eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت‌صد‌و‌نود‌و‌چهارم بلعمی گفت: –همونطور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شماره‌ی نورا بود. خدایا دوباره چی خبر شده. –الو. –سلام اُسوه جان، زنگ زدم بگم امروز خونه نرو. آنقدر تند تند صحبت کرد که شک کردم در چیزی که شنیدم. پرسیدم: –خونه نرم؟ –نه، ببین مادر شوهرم سر کوچتون منتظره که تو بیای و ... حرفش را بریدم. –خب اگه کارم داره زودتر بیام خونه. –زودتر بیای خونه که چی بشه؟ که کاری رو که پری‌ناز گفته انجام بدی؟ ببین کسی که پری‌ناز ازش حرف زده پسر بیتا خانمه‌ها، بعدا خودش زنگ زد به مادر شوهرم گفت. البته مادر شوهرم کلی التماسش کرد که کوتا بیاد. ولی... –خب بشینیم با هم فکر کنیم و راه چاره پیدا کنیم که بهتره، با موش و گربه بازی که کاری پیش نمیره، بعدشم من خونه نرم پس کجا برم؟ –حالا یکی دو روز برو خونه خواهرت، یا برو خونه صدف اینا، ببین اُسوه جان نشستن و فکر کردن مال شرایط الان مادر شوهر من نیست. اون الان فقط میخواد پسرش بیاد، اعصابش خرده، باید صبر کنیم تا یه کم آروم بشه. حنیف می‌گفت پلیسها گفتن اونا هنوز از مرز خارج نشدن. چون مرزهای زمینی شدیدا تحت کنترل هستن. باید صبر کنیم تا از مخفی‌گاهشون بیرون بیان. تا ابد که نمیتونن اونجا بمونن. نگاهی به بلعمی که در حال پاک کردن اشکهایش بود و من را زیر نظر داشت انداختم و گفتم: –اون پری‌نازی که من می‌شناسم اونقدر مغرور و خودخواهه که کاری رو که بخواد انجام میده. –حالا حنیف که فیلم برده نشون داده، پلیس گفته کاملا معلومه که پری‌ناز عصبیه و این کارهاشم از روی اضطراب و استرسیه که داره. –اون که داشت می‌خندید، استرسش کجا بود؟ –اون ظاهرشه، احتمالا برنامه‌هاش اونجور که باید پیش نرفته، اونم بهم ریخته، خدا می‌دونه. بعد از قطع تماس، بلعمی دلسوزانه نگاهم کرد و گفت: –بیا شب بریم خونه‌ی ما، من که تنهام، شهرامم اونقدر سرش شلوغه که اصلا نمیاد ببینه... با گوشه‌ی چشمم نگاهش کردم. –ماشالا به گوشهات... –خب صدای گوشی اونقدر بلند بود که شنیدم دیگه. بعد با صرار گفت: –بیا دیگه خوشحالم میشم، بعدم با هم فکر می‌کنیم که یه راه خوب برای این کار پیدا کنیم. ابروهایم را بالا دادم. –دیگه چی، تازه با مامانم روابطمون داره حسنه میشه، نمیخوام خرابش کنم. مامانم یه کم به اینجور رفت و آمدها حساسه. ناامید نگاهم کرد. –خوش به حالت، چه مامان خوبی داری. پس معلومه خیلی دوستت داره. با بلند شدن صدای تلفن روی میزش از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد آقا رضا جلوی در اتاقم ظاهر شد. بدون این که سرش را بلند کند گفت: –خانم مزینی من زودتر میرم، حواستون به همه‌چی باشه. یه سری فاکتور از قبل روی میز راستین مونده. لطفا بردارید و... بلند شدم. –باشه چشم. اتفاقا صبح می‌خواستم بردارم یادم رفت. بعد از این که از اتاق خارج شد صدای خانم ولدی را شنیدم که به آقا رضا گفت: –کجا میرید ناهار نخورده آقا؟ خودتون گفتید امروز ناهار درست کنم. آقا رضا گفت: –ممنون خانم ولدی، حالم خوش نیست میرم خونه. من به خاطر بقیه گفتم. نمی‌دانم حال بدش به خاطر راستین بود یا به خاطر مسئله‌ی دیگری. شاید هم به خاطر حرفهای من بود. بعد از ظهر به اتاق راستین رفتم تا فاکتورها را بردارم و وارد سیستم کنم. همین که نزدیک میزش شدم، چشمم به صندلی‌اش خورد. بغض کردم. چقدر دلم می‌خواست الان اینجا بود. از نبود آقا رضا استفاده کردم و روی صندلی راستین نشستم. به تک تک وسایل روی میزش نگاه کردم. خودکارش، که همیشه موقع حرف زدن در دستش می‌چرخاند. پایه تقویم رو میزی ، پایه نوار چسب ، جای کارت ویزیت ، جای کاغذ یادداشت ، پانج ، کاتر و قیچی...