eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
همان موقع یونس در را زد و با دست پاچگی و ظاهری شلخته طبق معمول داخل شد.شاهین با خونسردی گفت: -دوست پسر توهم اومد دیگه حسودی نکن. این بار همه ترکیدیم و من آنقدر خندیدم که به سرفه افتادم.آخر هم بامزه أدا کرده بود و هم یونس به شدت سطح پائین بود جالبی شاهین به این بود که هیچگاه به حرف های خودش نمیخندید.حوریه از حرص گفت: -تو فعلا برو موهای بلندتو شینیون کن. شاهین دستی داخل موهایش کشید و گفت: -بدفکری نیست تو بلدی بیا بکنیم. خرچنگ انقدر خندید که از زیادیش عصبانی شد وغرید: -احمق باختم انقدر خندیدم. -سرابیم خندید.تقصیر من ننداز. یونس تقریبا عصبی گفت: -میشه ساکت شید؟! بدبخت شدیم. پرسش گر نگاهش کردیم -اون دختره بود امل بود،بچه های سرویس هنرستان. و وقتی دید هنوز یادمان نمیاید ادامه داد -اونکه جنسارو دید. حالا نگاه همه رنگ آشنایی گرفت -واسه دوره ى تکمیلی نمیدونم کوفت زهرمار چی چی دوباره بلند میشه میاد بعد هی به من و کریم چپ چپ نگاه میکنه آخری امروز دید جنس جاساز کردیم گفت لومون میده! رنگ و رویم پرید و به شاهین نگاه کردم -بلند شو ناهاره. صندلی را از حالت خوابیده درآوردم و شالم را مرتب کردم. ... بدو آهو. دیگر مثل هفت سال پیش ذوق نکردم که آهو صدایم میزند بلکه حالت تهوع به من دست داد -دستتو بکش خودم بلدم ،فلج نیستم. پیاده شدم جلو جلو به سمت تخت های سفرهگ خانه ى کنار جاده راه افتادم.با لبخند مقابلم نشست: -ببخشید دست خودم نبود. -هه! الآن فکرکردی ناراحتم از کار تو؟؟ -نمیدونم..اخمات تو همه از اون بچه مثبت ناراحتی؟ مشکیتو پوشیده؟! خوبه صورتی بپوشه به هیچ جاش حسابت نکنه؟! از اینکه طرفش را گرفت گرد نگاهش کردم -درسته رقیبمه اما خب حقیقته... پیشخدمت سینی بزرگی جلویمان گذاشت و رفت -سلیقت عوض شده...اولا منو دوست داشتی میگفتی عوضی بازیامو دوست داری گیر میدادی بیا منو بگیر ! با یاد آوری اوضاع چندش و زاقارت قبلم دگرگون شدم: -اون موقع فقط شونزده, هیوده سالم بودم.الان یه موی گندیدشو به صدتا تو نمیدم. خیره در چشمانم گفت: -قسم میخورم اگه بخوای بازیمون بدی ... -چرا همچین فکری میکنی؟ -چون علنا اعلام میکنی دوستش داری! -دارم.اما میخوام این کارو بکنم. عصبانی لقمه ى جگرش را پرت کرد در سینی و با خشم گفت: -مسخره ای مسخره.همون میمردی بهتر بود. غمگین نگاهش کردم و گفتم: 🌼زکیه اکبری🌼
بخدا از خدامه بمیرم شاهین.خودمم نمیدونم چه غلطی بکنم. دلش به رحم آمده گفت: -قول بهت بدم ور دست خودم انقدر حرفه ای بشی و عاشق کارت بشی که فکر اون مرتیکه رو از ذهنت بیرون کنی..احمق بهش میگیم بهارو میکشیم "أمن یجیب"میخونه! آهسته گفتم: -عادتشه..همیشه باخدا معامله میکنه...گاهی فکرمیکنم استغفرالله معصومه. شاهین که با اینجور مسائل به شدت غریب بود چپ چپ نگاهم کرد -چی میگی تو.خوبه اینجوری؟! اصلا عشق و حال میکرد تو زندگیش؟؟ -معنی عشق وحال واسه اون یه چیز دیگست. -میشه دو نمونه ذکر مثال بگی! احمقانه خندید و لیوانم را پر از دوغ کرد بایک ذوق خاصی آرام گفتم: -عشق اون تو سحر بلند شدن واسه نمازه. از شدت خنده دوغ از دهانش بیرون پاشید -چی میگی تو؟! با آه گفتم: -مسخرش نکن.بخدا اون مثل یه گل میمونه. و باز بغض کردم اما هرگز اجازه نمیدادم بشکند -بهار با این وضع نمیتوتی بهش خیانت کنی. -راه دیگه ای دارم؟ -آره! بشینی جلو خرچنگ تا سرتو ببره بفرسته واسه گلت. با مسخرگی نگاهش کردم: -چرت و پرت نگو...