💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
دلتنگی، گاه تو را تا پست ترین مدار های #ذلت فرو می افکند و گاه، تا عشق و #عزت بالا می برد.همانگونه که بزرگ مرد روایت ما نیز، دلتنگ بود. دلتنگ وصل یاران جاودان، دلتنگ عِطر بهشت و دلتنگ "او"
و عاقبت، همین دلتنگی #خالصانه، رَه گشود.
وَه که چه زیباست، آنقدر عاشق باشی، که دلت بشود مسبب #عروجت. آنقدر پاک باشی که معشوق، سوختن تار و پود روحت در هُرم شعله های دلتنگی را تاب نیاوَرَد و تو را فرا بخواند.
وَه که چه زیباست، این چنین #دلتنگی.
دل تنگ خویشتن را به تو می دهم نگارا
بپذیر تحفه ی من که عظیم تنگ دستم*
و خوشا آن دم، که دل های ما نیز پر عیار شوند و #عاشق.آنقدر که آنچه داریم را به رود روح افزای #ایمان و عشق و دلداگی بسپاریم و تا به ابد، جاودانه شویم در "او".
#شهیدشعبانعلی_امیری
📅تاریخ تولد : ۱ بهمن ۱۳۴۰
📅تاریخ شهادت : ۱ آبان ۱۳۹۶.دیرالزور سوریه
🥀مزار شهید : بهشت زهرا
#صلوات
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_یکم
امدو گفت
+: مبارکه عزیز دلم !
برگشتم و یه نگاه به سپهر انداختم و رو به زنعمو با خجالت تشکری کردم!
که از تو یه جعبه زرشکی مخمل یه انگشتر که شبیه یه حلقه بودو یه نگین فیروزه ریز وسطش بود تو دستم کرد سهیلا از جاش پا شد و امد طرفم بغلم کرد و محکم منو تو آغوشش فشرد
بابا با یه لبخند تلخ نگاهم میکرد!
نشستم روی مبل سپهر نشست کنارم
و منصور قرآن رو باز کرد عباش رو روی تنش مرتب کردو رو به بابا گفت
+: با اجازه اتون!
بابا اجازه داد و منصور شروع کرد ختبه محرمیت رو خوندن!
بله رو گفتم ! عمو پیشونیم رو بوسید و بهمون تبریک گفت!
ماهور خانم بغلم کرد و کلی برای خوشبختیمون دعا کرد!
جو خوبی بود تا اینکه زنگ در به صدا در امد
بابا رو به مامان گفت
+: منتظر کسی بودین؟
مامان جواب داد
-: نه !! نمیدونم کیه!
ماهور خانم به طرف در حیاط پا تند کرد!
همه باهم مشغول صحبت بودن
وقتی ماهور برگشت آروم به بابا چیزی گفت که بابا از جاش پا شد پالتوش رو تنش کرد و رفت سمت در حیاط
هنوز نمیدونستم کی پشت در بود!
بی خیال مهدی و تو بغلم گرفتم و باهاش بازی میکردم !
خیلی وقت بود که بابابیرون بود
منتظر بودم برگرده دلشوره عجیبی تو دلمو خالی میکرد!!!
وقتی صدای باز و بسته شدن مخکم در امد نگاه ها برگشت سمت بابا که از عصبانیت رنگ به رخش نبود!!
قرمز شده بود!
کسی جیکشم در نمیومد !...
نگاهش چرخید سمت سپهر اونقدر عصبانی بود که کارد میزدی خونش در نمی امد!..
رو بهش گفت
+: تو دختر منو مجبور کردی طلاهاشو بفروشه بخاطر تو؟؟؟؟
با این حرفش دلم ریخت !
از کجا فهمیده بود؟؟!!!!
سپهر از همه چی بی خبر از جاش ایستاد خواست چیزی بگه که بابا سیلی حواله گوشش کرد
سهیلا هییی کشید و دستشو جلوی دهنش گذاشت!
#رمان 💚
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_دوم
چشمامو بستم
انگار به قلبم چنگ زده بود
با دیدن آرش که تو چهار چوب ایستاده بود و لبخند پیروزمندانه روی لبهاش بود !
خواست سرش فریاد بزنه که نتونستم خودمو کنترل کنم سپری شدم جلوی سپهر و رو به بابا گفتم
+: بابا ...! بابا!... سپهر از هیچی خبر نداره! .. من خودم خواستم. هیچکس مجبورم نکرد بابا به جون مامان قسم!!!
بابا با تشر رو بهم گفت
-: تو خفه شو...! برو طلاهاتو بیار ببینم!!!! چرا گوشواره هات نیستن؟؟
بغض کرده بودم قیافه آرش بیشتر حرصمو در میاورد!
