🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم
راه نمیدین؟؟
فردین اون وسط گفت
+: آخه... آخه همش غر میزنه !
اونقدر بامزه حرف میزدن که خندم گرفته بود بلاخره هرطور بود راضیشون کردم تهمینه و هم راه بدن به بازی!
برگشتم سمت پذیرایی ماهور خانم میز شام و چیده بود!
نشستم پشت میز و شروع کردیم به خوردن غذا!
همه اهم حرف میزدن تنها کسی که وسط غذا حرف نمیزد سپهر بود همیشه اینطور بود هیچوقت سر غذا با کسی صحبت نمیکرد!
نیم ساعتی میشد شامو خورده بودیمو ظرفارو جابه جا کردیمو شستیم ! دلم نمیومد بزارم ماهور خانم تنهایی همه این کار هارو کنه منو زنِ عمو علی به کمکش رفتیم و بقیه مشغول خوردن آجیل شده بودن!!!
جرأت نگاه کردن به سپهرو نداشتم!
وقتی عمو بهمن کاپشنش رو تن کرد پشت بندش بقیه هم از جاشون بلند شدن و قصد رفتن داشتن!
مامان عیدی هاشونو داد و باز همون دلشوره همیشگی امد سراغم!
عادی رفتار میکرد یه خداحافظی سر سری کردو سوار ماشینش شد...
به سمت پذیرایی برگشتم
ظرف آجیل ها و ... از روی میز عسلی جمع کردمو گذاشتم سر سینک ظرف شویی رفتم سمت اتاقم وقتی خواستم چادرمو از سرم در بیارم یادم افتاد نماز نخوندم!!!
چادر ماهور خانم رو تا کردم و بهش پس دادم وضو گرفتم و چادر رنگی معمولیم و سرم کردم ! جانماز و رپی زمین گذاستم تای اولو باز کردم متوجه کاغذی شدم که لای جا نماز بود تا حالا فکر میکردم برگه رو با خودش برده تای برگه رو باز کردم برگه و پشت و رو کردم که پشتش نوشته شده بود
+:از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت!
هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد🦋💙 دوستت دارم جانانم...!)
با خوندن این جمله یه قطره اشک روی برگه از روی چشمام چکید...
خندم گرفت ...
نفس عمیقی کشیدم و برگه رو تا کردم و گذاشتم لای دفتر خاطراتم...
#رمان '💚✨'
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم
سپهر...&
سه روزی از تحویل سال میگذشت
مامان و بابا به همراه سهیلا و منصور به عیدی فامیل میرفتن !
من مونده بودم و سوالایی که واسه امتحان بعد تعطیلات نوروز باید مینوشتم!
با صدای زنگ دست از کارم کشیدم و رفتم سمت در حیاط با دیدن عمه کتایون و خانوادش با خوشرویی سلام کردم وقتی وارد خونه شدن ازشون پذیرایی کردم تا مامان اینا برسن!...
عمه مدام قربون صدقم میرفت!
چیزی نگذشت که مامان اینا هم رسیدن ...
بعد اینکه عمه و شوهرش و بچه هاش رفتن کمی استرس داشتم نمیدونستم باید چطور قضیه آوا رو بهشون بگم!
مشغول خوردن غذا بودیم با خودم گفتم الان که همه دور هم نشستیم بهترین موقع هست !
+: من تصمیم خودم و گرفتم!...
نگاه ها سوالی برگشت طرفم!
سرمو انداختم پایین روم نمیشد تو چشماشون نگاه کنم و بگم
+: میخوام ازدواج کنم!...
با صدای مامان سرمو اوردم بالا
-: ازدواج کنی؟
لبخند از سرو صورت سهیلا و مامان میبارید!
سهیلا با ذوق پرسید
+: قربونت برم داداش ! حالا این عروس خانم کی هست چی کاره هست همکارته؟ نکنه خانم دکتری چیزیه؟
نمیدونم چرا این سوالو پرسید اما در جوابش گفتم
-: آوا!...
با تعجب زل زدن بهم
-: چیه چرا اینطوری نگاهم میکنید؟
بابا گفت
+: چطور روت میشه این حرف وبزنی! اون جای دانش آموز توئه!!!