خیلی عوض شدی اولا باهوش بودی مخوف بودی تا لازم نبود دهنت باز نمیشد الان فقط شروور میگی. -تو رو که میبینم اینجوریم. از جیبش سیگار در اورد وجلویم گرفت -نمیخوام.اینم ترک کردی؟ -معتاد نبودم که ترک کنم فقط گاهی میکشیدم. -یادته یادت دادم؟ هرروز میکشیدی دختر. -امیراحسان حتی قلیونم نکشیده! ابرو بالا داد وگفت: -البته یه چیزیم هستا...اون شیطونیاشو زیرزیری انجام میده.الان از کجا میدونی نکشیده؟ -اون اینجوری نیست.یه بار غلط کردم هوس کردم دوباره تست کنم یعنی یه لحظه حس کردم باید بکشم ؛رسید خونه داستانی شد! خوشحال و سرخوش خندید و گفت: -وای خدا خیلی خره این بشر..تو دورانی که اداره بودم میدیدم که چه کارایی میکنه..لازم نیست هی بگی خودم دیدم. شایدم واسه تو أخی باشه واسه خودش به به باشه؟ -پیش تو بود خطایی میکرد؟ -الان بگم آره خیلی بهم اعتماد داری؟! -واقعا هم همینطوره! دنیا علیهش شهادت بدن من باور نمیکنم. پک عمیقی به سیگارش زد وگفت: -هیچ کاری نمیکرد.. خیالت راحت. 🌼زکیه اکبری🌼
زینب دست و پاگیر شده بود.دائم تهدیدهایش به گوشمان میرسید.اوایلش با زبان خوش یونس و ناصر وکریم را نصیحت کرده بود بعد شد هشدار و بعد تهدید.اعصاب همه بهم ریخته بود.تا اینکه یک ظهر وقتی از مدرسه به خانه رفتم نسیم گفت که کسی به خانه زنگ زده و با من کارداشته . شماره اش را هم گذاشته بود.بیسیم را برداشتم و با کنجکاوی تماس گرفتم: -الو؟بهار شما خودتی؟ -بله -من زینبم. دلم ریخت: -خب... -میشه ببینمت؟ -نه من شرایطش رو ندارم بیام بیرون. -واجبه عزیزم واجبه. -باهات هماهنگ میکنم. بلافاصله با شاهین درمیان گذاشتم و اصرار کرد با او قرار بگذرام دوباره به زینب زنگ زدم و او این بار خواست تا حوریه و فرحناز هم همراهم باشند.هرسه به بهانه ى کتابخانه ای که در پارک محله امان بود از خانه خارج شدیم و واقعا هم به همانجا رفتیم.منتها نه برای درس بلکه برای دیدار با زینب.حوریه قبل از آمدن زینب فحش های رکیکی میداد و میگفت که نمیتواند خودش را کنترل کند شاید بزند زینب را بکشد! فرحناز گفت: -منم نمیتونم تحملش کنم.مثلا میخواد چی بگه؟! همینطور که به غرغر هایشان گوش میدادم ؛چشمم به روبه رو افتاد: زینب با کنجکاوی به اطراف نگاه میکرد.ما را دید و دست تکان داد..... *** -میشینی پشت رل؟گردنم گرفت. -حوصله ندارم.بیا خیلی خسته ام. کنارپارک کرد و جاهایمان را عوض کردیم صندلی را خواباند و گفت: -به چی فکر میکردی؟ -به گذشته. -گذشترو بنداز سطل آشغال.به آینده فکر کن. -آینده ای هم ندارم. -داری...نمیخوای از کارمون تو جنوب بپرسی؟ -چرا خیلی دلم میخواد بدونم. -هنوز بهت اعتماد ندارم. دلم میخواست همین حالا فرمان را بچرخانم و به سمت ماشین سنگین ها هدایتش کنم تا خاتمه بدهم به زندگی نکبت بارم اما کو جرأت؟ -پس چرا میبریم ؟ -نمیدونم.دیوونه ام شاید.. -بگو.من چه کاری ازم بر میاد؟ دوباره صندلی را بلند کرد و گفت: -شوهرت فکر میکنه جنسا از شرق میاد نمیدونه قرار عوض شده به فکر فرو رفتم و گفتم : -اما ما میریم و از جنوب تحویل میگیریم.درسته؟ -آره.... -ولی احسان میفهمه اون خیلی باهوشه! از حرص روی داشبورد کوبید و گفت: اگه توی احمق چیزی نگی نمیفهمه. -تو که اعتماد نداشتی چرا گفتی؟! و حرفش دلم را تکاند....وقتی انقدر مستقیم وجدی اعتراف کرد؛دلم بهم پیچید: -چون...چون دوستت دارم تمرکزم را از دست دادم و اگر فرمان را نمیگرفت هر دو میمردیم.کناری پارک کردم و سرم را روی فرمان گذاشتم. -من هنوز شوهر دارم ییشعور -چقدرم که این تعهدات واسه من مهمه! -نزن این حرفارو شاهین بخدا من الان تو شرایط خوبی نیستم. -باشه عزیزم..ولی بدون دوستت دارم.خیلی زیاد .. نفس عمیقی کشیدم و تکیه دادم . -هفت سال پیش خیلی ریلکس گفتی برم. -هیچوقت فکر نکردی از عشق زیاد گفتم بری؟ نخواستم بمونی تو لجن بد کردم؟ -خوشحالم که من عشق واقعی رو با امیراحسان اما نگذاشت ادامه بدهم و فریاد کشید: -ساکت...ای بمیره این امیراحسان و در ماشین را باز کردوپیاده شد *** -بچه ها من شماره های شما رو از بقیه ى هم دوره ای ها گرفتم. حوریه:-خو حالا که چی؟ 🌼زکیه اکبری🌼