انگشتانم را روی تک تکشان کشیدم و نبود او را ناله کردم. @Mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 چقدر جایش خالی بود. گوشی‌ام را باز کردم و فیلم ارسال شده توسط پری‌ناز را دوباره نگاه کردم. از قسمتی که دوربین روی صورتش زوم شده بود عکس گرفتم و در گالری گوشی‌ ذخیره کردم و مدتها نگاهش کردم و اشک ریختم و نجواکنان به عکسش گفتم: –یعنی توام اینقدر دلتنگ من هستی؟ این شرکت بدون تو قبرستونه، تو رو خدا زودتر برگرد. تمام ذهنم پر از تو شده، تویی که منتظرم بیایی، اصلا بگو ببینم میایی؟ سرم را روی میز گذاشتم و هق زدم تا دلتنگی‌ام کمی کوتاه بیاید و دست از بستن راه نفسم بردارد. بعد از چند دقیقه با صدای بلعمی سرم را بلند کردم. –اُسوه جان. لیوان آبی به طرفم گرفته بود و با چشم‌های شفاف شده نگاهم می‌کرد. لیوان آب را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. با صدای گرفته‌ام گفتم: –دوباره در اتاق باز بود صدام رو شنیدی؟ –نه، امدم بپرسم می‌تونم یه کم زودتر برم؟ حالم خوب نیست. –اشکهایم را که خیال بند آمدن نداشت را پاک کردم و جرعه‌ایی از آب خوردم. بی‌تفاوت نگاهم را به لیوان دوختم و پرسیدم: –امروز چه خبره؟ همه حالشون بده؟اون از آقا رضا، اینم از تو، لابد تو بری منم باید تلفن جواب بدم. ابروهایش را در هم کشید. –خسته شدم از بس تلفن جواب دادم و هی دروغ گفتم که آقای چگنی مسافرته، همش میپرسن کی برمی‌گرده، خب من چه می‌دونم. جدی گفتم: –خب میخوای راستش رو بگو. چی شد الان یهو متحول شدی؟ تا حالا که دروغ می‌گفتی و جاسوسی می‌کردی خسته نبودی؟ بعدشم واقعا رفته مسافرت خب، دروغ نیست. فقط یه سفر زورکی. بگو نمی‌دونم کی برمی‌گرده. کمی خودش را جمع و جور کرد و سرش را پایین انداخت. –باشه، حالا می‌تونم برم؟ نگاهی به روی میز انداختم. –برو، فقط قبلش بیا این فاکتورها رو پیدا کنیم. صبح فکر کنم رو میز دیدمشون. ولی الان اینجا نیست. آقا رضا گفته که... بلعمی به طرف در رفت. –صبر کن از ولدی بپرسم، اون قبل از امدن تو داشت اینجا رو گردگیری می‌کرد. رفت و فوری برگشت و از همان جلوی در گفت: –میگه همه‌ی برگه‌های روی میز رو گذاشته داخل کشو. بعد هم رفت. داخل کشوی سمت راست را گشتم اثری از فاکتور نبود. کشوی سمت چپ را باز کردم. کاغذها را زیرو رو کردم. فاکتورها را پیدا کردم. همین که خواستم کشو را ببندم قابی که آنجا بود توجهم را جلب کرد. البته از اول که کشو را باز کردم قاب را دیدم ولی توجهی نکردم. اما لحظه‌ی آخر نوشته‌ایی که رویش بود را ناخواسته خواندم و خشکم زد. خودش بود. همان شعری که من در زیرزمین خانه‌شان نوشته بودم. قاب را برداشتم. چقدر زیبا معرق شده بود. "کدام سوی روم کز فراق امان یابم" گوشه‌ی قاب خیلی ریز نوشته شده بود. "برای تو که دیر به زندگی‌ام آمدی ولی خیلی زود باورم شدی." دوباره بغض سمج سر و کله‌اش پیدا شد. یعنی این را برای من درست کرده؟ همانطور به تابلو خیره مانده بودم. نمی‌دانستم از خوشحالی باید چیکار کنم. یعنی آن روز می‌خواسته این قاب را به من بدهد. دیگر نتوانستم آن را سرجایش بگذارم. دلم می‌خواست پیش خودم نگه‌دارمش. انگار یک دلگرمی برایم بود. احساس کردم با دیدن قاب جواب سوالم را گرفته‌ام. پس او هم دلتنگم است. قاب را بوسیدم و به همراه فاکتورها به اتاقم بردم و داخل کیفم گذاشتمش. بعد از تمام شدن کارهایم تصمیم گرفتم به امیرمحسن زنگ بزنم و همه‌ی جریان را برایش توضیح بدهم و بگویم که چند روزی به خانه‌ی آنها