی خوبی نداشت یا حدس میزد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت را دو برابرِ پول مشتری، گوشت می داد.
گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است.
گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: بفرما مابقی پولت!
عزت نفس مشتریِ نیازمند را نمی شکست!
امروز با ذکر ۱۴صلوات به شهید عبدالحسین کیانی متوسل میشیم❤️
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣3⃣2⃣
#فصل_هفدهم
از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا. منتظر شب بودیم تا یک طوری بچه ها را خبر کنیم. شب که شد، من زیرپوشم را درآوردم و طرف بچه های خودمان تکان دادم. اتفاقاً نقشه ام گرفت. بچه های خودی مرا دیدند. گروهی هم برای نجاتمان آمدند، اما آتش دشمن و جریان آب نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند.
رو کرد به من و گفت: «حسین آقای بادامی را که می شناسی؟!»
گفتم: «آره، چطور؟!»
گفت: «بنده خدا بلندگویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد، دعای صباح را می خواند. آنجا که می گوید یا ستارالعیوب، ستار را سه چهار بار تکرار می کرد که بگوید ستار! ما حواسمان به تو است. تو را داریم یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش، شب برای نجاتتان به آب می زنیم.»
خندید و گفت: «عراقی ها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند.»
گفتم: «بالاخره چطور نجات پیدا کردی؟!»
گفت: «شب ششم دی ماه بود. نیروهای 33 المهدی شیراز به آب زدند. بچه های تیز و فرز و ورزیده ای بودند. آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند.»
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣3⃣2⃣
#فصل_هفدهم
دوباره خندید و گفت: «بعد از اینکه بچه ها ما را آوردند این طرف آب. تازه عراقی ها شروع کردند به شلیک. ما توی خشکی بودیم و آن ها کشتی را نشانه گرفته بودند.»
کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش؛ قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم، در آورد و بوسید. گفت:« این را یادگاری نگه دار.»
قرآن سوراخ و خونی شده بود. با تعجب پرسیدم:«چرا این طوری شده؟!»
دنده را به سختی عوض کرد. انگار دستش نا نداشت. گفت: «اگر این قرآن نبود الان منم پیش ستار بودم. می دانم هر چی بود، عظمت این قرآن بود. تیر از کنار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد. باورت می شود؟!»
قرآن را بوسیدم و گفتم:«الهی شکر. الهی صد هزار مرتبه شکر.»
زیر چشمی نگاهم کرد و لبخندی زد. بعد ساکت شد و تا همدان دیگر چیزی نگفت؛ اما من یک ریز قرآن را می بوسیدم و خدا را شکر می کردم.
همین که به همدان رسیدیم، ما را جلوی در پیاده کرد و رفت و تا شب برنگشت. بچه ها شام خورده بودند و می خواستند بخوابند که آمد؛ با چند بسته پفک و بیسکویت. نشست وسط بچه ها. آن ها را دور و بر خودش جمع کرد. با آن ها بازی می کرد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🗓۱۴۰۲/۸/۲۱
🌼خدایا در این روز پر برکت
🌸و این روز زیبا و دلانگیز
🌼بہ اندازه قطره های باران
🌸تقدیر دوستانم را زیبا بنویس
🌼به امید لبخند روی «لبشون»
🌸شـــادے تــوی «دلاشون»
🌼استجابت در «دعاهاشون»
🌸آرامش در «قلبـشون»
🌼سللللاااااااام بر شما صبحتون زیبا
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت اول
امیر چهار ساله شده بود و علی دو سال از او کوچکتر بود. یکی از شبهای آخر تابستان رجب گفت: «این محله دیگه خیلی خطرناک شده. شب نمیشه رفت بیرون، از بس این الواتها تو خیابون پرسه میزنن. میترسم یه شب موقع برگشت بلایی سرم بیارن. میخوام خونه رو بفروشم. شنیدم سمت شهر زیبا زمین ارزونه.»
خانه را نُه هزار تومان فروخت و افتاد دنبال خرید زمین در شهر زیبا. هرچه گشت زمین مناسبی پیدا نکرد و دست آخر رفت در محله شمشیری، نزدیک فرودگاه مهرآباد، زمینی بزرگتر از خانه خودمان پیدا کرد. دوازده هزار تومان از پسانداز خودش گذاشت روی پول خانه و آن را خرید. دو ماه از خریدار خانهی خودمان برای تخلیه ملک مهلت گرفت و با کمک دایی بزرگش شروع به ساخت خانه کرد. رجب با کارگرها مشغول بود و منم سرگرم پسرها بودم که اتفاقی ناگهانی دوباره زندگیام را به هم ریخت.