من دیدم که اون راننده های هوس باز مواد فروشن.. بچه ها بخدا نگرانتونم. فرحناز بلند و بدون مراعات گفت: -تو نگران خودت باش ترشیدی.اه اه اه آدم انقدر بیکار ؟!؟ -بچه ها مؤدب باشید.من بیکار نیستم اون سریم که اون ماجرارو دیدم خودم رو زدم به کوری اما الان دوباره دارم میبینم که مواد حمل میکنن من نمیتونم دیگه ندیده بگیرم.بچه ها ییاید و بکشید بیرون... با حرص گفتم: -چرا به ما میگه بچه ها تن تن؟! اخم هایش را درهم کشید و نمیدانم چرا اینطور فکر میکرد: -برات متأسفم بهار. تو هم مثل اینایی؟ من امیدم به تو بیشتر بود! -بیخود امیدت بیشتر بود من چه فرقی با اینا دارم؟ حوریه خرکیف شده دستش را پشتم گذاشت و گفت: -اونکه باید بکشه بیرون تویی ،گرفتی یا حالیت کنم؟ ایستاد و چادرش را تکاند: -امربه معروفم رو کردم.خودتون خواستین. خدانگهدارتون. فرحناز:-خودتو با ما در ننداز اون کریم تنهایی تیکه تیکت میکنه. پوزخند زد با انگشت اشاره آسمان را نشان داد: -اون نمیذاره. همینکه رفت ما هم متفکر ایستادیم و هرکدام از هم جدا شده و برگشتیم خانه. حقیقتا" ترسیده بودیم.وقتی جریان را به شاهین گفتیم بیخیال روی کاناپه لم داده بود و با آرش که روی سینه اش بود بازی میکرد. کریم و ناصر نگاه مشکوکی بهم انداختند و ناصر گفتدوباره قرار بذارید بگید میخوایم توبه کنیم بیا کمکمون کن. و همه خندیدیم کریم:-جدی میگیم.قرار بذارید حوریه:-بعدش چی میشه؟ ناصر: -یه گوش مالی حسابی بهش میدیم. من:-یعنی چی؟! بلایی سرش نیارید بدبخت بشیم؟! خرچنگ:-بچه ها کارشون رو بلدن پرنسس. 🌼زکیه اکبری🌼
خسته ای بزن کنار بخوابیم. -حوصلم سر رفته میخوام زودتر برسیم. -نمیشه که چشمات مست خوابه لج نکن آهو -میشه نگی آهو؟؟ -چشم. نیم نگاهی به شاهین انداختم حقیقتا دلم برای او هم میسوخت.باخته بود و نمیپذیرفت.بی مقدمه پرسید: -امیراحسانم انقدر که تو دوستش داری؛دوستت داره؟ -نه -چه قاطع! -اوهوم. -پس چرا انقدر دوستش داری؟میبینی که دارم سعی میکنم متنفر بشم. حس کردم نفس عمیقش موج خوشحالی و رضایت داشت: -آفرین..خیلی خوبه که عاقلی... -ما کلا" واسه هم نبودیم.مثل دوتا خط موازی... -ا چه! چه تعبیری..واقعا فازت چی بود از ازدواج با اون؟ -فاز عشق!! *** حوریه گفته بود زینب میفهمد نقشه ای در سر داریم.پس باید کسی با او قرار میگذاشت که شک نکند.نگاه فرحناز روی من چرخیده بود و در جمع اعلام شد که زینب نسبت به بهار حس بهتری دارد.وقتی کریم دندان تیز کرده نگاهم کرد؛با جدیت گفتم: -من تنهایی میترسم. نمیتونم. -چرا میتونی بزن گوشی بوگندو و کثیفش را مقابلم گرفت راستش ته دلم از اینکه زینب روی من حساب بهترى باز کرده بود راضی بودم. باعصبانیت به شاهین گفتم: -بهش بگو بره اونور. شاهین با خونسردی گفت: -عزیزم ما از این موش های موذی زیاد داشتیم .نترس کاریش نداریم.فقط زهر چشمه. -پس گوشی خودت رو بده. موبایلش را داد و من رو به جمع گفتم: -شمارش چی چی بود؟ حوریه که با موبایل تازه اش حسابی سر مارا خورده بود گفت:من سیوش کردم بیا. همینکه آمدم زنگ بزنم گوشی حوریه در دستم لرزید نام مادر من به نام "مامی بهار"خاموش و روشن میشد.