" #آذر"
باید بانویی باشد با گیسوان طلایی
که هر روز و هر شب
دامن نارنجی اش را
می تکاند بر زمین تشنه
باران می بارد ،
برف می بارد ،
عشق می بارد ...
گاه طعم گس خرمالو را
با شیرینی انار در هم می آمیزد
و گاه لذت نیمکت نشینی های عصرانه را
با اندوه دوری و تلخی صبوری ...
حالا دوباره " #آذر "
مهمان دلهای ما و شماست
بیایید عاشقانه های تازه ای بسازیم
برای خاطره بازی با واپسین فرزند پاییز !
@mahruyan123456 🍃
|🔥❤️|
دلبسته ام!
هیچ چیز آرامم نمیکند...
•…من چہ میدانستـم
افسردگے دارد دوستداشتـن!
@mahruyan123456
🍁🍁🍁🍁
غروب و نم نم ِ باران و بی تو ...
هوای سرد کوهستان و
بی تو ...🧡
@Mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتصدوپنجاهوهشتم –من فقط وقتی بس می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتصدوپنجاهونهم
نزدیک سرویس در دیگری هم بود. بلند شدم و بازش کردم. یک اتاق کوچک بودکه یک تخت یک نفره داخلش گذاشته بودند.
وقتی اُسوه از سرویس برگشت صورتش خیس بود. حالش خوش نبود. لبش کمی باد کرده بود. "دستت بشکنه پریناز" دلخور به نظر میرسید. با حالت قهر و ناراحتی نگاهم کرد و پرسید:
–آخه چطوری یهو ول کرد رفت و از کشتنتون منصرف شد؟ به نظر خیلی مصمم میومد.
–پرینازه دیگه. نکنه ناراحتی من رو نکشته؟
لبش را گزید. زخمش درد گرفت و اخم ریزی کرد.
– این چه حرفیه؟ من که افتادم بعدش چی شد؟
–هیچی جنها ولش کردن.
چشمهایش گرد شد.
–مگه شما هم میبینیدشون؟
–چی رو؟
لبهایش را روی هم فشار داد:
–هیچی، منظورم اینه شما هم متوجه شدید رفتارش غیر قابل پیشبینی بود؟
–اون از اولشم غیرقابل پیش بینی بود. فقط اون موقعها اسلحه نمیکشید و آدم ربایی نمیکرد.
سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت.
به طرف اتاق کشف شده رفتم.
–راستی اینجا یه اتاق هست. در را تا آخر باز کردم و اول خودم وارد اتاق شدم.
–ببین میتونی اون تخت رو بکشی و بزاری پشت در اتاق و با خیال راحت استراحت کنی.
وارد اتاق شد.
–من خیالم از شما راحته، نیازی به این کارا نیست. به خصوص با حرفهایی که از پریناز در موردتون شنیدم.
بعد فوری موضوع صحبت را عوض کرد.
–اون هیولا نذاشت کیفم رو بیارم پایین. انداختش تو ماشین.
–چیزی لازم داری؟
–یه مهر تو کیفم بود. نگاهی به ساعت مچیام انداختم.
–حالا تا اذان مونده.
–میدونم. باید نماز بخونم، در و دیوار اینجا خیلی سیاهه. نگاهی به دیوارها انداختم.
