⪻🌱✨⪼
«با سلام خدمت اعضای خوب کانال مهموم»
عیدتون مبارک🌿🌼
مخصوصا سادات گل کانالمون(:❤️
اینم غذای نذری که به همت شما خوبان و خیرین عزیز طبخ،و بین نیازمندان توزیع گردید. ☺️💕
#سخنِ_ادمینツ
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_نوزدهم
حالا که راننده باید میومد سراغم نیومده بود!
کیفمونو روی سرمون گرفتیم و از مدرسه زدیم بیرون اونقدر منتظر اتوبوس شدیم که نیومد مهتاب گفت
+: بیا پیاده بریم !
با شکایت گفتم
-: میخوای خیس آب بشیم؟؟ میدونی مامانمم بفهمه تیکه بزرگه گوشمه؟
چاره ای نداشتیم انقدر خیس شده بودیم بابا هم که اجازه نمیداد سوار ماشین شخصی بشیم برای همین تا راه خونه خسته وکوفته مثل موش آبکشیده هارفتیم خونه هامون با کلید درو باز کردم قبل از اینکه برم داخل موهامو تو دستام فشردم تا آبش گرفته بشه
بعد هم در پذیراییو باز کردم...خدا خدا میکردم مامان نباشه!
اما بر خلاف تصورم یه جفت کفش مردونه دیگه هم جلوی در بود خدایا این دیگه کیه! نکنه همکار باباست اگه منو تو این وضع ببینن آبرومون میره
اونوقت ....
با ترس و استرس کفش هامو در آوردم ودمپایی هامو پوشیدم
با شنیدن صدای سپهر یکمی فکر کردم
این اینجا چی کار میکنه آخه؟ امروزتو مدرسه به اندازه کافی آبروم جلوش رفت الانم که. مامان منو ببینه فامیل وغریبه نمیشناسه و همونجا تیکه تیکم میکنه!
همونطور سر به زیر وارد سالن پذیرایی شدم
خجالت میکشیدم سرمو بیارم بالا
مامان با دیدنم با یه دستش روی پشت اون یکی دستشو گفت
+: خدا مرگم بده چرا عین موش آب کشیده شدی؟؟؟؟
بیا ... بیا برو خدا ذلیلت نکنه برو لباساتو عوض کن الان سرما میخوری!!
چشمی گفتم و نگاهم به سپهر افتاد که سعی داشت خندشو پنهان کنه
آروم با خجالت سلامی کردم که جوابمو داد!
همون راه ومستقیم ازپله ها بالا رفتم تا رسیدم به اتاقم حوله رو دور خودم پیچوندم و نشستم روی تخت
چقدر سردم بود دست هامو روی بخاری گرفتم موهامو خشک و بعدش هم شونشون کردم
فرم مدرسرو در آوردم وانداختم تو سبد لباس کثیفا...
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_بیستم
با بغض نگاهم افتاد به قفسه کتابام ...
تو دلم برای بار هزارم توکلی و بقیه معلمارو فحش میدادم!
که با صدای قار روقور شکمم از فکرشون بیرون امدم
یه پتو پیچوندم دور خودمو از پله ها پایین رفتم اونقدر هوای خونه سرد بود که رسیدم به اشپز خونه خواستم از تو یخچال یه سیب بردارم که مامانه سیبه گفت بزار کاپشنشو بپوشه الان میاد!
یه گاز بزرگ از سیبرو زدم که سیرم نکرد هیچ تازه گرسنه تر از قبلم شدم
بلاخره چشمم به قابلمه سر گاز افتاد به سمتش حجوم بردم درشو باز کردم و با دیدن قابلمه ای که لوبیا توش میپخت درشو با حرص بستم و مجدد نشستم پشت میز
که مامان وارد آشپزخونه شد پرسید
+: چته پکری؟
-: مامان ضعف دارم یه چی میدی بخورم گشنمه!
از تو یخچال جا نونی رو گذاشت جلوم ظرف عسل رو هم گذاشت و گفت
-: یعنی انقدر سخت بود اینارو از تو یخچال در بیاری بخوری؟؟
با بیحوصلگی پشت چشمی نازک کردم ولقمه اولو تو دهنم گذاشتم که یادم امد بپرسم
+: راستی مامان چرا سپهر اومده بود اینجا؟
-: از مدرسه زنگ زدن گفتن دخترت همینجوری پیش بره مجبوریم اخراجش کنیم!
گفتن باید بابات بیاد مدرسه ماهورم حالش بد شده بود برده بودمش بیمارستان دلم سوخت برات به بابات نگفتم که خودت میدونی اگه بفهمه قیمه قیمت میکنه گفتم پسر عموت خودش معلمه اون با مدیر مدرسه صحبت کنه بهتره!
اونم اومد اینجا و قرار شد جمعه به جمعه باهات درس کار کنه!
پوفی از سر کلافگی کشیدم و جواب دادم
+: ماماااان! من خودم درسمو میخونم دیگه چرا به این گفتی؟؟؟ اه ...
-: حرف زیادی نزن فردا هم شب یلداست زنگ زدم همرو دعوت کردم بیان اینجا!
با دهن پر جواب دادم
+: چی؟؟؟اینجا؟؟ مامان میدونی من چقدر درس دارم اونقدری بهم تکلیف دادن که...
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
#رمان '❤️
@MAHMOUM01🌿🌸
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_بیست_و_یکم
فقط خیلی وقت کنم بتونم برم تا دستشویی و بیام!
اونوقت شما زنگ میزنی مهمون دعوت میکنی!؟؟؟
-: وااا ! خب تو درستو بخون چی کار به ما داری!
زدم روی پیشونیمو گفتم
+: آخه شما نمیدونین بچه های عمه گیتی و عمو بهمن چه زلزله هایین ماشالله یکی دوتا که نیستن
سیاوش و کوروش و سروش و هدی و شهرزاد و تهمینه و پروین وفردین و بنیامین و شاهین و بابک و مهرانه ...
دیگه نفس کم آوردم که مامان گفت
+: اوووه سکته نکنی حالا چهار تا بچه یه گوشه میرن بازی میکنن دیگه!
یا چشمای گرد شده گفتم
-: اینا چهار تان؟؟؟؟
دیگه جوابمو نداد برگشتم تو اتاقم کتاب هامو روی زمین پخش کردم و اونقدر نوشتم و نوشتم که کف دستم قرمز شده بود دیگه انگشتام سِر شده بودن
مشتمو کمی بازو بسته کردم و خودمو روی تخت پرت کردم!
یعنی سپهرم فردا میاد؟
اون که عادت داشت تو هیچ مهمونی شرکت نمیکرد! حتی عروسیا هم نمیومد !
یعنی اگه فردا بیاد میتونه تو امتحان پس فردام کمکم کنه؟ خوش به حالش کاش منم معلم میشدم و انتقام همه این تکلیفا و امتحانارو از دانش آموزام میگرفتم!!
دیگه خسته شده بودم ساعتمو روی یک ربع کوک کردم وگرفتم خوابیدم...
سپهر...&
وقتی زنعمو زنگ زدو گفت که آوا تو درساش افت داشته اولین فکری که تو سرم خورد این بود که شاید بیشتر وقتش رو میزاره پای مقاله و اعلامیه نویسی !
به خاطر همینم هست که به درساش نمیرسه و معلماش ازش شاکی بودن
خصوصا وقتی گفتن خیلی بازیگوشه!
تو راه برگشتنی بارون گرفت سوار ماشین شدمو به سمت خونه عمو محمد رفتم
وقتی وارد حیاطشون شدم ماشین عمو نبود
با صدای زنعمو سلامی کردم وپا تو پذیراییشون گذاشتم
همینطور خیره به تابلوئه روبه روم که عکس نقاشی شده ای بود ...
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_بیست_دوم
زنعمو با یک سینی چای به سمتم اومدو گفت
+: خوش امدی پسرم!
