eitaa logo
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
10.8هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.5هزار ویدیو
235 فایل
http://eitaa.com/joinchat/235732993Ccf74aef49e گروه مرتبط با کانال http://eitaa.com/joinchat/2080702475Cc7d18b84c1 بالاتر از نگاه منے آه "ماه مـــن " دستم نمےرسد بہ بلنداے چیدنتـــ اے شہید ... ڪاش باتو همراه شوم دمے ...لحظہ اے «کپی آزاد» @mobham_027
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ شهرداری که رفتگر شد اوایل انقلاب بود و . در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم. چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ی ما نبود. کنجکاوم شد، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقا مهدی است. آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت. ادامه دادم، آقا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم. زن رفتگر محله، مریض شده بود؛ بهش مرخصی نمی دادن می گفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم؛ رفته بود پیش شهردار، آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش. اشک تو چشمام حلقه زد. هر چی اصرار کردم، آقا مهدی جارو رو بهم نداد؛ ازم خواهش کرد که هرچه سریعتر برم تا دیگران متوجه نشن، رفتگر آن روز محله ما، شهردار اورمیه بود وقتی که شهردار ارومیه بود بر اثر بارندگی زیاد، در بعضی نقاط سیل آمده بود. مهدی گروه های امدادی را اعزام کرد و خودش هم به کمک سیل زدگان رفت. آب وارد خانه پیرزنی شده بود و کف اتاقها را گرفته بود، در میان جمعیت، چشم پیرزن به مهدی خیره شده بود که سخت کار می‌کرد، پیرزن به مهدی گفت: «خدا عوضت بده مادر، خیر ببینی، نمی‌دانم این فلان فلان شده کجاست، ای کاش یک جو از شما را داشت» و مهدی فقط لبخند میزد...
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
🌹🕊💐🥀💐🕊🌹 باران تازه قطع شده بود. از پنجره اتاقش به خیابان نگاه می‌کرد. جوی‌ها لبریز شده و آب در خیابان‌ها و کوچه‌ها سرازیر شده بود. پشت میز نشست. پرونده‌ای را که مطالعه می‌کرد بست. در اتاق زده شد و نور الله وارد اتاق شد. هول کرده بود. بلند شد و گفت: چه شده نور الله؟ نور الله پیشانی اش را پانسمان کرده بود. با هول و ولا گفت: سیل آمده سیل! سریع گوشی تلفن را برداشت. چند دقیقه بعد گروه‌های امداد به سرپرستی به سوی محله مستضعف نشینی که گرفتار سیل شده بود راهی شدند. تمامی محله را آب پوشانده بود. حجم آب لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. مردم هراسان و با شتاب به کمک مردمی که خانه هایشان گرفتار سیل شده بود می‌آمدند. آب در بیشتر نقاط تا کمر مردم بالا آمده بود. سقف بعضی خانه‌ها هوار شده بود روی سرشان و تیرک‌های چوبی شان بیرون زده بود. گل و لای و فشار شدید آب گروه‌های امدادی را اذیت می‌کرد. پرجنب و جوش به این طرف و آنطرف حرکت می‌کرد و به امدادگر‌ها دستور می‌داد. چند رشته طناب از اینطرف خیابان به آنطرف کشیده شد. و چند نفر دیگر در حالی که فشار آب می‌خواست آن‌ها را ببرد طناب را گرفتند و خود را به سختی به آنطرف خیابان رساندند. چند زن و کودک روی بامی رفته بودند و هوار می‌کشیدند. نیرو‌های امدادی با سعی و تقلا به کمک سیل زدگانی که وسایل ناچیزشان را از زیر گل و لای بیرون می‌کشیدند شتافتند. به خانه‌ای رسید که پیرزنی در حیاطش فریاد می‌کشید. در را هل داد. آب تا بالای زانوانش رسیده بود. پیرزن به سر و صورت می‌زد. گفت: چه شده مادر جان؟ کسی زیر آوار مانده؟ پیرزن که انگار جانی تازه گرفته بود با گریه و زاری گفت: قربانت بروم پسرم … خانه و زندگی ام زیر آب مانده کمکم کن! چند نفر به کمک آمدند. آن‌ها وسایل خانه را با زحمت بیرون می‌کشیدند و روی بام و گوشه حیاط می‌گذاشتند. پیرزن گفت: جهیزیه دخترم توی زیرزمین مانده. با بدبختی جمعش کرده ام. رو به احمد و هاشم کرد و گفت: یا الله زود جلوی در سد درست کنید! احمد و هاشم سدی از خاک جلوی در خانه درست کردند. راه آب بسته شد. به کوچه دوید. وانت آتش نشانی را پیدا کرد و به طرف خانه پیرزن آورد. چند لحظه بعد شیلنگ پمپ در زیرزمین فرو رفت و آب مکیده شد. پمپ کار می‌کرد و آب زیرزمین لحظه به لحظه کم می‌شد. غرق گل و لای شده بود. پیرزن گفت: خیر ببینی پسرم… یکی مثل تو کمکم می‌کند آنوقت ذلیل شده از صبح تا حالا پیدایش نیست. مگر دستم بهش نرسد… فرش خیس و سنگین شده را با زحمت به حیاط آورد. اگر دستم به شهردار برسد حقش را کف دستش می‌گذارم. چند ساعت بعد جلوی سیل بطور کامل گرفته شد. پمپ را خاموش کرد و پیرزن هنوز دعایش می‌کرد. گروه‌های امدادی پتو و پوشاک و غذا بین سیل زده‌ها تقسیم می‌کردند. رو به پیرزن گفت: خب مادر جان با من امری ندارید؟ پیرزن گریه کنان دست رو به آسمان بلند کرد و گفت: پسرم ان شاء الله خیر از جوانی ات ببینی. برو پسرم دست علی به همراهت. خدا از تو راضی باشد. خدا بگویم این را چه کند. کاش یک جو از غیرت و مردانگی تو را داشت. از خانه بیرون رفت. پیرزن همچنان او را دعا می‌کرد و را نفرین! @mahman11