خواستم به طرفش حمله کنم که دستی مانع شد با نفرت گفتم
+: چرا دست از سر منو زندگیم بر نمیداری؟؟! تو مردی؟؟ تو از نامرد هم نامرد تری! حالم ازت به هم میخوره طلاهام که سهله اون قدر دوستش دارم که همه. زندگیمو به خاطرش میدم ! چون از خیلی از تو و امثالت مرد تره تو یه حیوونی منم تو اون کار سهیم بودم سپهر جای من شکنجه شد جای من کتک خورد جای من گرسنگی کشید تشنگی کشید ! !!حالا خیالت راحت شد !!! ؟
گریم گرفته بود! نمیتونستم خودمو کنترل کنم سیلی که سپهر از بابا خورده بود خیلی برام سنگین تموم شده بود...
سپهر کلیدی شبیه سوییچ از جیبش در اورد و داد به منصور و بدون حرفی از خونه زد بیرون !
با پشت دست اشکام و پاک کردم آرشو کنار زدم و و به دنبالش رفتم غرورش له شده بود ! بهم نیاز داشت!
با چشم گشتم دنبالش تو خیابون هم نبود دوییدم سمت راست شب بود و هوا تاریک و خیابون خلوت وارد پارک محله شدم از دور دیدمش دوییدم سمتش و چند بار اسمشو صدا زدم اما به راهش ادامه میداد!
هیچکس تو پارک نبود بهش نزدیک شدم دستشو گرفتم که برگشت نفس نفس میزدم!
با دیدن بغضی که تو چشماش بود
گفتم
-: چرا هرچی صدات میکنم
#رمان '💚✨'
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽'
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام صادق عليهالسلام: دل، حرم خداست. پس در حرم خدا، جز خدا را جاى مده.
📚 جامع الأخبار، صفحه ۵۱۸
امروز دوشنبه
۱۵ آبان ماه
۲۱ ربیعالثانی ۱۴۴۵
۶ نوامبر ۲۰۲۳
@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 مدافع حرم" #محمدرضا_عسکری_فرد "
او رود جنون بود که دریــا میشد
با بیرق آسمـــــان بر پا می شد
پـــــرواز اگر نبود ، معلوم نبود
این مرد چگونه در زمین جا میشد
🔹 ولادت : ۱۳۵۳ خرمشهـر
🔹شهادت : ۹٤/۸/٤ حماه سوریه
#شهید_محمدرضا_عسکری_فرد
🌹 #شهدا رویاد کنیم...
🌺با #ذکریک #صلوات و یک #فاتحه...
🌹اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ
وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹
🕊🕊
@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴این آقاااا نمیذاره!!!!
آفرین به این جوون آفرین به جهاد تبیینش👏👏
✍ این آقا آقاست ... #سید_خراسانی سرت سلامت ....
@MAHMOUM01
🍂🍂🍂
💥#پندانه
🔴آرزوهای پس از مرگ
🔸9 آرزویی که انسان بعد از مرگ میکند و در قرآن ذکر شده است:
1⃣ يَا لَيْتَنِیٖ كُنْتُ تُرَابًا؛
ﺍی ﮐﺎﺵ خاک میبودم.
(ﺳﻮﺭه نبأ، آیه 40)
2⃣ يَا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيَاتِیٖ؛
ﺍی ﮐﺎﺵ برای آخرت خود چیزی پیش میفرستادم.(سوره فجر، آیه 24)
3⃣ يَا لَيْتَنِیٖ لَمْ أُوتَ كِتَابِيَهْ؛
ﺍی ﮐﺎﺵ نامه اعمالم برایم داده نمیشد.
(ﺳﻮﺭه حاﻗﺔ، آیه 25)
4⃣ يَا وَيْلَتَىٰ لَيْتَنِیٖ لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِيلًا؛
ﺍی ﮐﺎﺵ فلان انسان را به دوستی نمیگرفتم.
(ﺳﻮﺭه فرﻗﺎﻥ، آیه 28)
5⃣ يَا لَيْتَنَا أَطَعْنَا اللَّهَ وَأَطَعْنَا الرَّسُولَ؛
ﺍی ﮐﺎﺵ فرمانبرداری الله و رسولش صلی الله علیه و آله و سلم را میکردیم.
(ﺳﻮﺭه أﺣﺰﺍﺏ، آیه 66)
6⃣ يَا لَيْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا؛
ﺍی ﮐﺎﺵ راه و روش رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم را تعقیب میکردم.
(ﺳﻮﺭه فرﻗﺎﻥ، آیه 27)
7⃣ يَا لَيْتَنِیٖ كُنتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزًا عَظِيمً؛
ﺍی ﮐﺎﺵ من هم با آنها میبودم، حال کامیابی بزرگ حاصل میکردم.