می‌روم. ولی بعد با خودم فکر کردم اصلا چرا به مادر نگویم. چرا همیشه به هر کسی حرفم را می‌گویم جز مادرم. شاید حق دارد که از دستم ناراحت باشد. البته ممکن است حرفهایی بزند که ناراحتم کند ولی هر چه باشد مادر است باید خبر دار شود که چه خبر است و چه اتفاقهایی می‌خواهد بیفتد. گوشی را برداشتم و شماره‌ی خانه را گرفتم. بعد از احوالپرسی کم‌کم اوضاع را برایش شرح دادم. از همان اول تعجب کرد که من از شرکت به او زنگ زده‌ام چون اصلا از این کارها نمی‌کنم. بعد که موضوع فیلم و درخواست پری‌ناز را شنید از تعجب برای چند لحظه سکوت کرد. بعد هم گفت نیازی نیست به خانه‌ی کسی بروم. گفتم: –آخه مامان، مریم‌خانم سر کوچه وایساده که باهام حرف بزنه، من می‌ترسم عجز و التماس کنه که... –بیخود کرده، مگه تو بی‌کس و کاری، هر وقت نزدیک شدی زنگ بزن خودم میام بیرون ببینم حرف حسابش چیه. اگه حرفی داره بیاد تو خونه بگه، مگه طلبکاره یا ارث باباش رو از تو میخواد که سر کوچه کشیک می‌کشه. بعد با تشر ادامه داد: @Mahruyan123456
💔 دݪم مریۻہ ڪربݪاتۅ میخۅام بیݩ الحرمیݩ پذیرايے زائراٺ @Mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : پا به خانه گذاشتم ... خانه ای سوت و کور ...گویی خاک مرده بر در و دیوارش پاشیده باشند . عطر خاص و خوش بوی سیاوش تمام فضای خانه را پر کرده بود . و جایش خالی بود ... برای عربده کشیدن هایش ، برای کتک هایش و برای نوازش هایی که مرا به دست هایش آمیخته کرده بود و بد عادت شده بودم . چشم چرخاندم به دور تا دور پذیرایی . هنوز خورده های شیشه کف زمین بود . یاد آن روز کذایی افتادم . چه روز تلخ و کسل کننده ای بود . همش با خودم می گفتم ای کاش هرگز به سارا نمی گفتم تا بیاد و اون جنجال درست بشه . شکمم رو لمس کردم و زمزمه کردم : حالا توام زنده بودی عزیزکم ، دیگه زیر مشت و لگد های پدرت له نمی شدی . پدر ، واژه ای سنگین و غریب بود برای کسی همچون سیاوش . او که حتی منکر دختر بچه ی چهار ساله اش میشد . روسری ام را در آورده و به گوشه مبل انداختم و موهایم را روی شانه هایم ریخته و خود را در آیینه تماشا کردم . دیگه قیافه رو یادم نمی اومد بس که مشکلات مثل کلافی سر در گم به دورم پیچیده شده بود . انگشتم را روی گوشه لبم گذاشته و نگاهش کردم . هنوز هم رد کوچکی از زخم بر رویش جا مانده بود اما نه آنقدر واضح که مشخص باشد . صورتم لاغر تر از قبل شده بود و رنگش به زردی میزد . دیگه چیزی برای دلبری نداشتم . برای خیره کردن چشمانی که همراهم شود . نه امیر حسین برای من زیاد بود و او هرگز دست نمی گذاشت روی دختری مانند من ... چه راحت گفتم دختر !!! نه من دیگر دختری پاک و نجیب نبودم . زنی بیوه بودم با یک سه جلد سفید ... حرف های زیادی می توانست مرا از پای بیاورد و نگاه جامعه به یک زن هم چون من دردناک بود . یادش بخیر خانجون همیشه تاکید می کرد که هیچ چیزی به اندازه ی نجابت یک دختر اهمیت نداره . حتی اگر زیباترین باشی. مرد های خوب و وفادار در درجه اول عاشق عفت و نجابت میشن . دو تا چیزی که من نداشتم و هرگز به چشم امیر حسین نمی اومد . زهر خندی در آیینه برای خودم زدم و گفتم : چه آسون اسمش رو سر زبونم میارم و تکرار میکنم . طهورا اون هیچ نسبتی با تو نداره فقط تو بیمار اونی و اونم به عنوان یک پزشک مسول حال بیمارش هست همین و بس ... پس برای تو باید همون آقای سبحانی باشه نه چیز دیگه . حتی فکر وصالش هم تو خواب غیر ممکنه . به طرف اتاقم رفته و در کمد را باز کردم و چمدانم را در آورده و تمام لباس هایم را توش انداختم ‌ حال و حوصله تا زدن و