فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمازشب و نور خدا
از امام سجاد علیه السلام سوال شد:
چگونه است که شب زنده داران از خوش سیما ترین مردمند؟
امام فرمودند: .....!
@mahmoum01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍ پيامبر خدا صلى الله عليه وآله: غافلترين مردم كسى است كه از دگرگونى دنيا از حالى به حال ديگر پند نگيرد.
📚 بحارالأنوار، ج۷۷،ص ۱۱۴
امروز دوشنبه
۱۳ شهریور ماه
۱۸ صفر۱۴۴۶
۴ سپتامبر۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
🥀 گفت: آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟
🥀 سئوال عجیب و غریبی بود! ولی میدانستم بدون حکمت نیست گفتم: شما فرماندهی نیروی هوایی سپاه هستین
🥀 سردار به صندلیاش اشاره کرد گفت: آقای امینی، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛ ولی من که رسیدم، به شما میگم که این جا خبری نیست!
🥀 آن وقتها محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود، با نیروهای سرباز زیاد سر و کار داشتم.
🥀 سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی ، این برات میمونه؛ از این پستها و درجهها چیزی در نمیاد!
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
@MAHMOUM01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امیرالمؤمنین عليه السلام: در مورد آنچه به آن احاطه ی علمی نداری، سخن مگو
📚غررالحكم حدیث10179
امروز سهشنبه
۱۴ شهریور ماه
۱۹ صفر۱۴۴۶
۵ سپتامبر۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
🥀 تو شهر حلب دو تایی سوار موتور میرفتیم.
🥀 دیدم حسن سرش پایین داره میره مدح امیرالمومنین على علیه السلام رو میخوند من ترکش نشسته بودم.
🥀 ترسیدم، فقط میتونست دو سه متر جلو رو ببینه، گفتم داداش مواظب باش تصادف میکنیم ولى توجه نکرد و همینطور که میخوند با ناراحتى گفتم سر تو بیار بالا خیلى خطرناکه باز هم به حرفم توجه نکرد.
🥀 داشتم عصبانى میشدم که با جدیت گفت چه کارم دارى نمیخوام سرمو بیارم بالا، یک لحظه توجه کردم به دور و برمون. دیدم اطوافمون پر از زنهاى بى حجابه. میترسید چشمش بیوفته به نامحرم...
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
@MAHMOUM01
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#نماز_شب
💠حجتالاسلام مومنی؛
🔸همین یازده رکعت که حتی سوره هم ندارد آثار و برکات عجیبی در دنیا و آخرت دارد که باعث برکت در عمر میشود.
🍃 پس اگر میخواهید عمرتان با برکت شود نماز شب بخوانید که همه معصومین (علیهمالسلام) ،علما و مراجع تقلید ما سفارش به خواندن نماز شب نمودهاند.
🌙کانال معرفتی
@mahmoum01
🥀🥀🥀
⭕️ چرا #نمازشب اهمیت زیادی دارد و باید درباره #نمازشب زیاد صحبت کنیم؟
⚠️با اشاره به یک روایت، میتوان پاسخ این دو سوال را دریافت کرد!
👈🏻و آن روایت از امام حسن عسکری علیه السلام به این صورت نقل شده است:
🍃وصول به خداوند عز و جل سفری است که جز با مَرکَب شب به دست نمیآید.
📚بحار الأنوار، ج75، ص380
✍️🏻یعنی اگر ما بخواهیم به قرب الهی که هدف خلقت انسان است، برسیم؛ باید از شب زنده داری و نمازشب کمک بگیریم. لذا اینجاست که باید زیاد از نمازشب و شب زنده داری سخن بگوییم؛ چون طبق گفته امام حسن عسکری علیه السلام، وصول خداوند، جز با مرکب شب، بدست نمی آید.
🌙کانال معرفتی
@mahmoum01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام صادق عليه السلام:آسمان چهل روز بر حسين عليه السلام، خون گريه كرد
📚مناقب آل أبى طالب جلد3 صفحه212
امروز چهارشنبه
۱۵ شهریور ماه
۲۰ صفر۱۴۴۶
۶ سپتامبر۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
✳ آقا سید شما یه چیزی بگو!