با وحشت گفتم: -حوری مامانمه! -خب باشه! -حوری گفتیم میریم استخر الان سه ساعت حواسمون نیست! مردان جمع نوچ کنان اعتراض خود را از این مسئله ى بچگانه اعلام کردند -بده من بابا. جواب مادرم را با چرب زبانی تمام داد و گفت که بهار شما را صحیح وسالم تحویلتان میدهم بعدها که فکر میکردم میدیدم شاید حکمتی بوده که وقفه بیفتد و من بازهم وقتی برای فکر کردن داشته باشم اما بازهم حماقت... با زینب تماس گرفتم و مظلوم نمایی کردم.قرار را در همان پارک گذاشتیم و اومشتاقانه پذیرفت. **** بازهم شاهین پشت فرمان نشسته بود.هنوز هم نمیدانستم قرار است چه کار کنم.دلم برای امیراحسان میسوخت. حتما کلی برنامه چیده بود تا طی یک عملیات به شرق کشور نیرو بفرستند غافل از آنکه خبر ها در جنوب بود. -کاش یه گوشی به من میدادین. با لحن تمسخر گفت: -چشم!! حتما" امر دیگه؟ -چرا اینجوری میگی؟ یه گوشی ساده فقط. -هوم..که فقط بشه باهاش با امیراحسان تماس بگیری آره؟! -نه. تو که اعتماد نداری چرا واقعا من رو اوردی تو گروه؟ 🌼 زکیه اکبری🌼
چه میدونم. خریت...واقعا گوشی رو میخوای چیکار ؟؟ نه خانواده نه احسان پس کی... آه کشیدم و چشمانم را بستم: -پاتریشیا. -جدا"؟؟ -آره..خیلی بهش نیاز دارم. -باشه هروقت خواستی گوشی من هست. وگوشیش را روی داشبرد انداخت هر لحظه که به جنوب نزدیک تر میشدیم تحملم کمتر میشد؛از گرما رو به هلاکی بودم.شاهین هم کلافه بود.کنار بوفه های کنار جاده نگه داشت و گفت: -چی بگیرم واست؟ -یه چیز خنک.دارم میمیرم. سرتکان داد و مقابل چشمانم به طرف بوفه رفت چشمم روی گوشیش ماند.یک نگاه به گوشی و یک نگاه به شاهین کردم.دو صدا در دلم فریاد میزد...یکی میگفت به احسان زنگ بزنم و یکی میگفت خریت است.نمیتوانم حالم را توصیف کنم.صدای قلبم در ماشین طنین می انداخت شاید هم توهم بود.دلم بهم میپیچید با تمام وجود دلم میخواست به احسان کمک کنم اما الان نمیتوانستم کاری کنم.شاهین در صف ایستاده بود و سه نفر جلویش.تمام بدی های احسان را ردیف کردم تا منصرف شوم اما بدی نداشت تمام بحث هایمان را پیش چشمم آوردم اما مقصر تمامشان خودم بودم.میخواستم کمکش کنم بخدا میخواستم اما میترسیدم موفق نشوم و اعتمادشان را از دست بدهم.تحملم تمام شد و گوشی را برداشتم.شماره اش را حفظ بودم.شماره ى قشنگش را که حس میکردم عدد هایش مقدس است.تماس را زدم اما تازه هشدار روی صفحه را دیدم "sim No" آنقدر شوکه شدم که نفهمیدم کی شاهین در را باز کرد و با تمسخر گفت:چی شد پس؟! گفتی؟ حتی جرأت نگاه کردن به چهره اش را نداشتم -نوچ...نداشتیم. دو لیوان آبمیوه را پرت کرد و پشت فرمان نشست ...- -هوم...خوبه آفرین ...مار خوبی تو آستین داشتیم. -من.. -خفه شو! فقط خفه شو بهار نذار کار اشتباهی کنم. گوشی اصلی را از جیبش در اورد و حین رانندگی مشغول تماس شد: -فرهادی رسیدین شما؟ منم نزدیکم....فعلا. -شاه -خفه. باشه ؟ باریک الله...اینم اولین و آخرین همراهیت بود بعدش میسپرمت به خرچنگ. خراب کرده بودم..با ندامت گفتم: -غلط کردم.بخدا پشیمونم. -برو بمیر.یارو گند زد به هیکلت هنوز دنبالشی.خاک توی سرت که اگه دوروز دیگه زن نگرفت تف بنداز تو صورتم. حقیقتا ترسیدم به اینجایش فکر نکرده بودم -یعنی چی؟ -هیچی فقط میدونم کسی که خیلی پیامبر رو دوست داره؛نکاح رو هم دوست داره! چون سنته دیگه! زبونم لال نمیشه که اطاعت نکنه !بدبخت دوروز دیگه اون ننه و خواهر املش زنش میدن..چی فکر کردی؟؟ فکر کردی وفادارته؟؟ اون به زندت وفا نداره مردت که جای خود داره. لب هایم لرزید.راست میگفت! چه احمق بودم! 🌼زکیه اکبری🌼
