🔴 چرا دنیا برای مؤمن زندان است؟
محمد بن عجلان مي گويد: در محضر امام صادق (علیه السلام) بودم، شخصي به حضورش آمد و از فشار زندگي، به آن حضرت شكايت كرد.
امام فرمود: صبر كن، خداوند به زودي گشايشي در زندگي تو، پديد آورد
سپس امام صادق (علیه السلام) پس از ساعتي سكوت، به او فرمود: به من از زندان كوفه خبر بده كه چگونه است؟
او گفت: زندان كوفه، تنگ و متعفن است و زندانيان در بدترين شرائط به سر مي برند.
امام صادق علیه السلام:
تو اكنون در زندان هستي، آيا مي خواهي در زندان، گشايش و رفاه داشته باشي؟!
آيا نمي داني كه دنيا براي مؤمن، زندان است؟ از كدام زندان، به انسان خوشي مي رسد...؟!
بزرگی میگفت: دنیا اگر وفا و خوشی داشت،هیچ کس به اندازه محمد و آل محمد شایسته برخورداری از آن نبود...
حال آنکه طبق گواه تاریخ بدترین و سختترین ستمها و رنج ها برای این خاندان مطهر و پاک بود..
هرکه در این بزم مقربتر است
جام بلا بیشترش می دهند...
📚 اصول کافی،باب ما اخذ الله من المؤمن، من الصبر … حديث 6 و 7، ص 250 - ج 2.-
@mahmoum01
⚜⚜⚜
💥#پندانه
✅دعا کنیم فقط خدا دستمان را بگیرد
✍دختری میخواست با پدرش از یک پل چوبی رد شود. پدر به دخترش گفت: دخترم! دست من را بگیر تا از پل رد شویم.
دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست شما را نمیگیرم، شما دست مرا بگیر.پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و باهم رد شویم.
دختر گفت: فرقش این است که اگر من دست شما را بگیرم، ممکن است هر لحظه دستتان را رها کنم، اما اگر شما دست مرا بگیری، هرگز آن را رها نخواهی کرد!
این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛هرگاه ما دست او را بگیریم، ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، اما اگر از او بخواهیم دست ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!
🔹و این یعنی عشق...
@mahmoum01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله فرمود: كسى كه مؤمنى را خوشحال كند، مرا خوشحال نموده و كسى كه مرا خوشحال نمايد، خدا را خوشحال كرده است
📚 بحارالأنوار، ج 74، ص 287
امروز جمعه
۱۲ آبان ماه
۱۸ ربیعالثانی ۱۴۴۵
۳ نوامبر اکتبر۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
💢 #لاله_های_زینبی
در ۱۰ بهمن ماه سال ۱۳۶۸ در محله منبع آب اهواز در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. پدر او رزمندهی هشت سال دفاع مقدس جانبار سردار پاسدار رمضان ظهیری است.
دارای ۴ برادر و فرزند سوم خانواده بود که در سال ۸۷ به عضویت نیروی زمینی سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی یگان تکاور صابـرین تیپ حضرت حجت (عج) در آمد.
در عملیاتهای نبرد با پژاک در شمال غرب و همچنین اشرار شرق کشور حضور داشت و در این عملیاتها بسیاری از همرزمان خود را که به فیض شهادت نایل آمدن از دست داد.
سرباز امام زمان از قافله شهادت و دوستان شهید خود عقب نماند و در روز ۹محرم و شب عاشورای حسینی مصادف با اول آبان ۹۴ در نبرد با سپاه ڪفر و متجاوزان به حرم حضرت زینب کبری(س) در اثر اصابت تیر و شدت جراحت بہ درجه رفیع شهادت نایل آمد و به سوی معبود خود شتافت.
پیڪر مطهر او پس از انتقال به اهـواز در ظهر روز جمعه ۸ آبان بعد از نماز جمعه از مصلای مهدیه امام خمینی (ره) این شهر تشییع و در کنار هشت شهید گمنام دوران دفاع مقدس در آستانه حضرت علی بن مهزیار آرام گرفت.
