💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
🍃همه او را با نام #جهادی «غریب طوس» میشناختند؛ این نشان از علاقهی مدافع لبنانی به #امام_رضا بود🌺
🍃شهادت آرزوی قلبی اش بود که برآورده شد. اقتدا به #ارباب کرد. حسین(ع) شهید شد اما نگران خیمهها بود و #احمد شهید شد اما نگران مردم دنیا بود.
🍃نگران دخترانی که پیرو #حضرت_زینب هستند، اما عکس هایشان با چادر حضرت مادر بر روی #پروفایلها خوش رقصی می کند.
نگران حجاب هایی که این روزها رنگ و بوی مدگرایی به خود گرفته اند.
🍃نگران دنیای #مجازی این روزها که ممکن است اعتقاد به محرم و نامحرمی با سرگرمی هایشان فراموش شود.
نگران اعتمادی که این روزها به واسطه برنامه های مجازی از دختران و پسران سلب شده است.
🍃شهید احمد مشلب مدافع شد تا #حسین(ع) نگران نگاه حرامی سوی حرم نباشد. کاش ما هم مدافع ایمانمان باشیم تا او هم نگران تیرهای #شیطان بر قلب هایمان نباشد😔
🌺
#شهید_احمد_مشلب
( معروف به شهید BMW سوار لبنانی)
اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـ
@MAHMOUM01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍ امام علی علیه السلام: گنـــاه ، درد است و استغفـــار، داروی آن و «تکـــرار نکـــردن، درمان آن»
📚 غرر الحکم / حدیث ۱۸۹۰.
امروز جمعه
۷ مهر ماه
۱۳ ربیعالاول ۱۴۴۵
۲۹ سپتامبر۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
یاد خاطرات عاشقان خدا
شهید علی بهروزیان متولد 1356/07/01
محل تولد : بویر احمد
تاریخ شهادت : 1389/06/03
محل شهادت : محورميناب-سيريک
وضعیت تاهل : متاهل
تحصیلات : دیپلمدرجه : استوار1
استان سکونت : اصفهان
شهر سکونت : آران وبیدگل
نوع استخدام : انتظامی
تاریخ حادثه : 1389/06/03
استان حادثه : هرمزگان
محل دفن شیراز .ممسنی. گلزار شهدای روستای پرین
در سال 1380 به شیراز آمدند و در همان سال ازدواج کردند و از سختی روزگار شکوه نمی کرد. بعد از چند سال خدمت صادقانه در شیراز به شهر ممسنی انتقال یافتند و بعد از دو سال خدمت به بندر جاسک انتقال یافت و به همراه خانواده به بندر جاسک رفته و با تمام سختی ها در شهر غربت سه سال را سپری کرده و هیچگاه خستگی را به خانه نیاورد و فکر می کنم این دلگرمی به زندگی متقابل بود که توان وی را افزون می کرد و در چهاردهم ماه مبارک رمضان 1431 قمری در مسیر جاسک میناب بر اثر تعقیب و گریز اشرار به درجه ی رفیع شهادت نائل گردید.
شرح علت شهادت : شهید مدافع وطن علی بهروزیان نسب از پرسنل مرزبانی هرمزگان مورخ 3 شهریور 1389 حین تعقیب و گریز با قاچاقچیان در محور میناب سیریک به درجه رفیع شهادت نائل گردید
@MAHMOUM01
❤️#سلام_امام_زمانم❤️
🌱اَلسَلام ، اِی نورِ فَـوقَ ڪُلً نـور
وارثِ زهرایـی ِ قلبِ صبـور...