شاهین به مرگ بابام حرفات رو قبول دارم.گول نزدمت باور کن الان دیدم راست میگی. همان هفت سال پیش هم میدانست پدرم را دوست دارم...زیاد با استرس روی نیمکت نشسته بودم.حوریه و فرحناز بیخیال و راحت به اطراف نگاه میکردند. زینب آمد و با لبخند به ما سلام کرد. سه شاخه رز به دستمان داد و گفت: -ایناهم جایزه های دخترای خوب کشورم. حوریه ابرو بالا انداخت و گفت -مرسی! خودتون گل بودید. زینب:-خب میشنوم. حوریه:-به ما کمک کن زینب.خیلی پشیمونیم. با دقت دل به حرف هایمان داد -حتما عزیزم... من:-اونا مارو فریب دادن ما نمیدونیم از کجا شروع کنیم. به فکر فرو رفت: -سادست بچه ها.شاید پای خودتون هم گیر باشه اما نترسید.من و خانواده هاتون پشتتونیم. فرحناز:-نه خانواده هامون میکشنمون.همینکه اینارو لو بدیم بسه نه؟ وای زینب جون... وجلوی چشمان گشاد شده ى من و حوری زینب را بغل کرد! مدتی حرف زدیم و او مارا نصیحت کرد. حوریه بلند شد و گفت: -وای از استرس دارم میمیرم بچه ها.... فرحناز:-قدم بزنیم حرف بزنیم بهتره نه حوری؟ من استرسم اینجوری کم میشه. هر چهارتا بلند شدیم و زینب را به طرفی از پارک که خلوت تر بود هدایت کردیم بدون آنکه خودش بفهمد. درهمین حین حوریه دستمال آغشته به اتر را که شاهین بهمان داده بود؛روی دهان و بینی زینب گذاشت و من و فرحناز دست هایش را گرفتیم. همینکه افتاد هرسه بلندشکردیم و کشان کشان به خیابان بردیم.مردم همه جویا میشدند و ما به دروغ با لابه میگفتیم دوستمان حالش بهم خورده است. کریم با ماشین معمولی ای در نقش یک راننده ى مهربان جلوی پایمان ترمز,زد و درعرض دو دقیقه غیبمان زد. آن روز شوم مدرسه را پیچانده بودیم و علنا خود را در چاه پرت کردیم. کریم سمت خانه ى شاهین نرفت و گازش را گرفته بود به سمت ناکجا. حوریه جلو نشسته بود و هرازگاهی برمیگشت و نگران میگفت: -نمیره بچه ها؟! کریم دیوانه شد بود و پشت هم فحش های زشت به زینب میداد و ادعا میکرد خونش را درشیشه کرده بوده بس که پند و اندرز و تهدید میکرده با نگرانی گفتم: -کریم تو رو خدا اذیتش نکنیدا.کریم فقط بترسونینش تا فضولی نکنه انقدر.... از دل آشوبه حالت تهوع داشتم ....- -کریم شاهین کو؟ -کریم و زهرمار.آقا شاهین تو ویلاس. یا امام ویلا کجا بود؟! -ویلا کجاست؟ -ساوه ه ه ه..بهار خفه چرا انقدر تو گیری؟؟ به ویلای منحوس شاهین رفتیم.زینب را که تقریبا بهوش آمده بود داخل بردیم. 🌼زکیه اکبری🌼
جلوی شاهین نشاندیمش و شاهین آرش را نوازش کنان به زینب بیحال نگاه کرد: -بازم سر حرفتی؟ -اینجا کجاست...آی سرم...بچه ها.. میگم بازم میخوای لومون بدی؟ صاف نشست و دیگر آه و ناله نکرد با وحشت نگاهى به تک تک ماها انداخت.یونس,کریم,ناصر... به گریه افتاد و گفت: -نه نه من این کارو نمیکنم.بخدا نمیکنم.بذارید برم...مادرم مریضه...بخدا تنهاس ... با چشمان اشک آلود به شاهین نگاه کردم. او هم تحت تأثیر قرار گرفته بود چرا که چشمانش برق داشت. -ما که کاریت نداشتیم دختر خوب!خودت خودتو انداختی وسط..دیگه تکرار نشه.این کارو کردیم تا ثابت بشه بهت خورده پا ترین اعضای ما تورو میشورن پهن میکنن رئیسا که دیگه هیچی...حالا برو... آمد برود که کریم گفت: -بریم من ببرمت عوضی. بوضوح مشخص بود اذیتش میکنند. مداخله کردم و گفتم: -لازم نکرده تو ببری.خودش میره. زینب وحشیانه در حالی که گریه میکرد گفت: -توهم لازم نکرده دخالت کنی.خودم بلدم. میرم ولی ایشالاه هیچکدوم از شما سه نفر خیر نبینین. با بهت عقب عقب رفتم و او افتان و خیران خارج شد. چند دقیقه بعد کریم و ناصر درحالی که چشم هایشان دودو میزد قصد رفتن کردند.