انگار تازه همه جا با رنگ استخوانی، رنگ شده بود. اتاق، سالن، حتی پنجرهها، یک لک سیاه هم نداشت. با تعجب نگاهی به اُسوه انداختم. رنگ پریدهتر شده بود و غمگین. خیلی غمگینتر. آنقدر چشمهایش غم داشت که آدم فکر میکرد یکی از عزیزانش را از دست داده. من که نمردهام. هنوز هم اتفاقی نیوفتاده. البته حق داشت نگران خانواده و سرنوشتش باشد. منظورش چه بود که همه جا سیاه است نکند بلایی سر چشمهایش آمده؟
از اتاق بیرون آمدم تا ببینم میتوانم چیزی پیدا کنم که به جای مهر استفاده کند. همه جا را گشتم زیر مبلها و فرشها، زیر و بالای کمد و تلویزیونی که آنجا بود ولی چیزی پیدا نکردم. یک لحظه با خودم فکر کردم از چوب هم به عنوان مهر میشود استفاده کرد. یادم آمد که پریناز موقعی که جیبم را تخلیه میکرد سویچ ماشین را به خودم برگرداند. روی سویچ ماشین هم یک جا کلیدی مستطیل شکل چوبی آویزان کرده بودم که کار دست خودم بود. زود از جیبم خارجش کردم و از سویچ جدایش کردم. به اتاق برگشتم تا به دست اُسوه برسانمش.
وارد اتاق که شدم دیدم قسمتی از فرش را کنار زده و روی سرامیک به نماز ایستاده. از اتاق بیرون آمدم ولی در اتاق را نبستم. همانجا نزدیک در، روی زمین نشستم و به فکر فرو رفتم. چقدر آدمها با هم فرق دارند. دلم برای خودم برای راستین قدیم تنگ شد.
غرق گذشتهی خودم بودم که صدای گریهاش را شنیدم. از درز، لولای در نگاهش کردم به سجده رفته بود و با خدا زمزمه میکرد و اشک میریخت.
دلم به درد آمد بلند شدم شاید هر دویمان خدا را التماس کنیم تاثیرش بیشتر باشد. گوشهی سالن یک فرو رفتگی کوچک داشت وضو گرفتم و در آنجا نشستم. جا کلید چوبی را روی زمین گذاشتم و پیشانیام را به آن چسب کردم. به لحظهی شمارش پریناز فکر کردم ممکن بود دیوانگی میکرد و من حالا دیگر فرصتی برای بخشش خواستن از خدا نداشتم.
واقعا اگر اینطور میشد چه؟ چقدر باید خدا رو شکر میکردم که اتفاقی نیفتاد. از صبح به خاطر کارهایی که از پریناز سرزد مدام به این فکر میکردم که حالا اُسوه با خودش چه میگوید؟ حتما فکر میکند این مدیر ما میخواسته با چه عتیقهایی ازدواج کند، من را به چه کسی ترجیح داده، باید در یک فرصت مناسب برایش توضیح بدهم که پریناز به مرور اینطور شد اول آشناییمان اینطور نبود. آرامتر و عاقلتر بود. هر چه بود از آن موسسه لعنتی شروع شد. به خصوص از کلاسهایی که میرفت. نمیدانم چقدر در گذشتهی دور خودم، زمانی که پریناز در زندگیام نبود و همهچیز سرجایش بود سیر کردم که با صدای پای اُسوه سرم را از سجده بلند کردم. انگار دنبال چیزی میگشت به طرف سرویس رفت و نگاهی داخلش انداخت بعد ایستاد و به در خروجی خیره شد و بغض کرد و آرام به طرفش رفت.
پرسیدم:
–چی شده؟
با دیدنم چشمهایش برق زد و به طرفم آمد.
–شما اینجایید؟ ترسیدم، فکر کردم نیستید. چرا رفتین اونجا نشستین؟
به دیوار تکیه دادم.
–چرا این فکر رو کردی؟ تو رو اینجا تنها بزارم کجا برم؟
با فاصله زیادی از من، روی زمین نشست و با بغض گفت:
–اگه خدا رحم نمیکرد، ممکن بود برای همیشه تنها...
حرفش را خورد و مکثی کرد و ادامه داد:
–ممکن بود نباشید.
@mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتصدوشصتم
گفتم:
–هم خدا رحم کرد هم تو به موقع بیهوش شدی. پریناز وقتی دید افتادی کلا آتیشش خاموش شد. انگار یه پارچ آب روی یه زبانهی آتیش ریخته باشی. گذاشت رفت.
