eitaa logo
『مـهموم』
157 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام على عليه السلام:استمرار در عبادت، نشانه دستيابى به خوشبختى است 📙 غررالحكم حدیث5147 امروز پنجشنبه ۲۲ تیر ماه ۲۴ ذی الحجه ۱۴۴۴ ۱۳ جولای ۲۰۲۳ @MAHMOUM01🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ☀️ ❇️ 🟣شهید مدافع‌حرم ابراهیم اسمی ☔️هرچی که شهید ابراهیم اسمی به‌دست آورد ، از همان آبدارخانه و چای‌ریزی روضه امام حسین علیه‌السلام بود که خالصانه و در نهایت گمنامی و سکوت انجام می‌داد. ☔️اهل نماز شب و بیداری بین‌الطلوعین بود. عاشق قرآن شده بود و به دنبال حفظ‌کردن قرآن بود که موفق شد سه‌جزء قرآن را حفظ کند؛ ابراهیم به پدربزرگش می‌گفت: «بابابزرگ دعا کن که انشاءالله بتوانم حافظ کل قرآن بشوم.» ☔️همیشه توی ماشینش کتاب‌های «سلام بر ابراهیم» و «سه‌دقیقه در قیامت» رو داشت و به نوجوانان و جوانان هدیه می‌داد و توصیه می‌کرد که بخوانند و به دیگران هدیه بدهند. 🌷🌼اَللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ 🌷🌼وَآلِ مُحَمـَّدﷺ 🌷🌼وَ عَجِّـل فَرَجَهُـم أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🙏 🍃┅🌸🍃┅─╮ @MAHMOUM01 ╰─┅🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان🪴
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 با شنیدن این حرف فکم قفل شد! نکنه قضیه اعلامیه هارو هم بهش گفتن! ‌ مامان رو به بابا گف+: محمد! بابا دستشو بالا آورد و گفت -: بسه خانم شما هیچی نگو! حالا دیگه من شدم غریبه؟؟ و با تشر رو به من ادامه داد. -: این بود نتیجه یه عمر زحمت من؟؟ با آبروی من بازی کردی! میدونی امروز چقدر خجالت کشیدم جلوی مدیر مدرسه؟؟ تیمسار مملکت باید سر کج کنه جلوی یه زن و بگه بیخشید که دخترم گند زده به همه نمرات تحصیلیش! ببخشید که درس نخونده عذر میخوام سرکار خانم !!!!! از خجالت داشتم آب میشدم که یه قطره اشک روی گونه هام چکید با صدای بلندی تشر کردو گفت -: برو نمیخوام ببینمت!! مامان با خون سردی خواست چیزی بگه که بابا با همون عصبانیت گفت -: هیس! گفتم که شما هیچی نگو به اندازه کافی از دست تو شاکی ام! مامان با عصبانیتی که از بابا کم نداشت گفت +: مگه من چی کار کردم؟؟؟ بد کردم گفتم پسر داداشت معلمه میاد با این درس کار میکنه تو کنکور کمکش میکنه! ؟؟ نه بد کردم؟؟؟ بابا دیگه چیزی نگفت و با هق هق گریه هام از پله ها بالا رفتم در اتاقمو بستم و خودمو پرت کردم رو تخت و زار زار گریه میکردم خدا میدونست وقتی صدای دعوای مامان. وبابا از طبقه پایین میومد چقدر عذاب وجدان داشتم باعث و بانی همه این بی حرمتی ها من بودم !!! اگه مثل قبل درسمو میخوندم شاید هیچوقت آبروم پیش سپهرو بابا و مامان یا حتی مدیرو معلمای مدرسه نمیرفت! شاید سپهر راست میگفت همه این افت درسام از وقتی بود که میزاشتم پای مقاله و اعلامیه نویسی! سه ماه ازون ماجرا میگذشت با سختی تونستم امتحانای ترم اول و پاس کنم! دیگه به سال جدید نزدیکتر میشدیم امروز آخرین روز نیمه اول مدرسه بود ولی بوی بهار نمیومد! بوی عیدی به مشامم نمیخورد... '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ 🌸 🍃 📖 با مهتاب خداحافظی کردمو. دوییدم سمت خونه ماشین بابا نبود ! دوییدم طرف حموم و یه دوش بیست دقیقه ای گرفتم! سبک شده بودم برای ۱۳روز هم که شده نفس راحتی میکشم اما امان از امتحانای بعدش... قرار بود بعد از ظهر با مهتاب بریم کتابخونه! یه دست کت شلوار سورمه ای پوشیدم وزیرش یه پیرهن مشکی و یه کلاه گرد همرنگ پیرهنم کرواتمم دور گردنم بستم موهام شونه کردمو به سه سمت شونم بافتمو و پله هارو یکی درمیون پشت سر گذاشتم با صدای مامان قدم از قدم برنداشتم +: به به خوش تیپ کردی؟ کجا به سلامتی!؟ نگاهی به ظاهرآراستم انداختم و گفتم -: با مهتاب میرم کتابخونه! +: نمیبینی دم عیده کلی خرید داریم کلی کار داریم بعد میخوای بری کتاب خونه؟؟ -: مامااااان! زود میام باشه؟؟ پشت چشمی نازک کرد که گونشو بوسیدم و به سمت در خروجی رفتم چکمه های سط مشکیمو پا کردم و رفتم به سمت در حیاط حیاطمون اونقدر بزرگ بود که یه گوشش تاب بود و وسطش یه حوض بزر گ باغچه و گل و درخت! دم کتابخونه کلی خوراکی گرفتم و منتظر مهتاب شدم همونطور وارد کتابخونه شدم و تو قفسه کتاب های فلسفی. قدم میزدم و کتابارو یکی یکی از جاشون در میووردم و میزاشتم سر جاش دستی روی شونه هام نشست اولش فکر کردم مهتابه ولی وقتی برگشتم با چهره زنی چادری مواجه شدم که پرسید +: آوا علوی تویی؟ با سر جواب دادم و گفتم -: بله خودمم! ادامه داد+: سپهر پسر عموته؟ +: بله! چطور!؟ -: میدونی من کیم؟؟ +: راستش نه! -: من دوست شیوا ام همون که بهت نوار میده که پیاده کنی! با شنیدن اسم شیوا گفتم +: آهان! خب خوشبختم! خیلی آروم کد ۶۱۸ برش میداری از کتابخونه میخریش و مستقیم تحویل... 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼 '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱شاهکارقرائت من سوره:الانسان🌱 :17الی18 :الاستاد:شعبان عبدالعزیزصیاد که دلهاراصیدمیکند سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید. شهید سید مجتبی علمدار شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤 🍃┅🦋🍃┅─╮ @MAHMOUM01 ╰─┅🍃🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام باقر عليه السلام: تنبلى به دين و دنيا زيان مى زند 📙 ميزان الحكمه ج10ص131 امروز جمعه ۲۳ تیر ماه ۲۵ ذی الحجه ۱۴۴۴ ۱۴ جولای ۲۰۲۳ →@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 |°﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🌹نحوه ی شهادت شهید ذوالفقاری:🌹 نزدیک ظهر روز یکشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۳ بود که شیخ هادی به همراه دیگر رزمندگان به روستای مکشیفیه در بیست کیلومتری سامرا وارد شدند. ساختمان کوچکی در آنجا وجود داشت که بیست نفر از نیروهای عراقی به همراه هادی به داخل آن رفتند. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که یک بولدوزر انتحاری با بدنه ای پوشیده شده از ورق های آهن (ضد گلوله) از سمت بیرون روستا به سمت سنگرهای نیروی مردمی حرکت کرد. لحظاتی بعد صدای انفجاری آمد که زمین را لرزاند! صدها کیلو مواد منفجره، آسمان را سیاه کرد. انفجار به قدری عظیم بود که پیکر شهدا قادر به شناسایی نبود. در اصل پیکر پرت شده بود و بعد از ۴ روز بدن این شهید بی پلاک شناسایی شد. 🌹شادی روح مطهرهمه شهداوبه یادمهمان امروزمان شهیدهادی ذوالفقاری فاتحه مع الصلوات 🌹 🥀🥀🥀 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🌱 ❇️💥 مهمترین عامل برای نزدیک کردن ظهور از نگاه امام باقر علیه السلام 🔸استاد پناهیان 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠مسئله خانواده ، مسئله ی بسیار مهمی است ؛ پایه ی اصلی در جامعه است ، سلول اصلی در جامعه است . ▫️۲۳ تیرماه روز بر همه خانواده های ایران اسلامی مبارک باد. @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مراقـب‌ باش‌ تو‌ مـجـازی... زندگیتـو فکرتو آینـدتـو دینـتـو دلـتو دلـتو دلتو نبازی رفیق... تُ ابدیت در پیش داری... ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌ @MAHMOUM01 🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-🌿⃟🌼•• دل‌تنگـم‌برا‌ی محرمـت‌حـسین...🥀 ﴿5روزتاماه‌عاشقی﴾ ❤️ 🏴 -<@mahmoum01>✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان🪴
