eitaa logo
『مـهموم』
156 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۳۹۲🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام رضا علیه‌السلام: هركه در قبال خوبى مردم تشكر نكند، از خداوند عزّوجلّ هم تشكر نكرده است. 📚 عيون أخبار الرِّضا: ج۲، ص۲۴، ح۲ امروز شنبه ۲۲ مهر ماه ۲۸ ربیع‌الاول ۱۴۴۵ ۱۴ اکتبر ۲۰۲۳ →@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا......🕊🌸 💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ |💔| 🌼 تاریخ تولد: ۱۳۲۹/۰۷/۲۰ محل تولد: شیراز تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۰۴/۳۰ محل شهادت: بغداد وضعیت تأهل: متأهل_داراے‌یک‌فرزند محل مزارشهید: شیراز 👇🌹🍃 ✍...درشهادتم اشك غم نريزيدزيرا من به خاطرخدای خودوتعهدات دينی و وجدانی واسلامی خودبه فرمان امام امت وبرای پيروزی حق برباطل افتخارشهادت پيداميكنم وبرحسب آيات قرآن كريم من نمرده وزنده ميباشم وبه برادرانم بگوئيدكه من هميشه درميان شماخواهم بود. ••🍁از خلبانان جنگنده مک‌دانل‌ داگلاس‌ اف۴ فانتوم.. ۱۲۰ عملیات وپرواز موفق برون مرزی در دوسال اول جنگ.. افسرخلبان شکاری..معاونت عملیات فرماندهی پایگاه سوم شکاری .. ••🍂از پیکر وی، بیست سال بعد در سال ۱۳۸۱ تکه‌ای از استخوان پا به ایران بازگشته و در شیراز به خاک سپرده شد. (‌عج) 🥀 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 میخواستم سر بزارم به بیابون... حالم از زمین و زمان به هم میخورد با صدای پرستار که گفت +: سرمش تموم شده میتونید ببریدش خونه! از جام پا شدم به سختی کفش هامو پا کردم که مامان زیر بغلمو گرفت دستمو روی پیشونیم گذاشتم سرم باند پیچی شده بود مامان گفت +: هیچی نیست مادر بیهوش شدی سرت خورد به موزاییک کف حیاط ! چشمامو بستم و نشستم توی ماشین سرمو تکیه دادم به صندلیه ماشین که بابا گفت -: من میرم چند جا کار دارم شهر خیلی به. هم ریخته شده میرم ببینم چه خبره خانم شماهم آوارو ببرخونه استراحت کنه! رو به بابا گفتم +: میخوام برم خونه عمو علی! مامان گفت -: تو الان حالت خوب نیست باید بریم خونه استراحت کنی! -: من خونه نمیام منو ببرید خونه عمو علی! جلوی در خونه عمو نگه داشت مامان یه دستش به بازوم بودو یه دست دیگش به سِرُمم! وارد حیاطشون شدیم نگاه سنگین بقیه آزارم میداد با دیدن آرش که تو حیاط وایساده بود آتیشی تو دلم فوران شد ... به طرفش قدم برداشتم و با عصبانیت گفتم +: چرا پا شدی امدی اینجا؟؟ برو بیرون! مامان رو بهم گفت -: آوا! بس کن بیا بریم داخل! دستشو پس زدم و رو به آرش گفتم +: گفتم برو بیرون کر شدی؟؟ خیالت راحت شد کشتیش؟؟ دیگه سپری وجود نداره با کثیف کاریای شما بجنگه!!! چرا جنازشو نمیارین؟؟؟ چرا یکی اینجا به من نمیگه جنازش کو؟ چرا نمیارنش؟؟ حیاطو گرفته بودم تو سرمو دادو بی داد میکردم. با گریه یقه آرشو گرفتم و گفتم +: چیکارش کردی؟؟؟ من خودم با چشم خودم دیدم تو اونجا چه غلطی میکردی!!!!! فکر کردی با کشتن سپهر به من میرسی؟؟؟ نه نمیرسی!!! تو با این کارت کاری کردی که حتی یه لحظه هم فکر انتقام ازت از سرم بیرون نره!!!!! تو یه جنایت کاری عوضی! مامان که سعی داشت ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ 🌸 🍃 📖 آرومم کنه دستمو میکشید اما من همه قدرتمو جمع کرده بودمو پسش میزدم با صدای جیغ و گریه من همه زن ها از داخل خونه ریختن بیرون سرمو از تو دستم کشیدمو پرت کردم یه گوشه حیاط و گفتم +: ولم کنین! من خودم دیدم این سپهرو کشت!!!! آرش که خواست چیزی بگه با سیلی که تو دهنش زدم حرفشو خورد میدونستم جرأتشو نداشت نگاهم کنه!!! داد زدم +: برو گمشو بیرون!!!!! چند تا مرد راهنمایش کردن به بیرون زن ها سعی داشتن منو کنترل کنن که رو به مامان گفتم +: من خودم دیدمش .. مامان من رفتم کمیته سپهرو دیدم این عوضی تو دستش گاز انبر بود تو دستش کابل برق بود ! مامان سپهر زیر دست شکنجه این عوضی تموم کرد‌... همینطور یه زیر میگفتم و اشک میریختم که بعد رفتن آرش آتیشم خاموش شد دستام میلرزیدن تموم بدنم یخ کرده بود! به کمک مامان و عمه گیتی رفتم سمت آشپز خونه نشستم پشت میز غذا خوری یکی از دخترای فامیل یه لیوان آب و قند حل کردو به سمتم گرفت هنوز نفس نفس میزدم! قلب تیکه تیکه شدم داشت از جاش درمیومد.... یه قلب از آب قند رو خوردم گلوم سوز میزد ! از جام پا شدم. اتاق سپهر اون طرف جمعیت زن ها بود از بین جمعیت رد شدم نگاه ها برگشته بود طرفم خواستم درو باز کنم که مامان گفت +: آوا اون اتاق خدا بیامرزه بزو اتاق زنعمو استراحت کن! بدون توجه به حرفش وارد اتاقش شدم درو روی خودم قفل کردم خدا بیامرز چه کلمه تلخی... چشمم چرخید روی اتاق, مرتبش! با دیدن قاب عکساش روی تاقچه بی هوا لبخند امد روی لبهام... دو تا از پیرهناشو از روی رگال لباس هاش در اوردم و پهن کردم روی تختش چشمم خورد به چند تا عطر روی میز آینش یکیشو بو کردم بوی شیرینی داشت دومی رو بو کردم انگار کنارم حضور داشت بوی همون ‎‎‌‌‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 بوی همون امام زاده لبخند زدم و نشستم روی تختش و با گریه گفتم +: امروز تولدمه! میدونستی؟ چرا نیستی که بهم تبریک بگی؟ بیا تا برات عطر بزنم ! میدونستی چقدر این عطرو دوست دارم بوی امامزاده میده ولی نمیدونم اسمش چیه ! شروع کردم روی پیراهنش عطر زدن! قاب عکساشو بالای پیرهنش چیدم و خنده و گریه ام قاطی شد به هم ! از جای سوزن سرمم خون میومد با یه دستمال خونشو بند اوردم! +: گفته بودم منتظرت میمونم ولی نگفته بودم منتظر جنازتم!!! منتظر خودت بودم که بیای!... ببین چقدر دوستت دارم....! همینطور با خودم میگفتم و اشک میریختم .... به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت بر سینه می فشارمت اما ندارمت ای آسمان من که سراسر ستاره ای تا صبح میشمارمت اما ندارمت درعالم خیال خودم چون چراغ اشک بر دیده میگذارمت اما ندارمت میخواهم ای دخت بهشتی. در دل بکارمت اما ندارمت میخواهم ای شکوفه ترین مثل چتر گل بر سر نگه دارمت اما ندارمت ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 سپهر...& با لرزی که تو وجودم رفت تو حیاط بودم از سرما یخ کرده بودم! باز هم سوال مداومشونو میپرسیدن +: اعتراف کن. وخودتو راحت کن! اما باز هم دندون روی جگر گذاشتم و دهنم رو بستم! چشمامو باز کردن اجبارم میکردن با پا های برهنه دور حیاط تو اون سرما و برف کف حیاط بدو ام! از سرما حس میکردم خون تو بدنم منجمد شده! اما باز هم تحمل کردم و آخ نگفتم همه درد هامو تو خودم میریختم! اما اونا فکر میکردن خیلی پوست کلفت تر ازین حرفام و چون صدایی ازم در نمیومد انگار دردی احساس نمیکردم! این هزارمین باری بود که ازم میخواستن به امام توهین کنم! اما هیچوقت موفق نمیشدن این اهانت هارو از روی زبونم بشنون! ظرفیت اونجا ۲۰۰نفر بود اما اونقدر تعداد زندانی ها زیاد شده بود که به ۸۰۰نفر هم رسیده بود مامورای ساواک خیلی هم بدشون نمیومد چون هر چی تعداد کسایی که دستگیر میشدن بیشتر میشد از طرف شاه مورد تحسین بیشتری قرار میگرفتن! دیگه خسته شده بودم ! فقط میخواستم زود تر بمیرم! دیگه تحمل اون همه شکنچرو نداشتم! وارد مکانی شدم با صدای منوچهری فهمیدم تو اتاقشم چشمامو باز کردن اما این آرش بود که رو به روم ایستاده بود اون همیشه توی دستش یه کابل برق بود که انتهای اون باز بودو سیم های بیرون امده ازش افشان بود وقتی شلاق میرد نوک سیم های فلزی به کناره های پا اصابت میکردو زخم های عمیقی به جا میزاشت اما وقتی پودر پنی سیلین میپاشیدن روی زخم ها در و سوزشو ده ها برابر میشد! اون برعکس روابط خانوادگی تو اون زندان همیشه مست بودو از شکنجه کردن دیگران لذت میبرد! منوچهری با کفش هایی که روی موزاییک کف اتاق قدم بر میداشت با قهقهه رو به آرش گفت +: این پسر عموت همیشه انقدر ساکته؟ آرش پوزخندی زد و گفت -: نه قربان خودش ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 میدونه که باید اعتراف کنه!واگر نه مجبورم گاز انبرم رو به کار بگیرم! منظورش این بود که ناخن هام رو بکشن با غضب نگاهی بهش انداختم و گفتم +: هر کاری میخوای بکن! شما بی وجدان ها که هر بلایی خواستین سر من اوردین! شماها که میدونین من دهنم باز نمیشه! چرا خلاصم نمیکنید؟ با شکنجه چیو میخواید از زبون من بکشید بیرون؟ باز هم صدای قهقهه لعنتیش تو کل اتاق پیچید! به صندلیه کنارم اشاره کرد نگاهم به سمت مردی چرخید که بیهوش روی صندلی افتاده بود چند بار پلک زدم تا بتونم درست ببینمش تموم ناخن های دستش روکشیده بودن قطره های خون روی زمین میچکید... با دیدنش صورتم جمع شد بدنم مور مور شد! حالم داشت بد میشد! که گفت +: دیشب بهترین شب زندگیم بود! میدونی چرا؟چون رفته بودیم خونه عمو محمد که بله رو بگیریم! همین روزاست که با آوا زندگیه عاشقانمون رو زیر یه سقف شروع کنیم! با این حرفش حالم از همیشه بد تر شد اما خودم رو محکم گرفتم! شاید تو دلم گریه میکردم اما بغضم رو پشت یه پوزخندی که زدم پنهان کردم! تو حال خودش نبود مدام از رابطه عاشقانش با آوا میگفت و میدونستم داره هزیون میگه! نجاستی رو همچین با ولع مینوشید که بوی گندش حالم رو به هم میزد دعا دعا میکردم زود تر ازون اتاق لعنتی بزنم بیرون ...