مرتب گذاشتنشون‌ رو نداشتم . همه ی خرت‌ و پرت هام رو جمع کردم وخم شدم زیر تخت و دفتر کهنه و یادگاری رو در آوردم . همون چیزی که منو تا اینجا کشونده‌ بود و به شدت مرا کنجکاو ادامه ی این سرگذشت کرده بود . هر چه زودتر باید ادامه اش را می خواندم . نگاهی سر سری به اتاق خواب مشترکمان‌ انداختم . همه صحنه ها و حرکات عاشقانه و کتک هایش جلوی چشمام رژه می رفت . یاد خنده ها و نجواهای عاشقانه اش ... آهنگ ها و شعر های زیبایی که وقتی کیفش‌ کوک بود برایم می گفت و من غرق در خوشحالی میشدم . دل ساده ام بدجور داشت بهش وابسته میشد که خودش گند زد به همه چیز . دروغه اگه بگم دل بسته اش نشدم اما از روی عادت بود ... از ته قلبم نبود . ماهر ترین آدمی بود که دیده بودم . خیلی قشنگ و حرفه ای نقش یک مجنون که دیوانه وار عاشق لیلی اش باشد را بازی می کرد . انقدر که دوست داشتی ساعتها بنشینی و به حرف هایش گوش فرا دهی . چمدانم را گرفته از اتاق خارج شدم . نمی خواستم احساسات بر عقلم چیره شود و دوباره کاری که نباید رو بکنم . وقتی که فکر می کردم و خوبی ها و بدی هاش رو دو تا کفه ی ترازو می گذاشتم بدی هاش بیشتر سنگینی می کرد . جای کتک هاش خوب شده بود اما تهمت ها و زخم زبون هاش نه ... زخمی عمیق بر روی دیواره ی قلبم جا گذاشته بود . روسری ام را برداشته و الکی روی موهایم انداختم . مثل همون وقتا می خواستم بی هیچ مانعی و به راحتی با موهایی که تا فرق سر بیرون بود بروم . اما چیزی راهم را سد کرد. و مرا نا خود آگاه وادار می کرد که موهایم را بپوشانم و تنها گردی‌ صورتم را بیرون بگذارم . خودم هم در عجب بودم . حالا که دیگه دکتر نبود که بخوام از اون شرم کنم و به خاطرش خودم رو خوب جلوه بدم . برای آخرین بار نگاهم را به دور تا دور خانه انداختم . گوشه به گوشه اش خاطره ای تلخ و شیرین بهم آمیخته شده بود . خانه که برایم رویایی ترین خانه بود و احساسم بهم می گفت که به آرزوهات رسیدی اما واقعیت اینگونه نبود و نیست ... شاید این دیدار آخر بود و هرگز دیگه دلم نمی خواست پا بگذارم اینجا . چهار دیواری که عشق و نفرت را دیدم ... همون جایی‌که دخترانگی‌‌ام‌ را از دست دادم و پا به دنیای جدید و پر فراز و نشیب زنانه ام گذاشتم . 👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه چهار گوشه ای که برای اولین بار حس قشنگ مادر شدن را با گوشت و خونم‌ لمس کردم . و فهمیدم هیچ چیز در این مقدس تر و زیبا تر از مادر شدن نیست و نخواهد بود ... کسی که بی دلیل عاشقت میشود و به خاطر عشق مادرانه اش تا آخر عمر برایت می ماند و دست از بچه اش نمی کشد ... حتی بچه ی گناهکار و خطاکارش ... دست از دیدن کشیدم و با دلی پر از درد و آه خانه را ترک کردم و به سوی آینده ای روشن قدم برداشتم . و امید به آینده در وجودم زنده بود . "فصل پریشان شدنم را ببین بی سر و سامان شدنم را ببین بی تو فرو ریخته ام در خودم لحظه ی ویران شدنم را ببین کوچه پر از ردقدم های توست پشت همین پنجره می خوانمت پس تو کجا که نمی بینمت پس تو کجا که نمی دانمت بی تو پر از داغ پریشانی ام مهر جنون خورده به پیشانی ام پس تو کجایی که نمی بینی ام پس تو کجا که نمی دانی ام ... این منم این ساکت بی هم صدا این منم این خسته ی بی همسفر حسرت افتاده ترین سایه ام غربت آواره ترین رهگذر ..." ادامه دارد ... به قلم ✍ دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
1_602219508.mp3
8.96M
فصل پریشان شدنم را ببین 💔🥀 آهنگ زیبای علی زند وکیلی ویژه پارت امشب طهورا 🌹 @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا