🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_هفتاد_و_دوم
زدم و یکمی هم ازون عطر گل محمدی روی شونم زدم و بابا با ماشین خودش رفته بود در لولای در حیاطو باز کردمو ماشینمو از تو حیاط در اوردمو به سمت خونه عمو محمد حرکت کردم...
آوا...&
همه چیز آماده بود لباسامو پوشیدم و آخر سر چادری که مال ماهور خانم بودو سرم کردم چقدر خوشگل شده بودم تو آینه !
با شنیدن صدای زنگ در و صدای همهمه با ذوق اینکه سپهرم امده باشه از پله ها تند تند پایین رفتم اول با عمو و زنعمو و بعد با منصورو سهیلا سلام کردم نگاهم به آخرین نفری بود که وارد خونه میشه اما کسی پشت سرش نبود انگار همه ذوقم زهر مار شد ...
بابا میخوایت درو ببنده که. گفتم
+: پس پسر عمو؟
سهیلا همونطور که کیفشو روی مبل میزاشت گفت
-: خونست یه کاری براش پیش امد نتونست بیاد گفت به جاش خیلی ازتون عذر خواهی کنم!...
مامان با لبخند سینی به دست امدو گفت
+: نه بابا این چه حرفیه عزیزم!
بفرمایین چای!
از پله ها بالا رفتم دوییدم سمت اتاقم و نشستم روی زمین و به تخت تکیه دادم و زانوهامو بغل کردم ناخواسته زدم زیر گریه!
زدی تو ذوقم بیشعور... من به خاطر تو....اَه...
خیلی زشت میشد اگه تا آخرش میموندم تو اتاقم برای همین چادرو روی سرم مرتب کردمو رفتم سمت آشپز خونه با دیدن سهیلا که با ولع کاهو میخورد زدم زیر خنده ! ...
همونطور با دهن پر جواب داد
+: وااا! خو بچم دلش خواست!
ماهور خانم کلی از دوران بارداریش واسه سهیلا تعریف میکرد
و سهیلا هم بامزه جوابشو میداد!
با شنیدن صدای زنگ سرمو از آشپز خونه بیرون اوردم و با صدای مردی آشنا برگشتم تو آشپز خونه و چادرمو مرتب کردم که بابا امد تو آشپز خونه و گفت
-: خانم یه چای بریز آقا سپهر هم امدن!
زنعمو با تعجب گفت
+: سپهر؟
با شنیدن اسم سپهر دلم
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_هفتاد_و_سوم
هُری ریخت! مامان چای رو ریخت و سینیو از دستش گرفتمو گفتم من میبرم!
جلوی چادرو تو دستم مچاله کردم که نخورم زمین !
سنی تو دستام میلرزید استکانو ظرف قندو شکلات به هم میخوردن و صدا میدادن!
به سمتش رفتم یه پیرهن یشمی تنش بود بهش نزدیک شدم سینیو روی عسلی گذاشتم و سلام کردم!
وای همون بوی امام زاده!
تا عمق وجودم بو کشیدم ! سلام کردم که متوجه نگاه متعجبش ب چادرم شدم!...
جواب سلاممو زیر لب داد که بیشتر از این نموندم و تندی برگشتم سمت آشپز خونه !
عاشق سهیلا بودم تو آشپزخونه کلی با هم خندیدم ! انقدر بامزه حرف میزد آدم دلش میخواست یه خواهر اینطوری داشته باشه اما هیچوقت این سعادتو نداشتم همیشه چوب تک فرزند بودنمو میخوردم !
چقدر دلم واسه نی نیه تو دلیش تنگ شده بود
دستمو گذاشتم رو شکمشو شروع کردم حرف زدن باهاش
+: خوشگله خاله!؟ کی میای قشنگم؟ بیا دیگه ببین چقدر منتظریم؟؟ ببین مامانت همه کاهو هامونو خورد؟
سهیلا زد زیر خنده!
که یه لحظه احساس کردم یه چیزی کف دستم تکون خورد با ذوق گفتم
-: وای تکون خورد!
همه زدن زیر خنده و زنعمو گفت
+: خب از بس نوه ی گلم دوستت داره !
یعنی راست میگفت؟ نی نیه سهیلا دوستم داره؟ منم دوسش دارم ! عاشقشممم!
همینطور میخندیدیم که با صدای سپهر خندمو جمع کردم
رو به مامان گفت
-: زنعمو جانماز و لطف میکنید بهم بدین!؟
مامان با خوشرویی جواب داد
+: چرا که نه !
و رو بهم گفت
-: آوا؟ برو جانمازو به آقا سپهر بده!
چشمی گفتم و از پله ها بالا رفتم به دنبالم میومد ! وارد اتاق مامان و بابا شدم جانمازو از تو کشو برداشتم و تو راهرو منتظرم بود از اتاق بیرون امدم و خواستم خم شمو جانمازو رو به قبله بندازم که روی دوپاش نشستو جانمازو از دستم گرفتو گفت
#رمان '
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
@MAHMOUM01
14020226002.mp3
10.33M
اگه من گریه برات نکردم اصلا دوتا چشمامو بگیر ..:))
@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «بهترین راه گناه نکردن»
👤 استاد #رائفی_پور
🔸 این کار جلو بسیاری از گناهات رو میگیره...