۲۲آذر بود همهمه های عجیبی تو سالن میپیچید که صداش تا انفرادی ها هم میومد سرباز درو با شتاب باز کرد سرباز بودو با وحشت دستمو گرفتو برد به سمت اتاق رئیس برام عجیب بود چرا اینبار چشمامو نبستن! تعداد زندانی ها خیلی کم شده بود وارد اتاق رئیس زندان شدم داشت وسیله هاشو جمع میکرد یه برگه گذاشت جلوم و گفت +: امضا کن! نمیدونستم دقیقا چیو باید امضاع میکردم دستش رو روی نوشته های ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌ @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
≪🕊🌼≫ - دوستای گلم از تاخیر در زمان پارت گذاری رمان طلب بخشش دارم🙏🏼 امیدوارم این حقیر رو حلال کنید🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۳۹۹🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام علی علیه‌السلام:خداشناس‌ترين مردم، پردرخواست‌ترين آنان از خداست. 📚 غررالحكم، ح۳۲۶۰ امروز یکشنبه ۲۳ مهر ماه ۲۹ ربیع‌الاول ۱۴۴۵ ۱۵ اکتبر ۲۰۲۳ →@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ✊او ایستاد پای امام زمان خویش ... 💐 ۲۰ مهر ماه سالروز شهادت شهید مدافع حرم " " 💠بر روی سنگ قبرم بنویسید: تشنه نابودی صهیونیست بوده و هستم و بهترین روزم ، روز نابودی صهیونیست است ... 🥀 ✌️ 👊 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیروی هوایی رژیم صهیونیستی در حال توزیع اعلامیه هشدار تخلیه در محله‌های غزه است. مضمون اعلامیه: همین الان این شهر را ترک کنید، چون فردا شهری وجود نخواهد داشت. احتمالا توضیحات سید حسن نصرالله درباره توصیه مرحوم آیت‌الله بهجت به ایشان برای پیروزی حزب الله در جنگ ۳۳ روزه با اسرائیل در بحبوحه آن جنگ را شنیده‌اید. حالا لطفا توصیه آیت الله جاودان به ما برای رهایی مردم غزه را در این ویدئو بنگرید. به آنهایی که گمان می‌کنند سرنوشت جنگ را فقط امکانات و تدابیر نظامی تعیین می‌کند کاری ندارم. ولی از آنهایی که علاوه بر مسائل مادی، به مسائل فرامادی و معنوی هم اعتقاد دارند استدعا دارم به محض رویت این ویدئو، توصیه ایشان را که نهایتا ۱ دقیقه از ما وقت می‌گیرد، با حضور قلب به جا بیاورند. @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 نوشته های بالای محل امضاء گذاشته بود... با اطمینان گفتم -: من چیزی رو امضاء نمیکنم! اسرار کرد که باید امضاء کنم که جواب داد -: تا دستت رو برنداری امضاء نمیکنم! میخوام برگردم یه سلولم.!! بلاخره ناچار شد دستش رو از روی نوشته برداره نوشته شده بود (با عفو ملوکانه) با اخم گفتم -: به هیچ وجه این عفو رو امضاء نمیکنم و حاضرم تو همین زندان بمونم! شروع کرد به دادو بیداد کردن +: برید گمشید دیگه همه امضاء کردن تو هم امضاء کن برو آزاد شو دیگه چی میخوای؟؟ مشکوک میزدن که با زور سرباز از زندان انداختنم بیرون با فرمی که تو تنم بود از سرما یخ میزدم کیسه وسیله هامو از تو کمد فلزی در اوردو دادن دستم پالتومو بلافاصله تن کردم با بوی عطرم که هنوز تو پالتوم مونده بود نفس عمیقی کشیدم! هنوز هم باورم نمیشد! یعنی من آزاد شده بودم؟ ‎‎‌ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 آوا...& نمیدونم چقدر گذشته بود که از شدت گریه پیرهنشو بغل کرده بودم و خوابم برده بود! با صدای چند ضربه به در توجهم به صدای مامان جلب شد که گفت +: آوا؟ مامان درو باز کن! حالت خوبه!؟ با صدای ضعیفی که از ته چاه در میومد گفتم -: میخوام تنها باشم...! صدای بابا از پشت در امدو گفت +: داری خودتو نابود میکنی دختر!... با گریه گفتم -: شما میتونستید براش کاری کنین و نکردید!!!!برید تنهام بزارید خسته ام... کمی گذشت دیگه کسی حرف نمیرد... بی خیال به قاب عکس خیره شدم نفس غمگینی کشیدم... که صدای زنعمو تو گوشم پیچید +: آوا جان؟ دخترم درو باز کن پدر مادرت رفتن من ازشون خواهش کردم تو پیش من و علی بمونی! اشکامو با پشت دست پاک کردم و قفل درو باز کردم زنعمو با دیدن حال خرابم بغلم کرد و تو گوشم گفت +: ما همه شریک یه غمیم صبور باش دختر!... بغضمو قورت دادم نشستم روی زمین و به پشتی تکیه دادم زنعمو با یه لیوان آب به سمتم امد و گفت +: بیا عزیزم بیا اینو بخور آروم بشی‌.. با خجالت گفتم -: تورو خدا ببخشید زنعمو شما خودتون حالتون بده بعد واسه من آب قند اوردید!! چیزی نگفت و رفت تو آشپز خونه! نگاهم به عمو افتاد چقدر شکسته تر از قبل شده بود یه گوشه نشسته بود با عینکش روی چشماش مشغول خوندن قرآن بود! زانوهامو بغل گرفتم هیچ کدوم اون شب شام نخوردیم! عمو همونطور که قرآن مییخوند خوابش برده بودو زنعمو تشک و پتوی من روهم تو پذیرایی انداخت. و کنارم نشست ! دستای سردشو گرفتم و گفتم +: زنعمو شما حالتون خوبه؟ -: خوبم دخترم ! منتظر سهیلا نشستم! تو راهن! میترسم برای خودش و بچش! اشک هاشو با گوشه روسریش پاک کرد... حال هیچکدوممون خوب نبود... زنعمو اونقدر گریه کرده بود که از ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ 🌸 🍃 📖 از حال رفته بود. چراغ هارو خاموش کردم پتو رو تا گردن روی زنعمو انداختم و نشستم روی تشک... خوابم نمیبرد موهامو باز کردمو سرمو گذاشتم روی بالشت نمیدونم چقدر از فکر کردن بهش گذشت که زنگ در به صدا در امد عمو خوابش سنگین بود برای همین زنعمو خواست از جاش بلند شه که ممانعت کردم و گفتم +: شما بخوابین حتما سهیلا و منصورن! من میرم درو باز کنم! چادرو انداختم روی سرم کفش دمپایی های زنعمو رو پا کردم و دوییدم طرف در درو باز کردم با دیدن قامتش تو چهار چوب در با ترس آب دهنمو قورت دادم نمیدونستم دارم خواب میبینم یا نه !!! با شنیدن کلمه سلام از روی زبونش! شوکه شدم! هنوز هم باورم نمیشد تموم تصوراتم به هم ریخته بود... زخمی و پریشون تر از قبل شده بود... برای اینکه باور کنم خواب نیست دستی به یقه پیرهنش کشیدم! واقعی بود! خود سپهر بود مغزم قفل کرده بود... نمیدونستم باید گریه کنم یا بخندم... @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۴۰۰🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام علي عليه السلام:نيكى كن تا به بند كشى 📚غرر الحكم، ح 2227 امروز دوشنبه ۲۴ مهر ماه ۳۰ ربیع‌الاول ۱۴۴۵ ۱۶ اکتبر ۲۰۲۳ @MAHMOUM01