🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام على عليه السلام: همه ی بدی ها در مجالست با همنشينِ بد است.
📚"غررالحكم حدیث4774"
امروز جمعه
۳ آذر ماه
۱۰ جمادی الاول ۱۴۴۵
۲۴ نوامبر ۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
#فرازی_از_وصیت_نامہ
🔰پدر و مادرم، حرفی که با شما دارم این است که در نبود من صبور باشید و خدایی نکرده حرف یا عملی انجام ندهید که باعث رنجش دل امام زمان و رهبر عزیزتر از جانم و خوشحالی دشمنان اسلام شود و بدانید که فرزند شما در مقابل عزیزان امام حسین(ع) هیچ ارزشی ندارد و اگر خواستید برای نبود فرزندتان اشک بریزید برای مظلومیت امام حسین(ع) و فرزندانش گریه کنید.
🔰همیشه راضی باشید به رضای خداوند و شکرگذار خداوند باشید که فرزندتان در راه امام حسین(ع) قربانی شد. و بدانید که من با اراده خودم این راه را انتخاب کردم و همیشه شکرگذار خداوند هستم که مرا لایق این راه دانست.
#شهید_سعید_مسلمی🌷
●ولادت : ۱۳۷۰/۱/۱۹ اراک ، مرکزی
●شهادت : ۱۳۹۴/۸/۹ حلب ، سوریه
@MAHMOUM01
╮🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼╮
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_دهم
دو تا استکان هارو شستم برگشتمتو اتاق سر نماز بود هیچ وقت نماز شبش ترک نمیشد نشستم رو به روش با تسبیح تو دستش ذکر میگفت
جا نمازش و تا کرد میدونستم قراره چیزی رو بهم بگه
لب تر کرد و گفت
-: آوا ؟
سوالی نگاهش کردم،که ادامه داد
-: نمیدونم خواسته ام و قبول میکنی یا نه!
تو دلم ترسیدم! نکنه میخواد حرف جدایی و بزنه!! اما اون که گفت هیچ وقت حاضر نمیشه از من بگذره!!!
منتظر مومدم بقیه حرفش و بزنه
-: من!... من میخوام برم جبهه!
با تعجب پرسیدم
+: جبهه؟؟؟
-: هر لحظه بعثی ها دارن نزدیک تر میشن!...
غمگین تر از هر لحظه ای از کنارش پا شدم و نشستم روی تخت. رو مو کردم اونطرف!
نشست کنارم و گفت
-: یعنی مخالفی؟
+: من واقعا نمیفهمم مگه کشور این همه نظامی و سرباز نداره بعد تو میخوای بری؟؟
-: آوا! عزیزم!! دشمن به خاکمون تعرض کرده! باید دفاع کرد یا نه؟ اگه دست روی دست بزاریم که امنیت و آرامش و ازمون میگیرن!
زدم زیر گریه! هر روزباید یه اتفاق جدید میافتاد که دلم مثل سیر و سرکه میجوشید
+: نمیشه!! پس تکلیف من چی میشه؟ اگه خدایی نکرده اتفاقی برات بیافته من چی کار کنم!!!؟
ما هنوز دوساله با. هم زندگی میکنیم!!!چطور میخوای بری من و تنها بزاری؟؟
نفس عمیقی کشید و مثل همیشه با مهربونی جواب داد
-: خانمم؟ میگی چی کار کنم؟ چشم اصلا تو بگی نرو نمیرم خوبه؟؟
تو دلم خوشحال شدم اما میدونستم ته دلش رفتنه!
اصلا این جنگ لعنتی چی بود افتاد تو مملکت!
به اندازه کافی از شاه و امثالش کشیده بودیم! دیگه این چه فلاکتی بود!!؟؟
بعد اینکه مسواک زد گرفت و خوابید!
نشستم پشت میز مطالعه. و شروع. کردم به نوشتن مقاله های جزوه ام!
خسته تر از همیشه بودم نمیخواستم
دلش و بشکنم!
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
⤶╮
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_یازدهم
میدونستم چقدر به انقلاب وابسته هست...
از طرفی با وابستگیه خودم چه میکردم ...!
اشک تو چشمام جمع شد با فکر دور شدن ازش برگه هااز اشکام خیس شدن...
نمیخواستم صدای گریه هام بیدارش کنه برای همین نشستم تو آشپز خونه و به کابینت تکیه دادم زانو هامو بغل کردم و زدم زیر گریه!
