eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ عاشقانہ ❤️ در اتاق به صدا در اومد... مامان بود... اسماء جان؟ ساعت و نگاه کردم اصلا حواسمون بہ ساعت نبود یڪ ساعت گذشتہ بود بلند شدم و درو اتاق و باز کردم جانم مامان   حالتون خوبہ عزیزم آقاے سجادے خوب هستید چیزے احتیاج ندارید از جاش بلند شد و خجالت زده گفت بلہ بلہ خیلے ممنون دیگہ داشتیم میومدیم بیرون ایـن و گفت و از اتاق رفت بیرون ب مامان یه نگاهے کردم و تو دلم گفتم اخہ الان وقت اومدن بود؟ چرا اونطورے نگاه میکنے اسماء؟ هیچے آخہ حرفامون تموم نشده بود نه به ایـن کہ قبول نمیکردے بیان نه به ایـن ک دلت نمیخواد برن اخمے کردم و گفتم واااااا مامان من کے گفتم... صداے یا اللہ مهمونارو شنیدیم رفتیم تا بدرقشون کنیم مادر سجادے صورتمو بوسید و گفت چی شد عروس گلم پسندیدے پسر مارو؟ با تعجب نگاهش کردم  نمیدونستم چی باید بگم که مامان به دادم رسید حاج خانم با یہ بار حرف زدن که نمیشہ انشااللہ چند بار همو ببینن حرف بزنـن بعد سجادے سرشو انداختہ بود پاییـن اصـلا انگار آدم دیگہ اے شده بود قــرار شد ک ما بهشون خبر بدیم که دفہ ے بعد کے بیان بعد از رفتنشون نفس راحتے کشیدم و رفتم سمت اتاق که بوے گل یاس و احساس کردم نگاهم افتاد به دستہ گلے که با گل یاس سفید و رز قرمز  تزئین شده بود عجب سلیقہ اے من و باش دستہ گل شب خواستگاریمم ندیده بودم... شب سختے بود انقد خستہ بودم که حتے به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم و خوابیدم صب که داشتم میرفتم دانشگاه خدا خدا میکردم امروز کلاسے که با هم داشتیم کنسل بشہ یا اینکہ نیاد نمیتونستم باهاش رودر رو بشم  داشتم وارد دانشگاه میشدم ک یہ نفر صدام کرد سجادے بود بدنم یخ کرد فقط تو خونہ خودمون شیر بودم خانم محمدی......؟ @mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : نزدیکای اذان مغرب بود که رسیدم... خسته و کوفته از همه جا رونده ... هنوز بچه ها تو کوچه بودن و مشغول بازی ... خیلی وقت ها به حال خوش و دنیای قشنگی که داشتن حسرت می خوردم و بارها آرزو می کردم که ای کاش باز هم همون دخترک کوچولو که تنها دغدغه اش خوابوندن عروسک هاش و بازی با دوستاش‌ بود میشدم ... دوران طلایی زندگیم که نفهمیدم چطور گذشت!! با صدای طاها که با شوق به طرفم می دوید از فکر بیرون آمدم . آغوشم را باز کردم برایش !!! محکم با دست کوچکش کمرم را سفت گرفته بود و سرش را روی سینه ام گذاشته بود! نفس نفس می زد ! خم شدم و بوسه روی موهایش زدم. اگر به اندازه تمام دنیا هم غم و غصه داشتم یک لبخند و شیرین زبانی اش همه چیز را برایم کمرنگ می کرد . --آبجی خیلی دیر اومدی ! نگرانت شدیم هر چی با مامان زنگ زدیم گوشیت جواب ندادی ؟! یعنی خاموش بود . --دنبال کار بودم قربونت برم ، گوشیم هم شارژ نداشته توام که از صبح تا حالا تو کوچه ای آره؟ --نه بخدا یکی دو ساعته اومدم کمک مامان دادم . آبجی راستی امروز فخری خانم دوباره اومد خونمون ! اسمش هم که می اومد چندشم میشد زنیکه ی فضول!! --خب چی گفت !! از من چیزی نگفت !؟ --به مامان گفت اجازه بده بیایم واسه خواستگاری ! طهورا رو راضی کن . اما مامان گفت که من مشکلی ندارم ولی زندگی طهورا هست صلاح زندگیش رو بهتر میدونه اگر قبول کرد میگم بیاین ! دستش را روی دستم گذاشت و با صدای آرام تری گفت : آبجی یه چیزی بگم؟ --بگو داداشی... --آبجی ترو خدا قبول نکن ! میعاد پسر خوبی نیست ! خودم چند بار دیدمش با بچه ها که مزاحم دخترا میشه ! قند در دلم آب میشد از نگرانی برادرم ! برادر کوچکم که هنوز سنش آنقدر نشده بود که درک کند خیلی از مسائل را ... لبخندی زدم زل زدم به چشمان زیبا و معصومش ! تا وقتی یه داداش مثل تو دارم دیگه هیچ غمی ندارم ! خیالت راحت باشه از الان تا صد سال دیگه من اجازه نمیدم که بیان . آهی‌ کشیدم و در دلم گفتم : ای کاش ، که یه ذره از غیرت و محبت تو توی رگ های طاهر‌ هم بود ! اما خب هیچ وقت پنج تا انگشت مثل هم نیستن ... ادامه دارد ... به قلم ✍ دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