با التماس به شاهین گفتم:شاهین اینا میرن اذیتش میکنن نذار در حالی که با سرو بدن آرش ور میرفت و ییخیال بود گفت: -بچه ها... برگشتند ...- -کاریش نداشته باشید. دود از سرم بلند شد: -شاهین همین؟!؟ -چیکار کنم؟همینشم زیادشه.بخاطر تو کاریش نداشتم. حوری و فرحناز بیخیال و فارغ با یونس سیگار میکشیدند.من بودم که دلشوره داشتم آخری شاهین سرم فریاد کشید که انقدر روی اعصابش نروم. به اصرار من با ناصر تماس گرفت و ناصر در اوج مستی گفته بود که در خانه ی شاهین هستند رنگ چهره ى شاهین به وضوح تیره شد.تماس را قطع کرد و به خرچنگ زنگ زد: -الو!خرچنگ برو خونه من ببین چه خبره؟! منم الان میام. حوریه کاملا بی ربط گفت: -وا به خرچنگ دستور میده! همگی با استرس دورش جمع شدیم شاهین گفت: -یونس سوئیچ رو بردار بدو... آرش را به بغل من داد و با سرعت به طبقه ى بالا رفت ما به دنبال یونس دست پاچه رفتیم و من از وحشت دست شویی داشتم. فرحناز زد زیر گریه و گفت: 🌼زکیه اکبری🌼
چی شده یعنی؟ وقتی زیادی میترسیدم؛جیکم در نمیامد و همه فکر میکردند بیخیال هستم.همانطور که زود گریه میکردم بجایش خشکم میزد.اما جایش کجا بود؟ آنجا که میدانستم فاجعه در راه است... ما سه نفر زرد کرده عقب نشسته بودیم و جواب پرسش هایمان خفه شو های شاهین بود. تا تهران گوله رفتیم و شاهین در ماشین را باز کرد و نبسته به سمت خانه اش رفت.یونس ماشین را پارک نکرد و هر چهار نفر دنبال شاهین دویدیم. آرش در آغوشم بی قراری میکرد.جلوی در روی زمین گذاشتمش. وارد حیاط که شدم؛بوی خون از تک تک درخت ها به مشامم میخورد.بخدا قسم که آسمان هم سرخ بود.دیگر نخواستم داخل تر بروم.همگی دویدند و من زانوانم لرزید.بوی تعفن و کثافت از خودم و فضا حس میکردم.چه معنی داشت آسمان وسط ظهر سرخ باشد؟؟ با این وجود به سمت عمارت کشیده میشدم.از ایوان بالا رفتم و داخل شدم. متأسف هستم اما کنترل ادرار را نداشتم. حس میکردم گاهی خیس میشوم.نبودند.هیچکدام نبودند.عربده ى شاهین که آمد مسیر را به سمت چپ تغییر دادم...رفتم رفتم و دیدم.رفتم و کنار دو دختر مات زده با مانتوهای سرمه ای دبیرستان ایستادم. هرسه شوکه بودیم.نگاهمان لحظه ای از صحنه ی مقابلمان برداشته نمیشد.آنقدر نگاه کردیم تا باورمان بشود.صدای ضجه ی فرحناز که بلندشد؛نگاه خیره ام را به او دادم.انگار که او زودتر از ما به خودش آمد.باصدای وحشتناک شیونش حوریه هم بغضش ترکید.اما من،نه. دوباره برگشتم و تنها باچشمانی وق زده نگاه کردم.نمیشنیدم بین شیون و زاری اشان چه میگویند فقط میفهمیدم چیزی شبیه به التماس است.فرحناز محکم تکانم داد و باجیغ ,کشیده ای نثارم کرد: -به خودت بیا بهار.بدبخت شدیم.نمیتوانم وصف کنم.همه چیز تا چه اندازه وحشتناک بود نمیتوانی درکم کنی که چه میگویم.چشمان وحشتزده ام لحظه ای از آن صحنه نمیگریخت.حس کردم توده ی مرموزی از معده ام درست تا خود مری ام بالا آمد.نتوانستم خودم را کنترل کنم و تمامش روی حوریه پاشیده شد. حوریه دختر وسواس و اتو کشیده ی تا امروز بدون کوچکترین خمی بر ابروانش تنها نالید: -خاک برسرمون شد...خاک. از یاد آوری صحنه ها حالم بدشد و یک دستم را روى دهانم گذاشتم وبادست چپ اشاره کردم شاهین نگه دارد. فوری پارک کرد و من پریدم پائین کنار جاده بالا اوردم و برخلاف قولی که به خودم داده بودم تا گریه نکنم نتوانستم و گریه کردم و عوق زدم.شاهین آب معدنی به دست کنارم نشست و من برایم مهم نبود استفراغم را میبیند. -بیار دستتو ..هوع....هع... -چرا این کارو میکنی با خودت؟! بابا تو مقصر نبودی...بخدا نبودی... فهمیده بود یاد گذشته ها من را به این روز انداخته با گریه نالیدم: -زینب...الهی بمیرم....خدا جونمو بگیر...هوع شاهین خواست بغلم کند که تخت سینه اش کوبیدم و غریدم: -گم شو... با ناراحتی گفت: -خیله خب دستت رو بیار ببینم. به زور سروصورتم را شست و بلند شد بیا بریم... بسه... -برو بی وجدان..البته من توقعم بالاست ها..توی کثافتو چه به وجدان... 🌼زکیه اکبری🌼
