eitaa logo
『مـهموم』
157 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام هادی علیه السلام: بر زیردستان خشمگین شدن نشانه پَستی است 📚بحارالانوار، جلد78، صفحه370 امروز چهارشنبه ۱۴ تیر ماه ۱۶ ذی الحجه ۱۴۴۴ ۵ جولای ۲۰۲۳ →@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حکایت دوم به نقل ازخانواده شهید: عصر پنجشنبه ای بود که به اتفاق خانواده به گلزار شهدا سرمزار پدر رفتیم تعدادی جوان که 15نفری بودند آنجا حضور داشتند که یکی ازآنها درحال صحبت کردن بود وقتی رسیدیم این برادر جوان صحبتش تمام شد و نشست و سنگ قبر پدرم را بوسید وراه افتاد که برود خودم را به او رساندم و دلیل این کارش را جویا شدم و سپس خودم رامعرفی کردم آنها خوشحال همدیگر را صدا کردند و برگشتند او گفت من کرمانی هستم و در دانشکده شهید باهنر شیراز مشغول به تحصیل می باشم نزدیک 2سال بود که با شندیدن آن ماجرا هروقت موفق می شدم به سر مزارشهیدموسوی می آمدم . خیلی دوست داشتم به زیارت امام رضا(ع)مشرف بشوم ولی هر بار بنا به دلایلی این امر محقق نمی شد تا اینکه فکری به سرم زد گفتم این بار از شهید موسوی می خواهم تا اثباب سفرم را فراهم کند به اتفاق یکی از دوستان که همین جا حضور دارند به سرمزارش آمدیم ومن روبه عکس شهیدکردم و ازاو خواستم تا 3روزآینده اثباب سفرم را فراهم کند هنوز 3 روز تمام نشده بود و که به من خبر دادند خودت را برای زیارت امام رضا(ع) آماده کن و مشرف شدم و ازآن روز به بعد من وسایر دوستان نسبت به قبل با ایشان انس بیشتری پیداکردیم . حالا شما بگویید علّت اینکه پدرتان با امام رضا (ع ) ارتباط نزدیک دارد چیست ؟ @MAHMOUM01 🥀✨🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان🪴
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 روی صندلی اتوبوس نشستیم که مهتاب پرسید +: راستی آوا چرا دیروز مدرسه نیومدی؟ اگه بگم چی شد کف میکنی چهار نفر ریخته بودن تو مدرسه تک تک کلاس هارو دنبال یه نفر میگشتن فکر کنم مأمور بودن... همونطور با اشتیاق ادامه داد +: خلاصه انقدر گشتن آخرشم معلوم شد از مدرسه ما نبوده! , کاش بودی میدیدی بچه های مدرسه انقدر ترسیده بودن ! لبخند نا محسوسی زدم و به آرومی گفتم -:دنبال من بودن! مهتاب هیییییی کشید و بهت زده پرسید +: دنبال تو بودن؟؟؟ چی میگی تو ؟ چی کار کردی؟... آوا؟ با توام میگم چه غلطی کردی مگه؟ آهسته تو گوشش گفتم -: اعلامیه پخش کردم افتادن دنبالم فرار کردم! با چشمای گرد شده پرسید +: اعلامیه؟؟؟!!!! با شنیدن کلمه اعلامیه مردی که روی صندلی کناری نشسته بود برگشت و نگاهش به من و مهتاب گره خورد مردی کچل با سیبیل های زخیم و و کت شلوار به تن و کروات زده چهره ترسناکی داشت فوراً بحث رو عوض کردم و جوری که مرد بشنوه و گمراه شه رو به مهتاب گفتم -: آره دیگه بنده خدا چه خانم خوبی بود اعلامیشو جلوی در مدرسه زدن حیف شداااا خدا رحمتش کنه! مهتاب که خشکش زده بود همونطور با دهن باز سر تکون دادو گفت +: آها آره آره.... اتوبوس دم ایستگاه نگه داشت و بلیط رو دادیم تو راه بودیم که به مهتاب زدم وگفتم -: نمیشد یکم آروم تر بگی اعلامیه .؟؟؟ نمیگی مرده شک کرد بهمون ! +: خدا بگم چی کارت نکنه آوا آخه تو عقل داری !!! حق به جانب گفتم.-: بله که دارم عقلم هرچی باشه از تو یکی بیشتر, کار میکنه! زد تو سرمو گفت +: تو اگه عقل داشتی سمت این کارا نمیرفتی بزار وقتی لو رفتی گرفتن بردنت انقدر شکنجت دادن تا جونت در اومد اونوقت بگو عقل دارم یا نه!!! '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼 ᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 یکم قیافه گرفتم و گفتم -: عمراً اگه دستشون بهم برسه! ابرویی بالا انداخت و جواب داد +: اع؟؟؟ از کجا انقدر مطمئنی؟ جوابشو با یه لبخند کش دار دادم چشم غره ای بهم رفت وارد کلاس شدیم بچه ها کلاسو گذاشته بودن تو سرشون یکی رو میز میرقصید یکی میخوند یکی جامدادیشو پرت کرد سمت مهتاب که محکم تو سرش خورد از خنده روی زمین ریسه میرفتم .یهو یکی جامدادیشو محکم هدف گرفت سمت کله ی من حالا این مهتاب بود که غش غش میخندید حرصی شدم و جامدادی رو که خورده بود تو سرمو گرفتم بالا و گفتم - کدوم. بی پدرو مادری اینو کوبوند تو سر من؟ با صدای معلم که پشت سرم گفت +: من بودم! جا خوردم برگشتم و با یه دستم کف سرمو مالش دادم حالا سکوت همه جار و پر کرده بود کسی جیکشم در نمیومد معلم که زنی ۴۰ ساله بود و فامیلیش مصلح آبادی بود با قدم های بلند وارد کلاس شد همه به احترامشون ایستادن متکبرانه یک پله بالا رفتو اشاره کرد که بشینم سر جام گفت +: حالا که اینطوره برگه ها رو میز!!! با این کلمش دل هممون هُری ریخت یکی زد تو سر خودش یکی زیر لب مصل آبادیو فحش میداد یکی هم کتارو گذاشت زیر میزش تا راحت بتونه تقلب کنه! اما این مهتاب بود که با خونسردی بزگه امتحانی رو ازتو پوشش در آورد با ناله گفتم +: آخه خاااانم!! شما که نگفته بودین امتحان میگرین!!! من هیچی نخوندم! با چشم غره اخمی کر دو جواب داد -: حرف نباشه جاتو با خزایی عوض کن بنویس.... چهل دقیقه گذشت و. برگم سفید سفید مونده بود کاش منو مهتاب و ازم جدا نمیکرد ... هرچی به ذهنم میومدو نوشتم بیشتر بچه ها بعد اینکه برگه هاشونو تحویل دادن رفتن تو حیاط خوش به حالشون! بلاخره نفر آخر منم برگمو دادمو پریدم تو حیاط رفتم سمت بچه ها و داد زدم... '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ 🌸 🍃 📖 -: مصلح آبای تفنگ بادی شوتش میکنی میره آبادی!!! یهو همه بچه ها با صدای من پقی زدن زیر خنده کف حیاط نشستم و زدم تو سرم مهتاب خندیدو گفت +: وااا. دیوونه شدی! -: مهتاب؟؟ به نظرت چند میشی؟ مغرورانه گفت +: معلومه که بیست میشم! شایدم ۱۹/۷۵صدم حسودیم شد... زنگ ورزش بود فرم ورزشیم رو تن کرده بودم مهتاب یه سمتیو اشاره کرد و گفت +: اع آوا این همون پسر عموت نیست؟؟ برگشتم و زوم شدم به طرف کسی که به سمت سالن میرفت... به سمتش دوییدم و گفتم +: سلام شما اینجا چی کار میکنید؟ سرد جواب داد -: از مدرسه با زنعمو تماس گرفتن گفتن دخترشون برگه امتحانشو سفید تحویل دبیرش داده! زنعمو گفت کلی کار داره و نمیتونه بیاد واگه عمو بفهمه تیکه تیکت میکنه!! برای همین ازم خواست من بیام ضمانتونو کنم!! بی هوا خندم گرفته بود -: ببخشید ولی من خیلی جدی گفتم چیش خنده دار بود!؟ خندم رو جمع کردم و گفتم +: شما چرا زحمت کشیدین؟ وارد اتاق مدیر شدیم مصلح آبادی وارد اتاق شد مدیر برگه رو رو به سپهر گرفت وگفت +: شما برادرشی؟ سپهر همونطور که به برگه نگاه میکرد گفت -: بله! مدیر ادامه داد +:آوا خودش میدونه دانش آموز برتر این مدرسست و برای ما افتخاره اما متاسفانه توی این چند ماه خواهرتون افت تحصیلی داشته! شما دبیر هستید؟ سپهر سری تکون دادو گفت - بله! مصلح آبادی لبخندی زدو گفت +: یکمی باهاش کار کنید آقای علوی! خواهرتون استعدادو توانایی هاش بیشتر از ایناست که برگه امتحانیش روسفید به ما تحویل بده!! سپهر حرف های مدیر و مصلح آبادی رو تأیید میکرد ... که مصلح آبادی رو بهم گفت +: شما بیرون باش اتاق رو ترک کردم اما گوشم رو پشت در گذاشتم که بتونم حرفاشونو بشنوم مدیر رو به سپهر گفت 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼 '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱شاهکارقرائت من سوره لحجرات🌱 :15 :الاستاد:سیدسعید سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید. شهید سید مجتبی علمدار شهادت آرزومه💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام علی عليه السلام:اگر خواهان نجات هستيد، غفلت و سرگرمى را دور افكنيد و به كوشش و جدّيت چنگ زنيد 📚غررالحكم حدیث3741 امروز پنجشنبه ۱۵ تیر ماه ۱۷ ذی الحجه ۱۴۴۴ ۶ جولای ۲۰۲۳ →@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حکایت سوم به نقل از برادر حسن جنگی مداح اهل بیت(ع) یکی ازدوستانم برایم نقل کرد مدتی بود ازدواج کرده بودم ، همسرم خوابی عجیب دید اومی گوید خواب دیدم درگلزار شهدا ء شیراز شما را گم کرده ام پس ازجستجو بسیارخسته ونگران بودم که شخصی نزد من آمد و علت نگرانیم را جویا شد گفتم شوهرم راگم کرده ام وهرچه می گردم پیدایش نمی کنم او گفت نگران نبا ش من می دانم او کجاست و مرا راهنمایی کرد وگفت به شوهرت سلام برسان و بگو بی معرفت ، مدتی است سراغی از ما نمی گیری وقتی همسرم خوابش را برایم تعریف کرد من که طی 2سال گذشته دائم به گلزار شهداء وسر قبر شهید موسوی می ر فتم فوراً متوجه شدم مدتی است از رفتن به گلزار شهدا ء غافل شده ام بلافاصله در اولین پنجشنبه به اتفاق همسرم به گلزار شهداء سر مزار شهید موسوی رفتیم همسرم به محض دیدن عکس شهید با تعجب گفت این همان شخصی است که درخواب دیدم وبرایت پیغام داد. @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱از در پادگان پیاده می‌رفت سمت زرهی، ولی من با ماشین داخل پادگان تردد می‌کردم. یک روز صبح زیر باران جلویش ترمز زدم که سوار شود. گفت: می‌خوام ورزش کنم. دفعه‌ی بعد سرش را آورد داخل پنجره و گفت: ممد ناصحی! این ماشین بیت‌الماله، تو داری باهاش می‌ری موظفی. اگه می‌خواستن، برای منم ماشین می‌ذاشتن. 📚: کتاب سربلند 🌷 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂سراپا وسعت دریا گرفتند.... همان مردان که در دل جا گرفتند 🍂تمام خاطرات سبزشان ماند به بام آسمان مأوا گرفتند.... 🍃 باز پنجشنبه و‌‌ یاد ‌شهدا با صلوات🍃 @MAHMOUM01 🥀✨🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان🪴