آهی کشید و سرش را به علامت تاسف تکان داد
رفتارش خیلی غیر عادیه، انگار خودشم نمیدونه چی میخواد.
–اینجوری نبود. دنبال یه چیزهاییه که اونا تو مخش کردن. برای رسیدن بهشون خودش رو نابود کرد ولی هنوزم نفهمیده. البته در هر صورت راضی نیست. نه اون موقع رضایت داشت نه حالا.
زانوهایش را در آغوشش گرفت و گفت: –آدمیزاد همینه دیگه، به قول امیرمحسن، اگه از ترمز عقلمون استفاده نکنیم کمکم میریم ته دره، اگه سرعتمون زیاد باشه همونجا میرسیم به آخر خط، اگرم با سرعت کم سقوط کنیم امید هست به خوب شدن، ممکنه فقط دست و پامون بشکنه.
پاهایم را دراز کردم و دستهایم را روی سینهام جمع کردم.
–پریناز که انگار دیگه اصلا عقلی نداره که بخواد ترمزی هم داشته باشه، کارای امروزش رو که دیدم شک کردم. انگار چیزی مصرف میکنه به قول تو، کارهاش غیرعادی بود. یه آدم دیگه شده، باورم نمیشه اینقدر راحت اسلحه دست میگیره و تهدید میکنه.
–جوری رفتار میکرد که انگار بار اولش نیست. براش عادی بود.
به طرفش رفتم و چهار زانو روبرویش نشستم و نگران گفتم:
–با این حساب اونا کلا آدمهای خطرناکی هستن. ندیدی چه وحشیانه همه جا رو آتیش میزدن، اینام لنگهی اونان، نشنیدی گفتن فردا اینام میرن که همون کارهارو انجام بدن؟
–آره، شنیدم. کاش میشد یه جوری لوشون بدیم.
–اول باید یه فکری برای فرار کنیم.
–چه فکری؟
–رفته بودم وضو بگیرم دیدم اونجا یه پنجره کوچیک رو به دیوار حیاط داره. شاید بشه هواکش رو دربیارم و از اونجا تو رو فراری بدم.
–من رو؟ پس خودتون چی؟
–من مهم نیستم. باید هر طور شده تو رو نجات بدم.
–ولی من بدون شما جایی نمیرم.
–الان وقت این حرفها نیست.
فکری کرد و گفت:
–البته میتونم برم براتون کمک بیارم، یا به یکی خبری چیزی بدم.
–آفرین دختر خوب.
صورتش گل انداخت.
بلند شد و به سرویس بهداشتی رفت.
نگاهی به پنجرهی کوچکش انداخت.
–من از اینجا رد نمیشم. کوچیکه، با نگاهم براندازش کردم.
–به نظرم جا میشی، ممکنه سرشونههات به سختی بگذره ولی باید تلاشت رو بکنی، اگرم نشد حداقل دست روی دست نذاشتیم.
–چطوری میخواهید بازش کنید؟ اینجا هیچ ابزاری نیست. فکر کنم فنسش رو پیچ کردن.
–فنس چیه؟ باید کل پنجره رو دربیارم تا بتونی رد بشی.
بعد به طرف کمد رفتم.
–شاید تو این بشه چیزهایی پیدا کرد. وقتی قفلش کردن یعنی چیزهای به درد بخوری توش هست.
مأیوسانه گفت:
–اگه با سختی بازش کردید و چیزی توش نبود چی؟
–امیدوار باش ما تلاشمون رو میکنیم، نتیجه با خداست. من که خیلی امید دارم، بخصوص که میخوام واسه بیرون بردن تو از اینجا تلاش کنم.
لبخند پهنی زد و غمش سبک شد.
–حالا همین در کمد رو چطوری باز کنیم؟
کمد را بررسی کوتاهی کردم.