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 پسر عموت میدی! فهمیدی!!!؟ با دهن باز جواب دادم +: آهان! بله بله!... بدون اینکه چیزی بگه سرشو تکون دادو رفت هنوز هم تو شوک بودم که مهتاب با صدایی بلند گفت +: اع تو اینجایی؟ بابا سه ساعته دارم دنبالت میگردم... نگاه ها روی مهتاب زوم شد که از خجالت سرشو پایین انداخت و گفت +: ببخشید!عذر میخوام بی توجه بهش به سمت قفسه کتاب داستان ها رفتم یه کمی اطرافمو دید زدم کسی نبود ردیف سوم دنبال کتاب گشتم تا رسیدم بهش یه کتاب با جلد سبز بود روش نوشته بود ... با خوندن کد۶۱۸روش برش داشتم بدون اینکه بازش کنم به سمت صندوق رفتم و گفتم +: خسته نباشید فروشنده که مردی ۳۵ساله بود رو بهم گفت -: ممنون! پول کتابو حساب کردم وتو دستم گرفتم خیلی مشتاق بودم ببینم چی توش نوشته که باید پنهانی برای سپهر میبردمش... مهتابو لا به لای کتابخونه پیدا کردم وگفتم -: مهتاب ؟ من میرم خونه دیرم شده! با تعجب گفت +: وااا! تو که تازه امدی؟ نکنه خیلی وقته اینجایی و من دیر کردم؟ لبخند زدمو گفتم -: نه .نه! میدونی مامان گفت زود بیام واسه خرید سال نو باید برم کمکش! نایلون خوراکیارو سمتش گرفتم وادامه دادم -: بیا خواهر نوش جونت! بعد اینکه ازش دور شدم با اتوبوس به خونه برگشتم سر ایستگاه نزدیک خونه پیاده شدم بلیطو دادم و تندی رفتم سمت خونه درو باز کردم ماشین بابا تو حیاط بود کتابو زیر بغلم زدمو وارد خونه شدم‌با دیدن بابا که مشغول دیدن اخبار تو تلویزیون رنگی بود خواستم زیر زیرکی از پله ها بالا برم که نگاهم تو نگاه سوالی بابا گره خورد عینکشو پایین دادو ابرویی بالا انداخت! همونطور دوتا پله ای رو که بالا رفته بودمو برگشتم و سلام کردم که پرسید + :کجا بودی؟ -: با .. بامهتاب رفته بودیم کتابخونه! '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ 🌸 🍃 📖 -: با مهتاب رفته بودم کتابخونه! نگاهش روی کتاب توی دستم زوم شد ! و پرسید :+ اینو خریدی؟ با لبخند مصنوعی گفتم بله! -: بده ببینم منم بخونم شاید جالب باشه! با تردید گفتم + خودمم‌نخوندمش خوندم میدم شما هم بخونید! چزی نگفتم سرشو به سمت تلویزیون چرخوند نفس عمیقی کشیدم و با صدای مامان به سمت آشپزخونه دوییدم +: جانم مامان؟ -: چه زود امدی! بیا این ماهیارو بریز تو تنگشون! با لبخند خیره شدم به ماهی قرمزای توی ظرف ظرف و ریختم تو تنگ و ماهیا با فضای آزاد تری توش شنا میکردن ! چقدر بامزه بودن ! رفتم سمت اتاقم کتابو گذاشتم رو تخت و لباسامو با یه دست لباس راحتی عوض کردم چشمم دنبال کتاب بود موهامو بستم و نشستم روی تخت کنار کتاب اونو تو دستام گرفتم با یه بسم ا... بازش کردم اما در کمال ناباوری توش یه اسلحه دیدم با دیدن اون سلاح خشکم زد تموم دستام میلرزیدن با خودم فکر میکردم نکنه اینو اشتباهی دادن بهم اصلا چطور جرأت کنم بدمش به سپهر! نکنه این اسلحه مال اونه ؟یعنی کیو میخواد باهاش بکشه؟ اصلا باورم نمیشد خیلی ترسیده بودم در اتاقمو قفل کردمو نشستم روی تخت کتاب باز جلوم بود طوری وسط ورقه هاش و قالب شبیه اسلحه در اورده بودن که کسی شک نکنه هنوزم حیرون بودم دو ساعت گذشته بودو من هنوز با بهت چشم از اسلحه بر نمیداشتم!!! سپهر و اسلحه! اصلا مگه داریم؟ مگه میشه؟ نکنه با ساواک همکاری میکنه ! چرا اون روز که بهش گفتم تو سازمانی جوابی نداد!!!. خیلی مشکوک بود هزار تا سوال تو ذهنم رژه میرفتن! با صدای سه تقه به در فوری در کتاب بستمو گذاشتمش زیر تخت قفل درو چرخوندم و با دیدن ماهور گفتم :- سلام ماهور خانم! +، سلام خانوم جون. -: شام حاضره؟ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼 '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا