هدایت شده از ‹مـٰاهِ مَـڹ›
نمازهایترا عاشقانه بخوان؛
حتی اگر خستهای یا حوصله نداری
که تکرار هیچچیز جز نماز در این دنیا
قشنگ نیست . . !🌿`
•شهید مصطفی چمران
‹مـٰاهِ مَـڹ›
_
رفیق؛
راستش کلمهی خیلی عجیبیه.
جزو اون کلماتی که وقتی شنیده میشه، امنیت خاطری به روحم تزریق میکنه و حتی برای صدم ثانیه ای که شده آرومم میکنه!
نمیدونم چیشد که کلهی صبحی یاد این کلمه افتادم؛ اما یه لحظه صدای عزیزی توی سرم پخش شد که داشت بهم میگفت: رفیق!!
وقتی اولین بار کسی اینو بهم گفت، هیچ حسی نسبت بهش نداشتم ولی الان وقتی حتی دارم بهش فکر میکنم هم آروم میشم.
این حس خوب رو بعد تر ها آدم دیگه ای بهم داد که من هم امنیت خاطر داشتم نسبت به بودنش. حس خوب چشیدن امنیت از یک کلمه رو، یه آدم بهم داد که خودش رو در مرکز اون کلمه جا داده بود. مثل وقتهایی که میخوایم تفسیرمون از یک کلمه رو بگیم و مثال بارز توی ذهنمون رو میگیم.
وقتی کسی بهم میگه رفیق، خوب به حرفش فکر میکنم. آیا اون هم رفیق من حساب میشه؟
من فکر میکنم رفیق کلمه ای نیست که برای هرکس بشه استفاده اش کرد و انگار نسبت دادن این کلمه به یسری از آدم ها، ظلم کردن به واژه است.
واژه ها روح دارند؛ میرن و میشینن به قلب و جون یه نفر. وقتی ازشون اشتباه استفاده کنیم، کیفیتشون رو از دست میدن و به مرور میشن جزو مکالمات روزمرگی ما.
نمیدونم هدفم چی بود از نوشتن این کلمات، فقط میدونم دلم خیلی تنگ شده بود که بشینم و فکر کنم به یه نقطهی مشخص!!
وقتی کسی میگه رفقا؛ منظورش این نیست که شما همه رفیق من هستید. واژهٔ رفقا یه اصطلاحا عامیانه است. بگردین رفیق تون رو پیدا کنید، رفقا همه جا هستند؛ اما رفیق هرجایی پیداش نیست.
درست سر بزنگاه حضور داره؛ چه حضوری باشه، چه مجازی، چه حتی توی کلمات و نوشته ها!!
بگردین دنبال کسی که رفیق تون بشه و نجاتتون بده از هیاهوی دنیای رقت انگیز!!
دنبال رفیق بگردین؛ رفیق خوب پیدا کردنیه.
امام رضا رفیقه؛
رفیق خوبی که فکر کردن بهش این صبح چهارشنبه ای دلمو پر میده تا حرم!!
کاش صدام کنی رفیق؛ دلم برات یه ذره شده عزیزِدلم :))
قرار نبود آخر این نوشته اینجور بشه،
ولی الان با دیدن تقویم و روز چهارشنبه
هیچ کس نمیتونست جز خودت نقش ببنده صدر لیست اسم رفیق ها.
[ #زینبِبهار| انفجار واژه؛ چهارشنبه 9 آبان 1403 ]
برایت حسّ شعر و یک سبد بیتابی آوردم
برایت دسته دسته پُر، رُزِ سُرخابی آوردم!
از آن شبهای شور و شِکوِه و شیرینی و شادی،
لبِ حوضی و گلدان و شبی مهتابی آوردم!
زبان؛ سرخ و سرم؛ سبز و شبم؛ نغز و دلم؛ خسته؛
سخنهایی نگفته از لبی عنّابی آوردم!
چه شبهایی که با شعرِ "مشیری" کوچه را گشتم؛
برایت چشمِ پُف کرده، پُر از بیخوابی آوردم!
تماشا دارد آن رخسارِ گندمگونِ مهتابی
که در باغی پُر از فیروزههای آبی آوردم!
مرا مهمانِ یک ساعت تغزّل های شیرین کن
که آهنگی جدید از آلبوم ِ"اصحابی" آوردم!
ردیف و قافیه از خاطره، سرشارِ دلتنگی
دوباره قافیه از گریه و دلتنگی آوردم ..
شبم تنگ و دلم سنگ و سرم منگ و تنم رنجور
بیا ..تندیسی از تندیسهای سنگی آوردم!