@MAHMOUM01
سحرخیزی لازمه سفر الی الله
(عارف بالله آیت الله حق شناس ره)
🔸️تا از راه شبزندهداری وارد نشوی، غیرممکن است که بتوانی سفر الی الله بکنی. تمام اولیا و علمای اعلام و بزرگان دینی، اهل شبزندهداری بودند
🔸️همت کن تا سحرها بیدار باشی. اگر هم حال نداری که نماز بخوانی، چایی بخور. به بیداری سحر عادت کن. داداش جون! در روایت آمده پروردگار در سحرها به قلوب بیداران نظر میکند.
🌙کانال معرفتی
@mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان و توصیه های عالم ربانی آیت الله مجتهدی تهرانی ره در ساعات پایانی عمر شریف شان در بیمارستان
🌙کانال معرفتی
@mahmoum01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
امام على عليه السلام: بسيار خموشى گزين تا انديشه ات بارور شود و دلت روشنايى گيرد و مردم از دست تو در امان مانند
📚غررالحكم حدیث3725
امروز چهارشنبه
۱ شهریور ماه
۶ صفر۱۴۴۵
۲۳ آگوست ۲۰۲۳
@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
✍ #برگی_از_خاطرات
🔹 #زمینه_سازان_ظهور
💢خواهر شهید نبیلو شهید چنین میگوید:
عاشق جبهه و جنگ بود. آخرین بار که همدیگر را شب تولد مسعود در خانه خواهرم دیدیم به من گفت: «به ما نگویید مدافعان حرم. چون جنگ سوریه و عراق که تمام شود به ما میگویند حالا که حرمی در خطر نیست. حالا اینها چه کار میکنند؟ما مدافعان حرم نیستیم. ما زمینهساز ظهور هستیم ما تا ظهور آقا #امام_زمان(عج) به مبارزه ادامه میدهیم. حالا میخواهد سوریه و عراق باشد و یا جنگ با خود اسرائیل در فلسطین اشغالی باشد هر جا ندای مظلومی بلند شود ما آنجاییم. هر جا که برای زمینه سازی ظهور آقا احتیاجی به ما باشد ما آنجاییم. پس از همین حالا یاد بگیرید فقط نگویید مدافعان حرم. چون شکر خدا امروز حرمها در امنیت است. ما زمینه ساز ظهوریم. این را به همه بگو»
🔷تاریخ تولد : ۲۷ مرداد ۱۳۴۵
🔷تاریخ شهادت : ۲۹ مهر ۱۳۹۶.الدیزور سوریه
🔷مزار شهید : بهشت معصومه قم، قطعه ۳۱
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_هفتاد_و_چهارم
+شما زحمت نکشین خودم پهن میکنم!
چیزی نگفتمو از جام پا شدم
یکم عقب رفتم جا نمازو انداخت و شروع کرد زیر لب اذان و اقامه گفتن
دلم میخواست تا آخرش بشینم و نگاهش کنم ...
وسطای نمازش بود که تصمیم گرفتم وضو بگیرم وضو گرفتن ماهورو یادم مونده بود ...
یه مهرو جانماز برداشتم تا رسیدم بهش نمازش تموم شده بود حواست نماز دومو بخونه که گفتم
+: میشه به منم یاد بدین؟
با شنیدن صدام برگشت و با تعجب نگاهم کرد روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم!
حتما الان با خودش میگفت این دختره چقدر کافره یه نماز خوندنم بلد نیست!
از حرفی که بهش زده بودم پشیمون شدم!
اما بر خلاف تصورم با خوشرویی جواب داد
+: چرا که نه! هرچی من میگم رو تکرار کن!
چشمامو رو هم فشردم که برگشت و من پشت سرش با سه متر فاصله ایستادم شروع کرد به گفتن
+: بسم الله الرحمن الرحیم...
الحمدالله رب العالمین...
الرحمن الرحیم...
مالک الیوم الدین...
اون میگفت و من زیر لب خیلی آروم تکرار میکردم...
بعد به رکوع رفت
+: سبحان ربی العظیم و ...
چقدر دلنشین بود ... اونقدر احساس آرامش میکردم که توصیف نشدنی بود... دلم نمیخواست هیچ وقت تموم بشه
وسطای نماز بودیم که با صدای مامان که گفت
+: آوا کجا رف....
ادامه حرفشو نزد نمیتونستم نمازو قطع کنم و جوابشو بدم...
وقتی تموم شد
بلافاصله برگشتم ولی مامان نبود...
رو بهش گفتم
+: قبول باشه!
برگشت و همونطور که یه تسبیح دستش بود گفت
-: قبول حق! این نماز عشاء بود نماز صبح دو رکعته ... نماز مغرب سه رکعت... نماز ظهر و عصرو عشاء هم چهار رکعت با یه لبخند جوابشو دادم
+: مرسی!...
-: خواهش میکنم!
جانمازو تا کردو گذاشت جلوم و تشکر کزد خواست به سمت پله ها بره که بی هوا گفتم
#رمان '💚✨'
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
🥀🥀🥀
🌼ایجاد گره توسط شیطان برای نمازشب خوانان
رسول خدا ص به صحابه خود فرمودند:
هرگاه یکی از شما بخوابد، شیطان سه گره بر پسِ سر او می زند و می گوید:
عَلیکَ لَیل طویل فارقُد
شب دراز است، بخواب.
پس هرگاه بیدار شد و ذکر خدا کرد، یک گره باز می شود، اگر وضو گرفت، یک گره دیگر و اگر نماز خواند، یک گره دیگر باز می شود. سپس با نفسی پاک وارد صبح می شود، وگرنه خبیث النفس صبح می کند.
📚مستدرک الوسائل، ج۶، ص۳۴۰
✨️کانال معرفتی
@mahmoum01 🍀