🔻 سیدابوالفضل کاظمی یکی از دوستان #شهید_علیاصغر_ارسنجانی میگوید: «برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دوکوهه وارد ایستگاه تهران شد، ساعت دو نیمهشب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. علیاصغر را جلوی خانهشان در خیابان طیب پیاده کردیم. پای او هنوز مجروح بود. فردا رفتیم به علیاصغر سر بزنیم. وقتی وارد خانه شدیم، مادر اصغر جلو آمد و بیمقدمه گفت: «آقا سید شما یه چیزی بگو!» بعد ادامه داد: «دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت درِ خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه! صبح که پدرش میخواسته بره مسجد، اصغر رو دیده!» بله بسیجیان خمینی اینگونه بودند. مدتی بعد این سرباز دین و میهن در منطقهی عملیاتی شلمچه به شهادت میرسد و همچون مادر بینشان سادات، زهرای مرضیه (س) بینشان میشود.
📌 پ.ن: از راست: حاج حسین سازور، شهید علیاصغر ارسنجانی و سیدابوالفضل کاظمی
📚 برگرفته از کتاب #صراط_الرحمة | سیرهی علما و شهدا در احترام به والدین
📖 صفحات ۶۶ و ۶۷
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
#⃣ #اخلاق #احترام_به_والدین
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_هشتاد_و_چهارم
خندیدمو گفتم
+: داشتم با عسل خاله حرف میزدم!
-: آهان! آره منو تو دلیم میبوسیمت عزیزم!...
+: باشه سهیلا جون مزاحمت نمیشم برو استراحت کن!
-: چه مزاحمتی عزیزم ممنون که زنگ زدی! خدا حافظ!
+: خدا نگهدارت!
درسته از دور با صدای ضعیفی تونستم صداشو بشنوم اما خیالم راحت شد که حالش خوبه!
با صدای تلویزیون که اذان پخش میکرد دست به وضو شدم چهار رکعت نماز ظهر خوندم و چهار رکعت نماز عصر !
چشمامو بستم دستامو رو به خدا گرفتمو برای سلامتیش دعا کردم!...
سپهر&
سه روز دیگه باید برمیگشتم تهران باید با مدرسه قرار داد میبستم!
با منصور و سهیلا به سمت بازار بزگ شهرشون رفتیم بهش میگفتن بازار بزرگ کاوه
واردش شدیم سهیلا و منصور به سیسمونی فروشی که میرسیدن از هر مغازه یه دست لباس نوزادی میخریدن!
با کلافگی گفتم
+: آقا جان خسته نشدین انقدر برای بچتون لباس خریدین؟ پول الکی دارین حاجی.؟
سهیلا خندیدو گفت
-: وا داداش!؟
+: والا به خدا! بیاین بریم یه جای دیگه من میخوام واسه مامان. و آقاجون سوغاتی بخرم!
رفتیم به سمت لباس فروشی ها کلی لباس محلی ریخته بودن واسه فروش!
همشون پولک دار و زرق و برق دار!
یه پیرهن سرمه ای واسه بابا و یه لباس پوشیده ی توسی برای مامان برداشتم پولشو حساب کردم که
نگاهم به روسری سفید افتاد با گل های صورتی .گوشه گوشه هاش هم یه زنجیرهای طلایی آویزون بود ...
چه خوشگل بود خیلی به دلم نشست
یاد آوا افتادم بدون فکر ناخواسته به فروشنده گفتم
+: آقا من اینو میخوام!
همونطور که فروشنده که مردی با پوست تیره بود روسریو تا میکرد که سهیلا پرسید.+: وا! داداش ! مامان که ازینا نمیپوشه!!!
با لبخند گفتم
-: خودم میدونم!...
متوجه چشمک منصور به سهیلا شدم!
با خنده نایلون
#رمان '💚✨'
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_هشتاد_و_پنجم
نایلون روسریو دست گرفتمو پولشو حساب کردم
روبه منصور گفتم
+: حاجی حالا دیگه چشمک میزنی؟
با انکار خندیدو گفت
-: چی من و چشمک؟ استغفزالله!!!....
به سمت خونه رفتیم سر راه کلی خوراکی خریدم و همه رو تو ماشین گذاشتم اون شب به خدا توکل کردم یه فکرم پیش آوا بودو یه فکرم پیش صابر و کیوان و سجاد!
صبح ساعت پنج صبح بعد نماز صبح از سهیلا و منصور خداحافظی کردم
+: حلال کنید دیگه خیلی این مدت یهتون زحمت دادم!
-: چه حلالی اخوی شما حلال شده ای برو به سلامت !!
