eitaa logo
『مـهموم』
157 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 هرجا که عاشورا و کربلایی است خطی است از درس رشادتِ "عباس" "والله إن قَطَعتُمُوا یَمِینی إنّی اُحامی أبداَ عَن دینی" در عملیات «فرمانده کل‌ قوا خمینی روح‌خدا» دست راستش را از دست داد؛ این مجروحیت او را از ادامه جهاد باز نداشت و بارها به جبهه اعزام شد تا اینکه در عملیات محرم درحالیکه بیسیم‌چی لشکر۱۴ امام حسین علیه‌السلام بود دست دیگرش قطع شد و در این هنگام شاسی گوشی را با پا فشار داده و گفت: «سلام من را به حضرت امام برسانید و بگویید رزمندگان در اجرای اوامر شما کوتاهی نکردند؛ وضع ما خوب است، مهمات، غذا ، همه چیز داریم، منظورم را که می‌فهمید؟» پس از چند لحظه صدای او قطع شد و هر چه او را صدا زدند جواب نداد بعد خبر آمد که آن عزیز در همان لحظه به شهادت رسیده بود. @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 یه بطری آب خریدم و یه ماشین گرفتم و تا خود مقصد کیفمو به خودم محکم چسبوندم! وقتی رسیدم بطریوزیر پالتوم جاساز کردمو باز با همون سرباز حال به هم زن مواجه شدم +: بازم که تو امدی! ول کن نیستی نه؟؟ با جدیت گفتم -: میخوای شناسناممو نشونت بدم تا بفهمی من دختر تیمسارم یا نه؟؟؟ +: برو بابا مردم دیوونه شدن! تو دلم هزار تا فحش بارش کردم! دویست تومن پول از تو کیفم در اوردم گرفتم جلوش جوری که هیچکی نبینه و نشنوه گفتم -: ببین ! اگه بزاری برم تو با بازرستون حرف بزنم دو برابر اینی که بهت دادمو بهت میدم! اولش به شوخی گرفت اما وقتی خواست پولو بگیره با احترام گذاشتن اون یکی سرباز برگشتم و متوجه حضور یه مردی کچل با ریش پروفسوری شدم اسمش منوچهر بود قیافه زشت و حال به هم زنی داشت پولو تو دستم مچاله کردم که نبینه و رو بهش سلام کردم اولش سر تا پامو با اخم نگاه کرد و رو به سرباز پرسید +: این چی میگه اینجا غلامی؟ سرباز که فامیلیش غلامی بود گفت -: آقا به خدا دو بار سیریش شده اینجا میگه میخواد شمارو ببینه! میگه دختر تیمسار علویه نمیدونم چرا از نگاه هیزش حالم داشت به هم میخورد انگار همین الان ها بود که بیارم بالا! همونطور با صدای نَکَرَش گقت +: بیا تو ببینم چی کار داری! بلاخره سرباز درو باز کرد و وارد محوطه شدم متوجه نگاه تنفر انگیز سرباط شدم فکر کنم حرصی شده بود از اینکه پولو بهش ندادم ! اولش از یه راهرو شروع میشد رسدیم به سالن پشت سرش طبقه هارو بالا رفتم چراغ های راهروی دراز چشمک کنان خاموش و روشن میشدن با صدای فریاد دردناکه کسی که تو سالن میپیچید صورتم مچاله شد هر چی که بیشتر میرفتیم دست و پام بیشتر میلرزیدن مو به تنم سیخ شده بود وارد اتاقش شد پشت سرش رفتم ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 یا دیدن خونی که روی زمین ریخته شده بود اوق زدم دیگه رسماً داشتم بالا میاوردم با صدای بلند که شبیه دستور بود گفت +: آهای هاشمی؟ اینجارو که هنوز تمیز نکردی!!! خودمو جمع کردم روی صندلیش نشست فندک نقره ایه براقش رو زد زیر سیگاری که گوشه لبش گذاشته بود بوی تند و بد سیگار همه جارو گرفته بود یه پاشو انداخت روی اون یکی پاش و با تکبر گفت +: که گفتی دختر تیمسار علوی هستی؟ سر به زیر. و زیر لب جواب دادم -: بله! +: خب حالا چی میخوای؟ خیلی پر رو بود! -: پسر عمومو اوردین اینجا میخوام ببینمش! پوزخندی زدو گفت +: پسر عموت ؟ اع پس سلام منو به تیمسار برسونید. و بگید بارک الله تیمسار برادر زادتونم که زده تو کار زشت! با این حرفش دلم میخواد دستمو مشت کنم و بکوبونم تو دهنش! ولی به خاطر سپهرم که شده خودمو کنترل کردم! +: راستی شما چه خانم زیبایی هستین! میشه بپرسم چند سالتونه! با حرص آب دهنمو قورت دادمو جواب دادم +: من امدم پسر عمومو ببینم میشه برم ببینمش!؟ با یه لبخند تلخ گفت -: عذر منو بپذیرید بانو ولی خیر ! دیگه داشتم کلافه میشدم خیلی کثیف تر ازون چیزی بود که فکرشو میکردم! هرچی اسرار کردم قبول نکرد انگار منتظر یه چیزی بود... با غرور پرسیدم. +: دیدن پسر عمومو با چی معامله میکنید؟ با یه لبخند خبیسانه سر تا پامو آنالیز میکرد! هنوز منتظر جواب بودن که گفت -: میدونی چقدر جذاب به نظر میرسی! دندونامو با حرص به هم فشردمو گفتم -: منظور؟ میدونستم اونقدر کثیفه که هر خواسته ای میتونه ازم داشته باشه! چیزی نگفت که یه دسته پول جلوش گذاشتم و گفتم +: من در اِزای دیدن پسر عموم اینو با شما معامله میکنم! کمی دسته پولی که با کش قیطونی دور پیچش کرده بودم رو بر انداز کردو گفت........ ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 -+: نوچ ! کمه! فقط از خدا خو‌استم که بهم صبر بده و بهش حمله نکنم! یه دسته دیگه روی اون میز لجنش گذاشتم! دیگه پولام تموم شده بودن ته سیگارشو تو جا سیگاریش میتکوند! با صدای بلند هاشمی و صدا زد و رو بهم با حالت خماری گفت +: گفتی اسم پسر عموت چی بود؟ -: سپهر عَلَوی! رو به هاشمی ادامه داد +: ببرش اتاق ملاقات ! اول باید بازرسی شه! بیشتر از پنج دقیقه شه اونوقت اون بلایی که نبایدو سرت میارم... بلاخره ازون اتاق نفرین شده بیرون زدم سرباز گفت + دنبالم بیا! به دنبالش رفتم... باز پیچیدیم تو یه راه روی طولانی دیوار هاش تا کمر سبز رنگ بودن تلفن های دیواری توی چند نقطه نصب شده بودن از پله ها بالا رفتیم @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️جادھ جوانے لغزندھ است‼️ ڪمربند ایمان را محڪم ببندیم و در برابر نگاھ هاے حرام 👀 احتیاط ڪنیم 👈ڪھ نلغزیم 📸مراقب باشیم ڪھ دوربین خدا همیشھ در حال عڪس گرفتن است... ‌‌✨الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج#✨ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ رهایی از گناه ╭┅─────────┅╮ @mahmoum01 ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... 🍃آیت الله مرعشی نجفی(ره):سفارش میکنم پیوسته با طهارت و وضو باشید که سبب نورانیت باطن و برطرف کننده آلام و اندوه هاست. کانال معرفتی⚜ @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۳۷۷🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام على عليه السلام: نرمى گفتار، به بند كشاننده دل است 📚المواعظ العدديّة صفحه60 امروز پنجشنبه ۶ مهر ماه ۱۲ ربیع‌الاول ۱۴۴۵ ۲۸ سپتامبر۲۰۲۳ @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🍃همه او را با نام «غریب طوس» می‌شناختند؛ این نشان از علاقه‌ی مدافع لبنانی به بود🌺 🍃شهادت آرزوی قلبی اش بود که برآورده شد. اقتدا به کرد. حسین(ع) شهید شد اما نگران خیمه‌ها بود و شهید شد اما نگران مردم دنیا بود. 🍃نگران دخترانی که پیرو هستند، اما عکس هایشان با چادر حضرت مادر بر روی خوش رقصی می کند. نگران حجاب هایی که این روزها رنگ و بوی مدگرایی به خود گرفته اند. 🍃نگران دنیای این روزها که ممکن است اعتقاد به محرم و نامحرمی با سرگرمی هایشان فراموش شود. نگران اعتمادی که این روزها به واسطه برنامه های مجازی از دختران و پسران سلب شده است. 🍃شهید احمد مشلب مدافع شد تا (ع) نگران نگاه حرامی سوی حرم نباشد. کاش ما هم مدافع ایمانمان باشیم تا او هم نگران تیرهای بر قلب هایمان نباشد😔 🌺 ( معروف به شهید BMW سوار لبنانی) اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـ @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۳۷۸🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍ امام علی علیه السلام: گنـــاه ، درد است و استغفـــار، داروی آن و «تکـــرار نکـــردن، درمان آن» 📚 غرر الحکم / حدیث ۱۸۹۰. امروز جمعه ۷ مهر ماه ۱۳ ربیع‌الاول ۱۴۴۵ ۲۹ سپتامبر۲۰۲۳ →@MAHMOUM01
