eitaa logo
『مـهموم』
157 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ✨آیت الله بهجت (ره) ؛ هرقدر ڪہ نمازهایت منظم و اول وقت باشد ؛ امور زندگیت هم تنظیم خواهد شد مگر نمےدانے ڪہ رستگارے و سعادت با نماز قرین شده است. 🔴 @mahmoum01
میگفت: هر هفته میومدم گردوخاک مزار سید یدالله رو با آب می شستم. یه روز وقتی اومدم گلزار، دیدم آب ها قطع شده و نتونستم آبی پیدا کنم. آخه خیلی این شهید مظلوم بود. حتما باید سنگ مزارش رو تمیز می کردم. خلاصه خیلی گشتم ولی آبی پیدا نکردم. همینطور که در محوطه گلزارشهدا قدم میزدم، یکدفعه دیدم یه جوان بسیجی با یه کلمن آب اومد نزدیک من، و کلمن رو داد دستم. منم خیلی خوشحال شدم و کلمن آب رو از دستش گرفتم و تشکر کردم. خیلی دقت نکردم که این جوان کیه... اون لحظه فقط تو فکر این بودم که آب از کجا پیدا کنم. چون باید مزار شهید رو از خاک و گردوغبار تمیز می کردم. آخه خیلی بهش ارادت داشتم. خلاصه کلمن آب رو از دست اون پسر بسیجی گرفتم، کمی که گذشت، به ذهنم اومد چطور شد که این جوان فهمید من آب نیاز دارم؟! اصلا این جوان کی بود؟ برگشتم و نگاهی بهش انداختم، خوب که دقت کردم دیدم خود شهید سید یدالله فاطمی هست. تعجب کرده بودم... شهید نگاهی به من کرد و لبخندی زد و رفت. منم اینقدر متحیر شده بودم که پاهام خشک شده بود و نتونستم خودمو به شهید برسونم. کمی بعد که به خودم اومدم، هرچقدر گشتم دیگه پیداش نکردم‌ و متوجه شدم که شهید به دیدار من اومده بود🥺 کلیپ پایین 👇رو ببینید. میخوایم یه سر بریم مزار آقا سید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| امروز میخوایم بریم یه جای نورانی😍 مزار شهید سید یدالله فاطمی شهیدی ۱۸ ساله 🆔️ @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 با شوک عمیقی که توش گرفتار بودم وارد خونه شدم بی حوصله به جواب دادن سوالای مامان رفتم تو اتاقم ... انگار دنیا رو سرم خراب شده بود ! نمیدونستم چه بلایی سرش میارن! اشک تو چشمام جمع شده بود! قلبم از شدت ترس میخواست از جاش دربیاد! اما نمیدونستم تو این وضعیت باید چی کار میکردم ! با صدای ماهور که گفت +: خانم بفرمایید ناهار حاضره! از فکر کردن دست کشیدم چند ساعت گذشته بود! بی میل به همه چی ! پتو رو تا نوک سر کشیدم و زدم زیر گریه! از شدت گریه خوابم گرفته بود نفهمیدم کی چشمام بسته شد با صدای سه تقه به در و باز شدنش متوجه حضور ماما شدم +: ناهار که نخوردی بابات پایین منتظره بیا شام بخور! سر از پتو بیرون اوردم مامان رفته بود چشمم به آینه رو به روم افتاد چقدر پریشون شده بودن! موهامو جمع. کردم و از پله ها پایین رفتم ماهور مثل همیشه میز شام رو با ظرافت چیده بود! با یه سلام پشت میز نشستم! بابا . با دیدنم پرسید +: تو حالت خوبه بابا؟ به یه لبخند اکتفا کردم و جواب دادم -: خوبم! انگار سیرِسیر بودم با چنگال روی غذا میکشیدم که بابا ر به مامان گفت +: امروز مامورای سازمان امنیت و اطلاعات پسر علی رو دستگیر کردن! با شنیدن این حرف انگار برای بار هزارم خنجز فرو کردن تو قلبم! مامان همونطور باتعجب و دهن پر گفت -: سپهر؟؟ بعد غذاشو قورت دادو ادامه داد -: واسه چی بردنش؟ بابا با خونسردی جواب داد +: مثل اینکه تو کار سیاست ضد اعلی حضرت کار میکرده!‌ مامان با تاسف نیم نگاهی بهم انداخت و رو به بابا گفت -: خب حالا چی میشه؟ +: بد کاراه دادگاهش منتقلش میکنن به زندان قصر! با شنیدن کلمه زندان قصر مو به تنم سیخ شد! یه چیزایی راجع بهش شنیده بودم! شنیده بودم زندانیارو شکنجه ‎‎‌‌‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ 🌸 🍃 📖 میدن با فکرایی که تو سرم رژه میرفت دست از بازی کردن با غذام کشیدم و بی توجه به صدا زدنای مامان و آوا دوییدم طرف اتاقم زانوی غم بغل گرفتم و هق هق کنان زدم زیر گریه ! با صدای زنگ کوک شده سر میز نماز صبحو خوندم سر گذاشتم روی سجده و با بغض رو به خدا گفتم +: خدایا ! تو میدونی چقدر دوستت دارم ! تو میدونی سپهر چه قدر منو به تو نزدیکتر کرد! خدایا خودت فقط میتونی کمکش کنی! خدایا خودت میدونی اون اشتباهی مرتکب نشده! اونو به ناحق دارن اذیتش میکنن! نمیدونم چقدر از دردو دلم با خدا گذشت که سر جانماز خوابم برد! امروز جمعه بودو قرار نبود مدرسه برم! دلم نمیخواست دل از اتاقم بکنم دلم میخواست همینجا یه گوشه بشینم واز ته دل جیغ بکشم! فریاد بزنم! آبان و آذر هم همینطور گذشت با صدای مامان اشکامو پاک کردم +: تو هنوز حاضر نشدی؟ -: من نمیام شما برید! با تعجب اخم کردو گفت +: یعنی چی نمیام؟؟ عمو شاهرخت ااا امشب واسه شب یلدا کلی تدارک دیدن!! خودمو لای پتو گم کردمو چیزی نگفتم کنارم نشست پتو رو از روی سرم کشیدو با حرص و صدای بلند گفت +: خسته نشد از بس یه گوشه کِز کردی؟؟؟؟ خسته نشدی انقدر گریه کردی؟ آخه واسه چی؟ هان؟ واسه پسر عموت؟ دست بردار آوا این قضیه به منو تو هیچ ربطی نداره! هیچ تو آینه به خودت یه نگاه انداختی ببینی به چه روزی افتادی؟؟ رنگ به رُخِت نمونده دختر!!! شدی آوای ۴۰ساله نه یه دختر بچه ۱۷...۱۸ساله! میفهمی؟؟؟ افسرده شدی اونم از درست که گند زدی به همه نمره هات!! میدونی بابات بفهمه میزارت تو محدودیت تا فقط تموم تمرکزتو بزاری روی درست تو مثلا امثال با این نمره های افتضاحت میخوای کنکور بدی؟؟؟؟ دستشو زد زیر چونمو ادامه داد +: متوجه هستی چی میگم؟؟ ‎‎‌‌ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبانه روز، از شروع می شود، نه از روز. آیت‌الله میرباقری: 🔸️ لذا باید برنامه ریزی برای شب را مقدم کنیم. اگر کسی بتواند شبش را خوب مدیریت کند، انگیزه و وسعت ظرفیت برای روز پیدا می کند، ولو نیمی از شب را شب زنده داری کرده باشد. در واقع، آن قدرتی که برای کار و جهاد در روز احتیاج داریم، از شب باید بگیریم. 🔸️ به قول یکی از علما: روز خبری نیست... اگر میخواید باری برای ببندید، قیام کنید. 🔸️ یک الی یک و نیم ساعت قبل از اذان صبح (اوقات ) و از اذان صبح تا طلوع آفتاب (). این دو وقت، گل سرسَبد ۲۴ساعت شبانه روز است. این دو وقت را از دست ندهید!!! کانال معرفتی @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ بسیار کوتاه ودلنشین وتاثیرگذار از آیت الله مجتهدی در مورد علت عدم توفیق برای خواندن .. کانال معرفتی @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🔴چهار علت نمازهای روزانه از زبان رسول خدا‌‌(صلے‌الله‌علیه‌وآله): 🔹چرا نماز صبح مۍخوانیم؟ «صبح آغاز فعالیت شیطان است هرکه در آن ساعت نماز بگذارد و خود را در معرض نسیم الهی قرار دهد از شر شیطان در امان مےماند.» ‌🔹چرا نماز ظهر میخوانیم؟ ظهر، همه عالم تسبیح خدا مےگویند زشت است که امت من تسبیح خدانگوید. و نیز ظهر وقت به جهنم رفتن جهنمیان است لذا هر که در این ساعت مشغول عبادت شود از جهنم بیمه مےشود. 🔹چرا نماز عصر مۍخوانیم؟ «عصر زمان خطای آدم و حواست و ما ملزم شدیم در این ساعت نماز بخوانیم و بگوییم ما تابع دستور خداییم.» 🔹چرا نماز مغرب میخوانیم؟ «مغرب لحظه پذیرفته شدن توبه حضرت آدم است و ما همه به شکرانه آن نمازمی خوانیم.» 🔹چرا نماز عشا میخوانیم؟ «خداوند متعال نماز عشا را برای روشنایی و راحتی قبر امتم قرارداد.» 