(ﺳﻮﺭه نساء، آیه 73)
8⃣ يَا لَيْتَنِیٖ لَمْ أُشْرِكْ بِرَبِّی أَحَدًا؛
ﺍی ﮐﺎﺵ با رب خود کسی را شریک نمیآوردم.
(ﺳﻮﺭه کهف، آیه 42)
9⃣ يَا لَيْتَنَا نُرَدُّ وَلَا نُكَذِّبَ بِآيَاتِ رَبِّنَا وَنَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِين؛
ﺍی ﮐﺎﺵ راهی پیدا شود که دوباره به دنیا برگردیم و نشانیهای رب خود را انکار نکنیم و از جمله مؤمنین شویم.
(ﺳﻮﺭه أﻧﻌﺎﻡ، آیه 27)
اینها آرزوهایی هستند که انسان بعد از مرگ دارد در حالیکه در آن زمان، دیگر فرصتی برای جبران وجود ندارد؛ پس امروز به فکر باشیم.
والعاقبه للمتقین
@mahmoum01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_سوم
نگاهم نمیکنی!!؟
تو چشمام نگاه نمیکرد!
که گفت
+: دیگه همه چی تموم شد...!
با این حرفش. احساس کردم تموم استخوان های بدم تو ثانیه ای خورد شدن!
دستای گرمشو تو دستای سردم گرفتم. و زدم زیر گریه!
+: چطور میتونی این حرفو بزنی؟
همه قول و قرار هامون یادت رفته؟؟ مگه قرار نبود مادر بچه هات باشم؟
مگه قرار نشد کنارم باشی؟ به همین زودی جا زدی؟
احساس میکردم دختر بچه سه ساله ای شدم که تنها امید زندگیشو داره از دست میده
از سرما دست و پام میلرزیدن ! تو اون سرما و سوز هیچی جز یه لباس معمولی تنم نبود! تو گرمای وجودش غرق شدم آغوشش امن ترین جای دنیا بود که گفت
-: چرا طلاهاتو فروختی ؟
دلم نمیخواست ازش جدا بشم با گریه جواب دادم
+: چون دوستت داشتم! چون نمیخواستم اذیتت کنن! هیچ کاری برای نجاتت ازم بر نمیومد!
هیچکس حاضر نبود برات کاری کنه!
ازش جدا شدم که خیسیه رد اشک رو روی صورتش دیدم
حالم از. این بد تر نمیشد!
اشکاشو با دستام پاک کردم که گفت
-: یه مرد میتونه بدون غرور زندگی کنه؟
منظورشو فهمیده بودم قلبم تیر میکشید دلم نمیخواست احساس سر شکستگی کنه !
+: تا وقتی لازم باشه به کل دنیا میفهمونم که تو یه مرد واقعی هستی!! برای همینه که دوستت دارم!
تو قوی ترین مرد زندگیه منی چون تو بد ترین شرایط همه چیز وتحمل کردی!...
شاید با حرفایی که زده بودم احساس غرور میکرد اما دستامو ول کرد و به راهش ادامه داد
حالا من مونده بودم و نسیم سوز ناکی که میوزید روی گونه هام و اشکهامو روی صورتم خشک میکرد...
از راه برگشتن به خونه میترسیدم هوا تاریک بودو شهرک خلوت!
از سرما تموم بدنم مور مور شده بود!
آروم آروم قدم بر میداشت🌱
تو دلم شاکی بودم ازش که منو تو این سرما و
#رمان '💚✨'
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهارم
و تاریکی و خلوت تنها گذاشت و رفت که دستای گرم کسی تو دستای سردم قفل شد !
با بوی عطر آرام بخشش دلم گرم شد از اینکه کنارش قدم میزدم احساس امنیت میکردم!
تا راه خونه هیچ حرفی بینمون زده نشد!
سپهر...&
بعد اینکه رسوندمش جلوی در با یه خداحافظی ازش دور شدم رفتم به سمت خیابون اصلی دلم نمیخواست ماشین بگیذم و ترجیح دادم تا راه خونه پیاده قدم بزنم وقتی به حرفاش فکر میکردم دلم محکم تر میشد...
خیالم راحت میشد از اینکه به حسم پایبنده!
حریف بغض سنگینم نشدم و زدم زیر گریه هیچوقت دلم نمیخواست امشب اینطور تموم شه! .. نصف شب بود .
اشکامو پاک کردم و زنگ خونرو زدم
چیزی نگذشت که صدای قدم های کسی از داخل حیاط به گوش رسید منصور بود در و برام باز کرد
کفش هامو در اوردم و جفت کردم وقتی وارد خونه شدم سلام کردم اما کسی جواب سلامم و نداد
همونطور که کتم و از تنم در می اوردم سهیلا گفت
+: صد دفعه گفتم این دختر بچه هست! شما گفتین نه ! بفرما وقتی احمقانه و بچه گانه فکر کنی همینم میشه داداش ماهم که از اون بچه تر !
با حرص حرفاشو میزد!
مامان پشت بندش گفت
+: بسه سهیلا!
سهیلا با تشر جواب داد
-: یعنی چی بسه؟ اصلا دست پسر عمو شاهرخ درد نکنه که این دختره رو رسوا کرد من نمیدونم چطوری میخوای بری باهاش زیر یه سقف زندگی کنی ؟ پس فردا معلوم نیست بره پنهانی چیزی از خونه بفروشه بده به کسه دیگه ای!!
بابا با اخم گفت
-: تمومش کن سهیلا ...!!!
سهیلا روشو از بابا برگردوندو مهدی و گرفت بغل و رفت تو اتاق مامان و آقاجون و درو هم پشت سر خودش بست!
مامام رو بهم گفت
+:: برو لباساتو عوض کن مادر خودتم ناراحت نکن چیزی که زیاده دختر!
-: چطور این حرف و میزنین مامان؟ اون دختر بهم محرمه!
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم
سکوت کردم نمیخواستم بیشتر ازین حرفی بزنم که بی حرمتی بشه برای همین رفتم تو اتاقم درو بستم نشستم روی تخت و با کلافگی مدام از جام پا میشدم و طول و عرض اتاق و با قدم هام متر میکردم!..
ساعت همینطور میگذشت پیرهنم رو در اوردم و یه پلیور تنم کردم!
چطور میتونستم قطره قطره اشک هاشو ببینم و بی تفاوت باشم!
اون یه دختر ۱۸ .۱۹ساله بود که روحیه لطیفی داشت !
از اتاق بیرون زدم
خواب به چشمهام نمیومد
یه استکان چای ریختم و نشستم پشت میز غذاخوری سهیلا و منصور و بابا و مامان تو پذیرایی خوابیده بودن!
ساعت ۳شب بود با صدای زنگ تلفن مامان خواست از جاش بلند شه و جواب بده ممانعت کردم هموز نمیدونستم کی این وقت شب تماس گرفته بود برای همین گوشیو برداشتم با صدای زنعمو سلام کردم
نگران حرف میزد
+: سلام زنعمو!
-: سلام سپهر جان خوبی؟
+: ممنون! چیزی شده!
-: آوا حالش بد شده اوردیمش بیمارستان الان به هوش امده مدام تو رو صدا میزنه میتونی بیای بیمارستان!
استرس همه وجودمو گرفت با نگرانی پرسیدم
-: کدوم بیمارستان!؟؟؟؟
+: بیمارستان مهر...
گوشیو گذاشتم
دوییدم به سمت کمد لباس هام با عجله پیرهنم رو تن کردم همونطور که دکمه هام رو میبستم با صدای مامان همه بیدار شدن
+: کجا میری؟
-: بیمارستان!
شوکه شد بابا با تعجب پرسید
+: بیمارستان این وقت شب چی شده؟؟؟
-: آوا حالش بد شده بیمارستانه !
بدون خداحافظی کفش هامو با عجله پوشیدم
سوار ماشین شدم و به سمت بیمارستان پا روی پدال گاز فشردم...
آوا...&
بعد رفتن سپهر زنگ در رو زدم ماهور خانم in درو باز کردم با گریه بغلش کردم و گفتم
+: دیدی چی شد ماهور خانم!... دیدی گفتم میترسم نشه!!! دیدی نشد!!!؟
آروم آروم دلداریم داد
#رمان '
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام علي عليه السلام: مبادا خانواده ات و دوستدارانت، به واسطه تو، بدبخت ترين مردمان باشند!
📚غرر الحكم، ح 10199
امروز سه شنبه
۱۶ آبان ماه
۲۲ ربیعالثانی ۱۴۴۵
۷ نوامبر ۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
🔻شهید عسکری فرد در وصیتنامه خود خطاب به همسرش، اینگونه مینویسد:
🔹️همسر گرامی، از اینکه گاهی بار سنگین خانواده را به دستت رها کرده و دنبال کارهایم میروم حلالم کن.
از اینکه بعضاً «باعث رنجیدهخاطر شدنت شدم واقعاً» ببخش.
من اینجا کنار حرم حضرت زینب(س) همواره دعاگویتان بوده و هستم.
🔹️انشاءالله روزی تمام نگرانیها با ظهور منجی عالم بشریت به اتمام برسد، مبادا سنگینی بار خانواده کوه صبرت را بلرزاند.
از صمیم قلب برای موفقیت و عمل به تکلیفات شما دعا میکنم، لطفاً سلام مرا به تمام فامیل و دوستان برسان، اگر این سفر، سفر آخرم بود مرا حلال کنید. از طرف من بچهها را برایم ببوس، خداحافظ.
#شهید_محمد_رضا_عسکری_فرد
@MAHMOUM01