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت دوم
صبح زود چشمانم شده بود کاسهی خون از بس گریه کرده بودم. دست و صورتم را شستم و صبحانه بچهها را دادم. مریم آمد و دوباره گریهام گرفت. گفت: «زهرا چته؟!ن چی شده؟!» با هقهق گفتم: «مریم! بدبخت شدم!»
هول کرد و گفت: «خدا نکنه خواهر، چرا؟!»
- باز خواب دیدم!
- خیر باشه! چی دیدی؟!
اشکهایم را پاک کردم و گفتم: «خواب دیدم یه تخت سلطنتی گذاشتن وسط یه قصر بزرگ. یه پسر بچه لاغر و نحیف غلتی روی تخت زد و به من نگاه کرد. پرسیدم: این بچه کیه؟! یکی گفت: عزیزه! پسرت.» مریم گفت: «خب؟! همین؟!» زدم توی سرم و گفتم: «پس چی؟! لابد باز باردار شدم دیگه! اسم این یکی هم عزیز آقاست! آخه من با این وضعیتم بچه میخوام چیکار؟» مریم پقی زد زیر خنده و گفت: «برای این گریه میکنی زهرا؟! دیوونه! پاشو. خدا رو شکر این بچه عزیزه، کی عزیزتر از حسین؟! اسمشم بذار حسین که همیشه عزیز باشه.» از اینهمه سرخوشیاش حرصم میگرفت و در دلم میگفتم: «تو چی میدونی از مصیبتای من با این مرد بیخیال!»
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🍃🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بدون تعارف با پدر و مادرِ شهید یاسر شجاعیان
🔸یاسر شجاعیان ۲۵ شهریور امسال در نورآباد ممسنی به شهادت رسید. شهید شجاعیان کارگر ساختمانی بود. در این فیلم میتوانید وضعیت خانۀ سادۀ این قهرمان را ببینید.
🔹مادر شهید میگوید: وقتی شنیدم بچهام شهیدشده گفتم امام حسین، بچهام را در راه تو دادم.
🔹سونیا، فرزند ۹ سالۀ شهید هم میگوید: بابام به دوستاش گفته بود سال دیگه دخترم و مامانم رو میبرم کربلا.
🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🍃🌷🍃🌷🍃
✨﷽✨
♨️صدقه، بلاها را دور میسازد...
🔸یکی از موارد جلوگیری نمودن و دور ساختن ناگواریها از #امام_زمان علیه السلام صدقه دادن از طرف ایشان است تا خداوند بلاها را از ایشان دفع نماید.
🔸البته اثر صدقه برای امام زمان علیه السلام به خود شخص هم میرسد و طوری نباشد که امام زمان علیه السلام را شریک در صدقه قرار دهیم مثلاً بگوییم: این صدقه را برای سلامتی خود و امام زمان علیه السلام میدهم بلکه باید برای حضرت احترام و ارزش خاصی قرار داد و آن جناب را در صدقه دادن مقدّم داشت.
🔸روزی در محضر زعیم و مرجع گران قدر شیعه مرحوم آیت اللَّه العظمی بروجردی قدس سره شخصی گفت: برای سلامتی آقا امام زمان علیه السلام و حضرت آیت اللَّه بروجردی صلوات! فوری آیت اللَّه العظمی بروجردی به آن شخص اعتراض نمودند و با صدای بلند فرمودند: من کی هستم که مرا در کنار امام زمان علیه السلام نام میبری؟!
👈پس اوّل به نام امام زمان علیه السلام و نیز به نیابت از آن حضرت صدقه بدهد.
📚مکیال المکارم، ج 2، ص 253.
📚برگرفته از کتاب "چگونه امام زمان را یاری کنیم؟"
39.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎵❤️🔥 .:: آهِ غزه ::. ❤️🔥🎵
سرودی برای هم نوایی با کودکان بی پناه فلسطین و غزه
● گروه سرود ضحی لاهیجان از جدیدترین اثر خود با نام " آهِ غزه" رونمایی کرد.
ـــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1💐🍃🌷🍃