🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتچهارم
فرصت را غنیمت شمرده و ضربه ای محکم به ساق پایش زدم ، و کیفم را برداشته و به طرف در دویدم .
و دستگیره را به طرف پایین فشار میدادم تا باز شود ، !!
خدا خدا می کردم که قفل نباشد!
چندبار بالا و پایین کردم و به هر طریقی بود باز شد و تمام قدرتم را در پاهایم ریخته و به طرف پله ها می دویدم !
انقدر هول شده بودم که حواسم نبود با آسانسور بروم .
با هزار جان کندن پله ها را پایین آمدم...
و نایی برایم نمانده بود.
سینه ام به خس خس افتاده بود .
و نفسم یاری نمی کرد ...
یه حمله ی خفیف رو از سر گذروندم .
این بیماری هم شده بود همدم و همیار من !
تا وقتی زنده بودم باید تحمل می کردم .
اسپری را جلوی دهانم گذاشته و نفس عمیق کشیدم .
نفس که کم می آوردم مرگ را به چشم خودم می دیدم !
چقدر مادر بیچاره ام نگران حال و روز من بود !
از همان بچگی همیشه مراقبم بود ...
طاقت دل نگرانی اش را نداشتم، کم غم و غصه نداشت ...
باورم نمی شد، که چطور جان سالم به در بردم ، جان را که پیش کش آبرویم می کنم !
بیشتر از هر چیزی نگران عفت و آبرویم بودم که در خطر بود !
یاد جمله ی مادرم افتادم که می گوید : خدا همیشه هوای بنده هاش رو داره !
هیچ وقت فراموششون نمی کنه!
آخرین لحظه که حس می کنی دیگه به آخر خط رسیدی خدا دستت رو می گیره !
گرچه اعتقاداتم خیلی وقت بود که کمرنگ شده بود اما قطع به یقین که فقط خدا کمکم کرد تا لکه ی ننگی به بار نیاورم و نجاتم داد !
گوشی شکسته و درب و داغونم رو از کیفم در آورده و شماره ی سارا رو گرفتم .
باید یک دل سیر فحشش می دادم تا کمی آروم بشم دختره ی روانی !؟
بعد از چند بوق صدای خنده بلندش گوشم را پر کرد : الو ...سلام چطوری! خوش می گذره با آقای دکتر !
فریاد زدم و با عصبانیت گفتم : زهر مار ، دختره ی بی شعور ؛ چی فک کردی راجب من هاااااان ؟
یعنی دیگه انقد خوار و ذلیل شدم که تن به همچین خفتی بدم!
--خب بابا ، یواش تر ، پیاده شو با هم بریم! مگه خودت نگفتی یه کار خوب نون و آب دار می خوای ! نگفتی یه هر کاری باشه انجام میدی !
منم واست پیدا کردم . پول خوبی هم گیرت می اومد !
دِآخه دیوانه ی احمق!!! من گفتم کار ! نگفتم که خود فروشی ! تو عقلت کجا رفته .؟
گفتم هر کاری ؟ نگفتم هرزگی و بی بند باری !؟ منو امروز تا مرز مردن پیش بردی همش به خاطر خریت تو !!!
--اصلا خوبی به تو نیومده ! آخرش که چی طهورا ؟! تو که باید یه جوری پول دیه رو جور کنی چه فرقی می کنه از چه راهی باشه مهم اینه که بتونی بدستش بیاری.
اون آقای دکتر واسه هر شبی که باهاش باشی، شبی سی تومن به پات می ریزه خب آخه خوبه اون عقلت هم به کار بندازی .
تا کی می خوای سگ دو بزنی ! با اون وضع بیماریت!
اینو قبول می کردی اصلا شاید بعدا باهاش ازدواج هم کردی!
اونوقت یک طرف تهران رو به نامت می کرد ...
انقد خر نباش!!
به حرفام فکر کن ...
خزعبلاتت تموم شد ؟ من دیگه باید برم توام نمیخواد به فکر من باشی!
واسه خودم متاسفم که با همچین آدمی دوستم ...
تلفن را قطع کردم و منتظر ادامه ی چرندیاتش نماندم !
آره من پول لازم بودم! برای دیه ی پدرم!