به سمت تهران حرکت کردم!دوازده ساعت و بیست دقیقه تموم تو جاده بودم از جاده ساوه امدم که از اهواز تا تهران ۱۰۰۰ کیلو متر بود!
با تموم خستگی که تو بدنم کوفته شده بود ! ماشینو تو حیاط پارک کردمو وارد خونه شدم ... مامان به استقبالم امد بغلم کردو گفت
+: دورت بگردم الهی خوش امدی پسرم!
بابا که مشغول خوندن قرآن بود در قرآنو بست و بوسید و با احترام روی تاقچه گذاشت
+: سلام آقا جون!
بغلم کرد و قد بلند کرد موهامو بوسید!
+: چقدر دلم براتون تنگ شده بود
-: ماهم دلمون برات تنگ شده بود پسرم بیا بشین ناهار بخوریم!
چشمی گفتم و بعد یه دوش ده دقیقه ای مشغول ناهار خوردن شدیم!
آوا...&
پس فردا مدرسه ها باز میشد وقتی از مامان شنیدم سپهر برگشته انگار دنیارو بهم داده بودن !
با صدای تلفن دوییدم سمت تلفن و برش داشتم!
وقتی صداش توی گوشم پیچید انگار خودم نبودم!
چقدر دلم براش تنگ شده بود!
تا وقتی اون بود دلم میخواست دنیا نباشه و با صداش آرامش بگیرم!
+: سلام!...
خیلی خودمو کنترل کردم که سوتی ندم برای همین خیلی آروم جواب سلامشو دادم!.
-: سلام!... شنیدم برگشتین !
+: بله دیروز رسیدم!...راستی شما خوبین؟
-:بله ... خوبم! ممنون!
+: الحمدالله!... ام... میخواستم ببینمتون!
با این حرفش داشتم پس میوفتادم! خدایا این الان با من بود؟
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_هشتاد_و_ششم
نه آوا مطمئن باش با تونیست!
+: میشنوین صدامو؟
-: ب... بله. . بله میشنوم!
+: خب خدا رو شکر.!.. پرسیدم میتونم ببینمتون!؟
-: نمیدونم... یعنی..باشه خب کجا؟
+: کتابخونه خوبه؟
-: نمیدونم... باشه خوبه!
اه چرا هی میگم نمیدونم!؟
... تا فردا داشتم از هیجان سکته میکردم
دست و پامو گم کرده بودم اینجور وقتا مستقیم میرم سر کمد لباسام!
چادرمو شستم و اتوش زدم یه مانتو زرشکی پوشیدم و همون روسری توسیه که یا مهتاب خریده بودمش و سر کردم یه شلوار مشکی هم پام کردم و چکمه های پاشنه کوتاهمم پوشیدم
آخر سر چادرمو سر کردم!
از ذوق دستام یخ کرده بود ! یاعت پنج عصر شده بود!
دوییدم از پله ها پایین رفتم
با دیدن بابا که تازه از بیرون برگشته بود تو ذهنم یه چی سر هم کردم اما نتونستم دروغ بگم
+: کجا به سلامتی؟
-: میرم کتابخونه!
+: کتابخونه چی کار ؟
-: هیچی دیگه مدرسه ها فردا باز میشه چند تا کتاب درسی میرم بردارم!
چیزی نگفت و تا دروغ نگفتم دوییدم سمت حیاط که پام پیچ خورد. خواستم بیوفتم روی زمین که دستم رو گرفتم به لبه حوض !
یه ماشین گرفتم که زود برسم کتابخونه
وقتی رسیدم جلوی در کتاب خونه نفس نفس میزدم آب دهنمو قورت دادمو چادرو روی سرم مرتب کردم در کتابخونه رو باز کردم با دیدن سپهر که پای صندوق داشت با همون مرده که هم سن و سال خودش حرف میزد نگاهم به نگاهش گره خورد !
رو بهم با خوشرویی سلام کرد
و گفت
+: شما بفرمایید روی اون میز بشینید من الان میام!
دستام هنوز یخ مونده بود!
پشت اون میزی که اشاره کرده بود روی صندلی نشستم!
منتظر بودم تا حرفش با اون آقا تموم شه!
به سمتم قدم برداشت یه پیرهن خاکی رنگ پوشیده بود رو به روم نشست یکمی به اطراف نگاه کرد و
گفت
-: خب خیلی
#رمان '
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