نمیدونم چقدر گذشت با صدای اذان از بانگ مسجد دست و صورتم و شستم و وضو گرفتم. به سمت اتاق قدم برداشتم درو باز کردم هنوز همونطور شیرین خوابیده بود!
نشستم روی تخت و آروم گفتم
+: سپهرم؟ سپهر جان؟
@MAHMOUM01
باز متوجه نشد آروم دستم نشست روی شونش و تکونش دادم بلکه آروم چشماشو باز کرد
+: عزیزم پاشو نماز صبحه!
دستی به چشماش کشید و نگاهش به ساعت دیواری انداخت و بدون اینکه چیزی بگه از روی تخت پا شدو رفت
جانمازش و براش پهن کردم همیشه عادتش بود بعد نماز صبح صبحونه میخورد و تا وقتی که میخواست بره مدرسه قرآن میخوند...
تا نمازش و میخوند میز صبحانه رو حاضر کردم وضو گرفتم و پشت سرش نمازمو خوندم دیگه حرفی از جبهه نمیزد
چادرم و سرم کردم. منتظر بودم پالتوش و تنش کنه درو قفل کرد و پیاده راهیه مسجد شدیم دست هاش و مثل همیشه تو دستهام قفل کرد همیشه تو خیابون قدم میزدیم دستهام و رها نمیکرد و میگفت
+:تو متعلق به منی!
همیشه با این جمله اش قند تو دلم آب میشد...
راهمون جدا شد از ورودی بانووان به داخل رفتم ...
تو حیاط مسجد کلی جمعیت بود
یه طرف برای رزمنده ها لباس گرم میدوختن یه طرف هم مواد غذایی بسته بندی میکردن و طرف دیگه آموزش کار با اسلحه بود...
یه سمت دیگه از مسجد نظرم و به خودش جلب کرد
یه عده نام نویسی میکردن اما برام عجیب بود مگه زن ها رو هم نام نویسی میکنن برای جنگ!؟
شونه ای بالا انداختم و با
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⿻⤶╮
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_دوازدهم
با ییخیالی رفتم تو صف نماز جماعت!
سلام رو گفتیم و با تسبیح شروع کردم ذکر گفتن!
کفش هام و از جا کفشی برداشتم و به سمت حیاط مسجد برگشتم با چشم دنبال سپهر میگشتم که گوشه ای منتظرم ایستاده بود و با ناراحتی به صف اعزام خیره بود...
میدونستم حتما الان با خودش میگفت کاش منم میرفتم...
با لبخند به سمتش رفتم
-: سلام آقا سیّد عزیزم قبول باشه!
+: سلام ! قبول حق!...
دستش و گرفتم و از مسجد بیرون زدیم !
تا راه رسیدن به خونه ناراحت به نظر میرسید ! نمیتونستم حتی یه لحظه هم ناراحتیش و ببینم!
کلید انداخت مثل همیشه عقب کشید تا من اول وارد خونه شم...
چادرم و روی گیره آویزون کردم
متوجه ساکی ته کمد شدم یه ساک سبز تا سپهر تو پذیرایی بود زیپ شو باز کردم با دیدن چفیه و یه جفت چکمه و بطری خالیه آب و یه دست لباس رزم یه قطره اشک روی گونه هام سُر خورد!
این یعنی تصمیمش و گرفته بود ...
یعنی مخالفت های من بی جا بود...
زیپشو بستم و گذاشتمش سر جاش
نشستم روی تخت شاید اینطور میخواست بهم بفهمونه که رفتنیه!
بی هوا زدم زیر گریه که با صدای سه تقه به در دست هام و از روی صورتم برداشتم با نگرانی پرسید
+: چیزی شده عزیزم؟ چرا گریه میکنی؟؟؟؟
سکوت کردم که نشست کنارم
با چشمای خیسم تو چشمای مشکی اش خیره شدم !!
-: برو...!
با شنیدن این جمله ام جا خورد اخم کردو پرسید
+: کجا برم؟
-: نمیخوام مانعی باشم برای رفتنت!!
نگاهش و از چشمام گرفت...
دستم و روی انگشتر عقیقش کشیدم و ادامه دادم
-: سپهر! برو ولی باید بهم قول بدی مراقب خودت هستی!... من بدون تو نمیتونم زندگی کنم ! اما چون انقدر واست مهمه و فکر میکنی مجبوری بری سد راهت نمیشم!
شاید تو دلش خوشحال بود! اما چیزی نگفت...
#رمان '
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