دلم را گرفتم و تا شیری را که در کودکیت خورده بودم بالا آوردم. شاهین داد میکشید فحش میداد کتک میزد اما من فقط عوق میزدم.زمانی شد که شاهین آمد و بلندم کرد.سرم را در آغوشش پنهان کرد و نگذاشت برگردم و دوبار ه نگاه کنم.تمام وجود و هیکلم به کثافت کشیده شده بود. شلوارم خیسه خیس بود. شاهین بدون آنکه چندشش شود من را محکم به خودش چسباند. حوریه و فرحناز زوزه میکشیدند. من اما در آغوش شاهین میلرزیدم. دو مرد مست که نام مرد برایشان زیادى زیاد بود؛به دختری معصوم تجاوز کرده و در آخر سرش را گرداگرد بریده و روی سینه و تن برهنه اش گذاشته بودند.هیچ به یاد ندارم چه شد.روی مبل نشسته بودم و بهت زده به عبور مرور خرچنگ و شاهین و چندنفر دیگر نگاه میکردم.جسد زینب را جلوی چشمانم داخل پتو گذاشتند وبردند.شاهین که همیشه خونسرد بود حالا روانی شده و داد میزد: -ماشینو ییارین تو حیاط حروم لقمه ها... حوریه و فرحناز هنوز گریه میکردند شاهین نشست و سرش را گرفت.خرچنگ خونسرد و آرام و گفت: -آروم باش مگه کم کم دیدیم از این چیزا ؟!!شاهین صورتش را گرفت و گفت: -اون خیلی بیگناه بود خرچنگ.آدم باش. -اونا که مواد میسازی میدی دستشون گناه ندارن؟! خیلی ریلکس و عادی خندید: -پس پاشو جمع کن خودتو...مثل این جوجه ری*ق*و ها وبه ما اشاره کردنشین اینجا زار بزن. شاهین فریاد زد:تو خونه ى من ؟! آخه خرچنگ درد من خیلی چیزاس!تو اتاق خواب من؟! و در کمال نا باوری گریه کرد! من اشک هیچ مردی را ندیده بودم.او اولین نفری بود که جلوی من گریه کرد. حالم بد بود. از همه اشان و از خودم متنفر بودم.بلند شدم و با تنی لرزان؛کوله ام را برداشتم.شاهین با گریه گفت: -بگیرید اونو الان میمیره. برگشتم و با لکنت گفتم: -می می میرم..ک ک کلان تری او او نجا... ومحکم به زمین خوردم شاهین باشتاب به سمتم آمد و زیربازویم را گرفت اما پسش زدم و جیغ کشیدم: -م م م ما ق ق قاتل.. ایم.. م م من... شاهین به زور بلندم کرد و دادکشید: -آره ه ه ه برو لومون بده بیان ببرنمون. همانجا بود که گفتم برای همیشه ازهم جدا شویم و او پذیرفت. سه دختر شیطان صفت سوار آژانس شدیم و برای همیشه به خانه رفتیم.حتما باید فاجعه میشد تا دست برداریم. 🌼زکیه اکبری🌼
یک هفته ى تمام تب ولرز کردم و دردم را به هیچکس نگفتم.بعد هم که بهتر شدم بارها خواستم به کلانتری بروم اما نه جرأتش بود نه آن دو روباه مکار و گربه ى نراجازه دادند....این شد که تمام آرزوها و زندگیم تباه شد و تبدیل شدم به یک دختر احمق و ترسو...ضعیف و ساکت.... هیچوقت خبری نه از شاهین شد و نه از باند.آنقدر فاجعه ى پیش آمده مهم بود که شکست عشقی در سن هفده سالگی که هر دختری را نابود میکرد؛برای من ذره ای به چشمم نیامد **** -خسته شدم شاهین. -میدونمدلم یه زندگی آروم میخواد..با امیراحسان تو یه جای دور... آنقدر بغض داشتم که دلم برای خودم میسوخت ..با دخترمون...نرگس.. شاهین نیم نگاهی انداخت و گفت: -اسمشم انتخاب کردی ؟ -باباش انتخاب کرده. آه کشید.هردو باخته بودیم . یکی جرأت داشت و اعتراف میکرد؛یکی آه میکشید و جرأت اعتراف نداشت ...