بی حضورٺ عاشقـی درمانده گفت:
"رَبّنا عَجـّلْ لَنا يَومَ الظهـور"
🌻|↫#اللهمعجلاْلِّوَلیڪَالفࢪَج ↫
@mahmoum01
گفتیم ڪربلا... دلمان بےهوا گرفٺ
آرے دل غریبہ و هر آشنا گرفٺ
اے خوش بہ حال آنڪه نگاهٺ گرفتش
اے خوش بہ حال آنكه براٺ ازشما گرفت
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
🥀 کربلا🥀
🍃💔 @mahmoum01 💔🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|حالم اصلا خوب نیست حسین جان❤️🩹|
🥀کربلا🥀
🍃💔 @mahmoum01 💔🍃
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
صدا ها آزارم میداد! دلم میخواست فرار کنم حالم داشت بد تر و بد تر میشد وارد بالکنش شدم یه حیاط استوانه ای بود با نرده های آبیه روشن
کف زمین پر از رد پاهای خونی بود
از بالا که نگاه میکردی یه حوض با آب خون آلود وسط حیاط بود!
دنباله روسریمو جلوی بینیم گرفتم
صدای فریاد ها دلیل میشد که خودمو جمع کنم و قدم هامو تند تر کنم
وارد راهروی دیگه ای شدم
با دیدن آرش که یه شلاق دستش بود دندونام قفل شده بودن به هم
با دیدنم بهم نزدیک شد کلی تعجب کرده بود
+: تو اینجا چی کار میکنی؟
جون حرکت دادن فکم رو هم نداشتم!
+: پرسیدم تو اینجا چی کار میکنی؟
سرباز که فامیلیش هاشمی بود رو به آرش ادای احترام کردو گفت
-: قربان این دختر میگه من دختر تیمسار علوی ام ! آقا اجازه دادن پنج دقیقه پسر عموشو ببینه!
آرش یه نگاه تاسف بار سر تا پام انداخت و گفت
+: امدی سپهرو ببینی!
بعدم شروع کرد به قهقهه زدن!
با دیدن شلاق و انبر توی دستش زدم زیر گریه
-: تو اینجا آدمهارو شکنجه میدی؟؟؟
#رمان '
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_نود_و_نه
پوستخندی زدو گفت
+: من اینجا آدمارو به سزای اعمالشون میرسونم! ولی خودمونیما عجب دختر سمجی هستی تو...
اونقدر حس تنفرم نسبت بهش هزار برابر شده بود که دلم میخواست تف بندازم تو صورتش !
به سمت اتاق اشاره کردو گفت
+برو تو تا بیارنش!
حس بدی بود احساس میکردم دیگه امنیت ندارم!
تموم بدنم یخ کرده بود سرباز گفت
-: باید اول برسی بشه
کیفمو در اختیارشون گذاشتم اما نزاشتم بهم دست بزنن!
وارد اتاقکی شدم که یه میزو دوتا صندلی فلزی وسطش بود ...
دیوار هاش کثیف و خط خطی بود
روی یه صندلیش نشستم
دلشوره عجیبی همه وجودمو گرفته بود دلم مثل سیر و سرکه میجوشید...
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای باز شدن در آهنی نگاهمو از میز گرفتم و بی هوا به سمتش قدم برداشتم
سرباز درو بست من مونده بودم و سپهری که تموم تن و صورتش زخمی بود
از سر و صورتش خون میچکید ... حتی ایستادن براش دشوار بود
زدم زیر گریه
دیگه نفس برام کم مونده بود..
بازوشو گرفتم و کمکش کردم بشینه!
با چشمای خستش بهم نگاه کرد همونطور با گریه بی هوا گفتم
+: الهی قربونت برم! چی به روزت اوردن!
با آستین به چشماش کشیدو با لبای ترک خوردش گفت
-: آوا! چرا اومدی اینجا؟ میدونی اینجا چقدر خطرناکه ! ازت خواهش میکنم برو...
شاید برای اولین بار بود که اشکاشو میدیدم دستمال کاغذی که تو جیبم بودو در اوردم روی صورتش کشیدم که صورتش از شکافی که برداشته بود میسوخت!
قلبم شکسته بود... گریه ام شدت گرفت
+: من به خاطر تو امدم اینجا! امدم که ببینمت! تورو خدا گریه نکن خب؟
ترو خدا تحمل کن! حداقل به خاطر من تحمل کن! نمیزارم اذیتت کنن باشه؟ سپهر منو نگاه کن!...