#پاسدار_مدافع_حــرم
#شهید_محمد_ظهیری
#شهید_تاسـوعا۹۴
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_شصت_و_هفتم
از فکر بیرون امدم
+: به به آقا سید خودمون! ببینم چرا کت نپوشیدی؟؟
-: خوشم نمیاد منصور !
+: اع!اع! فکر کردی حریف سهیلا میشی؟
هر طور بود به زور کت رو تنم کردم!
سجاده رو پهن کردم !
دو رکعت نماز واسه سلامتی امام زمانم خوندم و دست به دعا شدم
+: به خودت متوسل میشم ! کمکم کن بتونم همسر خوبی برای زندگیش باشم!...
با صدای بابا سجاده رو جمع کردم و بوسیدم!
روی تاقچه گذاشتمش!
سوار ماشین شدم مشستم پشت فرمون بابا کنارم نشست منصور و مامان و سهیلا هم عقب نشستن دم شیرینی فروشی نگه داشتم پیاده شدم و وارد مغازه شدم دو کیلو شیرینی خریدم و برگشتم سمت ماشین که دیدم منصور دسته گل به دست به سمت ماشین میومد
+: شما چرا زحمت کشیدی حاج آقا!
-: چه زحمتی اخوی سوار شو بریم که دیر نشه!
تا راه رسیدن
منصور مدام سر به سرم میزاشت و سهیلا هم غش. غش میخندید!
آوا...&
دل تو دلم نبود!
انگار تموم زندگیم تو امشب خلاصه میشد!
موهامو شونه زدم و با کش بستم
همون روسری سوغات اهواز رو پوشیدم چادر رنگی خوشگله ماهور خانم و سرم کردم انقدر این چادر رو واسه مهمونی ها ازش قرض کرده بودم که دادش برای خود خودیم!
دوییدم سمت آشپزخونه
+: ماهور خودم چطوره؟
باز مامان چشم غره رفت
ماهور خانم میوه هارو میشست و مامان دستمال میکشید!
-: الحمدالله خانم!
با صدای زنگ در از استرس نفسم بالا نمیومد!
لیوان رو زیر شیر آب گرفتم و یه نفس سر کشیدم!
نشستم روی میز و پاهامو تاب میدادم!
ماهور خانم با دستای مهریونش دستامو گرفت و گفت
+: چقدر دستات سرده دختر! استرس نداشته باش !
مامان رفته بود سمت مهمونا
-: ماهور خانم میترسم!...
+: از چی؟
-: میترسم نشه!
+: نترس خانم جون میشه خیالت راحت وقتی دونفر
#رمان '💚✨'
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
'🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_شصت_و_هشتم
دو نفر همدیگه رو دوست داشته باشن هیچ چیزی مانع به رسیدنشون به هم نمیشه!
بهم آرامش میداد!
کمی گذشت که ماهور خانم هشت تا استکان تو سینی گذاشت و شروع کرد دونه دونه چای ریختن
سینی و سمتم گرفت
سینی سنگین شده بود همین که سینی و گرفتم دستام شروع کرد به لرزیدن ! استکان ها به هم میخوردن و صدای شیشه خورده میدادن ماهور خانم بهم میخندیدو میگفت
+: نترس دخترم چرا انقدر مضطربی!!!!
چیزی نگفتم و باریه بسم الله وارد پذیرایی شدم با یه لبخند سلام کردم! که زنعمو گفت
+: به به سلام عروس گلم !
چای رو به سمت بابا بردم هول شده بودم که بابا اشاره کرد اول به عمو که بزرگتر بود تعارف کنم!
بین همه تقسیم کردمو رسیدم به سپهر سنگینی نگاه همه رو احساس میکردم بدون اینکه نگاهم کنه چای رو از داخل سینی برداشت و گفت
+: ممنون!
بدون اینکه سرمو بالا بیارمو تو چشماش نگاه کنم خواهش میکنمی گفتم و نشستم پیش سهیلا !
نرگس و از تو بغلش گرفتم و. زیرلب باهاش حرف میزدم
+: عسل خاله! خوشگله خاله!!!
اولش بابا و عمو راجع به مسئله جدا از بحث صحبت میکردن ! گاهی وسطشون منصور هم یه چیزی میگفت!