برای آزاد شدن اون پدر زحمت کش !
یک ساله دارم سگ دو میزنم ...
اما کار نیست ...
اگر همون شرکت رو که می رفتم تعدیل نیرو نمی کرد الان سر کارم بودم ...
اینم از شانس بد من بود ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتسوم تازه متوجهی مردمی که اطرافمان ج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتچهارم
مادر کنارم نشست و پرسید:
–حالا چطور شد تعقیبش کردی؟
–میدیدم همش با تلفن حرف میزنه و قرار میزاره. البته میدونم که قرار کاریه، ولی دلم نمیخواد همسر آیندم اینجوری بی قید باشه. رفت و آمدش تو همون موسسه کوفتی برام بسه، ظاهرش کمک به دخترای بدبخته ولی باطنش رو خدا میدونه.
–چی بگم پسرم. اینا میگن ما روشن فکریم دیگه، این کارامون یعنی پیشرفت کردیم.
–نه مامان. اینا گرد سوز فکرم نیستن چه برسه روشنش، من دوست ندارم زنم فکرش چراغونی باشه، نورش چشمم رو میزنه.
–خب پسرم، تو اول باید خانوادهی دختر رو بشناسی، تو که میگی اصلا نمیدونی خونش کجاست. فقط میدونی میره موسسه.
–میدونم اکثرا پیش خالش میمونه. پدر و مادرش فکر کنم اینجا نیستن. زیاد در موردشون حرف نمیزنه منم نمیپرسم.
علاقهام به پریناز تنها عاملی بود که همیشه باعث میشد دنبال سوال این جوابها نگردم. نکند خود من هم منورالفکر بودم.
مادر بلند شد و راهی را که آمده بود را برگشت و زمزمه وار گفت:
–مثلا روز جمعهایی کیک پختم به خوشی دور هم بخوریما.
یاد حرفهای پری ناز افتادم که گفت: من با اون پسره قرار کاری داشتم. روز جمعه چه قرار کاری میشه داشت.
مثل برادرم آدم مذهبی نبودم. ولی این آزادی که پری ناز حرفش را میزد هم نمیتوانستم قبول کنم. وقتی با دوستم رضا از مشکلم گفتم. نظرش این بود که باید از همین اول آخرها را بگویم. وگرنه بعد از ازدواج دیگر کاری نمیشود کرد. مثل خیلی از مردها باتلاق روبرویشان را چمنزار میدیدند ولی وقتی جلوتر رفتند زیر پایشان خالی شد و فرو رفتند. آنقدر درگیر نجات خودشان شدند که به هر ریسمانی چنگ زدند.
حرفهای رضا گاهی مرا میترساند. حتی گاهی از عشق هم میترسیدم.
یادم است یک روز که در اتاق کار با کامران و پری ناز در مورد مسائل کاری با هم حرف میزدیم. خانم ولدی برایمان شیرینی آورد و روی میز گذاشت.
کامران دستش را دراز کرد تا یکی بردارد.
پری ناز روی دستش زد و به شوخی گفت، خانم ها مقدم ترند.
در دلم آشوبی به پا شد و تیز نگاهش کردم. ولی او شیرینی را برداشت و با لذت خورد. شیرینی که آن روز خوردم نتوانست کامم را شیرین کند. وقتی به خودم آمدم نیمی از ظرف شیرینی را خورده بودم. وای که چقدر مزهی تلخی داشت.
امان از روزی که فشارت پایین باشد و کامت تلخ، دیگر با هیچ قندی فشارت بالا نمیآید.
از آن روز به خیلی چیزها حساسیت پیدا کردم. به خصوص به این جمله، " در محیط کار طبیعی است پیش میآید."
حساسیتم وقتی کهیر زد که ماجرای شرکت زدن و پچ پچ اطرافیان وادارم کرد دنبال درمان قطعی باشم. تا کی قرص هیدروکسیزین مصرف میکردم. باید کبدم پاکسازی میشد.
گاهی با خودم فکر میکنم چه فرقی بین من و حنیف است، چرا او اینقدر احساس خوشبختی دارد. حتی غم غربت، دوری و سختی کارش نتوانسته خوشبختیاش را از او بگیرد .
@mahruyan123456