فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|حالم اصلا خوب نیست حسین جان❤️🩹|
🥀کربلا🥀
🍃💔 @mahmoum01 💔🍃
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
صدا ها آزارم میداد! دلم میخواست فرار کنم حالم داشت بد تر و بد تر میشد وارد بالکنش شدم یه حیاط استوانه ای بود با نرده های آبیه روشن
کف زمین پر از رد پاهای خونی بود
از بالا که نگاه میکردی یه حوض با آب خون آلود وسط حیاط بود!
دنباله روسریمو جلوی بینیم گرفتم
صدای فریاد ها دلیل میشد که خودمو جمع کنم و قدم هامو تند تر کنم
وارد راهروی دیگه ای شدم
با دیدن آرش که یه شلاق دستش بود دندونام قفل شده بودن به هم
با دیدنم بهم نزدیک شد کلی تعجب کرده بود
+: تو اینجا چی کار میکنی؟
جون حرکت دادن فکم رو هم نداشتم!
+: پرسیدم تو اینجا چی کار میکنی؟
سرباز که فامیلیش هاشمی بود رو به آرش ادای احترام کردو گفت
-: قربان این دختر میگه من دختر تیمسار علوی ام ! آقا اجازه دادن پنج دقیقه پسر عموشو ببینه!
آرش یه نگاه تاسف بار سر تا پام انداخت و گفت
+: امدی سپهرو ببینی!
بعدم شروع کرد به قهقهه زدن!
با دیدن شلاق و انبر توی دستش زدم زیر گریه
-: تو اینجا آدمهارو شکنجه میدی؟؟؟
#رمان '
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_نود_و_نه
پوستخندی زدو گفت
+: من اینجا آدمارو به سزای اعمالشون میرسونم! ولی خودمونیما عجب دختر سمجی هستی تو...
اونقدر حس تنفرم نسبت بهش هزار برابر شده بود که دلم میخواست تف بندازم تو صورتش !
به سمت اتاق اشاره کردو گفت
+برو تو تا بیارنش!
حس بدی بود احساس میکردم دیگه امنیت ندارم!
تموم بدنم یخ کرده بود سرباز گفت
-: باید اول برسی بشه
کیفمو در اختیارشون گذاشتم اما نزاشتم بهم دست بزنن!
وارد اتاقکی شدم که یه میزو دوتا صندلی فلزی وسطش بود ...
دیوار هاش کثیف و خط خطی بود
روی یه صندلیش نشستم
دلشوره عجیبی همه وجودمو گرفته بود دلم مثل سیر و سرکه میجوشید...
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای باز شدن در آهنی نگاهمو از میز گرفتم و بی هوا به سمتش قدم برداشتم
سرباز درو بست من مونده بودم و سپهری که تموم تن و صورتش زخمی بود
از سر و صورتش خون میچکید ... حتی ایستادن براش دشوار بود
زدم زیر گریه
دیگه نفس برام کم مونده بود..
بازوشو گرفتم و کمکش کردم بشینه!
با چشمای خستش بهم نگاه کرد همونطور با گریه بی هوا گفتم
+: الهی قربونت برم! چی به روزت اوردن!
با آستین به چشماش کشیدو با لبای ترک خوردش گفت
-: آوا! چرا اومدی اینجا؟ میدونی اینجا چقدر خطرناکه ! ازت خواهش میکنم برو...
شاید برای اولین بار بود که اشکاشو میدیدم دستمال کاغذی که تو جیبم بودو در اوردم روی صورتش کشیدم که صورتش از شکافی که برداشته بود میسوخت!
قلبم شکسته بود... گریه ام شدت گرفت
+: من به خاطر تو امدم اینجا! امدم که ببینمت! تورو خدا گریه نکن خب؟
ترو خدا تحمل کن! حداقل به خاطر من تحمل کن! نمیزارم اذیتت کنن باشه؟ سپهر منو نگاه کن!...
نگاهشو از موزاییک های کف اتاق گرفت و گفت
+: آوا... به مامان و آقاجون بگو من حالم خوبه ! نزاری سهیلا
#رمان '
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد
چیزی بفهمه! اون بچه داره ها!
-: نمیگم..!. تو فقط اینو بدون من بیرون منتظرتم !
وقتی لبای خشک و ترک خوردشو دیدم یاد بطری آبی افتادم که گذاشته بودم تو پالتوم
درش اوردم تا سرباز درو باز نکرده بود درشو باز کردم و به سمتش گرفتم هوا سرد بودو آب خنک مونده بود...
یه نفس سر کشیدو زیر لب یه چیزی گفت که متوجه نشدم...