روی مبل. سلطنتی رو به روم نشست
تشکری کردم که ادامه داد
+: به خدا تو رو هم انداختم به زحمت! کار گر خونمون فشار خونش رفته بالا حالش بد شده بود مجبور شدم ببرمش بیمارستان میدونی که عموتم چقدر روی درس این بچه حساسه گفتم الان دعوا میشه بین پدر دختری این شد که از تو خواهش کردم بری مدرسش!
حالا چی شد؟
همونطور که لبخند زدم نفس عمیق کشیدم و جواب دادم
+: نه چه زحمتی!
رفتم راستش گفتن احتیاج داره بیشتر باهاشون کار بشه ولی خب بهتره یه معلم خصوصی براشون بگیرید !
اینو که گفتم نفس عمیقی کشیدو گفت
+: تموم لوح تقدیر هاش روی دیوار اتاقشه نمیدونم چرا انقدر تو درس خوندن تنبل شده !!! شاید یه چیزی ذهنشو درگیر کرده!!
برای اینکه فکرش سمت دیگه ای نره گفتم
-: نگران نباشید من خودم معلمم میدونم بیشتر بچه هایی که از درس خوندن زده میشن به خاطر سخت گیری های معلماست!
زنعمو هنوزم ناراحت بود یکمی که بحث کردیم وچاییم رو خوردم صدای باز و بسته شدن در امد
آوا بود ب لباس وموهای خیس و خندم گرفته بود به قول زنعمو مثل موش آبکشیده شده بود
دستی به محاسنم کشیدم وسرش پایین بود سلام داد و جواب سلامشو دادم منتظر بود زنعمو دعواش کنه. از زیر حرفای زنعمو در رفتو رفت به سمت طبقه بالا!
همونطور که زنعمو زیر لب غر میزد از جام پا شدم و گفتم
+: خب من دیگه رفع زحمت میکنم!
-: چه زحمتی پسرم رحمتی!
+: سلام منو به عمو برسونید ! خدا نگه دار!
بعد خداحافظی با زن عمو تا خودمو به ماشینم بیرون از حیاط رسوندم از شدت بارش شدید بارون منم خیس شدم .و به طرف خونه پا روی پدال گاز فشردم!
بی معطلی کلید انداختم و وارد خونه شدم
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
#رمان '💚✨'
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
💙🍃
🍃🍁
☢رنج شیطان
💠▫️شیطان به حضرت یحیی گفت: می خواهم تو را نصیحت کنم.
✍🏻حضرت یحیی فرمود: من میل به نصیحت تو ندارم؛ ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند. شیطان گفت: مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند:
①عده ای مانند شما معصومند، از آنها مأیوسم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند.
②دسته ای هم برعکس، در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم.
③دسته ای هم هستند که از دست آنها رنج می برم؛ زیرا فریب می خورند؛ ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند. دفعه دیگر نزدیک است که موفق شویم؛ اما آنها به یاد خدا می افتند. و از چنگال ما فرار می کنند. ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم...
📚: کشکول ممتاز، ص 426.
➢ @mahmoum01 ❤️
🍃🍁
💙🍃
🔆 #پندانه
🔴 «نصیحت امام حسین (ع) به فرد گناهکار»
🔹جوانی محضر امام حسین (ع) رسید و گفت: «من مردی گناهکارم و نمیتوانم خود را در انجام گناهان باز دارم، مرا نصیحتی فرما.»
🔸امام حسین (ع) فرمودند: «پنج کار را انجام بده و آنگاه هر چه میخواهی گناه کن:
1️⃣ اول: روزی خدا را مخور و هر چه میخواهی گناه کن.
2️⃣ دوم: از حکومت خدا بیرون برو و هر چه میخواهی گناه کن.
3️⃣ سوم: جایی را انتخاب کن تا خداوند تو را نبیند و هر چه میخواهی گناه کن.
4️⃣ چهارم: وقتی عزرائیل (ع) برای گرفتن جان تو آمد او را از خود بران و هر چه میخواهی گناه کن.
5️⃣ پنجم: زمانی که مالک دوزخ تو را به سوی آتش میبرد در آتش وارد مشو و هر چه میخواهی گناه کن.»
@mahmoum01