حرفش خیلی بهم بر خورد!
خودمو مشغول غذا خوردن کردم که سهیلا گفت
-: آرش که ۲۲سالشه بهش جواب رد دادن تو که دیگه جای خود داری!
مامان بعد حرف سهیلا گفت
+: عموت عمرا قبول کنه! آوا هنوز بچه هست! چطوری میخوای بری زیر یه سقف باهاش زندگی کنی! ؟
این وسط منصور بود که هیچ چیز نمیگفت!
با حرفاشون خیلی ناراحت شدم! قاشق چنگال و روی بشقاب گذاشتم و با یه با اجازه رفتم تو اتاقم!
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم
دراز کشیدم روی تخت ساعد دستم و گذاشتم روی پیشونیم و چشمامو بستم !
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای سه تقه به در گفتم
+: بیا تو!
منصور بود تسبیح به دست ذکر میگفت
به احترامش نشستم
نشست پشت میز مطالعم و گفت
+: آقا سیّد میبینم که میخوای دینتو کامل کنی بلاخره!
با یه لبخند تلخ جواب دادم
-: دیدی که همه مخالفن!
+: نه اخوی ! بلاخره خانواده ان صلاح بچشونو میخوان!
-: یعنی ازدواج من با آوا به صلاح نیست!؟
+: تو کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. اما اگه تو بخوای میتونم برات استخاره بگیرم!
موافقت کردم قرآن رو از روی تاقچه براش اوردم بازش کرد و یه سوره رو زیر لب خوند و رو بهم گفت
+: انشالله که صلاحه!
با این حرفش لبخند نشست روی لبهام!
-: حاجی خدایی صلاحه!؟
+: اره برادر صلاحه!
با منصور از اتاق زدیم بیرون
نشستم پای تلویزیون سیاه سفید ...
مامان ظرف میوه رو گذاشت جلومون که سهیلا گفت
+: هیچ فکر کردی چون دختر عمو پسر عموییت ممکنه تو جواب آزمایشتون مشکلی پیش بیاد؟....
حواسمو از تلویزیون گرفتم و نگاهم به سمت سهیلا چرخید ! با بی محلی روش و کرد اونطرف!
مامان رو سهیلا گفت
-:بسه دیگه! این یه تصمیمیه که خودش گرفته باید به پاشم بمونه!
و برگشتم سمتمو ادامه داد
-: هروقت که تو بگی من میام برات خاستگاری!
بابا پشت بندش گفت
+: اصلا امدیمو آوا نخواستت و مثل آرش بهت جواب منفی داد! اونوقت میخوای منو پیش داداشم شرمنده کنی!!!؟
پوستخندی زدم و گفتم
-: آرش؟ آوا به خاطر من به آرش جواب منفی داد!...
با این حرفم ابرویی بالا انداختن و شوکه شدن!
منصور واسه اینکه سکوت جمع رو بشکنه با خنده گفت
+: بابا این سیّد. ما کارش درسته بعد عمری میخواد بره خواستگاری دیگه شما هم نه نیارید!.
#رمان '💚✨'
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: صدقه، بر روزى و دارايىِ صدقه دهنده مى افزايد. پس ـ خدايتان رحمت كند! ـ صدقه بدهيد
📚 بحارالأنوار جلد18 صفحه418
امروز سه شنبه
۹ آبان ماه
۱۵ ربیعالثانی ۱۴۴۵
۳۱ اکتبر۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
🔺شهیدهادیشجاع🍃🌼
نــام :هادی
نـام خـانوادگـی :شجاع
نـام پـدر :ناصر
تـاریخ تـولـد :۱۳۶۸/۰۸/۲۳
مـحل تـولـد :تهران
سـن :۲۶ سـال
دیـن و مـذهب :اسلام شیعه
وضـعیت تاهل :متاهل
شـغل :پاسدار
مـلّیـت :ایرانی
تـاریخ شـهادت :۱۳۹۴/۰۷/۲۸
کـشور شـهادت :سوریه
مـحل شـهادت :سوریه
نـحوه شـهادت :توسط تروریست های تکفیری
#خاطرهکوتاهازشهید👇🍃
نوعروس شهید مدافع حرم که ده روز پس از جشن ازدواج فقط چهار روزش را با هم زندگی کردند و عازم سوریه شدند ،از خوابش می گوید؛
چندبار خواب ایشان را دیدم..