–خوبیش اینه که قدیمیه میتونم لولاهاش رو باز کنم. یا قفلش رو بشکنم. فقط یه چیزی مثل چکش یا گوشتکوب لازمه.
با ذوق گفت:
–جلوی آینهی دستشویی چندتا شیشه عطر خالی هست با چند تا مسواک و چیزای دیگه.
به دقیقه نرسید هر چه داخل سرویس بود را جلوی پایم ریخت.
–اینم جعبه ابزار، ببینید میشه کاری کرد.
خندیدم.
–آفرین، عجب جعبه ابزار مدرنی برام آوردی، فقط اونقدر به روز هستن که طرز کار باهاشون رو بلد نیستم. دفترچه راهنما ندارن؟ خندید.
گفتم:
–تا حالا با شیشهی عطر چیزی رو نکوبیدم.
یکی از شیشه عطرها را برداشت.
–من گاهی که حال ندارم برم گوشت کوب بیارم با شیشه عطرهام تو اتاقم بادوم میشکنم، جواب میده خیلی سفتن. فقط ببینید با انتهاش که سفت تره باید بکوبید.
–پس تنبلیتون فقط واسه ناهار آوردنتون نیست. شنیده بودم تنبلا خیلی خلاقن ولی در این حدش رو فکر نمیکردم.
مسیر نگاهش را تغییر داد و گفت:
–این نشانه تبلی نیست نشانهی استفاده بهینه از وقته.
لبهایم را جمع کردم.
–بله ببخشید، پس با یه حرفهایی سر و کار دارم. حالا بادومها با اینا میشکستن؟
–معلومه، اگه نمیشکستن که الان بهتون پیشنهاد نمیدادم.
–اهوم، البته امتحانش مجانیه. فقط تو میتونی جلوی در کشیک بدی؟ اگر صدای پایی شنیدی زود خبرم کن و خودتم زود بیا کمک کن این بساط رو جمع کنیم.
–حتما.
نگاهی به مسواکها انداختم.
–اینا رو واسه چی آوردی؟ آخه با یه مسواک چیکار میشه کرد؟
حق به جانب گفت:
–گاهی به جای اهرم میشه استفاده کرد. مثلا مسواک رو بزارید زیر لولا بعد با شیشهی عطر از پشتش بزنید، بلندش میکنه.
خندیدم.
–بهبه خانم حرفهایی، تجربه این کارم داری؟
–نه، الان یهو به ذهنم رسید.
–این مسواکها که واسه این کارا دوامی ندارن، حالا ببینم چیکار میشه کرد.
@mahruyan123456
میانبر به پارت های رمان آنلاین و زیبای #طــہورا ✨♥️
به قلم زیبا و روان #دلآࢪا🌱
👇🏻👇🏻👇🏻
پارت اول :
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
پارت بیستم :
https://eitaa.com/mahruyan123456/7662
پارت چهلم :
https://eitaa.com/mahruyan123456/8584
پارت شصتم :
https://eitaa.com/mahruyan123456/9640
⭕️❌ این رمان تنها مختص به کانال مه رویان است و هر گونه فوروارد و کپی از آن حرام و پیگرد قانونی به دنبال دارد ❌⭕️
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتشصتوهفت:
هر دو با شتاب به کنار پنجره رفتیم و پرده را کنار زده و از پشت پرده به داخل کوچه نگاه انداختیم.
سیاوش بود وای خدای من !!
با سعید بهم گلاویز شده بودن .
صدای فریاد های گنگ سیاوش را می شنیدم که فحش و ناسزا می گفت .
با ناراحتی به سارا نگاه کردم و گفتم: من میدونم این دیوونه است آخه چرا سعید رو آوردی !؟
ابروهای نازک و کوتاهش را به هم گره زد و با چهره ای دَرهم و لب و لوچه ی آویزان گفت : خودت گفتی دو روزه که نیستش!