یاد خاطرات عاشقان خدا شهید علی بهروزیان متولد 1356/07/01 محل تولد : بویر احمد تاریخ شهادت : 1389/06/03 محل شهادت : محورميناب-سيريک وضعیت تاهل : متاهل تحصیلات : دیپلم‌درجه : استوار1 استان سکونت : اصفهان شهر سکونت : آران وبیدگل نوع استخدام : انتظامی تاریخ حادثه : 1389/06/03 استان حادثه : هرمزگان محل دفن شیراز .ممسنی. گلزار شهدای روستای پرین در سال 1380 به شیراز آمدند و در همان سال ازدواج کردند و از سختی روزگار شکوه نمی کرد. بعد از چند سال خدمت صادقانه در شیراز به شهر ممسنی انتقال یافتند و بعد از دو سال خدمت به بندر جاسک انتقال یافت و به همراه خانواده به بندر جاسک رفته و با تمام سختی ها در شهر غربت سه سال را سپری کرده و هیچگاه خستگی را به خانه نیاورد و فکر می کنم این دلگرمی به زندگی متقابل بود که توان وی را افزون می کرد و در چهاردهم ماه مبارک رمضان 1431 قمری در مسیر جاسک میناب بر اثر تعقیب و گریز اشرار به درجه ی رفیع شهادت نائل گردید. شرح علت شهادت : شهید مدافع وطن علی بهروزیان نسب از پرسنل مرزبانی هرمزگان مورخ 3 شهریور 1389 حین تعقیب و گریز با قاچاقچیان در محور میناب سیریک به درجه رفیع شهادت نائل گردید @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️❤️ 🌱اَلسَلام ، اِی نورِ فَـوقَ ڪُلً نـور وارثِ زهرایـی ِ قلبِ صبـور... بی حضورٺ عاشقـی درمانده گفت: "رَبّنا عَجـّلْ لَنا يَومَ الظهـور" 🌻|↫‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↫‌‌‌‌‌‌‌ @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتیم ڪربلا... دلمان بےهوا گرفٺ آرے دل غریبہ و هر آشنا گرفٺ اے خوش بہ حال آنڪه نگاهٺ گرفتش اے خوش بہ حال آنكه براٺ ازشما گرفت 🥀 کربلا🥀 🍃💔 @mahmoum01 💔🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|حالم اصلا خوب نیست حسین جان❤️‍🩹| 🥀کربلا🥀 🍃💔 @mahmoum01 💔🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 صدا ها آزارم میداد! دلم میخواست فرار کنم حالم داشت بد تر و بد تر میشد وارد بالکنش شدم یه حیاط استوانه ای بود با نرده های آبیه روشن کف زمین پر از رد پاهای خونی بود از بالا که نگاه میکردی یه حوض با آب خون آلود وسط حیاط بود! دنباله روسریمو جلوی بینیم گرفتم صدای فریاد ها دلیل میشد که خودمو جمع کنم و قدم هامو تند تر کنم وارد راهروی دیگه ای شدم با دیدن آرش که یه شلاق دستش بود دندونام قفل شده بودن به هم با دیدنم بهم نزدیک شد کلی تعجب کرده بود +: تو اینجا چی کار میکنی؟ جون حرکت دادن فکم رو هم نداشتم! +: پرسیدم تو اینجا چی کار میکنی؟ سرباز که فامیلیش هاشمی بود رو به آرش ادای احترام کردو گفت -: قربان این دختر میگه من دختر تیمسار علوی ام ! آقا اجازه دادن پنج دقیقه پسر عموشو ببینه! آرش یه نگاه تاسف بار سر تا پام انداخت و گفت +: امدی سپهرو ببینی! بعدم شروع کرد به قهقهه زدن! با دیدن شلاق و انبر توی دستش زدم زیر گریه -: تو اینجا آدمهارو شکنجه میدی؟؟؟ ‎‎‌‌‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 پوستخندی زدو گفت +: من اینجا آدمارو به سزای اعمالشون میرسونم! ولی خودمونیما عجب دختر سمجی هستی تو... اونقدر حس تنفرم نسبت بهش هزار برابر شده بود که دلم میخواست تف بندازم تو صورتش ! به سمت اتاق اشاره کردو گفت +برو تو تا بیارنش! حس بدی بود احساس میکردم دیگه امنیت ندارم! تموم بدنم یخ کرده بود سرباز گفت -: باید اول برسی بشه کیفمو در اختیارشون گذاشتم اما نزاشتم بهم دست بزنن! وارد اتاقکی شدم که یه میزو دوتا صندلی فلزی وسطش بود ... دیوار هاش کثیف و خط خطی بود روی یه صندلیش نشستم دلشوره عجیبی همه وجودمو گرفته بود دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.