نگاهشو از موزاییک های کف اتاق گرفت و گفت
+: آوا... به مامان و آقاجون بگو من حالم خوبه ! نزاری سهیلا
#رمان '
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد
چیزی بفهمه! اون بچه داره ها!
-: نمیگم..!. تو فقط اینو بدون من بیرون منتظرتم !
وقتی لبای خشک و ترک خوردشو دیدم یاد بطری آبی افتادم که گذاشته بودم تو پالتوم
درش اوردم تا سرباز درو باز نکرده بود درشو باز کردم و به سمتش گرفتم هوا سرد بودو آب خنک مونده بود...
یه نفس سر کشیدو زیر لب یه چیزی گفت که متوجه نشدم...
گریم بند نمیومد
دلم میخواست مرده باشمو تو اون حال نبینمش!
بتری خالی رو تو پالتوم گذاشتم که سرباز در و باشدت باز کرد و گفت
+: بسه دیگه پنج دقیقه شد ...
برو بیرون»
رو به سپهر گفتم
+: نگران هیچی نباش مطمئن باش یکی اون بیرون هست که منتظرته!
لبخند تلخی بهم زد و گفت
-: نمیدونم ازینجا زنده بیرون میام یا نه ولی تو مراقب خودت باش!
با اسرار سرباز ازش دور شدم به هق هق افتاده بودم که سرباز کیفمو بخم پس دادو گفت
+: اَه بسه دیگه چقدر زجه میزنی برو برو بیرون بیینم!.
دوباره همون راهی که امده بودیمو برگشتم»!
رسیدم به اتاق همون منوچهری عوضی ایستادم با خودم فکر کردم این که اهل معامله هست بقیه طلاهامم بهش میدم که انقدر سپهرو شکنجش نکنن!
در زدم وارد اتاقش شدم بوی آدامس همه جارو گرفته بود
با همون نگاه کثیفش گفت
+: چی شد دیدی بلاخره پسر عموتو!
کج نگاهش کردمو گفتم
-: میخوام معامله کنیم!
بلند بلند زد زیر خنده!
+: تو یه فنقلی بچه میخوای با من معامله کنی؟ روت باز شده!
خواست سربازو صدا کنه که بندازنتم بیرون که جعبه طلاهامو روی میزش گذاشتم درشو باز کردم با دیدن طلاها چشماش برق افتاد و اما جاشو به یه اخم غلیظی دادو پرسید
.+: خب که چی؟
-: اینا همش مال شما اما یه شرط داره
با پوستخند باز سیگار نویی از جا سیگاریش در اوردو گفت
+: شرطم که میزاری ! دیگه چی؟
-: پسر عمومو ش
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه..🖤
🥀کربلا🥀
🍃💔 @mahmoum01 💔🍃
🌟آیت الله مظاهری
#نماز_شب موجب حسن خلق ميشود و غم و اندوه را از دل بندۀ شبزندهدار زايل ميكند. مداومت بر نافلۀ شب فوائد فراوانی دیگری نیز دارد که بندگان از بیان و درک آن فوائد، عاجزند.
🔺️@mahmoum01
#چهره_بهشتیان
🔵 همانا بهشتيان افرادى هستند بى مو در صورت، چشمانشان سرمه كشيده، بر سرهايشان تاج، در گردنهايشان گردنبند و در دستهايشان دستبند و در انگشتانشان انگشترى است، مرفه و شادمان و ارجمندند.
📚 بحارالأنوار ،ج8،ص220
🍃 در روایات داریم که در قیامت ابتدا ندا داده می شود، آنهایی که اهل نمازشب و شب زنده داری بودند بلند شوند و به بهشت بروند... سپس به حساب بقیه خلق الله رسیدگی می شود...
✨️کانال معرفتی و اخلاقی🌙
🆔️ @mahmoum01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام على عليه السلام: خودپسندى، عقل را تباه مى كند
📚غررالحكم حدیث 726
امروز شنبه
۸ مهر ماه
۱۴ ربیعالاول ۱۴۴۵
۳۰ سپتامبر۲۰۲۳
@MAHMOUM01