یک بار از ایشان پرسیدم شفاعتم را می کنید؟
مهربانانه نگاهم کردند و گفتند:
« بله، حتماً شفاعت شما را می کنم.»
یک بار دیگر هم در عالم خواب پرسیدم:
هنوز هم مرا دوست دارید؟
گفتند: « بله، هنوزم دوستتان دارم و دلتنگ تان می شوم.
ختم صلوات را نیابت تعجیل درامر ظهور یوسف زهرا
#سلامتی رهبر عزیزمان سیدعلی خامنه ای🥀
#بهنیابتازشهیدهادیشجاع🍃🍃
#اندازه ارادتت به شهدا گل صلوات هدیه کنید
🌷شهید هادی شجاع🌷
ولادت: ۱۳۶۸/۰۸/۲۳ ،تهران
شهادت: ۱۳۹۴/۰۷/۲۸ ،سوریه.🕊🌷
@MAHMOUM01
🔸 فواید گوش كردن به اذان
شنیدن اذان انسان را از اهل آسمان قرار میدهد . پیامبر اكرم (ص) میفرماید : همانا اهل آسمان از اهل زمین چیزى نمیشنوند مگر اذان
شنیدنِ اذان اخلاق را نیكو میکند . امام على (ع)
میفرماید : كسى كه اخلاقش بد است در گوش او اذان بگویید
شنیدن اذان انسان را سعادتمند میكند . پیامبر
اكرم (ص) میفرماید : كسى كه صداى اذان را
بشنود و به آن روى آورد ، نزد خداوند از
سعادتمندان است.
شنیدن اذان سبب دورى شیطان میشود . رسول
اكرم (ص) میفرماید : شیطان وقتى نداى اذان را میشنود فرار میکند
امام باقر (ع) فرمود : رسول خدا (ص) هنگامي
که اذان موذّن را ميشنيد ، آنچه را موذّن ميگفت
تکرار ميکرد
📚میزانالحكمهج۱،ص۸۲،وج۱ص۸۴
▪️کانال معرفتی
@mahmoum01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_شصت
تو کار خیر حاجت هیچ استخاره ای نیست الان یه استخاره گرفتم خوب در امد انشالله خدا کمکشون میکنه!
مامان گفت
+: چی بگم والا!...
آوا....&
سیزده روز مثل برق. و باد گذشت صبح بعد نماز صبح وسیله هامو جمع کردم
یه دست لباس و کلاه. و توپ برداشتم
هوا روشن شده بود صبحانمون رو خوردیم و نشستیم تو ماشین بابا وسیله ها رو تو صندوق عقب گذاشت و رفتیم به سمت طبیعت ! امسال عمو شاهرخ اینا با عمه کتایون و گیتی رفته بودن سیزده به در و ما و عمو علی. و عمو بهمن هم باهم بودیم
از اینکه قیافه نحس آرش و نمیخواستم ببینم خوشحال بودم!
به خاطرش روسری که واسم خریده بود رو پوشیدم !
وقتی رسیدیم عمو بهمن اینا فقط بودن زنعمو گفت
+: سلام! سیزده تون مبارک!
-: سلام زنعمو ممنون! سیزده به در شما هم مبارک!
با تهمینه و مهرانه و شهرزاد توپ بازی میکردیم میدونستم الاناست که برسن و چادرم ودر نیاوردم
با دیدن ماشین سپهر که از ته جاده اندازه یه نقطه لو دو لحظه به لحظه نزدیکتر میشد روسری و چادرمو مرتب کردم! پایین چادرم که خاکی شده بود و تکوندم و نشستم پیش زنعمو و کمکشون سالاد خورد کردم...
با دیدن سهیلا و دوتا فسقلی هاش دستامو با بطری آب شستم و با گوشه چادرم خشک کردم مهدی و از بغل زنعمو گرفتم و کلی بوسیدمش که متوجه چشم غره های مامان شدم که گفت
+: انقدر بچه رو نبوس مامان پوستش لطیفه!