که سهیلا گفت
+چقدر روسریت قشنگه آوا گلی!...
با یه لبخند گفتم
-: ممنون!...
آروم رو به سپهر یه چیزی. گفت که نشنیدم و سپهر با لبخند جوابشو داد
که سهیلا برگشت سمتم و گفت
+: میگم چقدر آشناست! سلیقه داداشمم که حرف نداره!...مگه نه زنداداش؟
با این حرفش از خجالت سرمو انداختم پایین !
که زنعمو گفت
+: آقا محمد؟ میگم بهتر نیست بریم سر اصل مطلب؟
بابا با یه لبخند تلخ گفت
-: هر طور صلاح میدونین!
عمو گفت
+: راستش محمد جان! شما که سپهر منو از بچگی میشناسید!
بابا جواب داد
-: بله البته من سپهر ومثل پسر
#رمان '
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انقدربیتودراینشهرخرابمکهنگو(:
↴
‹@MAHMOUM01›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤️❤️
خدایا🙏
🌹بحق کبریایی ات،
✨بحق راستی
🌹بحق خوبی و بزرگی
✨بحق مهربانی
🌹 و بحق عظمتت
✨غم و ناراحتی را از
🌹ما دور و دعاهای
✨ما را مستجاب بفرما 🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
✨امشب به درگاه
خــدای مـــهربان❤️
براتون دعامیکنم
فرداتون پر امید
زندگیتون پویـــا
عشقتون خـــــدا❤️
و شبتون پر از
آرامـــش خدایی باشہ🌹
@mahmoum01
🥀🥀🥀
📌چرا از قرآن غافل هستید؟!
🔰مرحوم آیت الله ناصری دولت آبادی:
حالا اگر کسی حال خواندن را ندارد، یا بلد نیست و فقط می شنود، در همین روایت دارد که کسی که به #قرآن خواندن دیگران گوش دهد، یا کسی که فقط با مرور و چشم، قرآن بخواند و تلفظ نکند، به ازای هر حرفی یک حسنه به او می دهند و یک گناه را محو می کنند و یک درجه در بهشت به او می دهند.
🔰این آثار کلام خداست. قرآنی که این همه منافع و آثار وجودی برای انسان دارد چرا انسان از آن غافل باشد؟
.#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
رهایی از گناه
╭┅────────┅╮
@mahmoum01
╰┅────────┅╯
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام جواد علیهالسلام: اگر جاهل سكوت مىكرد، مردم اختلاف نمىكردند.
📚 بحارالانوار: ج۷۵، ص۸۱
امروز شنبه
۱۳ آبان ماه
۱۹ ربیعالثانی ۱۴۴۵
۴ نوامبر اکتبر۲۰۲۳
@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
مدافع حرمی که برای رفتن به سوریه گریه کرد و به التماس افتاد👇
من به صورتش نگاه نمی کردم چون خیلی دوستش داشتم و اگر نگاه می کردم، دلم به حالش می سوخت. گفتم حالا بمون اگر نری بهتره.
دیدم گریه کرد و به التماس افتاد.😭
من هم گریهام گرفت😢. آخرش نتونستم مقاومت کنم. گفتم باشه ایراد نداره. حتی به شوخی هم گفتم نری شهید بشی!خندهاش گرفت. گفت نه الان زوده😊. من میخواهم 30-40 سال خدمت کنم و بعد شهید بشم.☺️☝️
با این حرف هاش میخواست من را آرام کنه.
گفت هیچ خطری نیست. نگران نباش. اما من میدونستم که آقاسجاد ماندنی نیست.💔
پدر: من هم به خاطر خانومش گفته بودم بمونه، دو روز بعد بره ولی تو وصیت نامهاش📝 جمله تکاندهنده ای نوشته بود.
نوشته بود که اگر میماندم و بچهام دنیا میآمد، احتمال داشت دوست داشتن او مانع رفتنم شود.😔
میتونست بمونه و بعد از تولد فرزندش بره ولی گفته بود من صدای کودکان شیعه سوریه را می شنونم و باید برم☝️
#شهیدمدافعحرم_سجاد_طاهرنیا
🌺شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
@MAHMOUM01