9.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*هر چه که هست در همان یک ساعت مانده به صبح است❗*
🎤آیت الله موسوی ره
👈🏿این همه سفارش شده از دست ندید به خدا حیفه❗
👈🏻اثرات بیدار ماندن در صبح رو بشنوید
👈اثرات بیداری بین الطلوعین ☺️
*هرکس که این کلیپ رو ببینه ، دیگه به احتمال زیاد همیشه یک ساعت قبل اذان صبح بلند میشه...😊*
🌳این ویدیو هم از پست هایی هست که *نشر دادنش کلی ثواب و برکات داره* و هرکس به واسطه این کلیپ سحر خیز بشه ، خدا روز قیامت شما رو خشنود میکنه ان شاءالله 🌸
#نمازشب_به_نیت_فرج_میخوانم
▪️ کانال معرفتی
@mahmoum01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍پيامبر اکرم صلى الله عليه و آله: آن كه غذا كم خورَد، معدهاش سالم مىماند و صفاى دل مىيابد و هر كه پرخور باشد، معدهاش بيمار و قلبش سخت مىشود.
📚 تنبيه الخواطر: ج۱، ص۴۶
امروز چهارشنبه
۱۰ آبان ماه
۱۶ ربیعالثانی ۱۴۴۵
۱ نوامبر اکتبر۲۰۲۳
@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
#شهیدمدافعحرمـ
|💔| #پاسـدارشهیـدسـتواندومـابوذرداوودی🍃
تاریخ تولد: ۱۳۶۹/۰۶/۲۹
محل تولد: شیراز
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۱۱/۱۶
محل شهادت: سوریه
وضعیت تأهل: متأهل_دارای۱فرزند
محل مزارشهید: زادگاهشهید
#ازبیاناتشهیـد👇🌹🍃
✍...(ما مدافعان حرم اگر سرباز آقا امام زمان(عج) هستیم، نباید نایبش را تنها بگذاریم. باید به ندای ولی زمان لبیک بگوییم، همیشه تابع ولایت باشیم و هر چند بار لازم باشد، به سوریه برویم و از حرم آل الله(ع) محافظت کنیم.)
••🍁از تیپ تکاورامام سجاد(ع)...
#دیدهبانجوان عملیات آزاد سازی نبلوالزهرا...
.🌺🌿🌺
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_شصت_و_دوم
گذاشتش تو گوشه روسریم یه نگاه بهم انداخت و گفت
+: خیلی خوشگل شد!...
اونقدر دوست داشتم الان یه آینه داشتم و خودمو توش نگاه میکردم!
که گفت
+: راجع به اون قضیه با مامان و آقاجون صحبت کردم...
میدونستم سرخ و سفید شدم از خجالت...!
چیزی نگفتم که ادامه داد
+: آوا.؟ تو که با اختلاف سنیمون مشکلی نداری؟
با انگشتر تو دستم ور میرفتم و زیر لب گفتم
-:، نه...!
انگار نفسمو حبس کرده بودن تاحالا انقدر جلوی کسی مؤذب نبودم...
به یه لبخند اکتفا کردم و تماشا چی بچه ها که آب بازی میکردن شدیم!
شهرزاد تو آب دوییدو امد سمتم
+: آوا آوا .... پاشو بیا بریم آب بازی !
دستمو گرفت دستاش اونقدر یخ. و خیس بودن که دست راستمو تا چهار انگشت بردم داحل آب لرز رفت تو تنم با تعجب گفتم
+:نه آب یخه سرما میخورید من نمیام!
اسرار کردو اینبار به سپهر گفت
+: عمو سپهر تو یه چی بهش بگو آب سرد نیست!
سپهر با خنده دم گوش شهرزاد یه چیزی گفت و بین حرفاشون مرموزانه نگاهم میکردن!
میدونستم یه نقشه ای برام کشیدن!
خواستم از جام پا شم که با آبی که شخرزاد لگد زد تو رود خونه پاشیده شد تو صورتم جیغ بنفش کشیدم که سپهر گفت
+: ای خدا این باز جیغ کشید...
با عصبانیت گوشه چادرمو گرفتم که صورتمو خشک کنم و گفتم
-: میدونستم واسم دسیسه چیدین واقعا که آوا نیستم اگه تلافی نکنم!!!!!
خواستم لباس شهرزادو بکشم که
دویید و افتادم تو آب پایین چادرم و شلوارم تا زانو خیس شد
دیگه رسما داشت گریم میگرفت با سرمای آب یخ کردم!
بچه ها با ذوق جیغ میکشیدن و بهم میخندیدن بنیامین دست سپهر و گرفت و کشیدش تو آب ! اما انگار نه انگار شهرزاد و بنیامین رفتن تو تیم سپهر و تهمینه و فردین هم امدن تو تیم من سپهر تو گوششون یه چیزایی
#رمان '💚✨'
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_شصت_و_سوم
یه چیزایی میگفت
حواسم رفت سمت تهمینه که باز یه خلوار آب پاشیده شد بهم!