کف دستم رو که بو نکرده بودم بدونم یهو سر میرسه و اینجا سبز میشه .
داداش بیچاره ام رو کُشت این شوهر دیوانه ات ...
تو چطور با این زندگی میکنی بخدا که روانیه ...
بیا بریم پایین میانجی گری کنیم بلکه کوتاه بیاد و بفهمه که سوتفاهم شده و سعید فقط منو رسونده .
حال ایستادن نداشتم همان جا کنار دیوار سُر خوردم و گفتم : نه بهتره که ما نریم .
اون منو ببینه جری تر میشه.
با اعتراض داد زد و گفت: پس می گی چیکار کنم همین طوری وایسم تا ببینم داداشم رو چطور کتک میزنه .
زل زدم به صورت نگرانش و خنده ای کردم و گفتم : داداش توام نی قلیون که نیست واسه خودش یَلی هست !
اونم از پس خودش بر میاد.
اصلا سارا گاهی وقتا یه کارایی می کنی !
یه سنگ میندازی تو چاه صد تا عاقل نمی تونن دَرِش بیارن .
بهت گفتم نیا اینجا .
روبروم نشست و با دلخوری گفت : اِاِاِاِ بِشکنه این دست که نمک نداره .
دختر تو چقدر نمک نشناسی !
من بخت برگشته دلم به حالت سوخت جای خواهر نداشته ی منی گفتم یه سوپ واست بیارم تا بلکه تو قوت بگیری
اومدم ثواب کنم کباب شدم ...
دستش را به گرمی فشردم و تبسمی کرده و گفتم: ناراحت نشو از من ؛ خودت می دونی که چقدر دوست دارم .
من حرفام رو به مادرم نمی گم اما به تو میگم تو نزدیک ترین کسی هستی که من دارم .
اگه حرفی زدم معذرت میخوام اما خب من سیاوش رو می شناسم اون گناه نکرده منو کتک میزنه دیگه دلم نمی خواد بهانه دستش بدم.
--خب اینم از نفهم بودن خودته ! دختر تهران باشی اونم جنوب شهری بین این جماعت گرگ صفت و هفت خط بزرگ شده باشی ! اونوقت انقدر ساده باشی !
منو و تو توی محله ای زندگی کردیم که اگه روزی هفت هشت تا آدم معتاد و قالتاق رو نمی دیدیم و از سر رد نمی کردیم روزمون شب نمیشد .
تعجب میکنم چرا تو این وسط انقد مظلوم و بی سر و زبون از آب در اومدی.
اما باید خودت رو تغییر بدی دیگه کسی که نتونه گلیم خودش رو از آب بکشه بیرون کسی تره هم واسش خورد نمی کنه .
--میگی چیکار کنم سارا !
--هیچی فقط یکم عُرضه به خرج بده .
تا شوهرت فک نکنه از پشت کوه اومدی .
با لگدی که به درب ورودی خورد و با شدت باز شد هر دو از جا پریدیم .
با قیافه ی غضبناک سیاوش روبرو شدیم .
با ترس و لرز خودم را پشت سارا پنهان می کردم .
خون جلوی چشماش رو گرفته بود و رگ گردنش باد کرده بود ...
حسابی عصبانی بود و هر کاری ازش بر می اومد .
با مشت به در کوبید و داد زد و خطاب به سارا گفت : پس تویی که نمیگذاری زن من زندگی شو کنه !
تو داری زیر گوشش میخونی ...
پدرت رو در میارم دختره ی....
سارا سینه سپر کرده و جلوتر رفت و بدون هیچ ترس و باکی گفت : صدات رو واسه من نَبر بالا مَردک !
من مثل این زن ساده ات تو سری خور نیستم و اجازه نمیدم کسی بهم اهانت کنه .
چه برسه به اینکه دست روم بلند کنه .
توام از ساکتی طهورا سو استفاده کردی و وحشی شدی !