چشمی گفتم و مهدی و دادم بغل عموعلی و نرگس و از بغل زنعمو گرفتم
+: سلام سلام دلم تنگ شده بود براتون توت فرنگی های خاله!...
با انگشت اشارم زدم رو بینی و چونه نرگس که شروع کرد به خندیدن اما بی صدا!
اونقدر غرق دوقلو ها شده بودم که سپهر و یادم رفته بود وقتی به عمو بهمن و بابا دست میداد متوجه همون
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_شصت_و_یکم
متوجه همون انگشتر تو دستش شدم...
قند تو دلم آب شد از اینکه این انگشتر رو انقدری دوست داشت که حاضر نبود درش بیاره و همیشه تو دستش بود!...
یه پیراهن لیمویی رنگ انگشتر و شلوار مشکی و همون پالتو مشکیش پوشیده بود!
ساعتشم که همیشه تو دست چپش بود!
عمو علی و بابا منقل رو راه انداختن خانم ها هم که غرق صحبت شده بودن! بچه ها هم که رفته بودن سمت رود خونه سهیلا و منصور غیبشون زده بود گفتن میرن سمت رود خونه اما هنوز برنگشته بودن بچه هارو هم گذاشته بودن پیش زنعمو
مهدی و بغل گرفتم و گفتم که میبرمش پیش سهیلا با صدای خنده و جیغ بچه ها رفتم سمت صدا !
رسیدم به رود خونه هوا آفتابی بود اما خنک...
سهیلا با دیدنم دویید سمتم و مهدی و از بغلم گفت و گفت
+: الهی مامان فدات شه... آوا گلی نرگسم گریه نمیکنه پیش مامان؟
خندیدمو گفتم
+: نه ببخشید جَو دونفرتونو به هم زدم؟
با خجالت خندیدو خواست چیزی بگه که نگاهش افتاد به پشت سرم و صدای گریه نرگس
تو بغل سپهر بود و که گفت
-: بابا بیا اینو بگیر!!! بچتونو ول کردید به امون خدا امدید اینجا صفا سیتی! انقدر گریه کرد فکر کنم جاشو خراب کرده!
منصور با خنده رو بهم گفت
+: ببینین تورو خدا؟ عجب پدر نمونه ای بشه این آقا سیّد !
و رو به سپهر ادامه داد
-: بده ببینم بچمو یه بچه هم بلد نیستی نگه داری! ...
بعد رو به سهیلا یه اشاره ای کرد که سهیلا با خنده یه نگاه به من کردو یه نگاه به سپهر و رفتن !
از خجالت نمیدوستم باید چی بگم!
نشست کنار رودخونه روی چمن ها
نشستم کنارش اما با فاصله
+: ببخشید که دارم میچینمت گل قشنگم!
رد نگاهشو گرفتم رسیدم به یک گل خیلی کوچولویی که بین اون همه چمن روییده بود...
از ساقه جداش کرد و گرفت به سمتم !
#رمان '
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
السَلامُعلیٰساکِنِارواحناوقلوبَنا ..🤍.
@MAHMOUM01
🍂🌿🍂
💥شما نمازهایتان را در اول وقت و
حتی المقدور با جماعت بخوانید ،
مطمئن باشید بھ مقامات عالی معنوی
میرسید . دنبال ورد و ذکر خاصی
نباشید ! نماز ، انسان را بھ بهترین
درجات معنویت میرساند . . .🌱
- آیتاللھسیدعلیقاضی
#تلنگـــر_و_تفڪــر
#درس_اخلاق💥
@mahmoum01 🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*هر چه که هست در همان یک ساعت مانده به صبح است❗*
🎤آیت الله موسوی ره
👈🏿این همه سفارش شده از دست ندید به خدا حیفه❗
👈🏻اثرات بیدار ماندن در صبح رو بشنوید
👈اثرات بیداری بین الطلوعین ☺️
*هرکس که این کلیپ رو ببینه ، دیگه به احتمال زیاد همیشه یک ساعت قبل اذان صبح بلند میشه...😊*
🌳این ویدیو هم از پست هایی هست که *نشر دادنش کلی ثواب و برکات داره* و هرکس به واسطه این کلیپ سحر خیز بشه ، خدا روز قیامت شما رو خشنود میکنه ان شاءالله 🌸
#نمازشب_به_نیت_فرج_میخوانم
▪️ کانال معرفتی
@mahmoum01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍پيامبر اکرم صلى الله عليه و آله: آن كه غذا كم خورَد، معدهاش سالم مىماند و صفاى دل مىيابد و هر كه پرخور باشد، معدهاش بيمار و قلبش سخت مىشود.