از عصبانیت دلم میخواست کلشونو بکنم!
سپهر بنیامین و گرفته بود بغل و تو آب تابش میدادو اینطوری باعث میشد خیسمون کنن!
گریم گرفت نشستم روی چمن ها و لباس ها مون افتضاح شده بودن!
قهر کردم که امد نشست کنارمو گفت
+: چی شده خانم کوچولو خیس شدی؟
رومو ازش برگردوندم و زدم زیر گریه و گفتم
+: خیلی بدی ! حالا جواب مامانموچی بدم کَلمو میکَنه!
خندیدو گفت
-: نه من نمیزارم کَلَتو بکنه!
با آستین پالتوش اشکام و پاک کرد و
میدید دارم گریه میکنم بعد همش میخندید مشت دستمو پر آب کردمو پاشیدم تو صورتش که صورتشو جمع کردو گفتم
-: اینم تلافی!
اما اون از رو نرفت و دو برابر خیسم کرد افتادم دنبالش که با دیدن منصور از نفس افتادم و قدم از قدم برنداشنم
منصور با تعجب رو به سپهر گفت
+: از سنت خجالت بکش اخوی!
سپهر ه
نفس نفس میزد دستی به صورتش کشید و با خنده گفت
-: حاجی خودت گفتی برو دینتو کامل کن!
منصور جواب داد
+: بیا برو بشین یه جا زیر آفتاب خشکت کنه! مادرو آقاجون دارن راجع به اون قضیه با آقا محمد اینا صحبت میکنن!
سپهر یه نگاه بهم کردو رو به منصور
پرسید
-: کدوم قضیه؟
منصور با اشاره بهش گفت
+: همون اون قضیه دیگه!...
هنوز متوجه حرفاشون نشده بودم!...
-: خیلی خب شما برید تا من لباسامو عوض کنم الان میام!
پایین چادرمو چلوندم و به همراه منصور که نرگس تو بغلش بود رفتیم سمت بقیه!
مامان با دیدنم زد تو صورتش و گفت
+: بازم که دسته گل به آب دادی!!! بیا برو لباساتو عوض کن !
میدونستم گاوم زاییده!...
چادرمو روی شاخه درخت آویزون کردم تا خشک شه!
جایی نبود که لباس هامو بتونم عوض کنم بی خیال شدم و کمی
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم
تو آفتاب موندم تا پاچه های شلوارم خشک شن!
زن عمو بهمن گفت
+: آقا داماد کجان حاج منصور!؟
منصور که سعی داشت خندشو نگه داره گفت
-: ٱقای داماد موش آبکشیده شده بودن رفتن لباساشونو عوض کنن الان میرسن خدمتتون!
همه زدن زیر خنده به جز مامان و بابا!!
منظورش از آقا داماد سپهر بود؟
از خجالت دلم میخواست زمین دهن باز کنه برم داخلش!
نشستم پیش مامان و جیکم در نیومد
تا اینکه با صدای سپهر نگاه ها برگشت سمتش عمو بهمن گفت
+: آقا سپهر بیا بشین پیش عمو!
سپهر نشست پیش عمو بهمن بابا تا آخر تفریح با سپهر حرف نمیزد!
فکر کنم قضیه رو فهمیده بود!
بعد ناهارو نماز و کلی گشت و گذار از هم خداحافظی کردیم و چادرم رو از روی شاخه پرخت برداشتم و سرم کردم !
با فکر امتحان فردا همه خوشی های اونروز از دماغم در امد!
بابا رفتارش به کلی باهام عوض شده بود تا راه خونه حتی یک بار هم باهام حرف نزد!
باید از مامان میپرسیدم
بابا بعد اینکه من و مامان و رسوند خونه رفت که بنزین بزنه و تو اولین فرصت از مامان پرسیدم
+: مامان باباچش شده؟؟
اولش حرفی نزدو با یه هیچی سرو ته سوالمو هم اورد!
باز سوالمو تکرار کردم همونطور که ظرف هارو از تو سبد در میاورد گفت
-: دوسش داری؟
با این سوالش جا خوردم
سرمو انداختم پایین که ادامه داد
+: این همون سپهریه که وقتی تو به دنیا امدی دوسال بعدش انتخاب رشته کرد!!!!
میدونستم داره بهم تیکه میندازه!
بازم چیزی نگفتم ورجواب سکوتمو داد
+: زنعموت از بابات خواستگاری کرد...
-: بابا چی گفت
+: موافقت کرد!!!
با این حرفش سرمو اوردم بالا با تعجب پرسیدم
-: چی؟؟
+: هیچی گفت باید با سپهر صحبت کنه!
دستی لای موهام کشیدم ! از ته دل خوشحال بودم!
اونقدر حوشحال که....
#رمان '💚✨'
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