📚علل الشرایع ص ۳۳۷ ‌‌ الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم📿 =صَــــدَقِه جاریِه📲 ┄┄┅┅┅❅⏰❅┅┅┅┄┄ @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ 🔹بوی‌نرگس می‌دهد هرصبح انگاری که‌یار هر سحر از کوچه‌ی دلتنگی‌ام رد می‌شود 🔹هرکه می‌خواند "فرج" را تا سرآید‌انتظار شامل الطاف بی‌پایان ایزد می‌شود. الّلهُمَّ‌ عَجِّلْ‌ لِوَلِیِّکَ‌ الْفَرَج 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۳۷۲🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا به حرمت امام حسین(ع) هفته پیش رو را برای همه ی ما ۷ روزخیر و برکت ۷ روز سلامتی ۷ روز آرامش و پیشرفت ۷ روز زندگی پر ازخوشبختی ۷ روز عبادت مورد قبول  و ۷ روز پراز استجابت دعا قرار بده سلام دوستان خوبم شروع هفته تون عالی🌸🍃 @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 قهر ممنوع ✿ اهل قهر و دعوا نبودیم، یعنی از اول قرار گذاشت. در جلسه ی خواستگاری به من گفت توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم، نهایتا نیم ساعت ✿ وقتی قهر میکردم می افتاد به لودگی و مسخره بازی. خیلی وقت ها کاری می‌کرد نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم، می‌گفت آشتی، آشتی و سر قضیه را به هم می‌آورد.. ✿ اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو بمیری ها نبود، میرفت جلوی ساعت می نشست، دستش را می‌گذاشت زیر چانه و میگفت: وقت گرفتم، از همین الان شروع شد! باید تا نیم ساعت آشتی میکردم. ↫ می‌گفت ' قول دادی باید پاشم وایستی! شهید مدافع حرم 🔴@mahmoum01 🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۳۷۳🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام حسن عسکری علیه‌السلام: رسيدن به خـداوند عزّوجلّ، سفـرى است كه جز با مركـب شب زنـده دارى به دست نمى آيد. 📗بحار الأنوار ج75 ص380 امروز یکشنبه ۲ مهر ماه ۸ ربیع‌الاول ۱۴۴۵ ۲۴ سپتامبر۲۰۲۳ →@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ شهید مدافع حرم «رضا نقشی قره باغ» در سی ام شهریور سال 68 در روستای با صفای قره باغ متولد شد. پدرش یعقوب و مادرش عالیه فقیه قره باغ نام داشت. رضا زیر سایه پدر و مادری مهربان و فداکار و زیر آسمان پر فروغ و تابنده «قره باغ» رشد کرد او در چنین محیطی که صداقت و ایمان در نهایت خود بود، پرورش یافت او که در محیط خانواده خود، با اعتقاداتی پاک و بی ریا پرورش یافته بود، با روحیه ای خستگی ناپذیر و مبارز که از اعتقادات خالصانه او سرچشمه می گرفت عازم سوریه شد تا از حرم خانوم زینب بی بی جان حمایت و محافظت کند . او عازم میدانی شد که خیلی ها آن را نمی پذیرفتند اما او با اعتقاد و قلبی مملو از عشق به خانوم زینب (س) چهاردهم مرداد سال 93 برای مبارزه با گروه های تکفیری و صهیو نیستی و دفاع از حرمین شریفین عازم کشور عراق شد. جوانی پر شور و با اراده بود که تنها پس از 17 روز در دوم شهریور سال 93 در محل مخمود عراق و در اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن به فیض شهادت نائل آمد. پیکر پاکش در گلزار شهدای قره باغ به خاک سپرده شده است. @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 سرد نگاهش کردم! که بدون اینکه چیزی بگه رفت و در اتاقمو محکم پشت سرش بست با شدت صدای در اتاق چشمامو روی هم فشردم! از جام پا شدم نشستم جلوی آینه یه نگاه به صورتم انداختم زیر چشمام گود افتاده بود لاغر شده بودم یه صورت بی روح داشتم موهایی که روزی سه بار شونه میخوردن حالا دیگه درهم رفته بود! حالم از خودم به هم میخورد! سرمو گذاشتم روی میز آینه و کار هر روزم شده بود گریه ! چراغ رو خاموش کردم و نشستم روی تختم بالشتم و بغل گرفتم اونقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد! کاش تموم میشد این فلاکت! فردای اونروز مثل همیشه بی حوصله وارد کلاس شدم کیفمو روی میز گذاشتم و سرمو با دستام گرفتم! مهتاب با ناراحتی پرسید +: الهی بمیرم حالت خوبه آوا؟ با چشمای خستم بهش جواب مثبت دادم! که دستشو گذاشت روی کمرم و با ملایمت گفت +: نگران نباش. عزیزم همه چی درست میشه! یه قطره اشک روی گونش چکید دستشو کشیدمو از کلاس بیرون رفتیم هنوز معلم نیومده بود یه سریا تو سالن بودن یه سریا تو حیاط و یه سری ها هم تو کلاس! رو بهش گفتم -: مهتاب؟ سرش و انداخته بود پایین! -: به من نگاه کن! وقتی نگاهم کرد تو اولین فرصت ازش پرسیدم +: تو یه چیزایی میدونی که به من نمیگی! با افسوس نفسشو خالی کردو گفت +: نمیخوام تو دلتو خالی کنم ولی... با جدیت ازش پرسیدم -: ولی چی؟؟؟ +: دیروز پسر همسایمونو اوردن ! خودشو نه ولی جنازشو آوردن! دستام شروع کرد به لرزیدن! که ادامه داد -: میگفتن اونجا واسه اینکه مجرم اعتراف کنه به سقف آویزونشون میکنن! ناخن هاشونو میکشن بعضیارو چشماشونو در میارن! با ته سیگار بدناشون رو میسوزونن کلی شلاقشون میزنن ! یه بلاهایی سرشون میارن که اعتراف کنن اگر هم اعتراف نکنن ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 اونقدر شکنجشون میدن که بلاخره زیر اون همه درد میمیرن و جنازشونو تحویل خانواده هاشون میدن ! سالن دور سرم میچرخید صدای لعنتیه و جملات دلخراش مهتاب مدام تو سرم اکو میشد! سد اشکام شکست انگار سطل مواد مذاب روی بدنم ریختن! تموم بدونم شروع کرد به لرزیدن زبونم قفل کرده بود. زیر لب فقط میگفتم -: چی میگی مهتاب ! نگو مهتاب نگو!سپهر دَووم نمیاره! نمیدونم اون جلسه کلاسو چطور گذروندم با صدای جمشیدی سرمو بالا آوردم که گفت +: خانم حواست کجاست دارم میگم بیا پای تخته اینو حل کن! گوشت با منه! -: ب... بله بله حواسم هست! پای تخته ایستادم با دیدن عدداش سرم گیج رفت انگار تواناییه به دست گرفتن گچ رو نداشتم چشمام سیاهی رفت و آخرید صدایی که شنیدم صدای جیغ مهتاب بود... چشمامو باز کردم با دیدن ستاره هایی که از سقف آویزون بود متوجه شدم تو اتاقمم! خواستم دستمو تکون بدم با دردی که تو دستم پیچید صورتم مچاله شد نگاهم به سِرمی افتاد که سوزنش تو دستم بود.. با صدای مامان که کنازم روی تخت نشسته بود نگاهمو چرخوندم با ناراحتی نگاهم میکرد و گفت +: چرا انقدر چشمات پُرِ غمه مادر؟ یه قطره اشک از گوشه چشمم سُر خورد! با صدای بابا رومو برگردوندم طرفش که گفت -: نمیخوای دست برداری؟ با بغضی که گلومو فشار میداد گفتم +: بابا! ؟ شما میتونی واسش کاری کنی؟ چشماشو بستم و با حالتی که خواست متقاعدم کنه گفت -: آخه دختر جون جرمش سنگینه میفهمی؟ اون یه اشتباهی کرده رفته سمت سیاست که نباید میرفت! حالا هم هرکی خربزه میخوره پای لرزش وای میسته! از حرفاش متوجه شدم نمیخواد کمکش کنه! دیگه بحث و ادامه ندادم و گفتم +: میخوام تنها باشم!... بعد اینکه بابا ومامان رفتن چشمامو بستم... ‎‎‌‌ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 باصدای تق تق بارون که محکم به شیشه های پنجره اتاقم میخورد... نشستم و نگاهمو دادم به بارون آسمون امشب میبارید منم میباریدم به اون میگفتن بارون به من میگفتن داغون! تو بوی عطرت پیچیده تو سرم نه دیگه نمیشه قیدتو بزنم همون دیوونه لج باز دیروز که الان با یاد تو آرومه منم...الان با یاد تو آرومه منم.... منو ول نکنی تو تنهاییا کاشکی مثلا یه دفعه فردا بیای دلم میخواد کنار تو بچه شم باز حال منه بی تو شبیه ابر بارونه چقدر بی تو دلگیره... هیچیکی که مثل تو انگارمنو نمیفهمه تو کنار قلبم باش اگه آینده بی رحمه... در دفتر خاطراتمو بستم! چقدر بارون تلخ شده بود! هیچکس حاضر نبود واسش کاری کنه! چقدر همه بی رحم شده بودن! فردای اونروز تصمیم خودمو گرفتم باید میرفتم شهر ری! باید میرفتم و بهشون التماس میکردم بلکه بزارن ببینمش! @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا