💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
#خطبه_غدیر
ای مردم؛
او را #برتر بدانيد كه #خداوند او را #برترى داده و #پيشوايى او را پذيرا باشيد كه #خداوند او را (به امامت) نصب كرده است، او #امام از #جانب خداست و خداوند هرگز توبهى #منكر او را نپذيرد و چنين كسى را نيامرزد قطعاً خداوند #مخالف او را به عذاب دردناک جاودانه كيفر خواهد كرد، پس، بترسید از #مخالفت کردن با او و گرنه در #آتشى خواهيد افتاد كه آتش گيرهى آن مردماناند و سنگها هستند و براى کافران مهیا شده است.
منابع:
فرازی از خطبه غدیر خم
#شماره ۷
🌸🌸🌸
@MAHMOUM01 🌿🌼
9.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 ماجرای عمامه سیاهی که در غدیر پیامبر اکرم (ص) بر سر امام علی علیه السلام بستند چه بود؟
🎧 حجت الاسلام حامد کاشانی
#عید_غدیر
#غدیر
@MAHMOUM01 🌸✨
⪻🌱✨⪼
«با سلام خدمت اعضای خوب کانال مهموم»
عیدتون مبارک🌿🌼
مخصوصا سادات گل کانالمون(:❤️
اینم غذای نذری که به همت شما خوبان و خیرین عزیز طبخ،و بین نیازمندان توزیع گردید. ☺️💕
#سخنِ_ادمینツ
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_نوزدهم
حالا که راننده باید میومد سراغم نیومده بود!
کیفمونو روی سرمون گرفتیم و از مدرسه زدیم بیرون اونقدر منتظر اتوبوس شدیم که نیومد مهتاب گفت
+: بیا پیاده بریم !
با شکایت گفتم
-: میخوای خیس آب بشیم؟؟ میدونی مامانمم بفهمه تیکه بزرگه گوشمه؟
چاره ای نداشتیم انقدر خیس شده بودیم بابا هم که اجازه نمیداد سوار ماشین شخصی بشیم برای همین تا راه خونه خسته وکوفته مثل موش آبکشیده هارفتیم خونه هامون با کلید درو باز کردم قبل از اینکه برم داخل موهامو تو دستام فشردم تا آبش گرفته بشه
بعد هم در پذیراییو باز کردم...خدا خدا میکردم مامان نباشه!
اما بر خلاف تصورم یه جفت کفش مردونه دیگه هم جلوی در بود خدایا این دیگه کیه! نکنه همکار باباست اگه منو تو این وضع ببینن آبرومون میره
اونوقت ....
با ترس و استرس کفش هامو در آوردم ودمپایی هامو پوشیدم
با شنیدن صدای سپهر یکمی فکر کردم
این اینجا چی کار میکنه آخه؟ امروزتو مدرسه به اندازه کافی آبروم جلوش رفت الانم که. مامان منو ببینه فامیل وغریبه نمیشناسه و همونجا تیکه تیکم میکنه!
همونطور سر به زیر وارد سالن پذیرایی شدم
خجالت میکشیدم سرمو بیارم بالا
مامان با دیدنم با یه دستش روی پشت اون یکی دستشو گفت
+: خدا مرگم بده چرا عین موش آب کشیده شدی؟؟؟؟
بیا ... بیا برو خدا ذلیلت نکنه برو لباساتو عوض کن الان سرما میخوری!!
چشمی گفتم و نگاهم به سپهر افتاد که سعی داشت خندشو پنهان کنه
آروم با خجالت سلامی کردم که جوابمو داد!
همون راه ومستقیم ازپله ها بالا رفتم تا رسیدم به اتاقم حوله رو دور خودم پیچوندم و نشستم روی تخت
چقدر سردم بود دست هامو روی بخاری گرفتم موهامو خشک و بعدش هم شونشون کردم
فرم مدرسرو در آوردم وانداختم تو سبد لباس کثیفا...
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_بیستم
با بغض نگاهم افتاد به قفسه کتابام ...
تو دلم برای بار هزارم توکلی و بقیه معلمارو فحش میدادم!
که با صدای قار روقور شکمم از فکرشون بیرون امدم
یه پتو پیچوندم دور خودمو از پله ها پایین رفتم اونقدر هوای خونه سرد بود که رسیدم به اشپز خونه خواستم از تو یخچال یه سیب بردارم که مامانه سیبه گفت بزار کاپشنشو بپوشه الان میاد!
یه گاز بزرگ از سیبرو زدم که سیرم نکرد هیچ تازه گرسنه تر از قبلم شدم
بلاخره چشمم به قابلمه سر گاز افتاد به سمتش حجوم بردم درشو باز کردم و با دیدن قابلمه ای که لوبیا توش میپخت درشو با حرص بستم و مجدد نشستم پشت میز
که مامان وارد آشپزخونه شد پرسید
+: چته پکری؟
-: مامان ضعف دارم یه چی میدی بخورم گشنمه!
از تو یخچال جا نونی رو گذاشت جلوم ظرف عسل رو هم گذاشت و گفت
-: یعنی انقدر سخت بود اینارو از تو یخچال در بیاری بخوری؟؟
با بیحوصلگی پشت چشمی نازک کردم ولقمه اولو تو دهنم گذاشتم که یادم امد بپرسم
+: راستی مامان چرا سپهر اومده بود اینجا؟
-: از مدرسه زنگ زدن گفتن دخترت همینجوری پیش بره مجبوریم اخراجش کنیم!
گفتن باید بابات بیاد مدرسه ماهورم حالش بد شده بود برده بودمش بیمارستان دلم سوخت برات به بابات نگفتم که خودت میدونی اگه بفهمه قیمه قیمت میکنه گفتم پسر عموت خودش معلمه اون با مدیر مدرسه صحبت کنه بهتره!
اونم اومد اینجا و قرار شد جمعه به جمعه باهات درس کار کنه!
پوفی از سر کلافگی کشیدم و جواب دادم
+: ماماااان! من خودم درسمو میخونم دیگه چرا به این گفتی؟؟؟ اه ...
-: حرف زیادی نزن فردا هم شب یلداست زنگ زدم همرو دعوت کردم بیان اینجا!
با دهن پر جواب دادم
+: چی؟؟؟اینجا؟؟ مامان میدونی من چقدر درس دارم اونقدری بهم تکلیف دادن که...
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
#رمان '❤️
@MAHMOUM01🌿🌸