گریم بند نمیومد
دلم میخواست مرده باشمو تو اون حال نبینمش!
بتری خالی رو تو پالتوم گذاشتم که سرباز در و باشدت باز کرد و گفت
+: بسه دیگه پنج دقیقه شد ...
برو بیرون»
رو به سپهر گفتم
+: نگران هیچی نباش مطمئن باش یکی اون بیرون هست که منتظرته!
لبخند تلخی بهم زد و گفت
-: نمیدونم ازینجا زنده بیرون میام یا نه ولی تو مراقب خودت باش!
با اسرار سرباز ازش دور شدم به هق هق افتاده بودم که سرباز کیفمو بخم پس دادو گفت
+: اَه بسه دیگه چقدر زجه میزنی برو برو بیرون بیینم!.
دوباره همون راهی که امده بودیمو برگشتم»!
رسیدم به اتاق همون منوچهری عوضی ایستادم با خودم فکر کردم این که اهل معامله هست بقیه طلاهامم بهش میدم که انقدر سپهرو شکنجش نکنن!
در زدم وارد اتاقش شدم بوی آدامس همه جارو گرفته بود
با همون نگاه کثیفش گفت
+: چی شد دیدی بلاخره پسر عموتو!
کج نگاهش کردمو گفتم
-: میخوام معامله کنیم!
بلند بلند زد زیر خنده!
+: تو یه فنقلی بچه میخوای با من معامله کنی؟ روت باز شده!
خواست سربازو صدا کنه که بندازنتم بیرون که جعبه طلاهامو روی میزش گذاشتم درشو باز کردم با دیدن طلاها چشماش برق افتاد و اما جاشو به یه اخم غلیظی دادو پرسید
.+: خب که چی؟
-: اینا همش مال شما اما یه شرط داره
با پوستخند باز سیگار نویی از جا سیگاریش در اوردو گفت
+: شرطم که میزاری ! دیگه چی؟
-: پسر عمومو ش
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه..🖤
🥀کربلا🥀
🍃💔 @mahmoum01 💔🍃
🌟آیت الله مظاهری
#نماز_شب موجب حسن خلق ميشود و غم و اندوه را از دل بندۀ شبزندهدار زايل ميكند. مداومت بر نافلۀ شب فوائد فراوانی دیگری نیز دارد که بندگان از بیان و درک آن فوائد، عاجزند.
🔺️@mahmoum01
#چهره_بهشتیان
🔵 همانا بهشتيان افرادى هستند بى مو در صورت، چشمانشان سرمه كشيده، بر سرهايشان تاج، در گردنهايشان گردنبند و در دستهايشان دستبند و در انگشتانشان انگشترى است، مرفه و شادمان و ارجمندند.
📚 بحارالأنوار ،ج8،ص220
🍃 در روایات داریم که در قیامت ابتدا ندا داده می شود، آنهایی که اهل نمازشب و شب زنده داری بودند بلند شوند و به بهشت بروند... سپس به حساب بقیه خلق الله رسیدگی می شود...
✨️کانال معرفتی و اخلاقی🌙
🆔️ @mahmoum01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام على عليه السلام: خودپسندى، عقل را تباه مى كند
📚غررالحكم حدیث 726
امروز شنبه
۸ مهر ماه
۱۴ ربیعالاول ۱۴۴۵
۳۰ سپتامبر۲۰۲۳
@MAHMOUM01
شهید مدافع حرم
🌷موسی کاظمی🌷
تولد : ۱۳۵۷/۳/۱
شهادت:۱۳۹۳/۶/۲ / سوریه
⬆️⬆️⬆️
📎فرازی ازوصیت نامه شهید
🌷موسی کاظمی🌷
خدایا، من را لایق لقای شهادت قرار ده!
خدایا، کمکمان کن که در صحنه عمل، پایمان نلغزد و استوار بر ایمان و عقیده خود بمانیم.
خدایا، من را از شر وسوسههای شیطانی برهان.
خدایا، آرزویم شهادت در راه تو بوده و هست. آن را برای من و دیگر دوستانم در این راه مقدر بگردان.
خدایا، زمانی که ما را آمرزیدهای از این دنیا ببر، و آن زمانی که گناهان ما را بخشیدهای، پاک گردانیدهای، ما را لایق این لقای خودت و شهادت در راه خود، قرار ده...
از خدا خواستم که در سومار شهادت را نصیبم کند که نشد و از خدا خواستم که در شمال غرب نصیبم گرداند که باز مرا لایق این فیض عظیم ندانست.