- -هر جا میرم درا به روم بستست شاهین.به خودش قسم هفت ساله دارم توبه میکنم .هفت ساله پشیمونم اما جوابمو نمیده. -ایده ای ندارم بهار...ببخشید فقط میتونم شنونده باشم. -خدا نمیبینمون شاهین..من خواستم جبران کنم نشد.. -بهترین تصمیم رو گرفتی بهار.اینکه با ما همراه بشی البته اگه زیرآبی نمیری. و بیحال خندید -مسخرست.. تو میگی بیشتر خودمو بندازم تو لجن؟ -لجنی در کار نیست..کسیرو نمیکشی..فقط میشی دست راست من.بهار احسانو ول کن.اون اصلا صدوهشتاد درجه با تو فرق داره.منو تو همو میفهمیم ، ببین قسم میخورم که بخاطر تنفر و دشمنیم نمیگم.هیچ آدم با غیرتی همچین کاری با زنش نمیکنه! ولت کرد به امون خدا؟ با دو تا آیه راضی شدی؟! پاکیش دلت رو برد؟ خدا هم که ماشالاه به قول خودت صداتو نمیشنوه.بیا و این سرگرد وظیفه شناس رو به خاک و خون بکشیم. باشه؟ نفس عمیقی کشیدم: -باشه. 🌼زکیه اکبری🌼
فعلا تو هیچی نمیخواد بگی.نگاه کن یاد بگیر. با کنجکاوی خودم را جلوتر کشیدم و به محیط زیبا و رؤیایی هتل کنار دریا نگاه کردم. دو مرد عرب آمدند و روبه رویمان نشستند.فرهادی مثل بلبل عربی حرف میزد. شاهین با کلافگی گفت: -اینگیلیسی بلد نیستن؟ هر دو همزمان گفتند: -لا. شاهین با خنده گفت: -ولی ظاهرا فارسی رو خوب میفهمن باز همزمان گفتند: -نعم. با بی حوصلگی سرم را روی میز گذاشتم بعد از یک مکالمه ى طولانی؛زمانى که حس کردم ملاقات رو به پایان است؛سرم را بلند کردم . با شاهین به داخل هتل رفتیم.بی مقدمه پرسیدم: -علی نادرلو نگذاشت چیزی بگویم و درحالی که به اتاقش میرفت گفت: -بعدا توضیح میدم.هر وقت که حس کردم معتمدی. با پررویی ابرو بالا انداختم و گفتم: -اتاق منم از اتاقای همین هتله! فکر میکنم مجهز به تلفن و اینترنت و.... باشه نه ؟؟ خونسرد نگاهم کرد وگفت: -نه! شاهین احمق از قبل یک اتاق بدون هیچ امکانات اتصال به شبکه ای را رزرو کرده بود.بعد از یک راه دور و دراز روی این تخت نرم خوابیدن چه حالی داشت! حتی برای من..خوشا به حال کسانی که آرام هستند..کسانی که همه غمشان لباس مهمانی و خرید و امتحان و درس است. با اعصابی خراب چشم بر هم گذاشتمزینب در یک گلزار؛دامنی پر از گل های محمدی داشت و در همان حال شعر زیبایی میخواند.با اینکه من را دید بی تفاوت از کنارم رد شد و دیدم که نرگس را به پشتش بسته.دنبالشان راه افتادم و با اندوه گفتم: -چرا دوباره گریه میکنه؟ شعر خواندن را قطع کرد و گفت: -واسه باباش گریه میکنه. بهت زده به صورت دخترکم نگاه کردم.از لای پلک های بسته اش اشک میریخت.آرام و بی صدا -واسه امیراحسان؟ چرا؟! -باباش خیلی خستست..خیلی ناراحته.. با التماس گفتم: -زینب ،دختر فرحناز پیشت بود چون مرده بود.دختر منم میمیره؟؟ با اخم نگاهم کرد: -من نمیدونم.به تو بستگی داره. یخ زدم -به من؟ مگه اصلا من بازم امیراحسان رو میبینم؟ برگشت و دوباره شعر خواند با حالت تهوع شدیدی بیدار شدم و به دست شویی رفتم. نمیدانستم با خیال راحت بالا بیاورم یا از ترس خوابم فرار کنم؟! چند مشت آب به صورتم پاشیدم و به آئینه نگاه کردم.هیچوقت نمیفهمیدم وقتی مادرم قربان قدوبالایم میرفت و با غصه میگفت که ضعیف شده ام چه منظوری دارد؟ همیشه خودم را سلامت میدیدم اما حالا به وضوح میدیدم که رنگ به رو ندارم.زیرچشم های کبود بود.از ترس آنکه در آئینه کس دیگری را پشتم نبینم به سرعت از دست شویی خارج شدم.مانتو و روسری را هول پوشیدم و قصد رفتن به اتاق شاهین را کردم.توجهی نکردم که ساعت سه است.در زدم و جواب نداد. زنگ را زدم و بعد از مدتی خواب آلود در را گشود. 🌼زکیه اکبری🌼