تجسّمهای رنگارنگِ خود را باز بوییدم
دوباره یک شب از فانوسهای رنگی آوردم!
‹مـٰاهِ مَـڹ›
_
زاویه دید"
حرفم واضح است و روشن و حتی نمیدانم چرا این عکس را گذاشتم.
همیشه آدم ها از نگاه خودشان حرف میزنند؛ از نگاه خودشان نظر میدهند؛ از نگاه خودشان تصمیم میگیرند و بعدهم قضاوت میکنند.
در نهایت هم با گفتن جملهی "این نظر من بود، حالا خود دانی" حرفشان را تمام میکنند.
آدم را میفرستند به یک برزخ، فقط چون واجب میدانند که برای هر مسئله ای نظر بدهند؛ در هر موضوعی صاحب نظر باشند تا ثابت کنند برای خودشان کسی هستند.
زاویهی دید آدم ها همهی شخصیتشان را کنترل میکند. زاویهی دید آدم ها تمام اعتقاداتشان را تصاحب میکند.
فکر میکنم اغلب، آنهایی تعصبی عمل میکنند، که زاویه دیدشان متمرکز بر یک نقطه است.
بزرگی میگفت:
یک من بالای سرت بگذار تا از بالا به اتفاقات نگاه کند؛ خواهی فهمید که هیچ چیز ارزش آن را ندارد که درگیرش شوی. هیچ وقت آدم ها بدون نظر تو لنگ نمیمانند. در این دنیا چیزی ارزش دل بستن ندارد، الا چیزها و کس هایی که تو را به خدا نزدیک میکنند.
زاویهی دیدت را از بالا کن؛
کم کم یاد میگیری که برای پرواز، باید از زمین فاصله بگیری.
از بالا که به مسائل نگاه کنی، روحت وسیع میشود.
آدم های درست، زمینی نیستند.
از بالا به مسائل نگاه کن؛ اصلا شاید معنای آسمانی شدن همین باشد.
[ #زینبِبهار| نمیدانم نوشت؛ یکشنبه 13 آبان 1403 ]
هدایت شده از مُرتاح
واسه بابام دعا کنین، از دیروز واسه بالارفتن فشار بیمارستانیم.
‹مـٰاهِ مَـڹ›
برای فرزندِ تنها و رنجور و شرمنده .. از طرف: مهربانترین بابا :)
پدر؛
شب بدون شنیدن حرف های شما خیلی سخت میگذره ..
دل تنگ سکوتم. از آن سکوت هایی که فقط صدای شهر می آید. از شنیدن مکالمات خسته ام.
مدتیست نمیخواهم جزئیات را درک کنم. خاطرم مکدر میشود از شنیدن صداها، دیدن آدم ها، غرق شدن در جزئیات. دوست دارم دست من" را بگیرم و ببرمش یک طبیعت بکر؛ کنار رودخانه آب رهایش کنم و بگذارم غم هایش بسپارد به جریان گذرای آب!! بعد برایش یک شیربلال روی آتش بپزم و بدهم دستش و بگویم:
این را بخور. این مدت از بس غم خوردی، از بین رفته ای. بخور تا جان بگیری؛ بلکه بتوانی مثل قبل ادامه دهی.
حالا 80 روز است که هرروز به من" فکر میکنم. منی که یاد گرفته ادامه دهنده باشد؛ بی آن که بخندد، گریه کند، حرف بزند، با آدم ها معاشرت کند و یک کلمه درست زندگی* کند.
در دل میخوانم: و خلق الانسان فی کبد" و میبینم که این روزها بیش از همیشه در حال زیستن در این آیه ام.
مامان دست میکشد روی سرم و میگوید:
دردت به جانم؛ چرا اینقدر غمگینی؟
و من بی اختیار گریه ام میگیرد برای اینهمه مهربانیاش؛ اما اینبار پنهانی و درونی. با تپش قلبم گریه میکنم برای این غم مبهم و دوستداشتنی.
آه ای غم خجسته؛
کاش به خیر بگذری ..
[ #زینبِبهار| برای غم عزیزِ پناهنده در درونم؛ چهارشنبه 16 آبان 1403 ]
ما هر بلایی سرمون میاد،
اول همه زورمون به خدا میرسه :))
بیا نماز بخونیم و بپریم بغل خودش*
حی علی خیر العمل؛
بیا بریم بغل خدا"
مگه ما جز اون کیو داریم انسان؟
یه حمد شفا بخونید صبح جمعه است؛
به نیت این که همهی مریض هامون لباس عافیت بپوشند انشاءالله..
و یه مریض ما که توی کما هستند و عزیزشون چشم انتظار :))