ای خدا، تو را به پهلوی شکسته حضرت فاطمه زهرا (س) قسم، که این سری دیگر قسمت ما بگردان شهادت را
╔═.🍃.════
اللهـمّ صـلّ علـی محمّـد
و آل محمّـد
وعجّـل فرجهم
╚════.🍃.═
@MAHMOUM01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام صادق عليه السلام: هر كس از خداوند عزّ و جلّ درخواستى دارد ، ابتدا بر محمّد و خاندان او درود بفرستد و سپس ، حاجتش را بخواهد و در پايان نيز بر محمّد و خاندان محمّد ، درود بفرستد ؛ زيرا خداوند عزّ و جلّ كريم تر از آن است كه اوّل و آخر [دعا] را بپذيرد ، چون درود بر محمّد و خاندان محمّد از او محجوب نيست ، و وسط آن را رها كند.
📗الکافي ج2 ص494
امروز یکشنبه
۹ مهر ماه
۱۵ ربیعالاول ۱۴۴۵
۱ اکتبر ۲۰۲۳
@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
💌#خاطرات_شهدا
🟣شهید مدافعحرم عبدالحمید سالاری
🎙راوے: پدر شهید
🔮عبدالحمید اخلاقش با همه فرزندان متفاوت بود. او بسیار مهربان، عزیز، خوشرفتار و خوشاخلاق بود و با پدر، مادر، خواهر، برادر و فامیل به نیکی رفتار میکرد. به مادرش در آشپزی کمک میکرد و حتی لباسهای من و مادرش را میشست و از نظر اخلاقی واقعا بینظیر بود.
🔮زمانی که از مدرسه به خانه بازمیگشت، بیل را برمیداشت و به من در کارهایم کمک میکرد. به او میگفتم «پسرم تو خستهای، روزهای، گرسنه و تشنه میشوی» اما قبول نمیکرد و به من کمک میکرد تا کارهایم زودتر تمام شود و واقعاً از نظر اخلاق و رفتار بینظیر بود و هیچکدام نتوانستیم در تمامی طول عمرش او را بهخوبی بشناسیم.
✨هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🍃اَللهُمَّصَلِّعَلىمحمَّـدٍوآلمحمّد🍃
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_یکم
باید قول بدین پسر عمومو شکنجه نمیدین!
جعبه طلاهارو روی میز به طرفم سر دادو گفت
+: برو خدا روزیتو یه جا دیگه بده!
یه قرآن و یه مهر نماز از تو کشوی میزش در آوردو گفت
+: به خدا ماهم مسلمونیم! ماهم نماز و قرآن میخونیم
به خدا فرح هم مسلمونه .خواهر اعلیحضرت هم مسلمونه اونوقت امثال پسر عموت با این مسخره بازیا میخوان بگن که مسلمونیم!
با این کارش میخواست خودشو آدم ظاهر الصلاحی نشونه بده!
قهقهه ای سر دادو گفت
+:ولی خب! سعی میکنم زندش بزارم!
اشک تو چشمام حلقه زد مگه قرار بود مردشو تحویلم بدن؟
جعبه طلاهامو ازم گرفت!
بهم قول داده بودن ! سر قولشون حساب باز کزده بودم!
از اتاق تعفن آلودش بیرون زدم با دیدن آرش نگاهی تنفر آمیز بهش انداختم و ساخنمون نفرین شده رو ترک کردم!
تو هوای باز نفس عمیقی کشیدم که همون سربازه جلوی در گفت
+: گمشو دیگه اینجا واینستا!
یه ماشین گرفتم و تا راه خونه یه ریز اشک ریختم!
کاش نمیدیدمش دیدنش تو اون وضع حالمو بد تر کرده بود ! کرایه رو حساب کردم حالا دیگه یک قرون هم ته کیفم نبود نمیدونم اگه بابا و مامان میفهمیدن طلاهامو دادم به اون عوضی ها چه بلایی سرم میاوردن!
اما همین که تونستم سپهر و ببینم و بهش دلگرمی بدم که منتظرشم برام کافی بود!
سپهر...&
چشم هام و بسته بودن وارد اتاقی شدم که بهش میگفتن اتاق افسر نگهبان!
چشم هامو باز کردن مردی لاغر اندام رو به روم پشت میز نشسته بود چراغ ضعیفی تو اتاقش نور میداد!
دود سیگار تموم فضای اتاقو پر کرده بود ...
+: نام و نام خانوادگی؟
-: سیّد سپهر علوی...
+: نام پدر؟
-: علی
+:تاریخ تولد؟
-: ۳ فروردین ۱۳۲۹
+: فرزند چندم خانواده ای؟
-: اول...