‌.. نمیدونم چقدر گذشت که با صدای باز شدن در آهنی نگاهمو از میز گرفتم و بی هوا به سمتش قدم برداشتم سرباز درو بست من مونده بودم و سپهری که تموم تن و صورتش زخمی بود از سر و صورتش خون میچکید ... حتی ایستادن براش دشوار بود زدم زیر گریه دیگه نفس برام کم مونده بود.. بازوشو گرفتم و کمکش کردم بشینه! با چشمای خستش بهم نگاه کرد همونطور با گریه بی هوا گفتم +: الهی قربونت برم! چی به روزت اوردن! با آستین به چشماش کشیدو با لبای ترک خوردش گفت -: آوا! چرا اومدی اینجا؟ میدونی اینجا چقدر خطرناکه ! ازت خواهش میکنم برو... شاید برای اولین بار بود که اشکاشو میدیدم دستمال کاغذی که تو جیبم بودو در اوردم روی صورتش کشیدم که صورتش از شکافی که برداشته بود میسوخت! قلبم شکسته بود... گریه ام شدت گرفت +: من به خاطر تو امدم اینجا! امدم که ببینمت! تورو خدا گریه نکن خب؟ ترو خدا تحمل کن! حداقل به خاطر من تحمل کن! نمیزارم اذیتت کنن باشه؟ سپهر منو نگاه کن!... نگاهشو از موزاییک های کف اتاق گرفت و گفت +: آوا... به مامان و آقاجون بگو من حالم خوبه ! نزاری سهیلا ‎‎‌‌ '‎‌‌‎‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 چیزی بفهمه! اون بچه داره ها! -: نمیگم..!. تو فقط اینو بدون من بیرون منتظرتم ! وقتی لبای خشک و ترک خوردشو دیدم یاد بطری آبی افتادم که گذاشته بودم تو پالتوم درش اوردم تا سرباز درو باز نکرده بود درشو باز کردم و به سمتش گرفتم هوا سرد بودو آب خنک مونده بود... یه نفس سر کشیدو زیر لب یه چیزی گفت که متوجه نشدم‌... گریم بند نمیومد دلم میخواست مرده باشمو تو اون حال نبینمش! بتری خالی رو تو پالتوم گذاشتم که سرباز در و باشدت باز کرد و گفت +: بسه دیگه پنج دقیقه شد ... برو بیرون» رو به سپهر گفتم +: نگران هیچی نباش مطمئن باش یکی اون بیرون هست که منتظرته! لبخند تلخی بهم زد و گفت -: نمیدونم ازینجا زنده بیرون میام یا نه ولی تو مراقب خودت باش! با اسرار سرباز ازش دور شدم به هق هق افتاده بودم که سرباز کیفمو بخم پس دادو گفت +: اَه بسه دیگه چقدر زجه میزنی برو برو بیرون بیینم!. دوباره همون راهی که امده بودیمو برگشتم»! رسیدم به اتاق همون منوچهری عوضی ایستادم با خودم فکر کردم این که اهل معامله هست بقیه طلاهامم بهش میدم که انقدر سپهرو شکنجش نکنن! در زدم وارد اتاقش شدم بوی آدامس همه جارو گرفته بود با همون نگاه کثیفش گفت +: چی شد دیدی بلاخره پسر عموتو! کج نگاهش کردمو گفتم -: میخوام معامله کنیم! بلند بلند زد زیر خنده! +: تو یه فنقلی بچه میخوای با من معامله کنی؟ روت باز شده! خواست سربازو صدا کنه که بندازنتم بیرون که جعبه طلاهامو روی میزش گذاشتم درشو باز کردم با دیدن طلاها چشماش برق افتاد و اما جاشو به یه اخم غلیظی دادو پرسید .+: خب که چی؟ -: اینا همش مال شما اما یه شرط داره با پوستخند باز سیگار نویی از جا سیگاریش در اوردو گفت +: شرطم که میزاری ! دیگه چی؟ -: پسر عمومو ش @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه..🖤 🥀کربلا🥀 🍃💔 @mahmoum01 💔🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟آیت الله مظاهری موجب حسن خلق‌ مي‌شود و غم و اندوه را از دل بندۀ شب‌‌زنده‌دار زايل مي‌كند. مداومت بر نافلۀ شب فوائد فراوانی دیگری نیز دارد که بندگان از بیان و درک آن فوائد، عاجزند. 🔺️@mahmoum01