eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
❤عاشقانہ ❤️ چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـن من هنوز آماده نبودم  مامان صداش در اومد _اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الان ک از راہ برسـن انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو   _وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الا.....(یدفہ زنگ و زدن ) دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم سریع حاضر شدم  نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے سنم و یکم برده بود بالا با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ عصبانیت تو چهره ے مامان به وضوح دیده میشد گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ مهمونارو میشناسہ همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من چاے و ریختم مامان صدام کرد _اسماء جان چایے و بیار خندم گرفت مثل این فیلما چادرمو مرتب کردم  وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم ب جناب خواستگار ک رسیدم کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون   آقاےسجادے؟ ایـݧ جاچیکار میکنہ؟ ینی این اومده خواستگارے من؟ واے خدا باورم نمیشہ چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم   مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود. اما چاره اے نبود باید میرفتم ..... نویسنده: @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 روبروی ساختمان چندین طبقه ای ایستادم . نگاهی به آدرسی که سارا برایم پیامک کرده بود انداختم . خودش بود ... شرکت دارو سازی مَهبُد همان شرکت معروف که. اوازه اش بر سر زبان ها افتاده بود . تا چشم کار می کرد فقط بلندی ساختمان و طبقات متعددش بود . یاد جمله ی مادرم افتادم که می گفت قبل رفتن به هر جایی اول هر کاری بسم الله بگو ... بسم اللهی گفتم و از پله های ورودی ساختمان بالا رفتم . نمای داخلی اش که دیگر گفتنی نبود ... برای یک دختر پایین شهری، دیدن چنین چیزهایی فقط می توانست در خواب باشد ...در رویاهای دست نیافتنی اش ... روبروی آسانسور ایستادم دکمه طبقه ۷ را فشار دادم . خودم را ور انداز کردم ... سر و وضعم‌ حسابی ضایع بود ... اما چه کنم که نداشتم و همیشه ی خدا از وقتی یادم می آمد زندگی مان همین طور بود ... زندگی که همیشه یه طرفش می لنگید .... یاد آوری آن روز ها جز حسرت و آه چیزی برایم به دنبال نداشت . طبقه هفتم ایستاد ... نگاهی به دور و اطرافم انداختم تا ذهنم بهتر بتواند تجزیه و تحلیل کند ... قبل از اینکه به دور و اطرافم نگاه کنم چشمم افتاد به میز منشی ... باورم نمی شد که اینجا شرکت دارو سازی باشد ...بیشتر شبیه سالن مد و زیبایی بود . کارکنانش که دیگر گفتنی نبود ... سر و وضع اتو کشیده با لباس های فرم اما خوش دوخت و اندامی ... لباس هایی که پولشان از لباس مجلسی من و امثال من خیلی بیشتر بود . نفسم را بیرون دادم و جلو تر رفتم و آهسته سلام دادم . دختر جوانی که تقریبا هم سن و سال خودم بود سرش را بالا آورد . موهای بلوند و چشمان درشتش که به لطف ریمل و خط چشم کمی درشت شده بود ... بینی سر بالایش هم که از صد فرسخی مشخص بود عملی است ... چینی به صورتش انداخت و حالتی مشمئز کننده گفت : بفرمایید ، ! --برای کار اومدم ! ناخن های مانیکور شده اش را زیر چانه اش زد و با حالتی مسخره گفت : مطمئنی اشتباه نیومدی !؟ اشاره ای به سر تا پایم انداخت و پوزخندی زد : ما اینجا گدا خونه نزدیم ! شما اشتباهی اومدی ! حرف هایش برایم عادی بود ... بارها شنیده بودم این حرف ها را از زبان مرفهین بی درد ... بایستی تحمل می کردم تا بتوانم کارم را از پیش ببرم ... -- اما من برای‌ کار اومدم آدرس اینجا رو یکی از دوستام بهم داده... هر کاری باشه می کنم حتی آبدار چی یا نظافت چی هم باشم قبوله ! --همین نظافت چی که تو میگی ! لباس های تنش فقط تومنی صد هزار به تو توفیر داره ؟! تا اون روی سگم‌ بالا نیومده گم شو برو بیرون ! همزمان با فریادش در اتاق روبرو باز شد و من خیره به در شدم ... ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نمی‌شناختمش. ولی کاملا معلوم بود که او مرا خوب می‌شناسد. جوانی لاغر اندام که یک تیشرت و شلوار جذب پوشیده بود. مشت اول را که به دماغش زدم، عینک دودی‌اش روی زمین پرت شد. شروع به التماس کرد. –آقا راستین، شما اشتباه می‌کنید اون جور که شما فکر می‌کنید نیست. نفس نفس می‌زدم. دندانهایم را روی هم فشار دادم و دو دستی به سینه‌اش کوبیدم. تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. از یقه‌اش گرفتم و بلندش کردم. چسباندمش به ماشینش و پرسیدم: –تو درستش رو بگو. با ترس نگاهم کرد. پوزخندی زدم و گفتم: –بهت نمیاد اینقدر ترسو باشی. تو که می‌ترسی با ناموس مردم چیکار داری؟ با مِن و مِن گفت: –ولی اون گفت هنوز هیچی بینتون نیست. حرفش عصبی‌‌ترم کرد و باعث شد کشیده‌ی محکمی نصیبش کنم. –اون غلط کرد. اصلا چرا اینجوری گفت؟ مگه تو بهش چی گفتی؟ –دستش را گذاشت روی جایی که کشیده خورده بود و گفت: –هیچی، فقط پرسیدم با من بیرون میاد شما ناراحت نمیشید؟ گفت، نه باور کنید ما رابطمون کاریه، اون میخواد برای خودش شرکت بزنه من فقط دارم کمکش می‌کنم. چیزی بینمون نیست. هر چه او بیشتر حرف میزد من عصبی‌تر میشدم. فریاد زدم: –تو چی کاره‌ایی که کمکش کنی؟ از کجا تو رو می‌شناسه؟ –من قبلا توی یه شرکتی که پری‌ناز حسابدارش بود کار می‌کردم. –صدات رو ببر، اسمش رو نیار. لال شد و سرش را پایین انداخت. کمی از او فاصله گرفتم و پرسیدم: –چرا میخواد شرکت بزنه؟ چطوری تو رو پیدا کرد؟ اون که یک ساله حسابدار شرکت ماست. آرام سرش را بالا آورد و گفت: –بهم زنگ زد. منم بیکار شده بودم. گفتم به شرطی کمکش می‌کنم که با هم شریک بشیم. با چشم‌های از حدقه در آمده پرسیدم: –اونم قبول کرد؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. می‌دانستم به خاطر جرو بحثی که ماه پیش با پری ناز داشتیم می‌خواهد شرکت بزند. چون من آن روز در شرکت به او گفتم: –اینجا شرکت منه هر کاری که من بگم باید تو انجام بدی. او هم گفت: –شرکت زدن که کاری نداره. چرخوندنش مهمه. منم از حرفهایش عصبانی بودم برای همین گفتم: –اگه کاری نداره برو یدونه بزن. هر کاری هم دلت میخواد توش انجام بده. اینقدرم اینجا واسه من رئیس بازی درنیار. ولی این دلیل نمی‌شود که هر کاری دلش می‌خواهد بکند. یا با هر کسی رفت و آمد کند. یقه‌ی مرد روبرویم را گرفتم و با عصبانیت بیشتری گفتم: –خوبه که من رو می‌شناسی و می‌دونی اگه با یکی لج کنم چی میشه. پس دیگه نبینم دور و بر خانم جاهد باشی. تاسیس شرکت و این حرفها رو هم فراموش کن. فهمیدی یا نه؟ سرش را تند تند تکان داد. یقه‌اش را رها کردم. به سرعت برق و باد سوار ماشینش شد و رفت. @mahruyan123456