+: شغل؟
-: معلمی
+:تأهل؟
-:مجرد...
+: تحصیلات؟
-: لیسانس
#رمان '
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_دوم
نیم نگاهی از زیر عینکش بهم انداخت و رو به سر باز گفت
+: ببریدش !
کلید و کیف و لباس هام رو ازم گرفتن و یه جفت دمپایی و فرم زندان تنها چیزی بود که بهمون دادن!
بعد اینکه لباس هارو گرفتم لباس ها و وسیله شخصی ها مو تو یه کیسه ریختن و تحویل افسر نگبان دادن
هر زندانی یه شماره ای داشت که اونو روی کیسه لباسا مینوشتن و اونو تو کمد فلزی میذاشتن!
شماره من ۱۴۵۱بود وارد یه اتاق دیگه شدم سر. باز هلم داد به داخل یه چیزی شبیه عکاسخونه بود
یه دوربین داشت سرباز اشاره کرد که روی صندلی بشینم...
شمارمو روی یه تابلویی نوشتن و انداختن گردنم
عکساس پشت دوربین ایستاد و رو بهم گفت
+: کمی سرت رو بالا بگیر ... خوبه خوبه!
عکس و انداخت و برام تشکیل پرونده دادن وارد یه راهروی دیگه شدیم در های تو در تویی داشت همه در ها قرنیز ها و لبه های بلندی داشتن... برای همین پام گیر کردو به کمک سرباز نیافتادم زمین!
چهار بند انفرادی با ۸۶سلول و دو بند عمومی با ۱۸سلول داشت بزرگ ترینشون ۳۰متری بود و سی نفرو توش جا میدادن!
وارد یه انفرادی شدم چشمامو باز کردن
نشستم روی زمین و به این فکر میکردم اینجا دیگه کارم تمومه! چطور مامان . سهیلا . آقاجون با مرگم کنار میان!
ساعت ۷شب بود با صدای وحشتناکی مثل صدای آژیر و صدای فریاد و جیغ و تیر اندازی کمی ترسیدم صدا اونقدر وحشتناک و بلند بود که همه رو به ترس انداخته بود!
اما این صدا قطع نشد هبچ بلکه تا ساعت ۵ صبح همینطور ادامه داشت ! تقاضای آب کردم اما بهم ندادن
مجبور شدم با خاکی که کف زمین انفرادی رو پوشونده بود تیممّ کنم! اما نمیدونستم قبله کدوم طرفه!
هرطور بود نماز صبح رو خوندم که بلاخره اون صداهای دلخراش.لعنتی قطع شد!
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_سوم
امده بود
در با شتاب باز شد سرباز گفت
-: علوی بیا بیرون!
بازم چشمامو بستن نمیدونستم دارن کجا میبرنتم!
پشت میزی نشستم چشمامو باز کردن تو یه اتاق تاریک بودم کسی رو نمیدیدم اما صدای آدمهای دورم رو میشنیدم! بازجوییشون تیمی بود
یکیشون گفت
:+من اول میزنمش!
اون یکی بازجو گفت
-: نه اینم برادرمونه حالا یه اشتباهی کرده خودش اعتراف میکنه!
و زیر گوشم گفت
-: درست نمیگم اَخوی؟
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🍃خواب #بینالطلوعین را ترک کن...
یکی از آقایان خواب دیده بود که #برآورده_شدن_حاجت تو به دست فلانی است. به نزد او میرود و میگوید: ابتلا به همّ و غم داشتیم، ما را نزد شما فرستادند و او با خونسردی جواب میدهد: به ما هم گفتند، اگر حاجتت را به ما عرضه داشتی بگوییم که آن #خواب_بینالطلوعین_را_ترک_کن، گرفتاری دنیایی تو رفع میشود.
📚در محضر بهجت، ج۲، ص۳۴۵
🌟کانال معرفتی
@mahmoum01
🔷️ یک #دستور_مهم
🔸️یکی از #دستورات_اولیاء_الهی که همواره به شاگردان خود توصیه می نمودند، بیداری در بین الطلوعین بود است.
🔸️همه عرفا و بزرگان می فرمودند و می فرمایند که ما هرچه داریم از #سَحَر، #نمازشب و #بین الطلوعین است.
🌃 بین الطلوعین فاصله زمانی میان اذان صبح تا طلوع آفتاب است.
🔸️علامه حسن زاده آملی ره می فرمودند:
در بین الطلوعین آثار و فواید بیشماری است که اگر کسی در این وقت بیدار نباشد، این برکات اصلا شامل حالش نمی شود.
🌟کانال معرفتی
@mahmoum01