📚 تنبيه الخواطر: ج۱، ص۴۶
امروز چهارشنبه
۱۰ آبان ماه
۱۶ ربیعالثانی ۱۴۴۵
۱ نوامبر اکتبر۲۰۲۳
@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
#شهیدمدافعحرمـ
|💔| #پاسـدارشهیـدسـتواندومـابوذرداوودی🍃
تاریخ تولد: ۱۳۶۹/۰۶/۲۹
محل تولد: شیراز
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۱۱/۱۶
محل شهادت: سوریه
وضعیت تأهل: متأهل_دارای۱فرزند
محل مزارشهید: زادگاهشهید
#ازبیاناتشهیـد👇🌹🍃
✍...(ما مدافعان حرم اگر سرباز آقا امام زمان(عج) هستیم، نباید نایبش را تنها بگذاریم. باید به ندای ولی زمان لبیک بگوییم، همیشه تابع ولایت باشیم و هر چند بار لازم باشد، به سوریه برویم و از حرم آل الله(ع) محافظت کنیم.)
••🍁از تیپ تکاورامام سجاد(ع)...
#دیدهبانجوان عملیات آزاد سازی نبلوالزهرا...
.🌺🌿🌺
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_شصت_و_دوم
گذاشتش تو گوشه روسریم یه نگاه بهم انداخت و گفت
+: خیلی خوشگل شد!...
اونقدر دوست داشتم الان یه آینه داشتم و خودمو توش نگاه میکردم!
که گفت
+: راجع به اون قضیه با مامان و آقاجون صحبت کردم...
میدونستم سرخ و سفید شدم از خجالت...!
چیزی نگفتم که ادامه داد
+: آوا.؟ تو که با اختلاف سنیمون مشکلی نداری؟
با انگشتر تو دستم ور میرفتم و زیر لب گفتم
-:، نه...!
انگار نفسمو حبس کرده بودن تاحالا انقدر جلوی کسی مؤذب نبودم...
به یه لبخند اکتفا کردم و تماشا چی بچه ها که آب بازی میکردن شدیم!
شهرزاد تو آب دوییدو امد سمتم
+: آوا آوا .... پاشو بیا بریم آب بازی !
دستمو گرفت دستاش اونقدر یخ. و خیس بودن که دست راستمو تا چهار انگشت بردم داحل آب لرز رفت تو تنم با تعجب گفتم
+:نه آب یخه سرما میخورید من نمیام!
اسرار کردو اینبار به سپهر گفت
+: عمو سپهر تو یه چی بهش بگو آب سرد نیست!
سپهر با خنده دم گوش شهرزاد یه چیزی گفت و بین حرفاشون مرموزانه نگاهم میکردن!
میدونستم یه نقشه ای برام کشیدن!
خواستم از جام پا شم که با آبی که شخرزاد لگد زد تو رود خونه پاشیده شد تو صورتم جیغ بنفش کشیدم که سپهر گفت
+: ای خدا این باز جیغ کشید...
با عصبانیت گوشه چادرمو گرفتم که صورتمو خشک کنم و گفتم
-: میدونستم واسم دسیسه چیدین واقعا که آوا نیستم اگه تلافی نکنم!!!!!
خواستم لباس شهرزادو بکشم که
دویید و افتادم تو آب پایین چادرم و شلوارم تا زانو خیس شد
دیگه رسما داشت گریم میگرفت با سرمای آب یخ کردم!
بچه ها با ذوق جیغ میکشیدن و بهم میخندیدن بنیامین دست سپهر و گرفت و کشیدش تو آب ! اما انگار نه انگار شهرزاد و بنیامین رفتن تو تیم سپهر و تهمینه و فردین هم امدن تو تیم من سپهر تو گوششون یه چیزایی
#رمان '💚✨'
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