داشت با حرفاش بیشتر عصبیش می کرد .
و می ترسیدم که به سارا حمله کنه .
هیچ کاری ازش بعید نبود .
موقع عصبانیت دیگه هیچ کس و هیچ چیز رو نمی شناخت .
خم شد و گلدون شیشه ای رو از روی عسلی برداشت ...
دستش رو بالا برد تا به طرف سارا پرتش کنه .
بی مهابا خودم رو انداختم جلوی سارا و با التماس و لحنی پر سوز بهش گفتم: نزن ترو خدا سیاوش از این بدبخت ترمون نکن .
بگذار سارا بره بعد هر چی خواستی به من بگو.
بخدا اون تقصیری نداره...
فقط اومد واسه من غذا آورد.
دندون هاش رو روی هم فشار داد و با خشم غرید : تو خیلی غلط کردی که اینو خبر کردی که واست غذا بیاره .
مگه چیزی تو این خونه ی لامصب پیدا نمیشه آخه!!
بعد حتما بهش هم پیغام دادی که با شازده داداشش بیاد تا دلی هم از عزا در بیاری .
سارا با دهان باز داشت به سیاوش نگاه می کرد و دستش رو از جلوی دهانش گرفت و گفت: وای خدا چی داری میگی آخه!
چطور انقدر راحت دهنت رو باز میکنی و به زنت که از گل پاک تره تهمت میزنی !
دستم رو گرفت و به طرف خودش کشید و ادامه داد : دیگه یه لحظه ام نمی گذارم اینجا بمونه
تو لیاقت این جواهر رو نداری .
لنگه ی همون برادر عوضی تر از خودت هستی !
ناراحتیش رو روی گلدون خالی کرد با شدت به طرفی پرتش کرد 👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
و به هزار تکه تقسیم شد و روی سرامیک های سفید کف پذیرایی پخش شد .
جلوتر اومد و با شتاب بازوم رو کشید و تقلا می کرد که دستم رو از دست سارا خارج کنه .
و همون طور که تلاش می کرد سارا هم کم نمی آورد شده بودم چوب دو سر طلا !
فریاد کشید و گفت : تو بیجا میکنی که واسه ی من تعیین تکلیف میکنی .
نگذار یک کتک مفصل مثل همون که داداشت نوش جان کرد به توام بزنم ها .
طهورا بهش بگو گورش رو از اینجا گم کُنه .
هر دو دستم درد گرفته بود و حس می کردم داره از جا کنده میشه با درماندگی به سارا نگاه کردم و گفتم: ترو خدا برو !
زندگیم به حد کافی جهنم هست از این بدترش نکن .
--خاک توی سرت آخه تو به این خراب شده و این یالقوز که روبروت وایساده دل خوش کردی بیا بریم بگذار داغت رو به دلش بگذارم.
--بیا برو التماس میکنم برو سارا .برو !!!
من و سیاوش زن و شوهریم بالاخره کوتاه می آییم...
نگاه تحقیر آمیز بهم انداخت و دستم رو رها کرد و گفت: باشه میرم اما واست متاسفم ...
دیگه ام هیچ وقت اسم منو نیار .
سارا با ناراحتی روانه شد و سیاوش پشت سرش در رو بست و نفسی از سر آسودگی کشید و گفت : شرت کم دختره ی ولگرد ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتشصتوهشت:
بی توجه بهش راهی اتاق شدم ...
پایم به اتاق نرسیده بود که شانه ام از پشت به شدت کشیده شد و به دیوار چسباندم...
و با دستش محکم چانه ام فشار می داد و فَکم داشت از زور درد منقبض میشد .
و حس می کردم دندان هایم در حال فرو ریزی است ...
خیره شد به چشمام و با عصبانیت گفت : گفته بودم دلم نمیخواد بدون اجازه ی من کاری کنی ؟!
گفته بودم بدون اجازه ی من حق نداری هیچ غلطی کنی...
چرا زنگ زدی به این دختره ! هاااان !
با خودت گفتی سیاوش که خونه نیست منم می تونم هر کاری دلم خواست بکنم .
فشار دستش رو بیشتر کرد و گفت : جواب بده چرا لال مونی گرفتی تا الان که اون دوستت بود خوب زبون داشتی !
--دستت رو بیار پایین تا بگم .
چانه ام را ول کرد و با خشم بهم زل زد و گفت : خیلی خب می شنوم بی کم و کاست .
--من فقط به سارا گفتم که حال ندارم اونم گفت باشه من واسه یه چیزی درست می کنم تا بخوری.
این شد که اومد تو این دعوا رو راه انداختی .
پوزخندی زد و گفت : منم که احمق!!
خودش می خواست بیاد خیلی غلط کرد که اون داداش لَندهورش رو با خودش آورد .
در و همسایه چه فکری می کنن من اینجا آبرو دارم !
نمیگن یه پسر جوون دم خونه این چیکار میکنه خب هر کی باشه میدونه واسه خاطر تو وایساده...
--چرا چرت و پرت میگی بخدا من روحمم خبر نداشت که میخواد با سعید بیاد ...
سری تکون داد و زهر خندی زد و گفت : ها خوشم باشه دیگه نه پسوندی نه پیشوندی چه زود هم شد سعید !
ببینم جلوی اون چیکار کردی که ول کن نیست .
چه جور لوندی کردی !
بلد نیستی واسه من عشوه گری کنی اونوقت...
طهورا دلم می خواد با همین دستام خفه ات کنم اما نه! با مُردن راحت میشی باید ذره ذره بمیری ...
تو خونه باشی و اون نیومده باشه خونه !!
نه باور کردنی نیست ...
دستام رو حصار صورتم کرده و به گریه افتادم و گفتم : آخه چرا الکی قضاوت میکنی به خدا به پیر به پیغمبر من اونو ندیدم از وقتی اومده همون پایین وایساده ...
چرا انقدر راحت تهمت میزنی !
مگه تو وجدان نداری !
یک طرف صورتم از شدت ضربه ای که زد سوخت و مثل پر کاهی بلندم کرد و پرتم کرد روی زمین!
هر چی عجز و ناله می کردم و به پاهاش افتادم تا کتکم نزنه اما حرف حالیش نبود.
و به ضربات پی در پی اش ادامه می داد .
و دستام رو روی شکمم گرفته بودم تا از بچه ام از اون لخته ی خون که بد جور به وجودش عادت کرده بودم محافظت کنم .
مادر شدن رو با تک تک سلول های بدنم داشتم درک می کردم.
مادر که باشی با چنگ و دندان هم که شده دوست داری بچه ات را حفظ کنی و کوچک ترین صدمه ای به او وارد نشود .
آروم باش عزیزکم !
آروم باش...
من نمی گذارم بلایی سرت بیاد .
تو فقط محکم باش ...
تو قراره امید من باشی دلبندم ...
نکنه که منو رها کنی ...
اما دست من حصار محکمی نبود در برابر حمله ی وحشیانه و بی رحمانه ی سیاوش ...
لگد های محکمی به دل و کمرم میزد و من بی صدا اشک می ریختم .
کاش همون لحظه عمرم تموم میشد دیگه توان تحمل این شکنجه رو نداشتم.
با آخرین توان و حرصی که داشت کتکم میزد و من همانند مرده ای روی زمین افتاده بودم .
مرده ای که در حال احتضار بود .
و با خودم می گفتم هر آن است که دیگر روح از بدنم جدا شود ...
با لگد آخری که به شکم و قفسه ی سینه ام زد دیگه نتونستم طاقت بیارم و چشمام بسته شد و جز سیاهی چیزی ندیدم !!!
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456 🍃