#پارت125
با دیدن من چشم های خمارش گشاد شد و گفت:تویی؟ چیه؟
-بیام تو؟
اینجاهم ول نمیکرد:
-شوهرت بدش نیاد یه وقت؟!
بی توجه به حرفش رفتم تو و روی تختش نشستم
-شاهین دارم میمیرم از ترس,زینب همش میاد تو خوابم.
-بیخود.چطور تو خواب ماها نمیاد؟ فردا روز بزرگیه دعاکن قبول کنن کار کنیم باهم.
-چشم
وبه مسخره دست هایم را روبه آسمان گرفتم:
خدایا یه کاری کن از جنسای ما
خوششون بیاد.
او که منتظر بود من روی خوش نشان دهم با شادی قهقهه زد و گفت:
-عزیزم....
و دوباره غمگین و نا امید نگاهم کرد
-اونجوری نگاه نکن.من واقعا تو تیمتم خیالت راحت.
-خودتو نزن به اون راه..میدونی چی میخوام.
دقیقا خودم را زدم به آن راه و گفتم:
-شاهین خیلی حالم بده.اصلا ربطی به این جریانات نداره ,دکتر یه چیزی بده بخورم.
-دکترامو نگرفتم یادته که
-تو از اونام بیشتر حالیته منتها در جهت خراب.
وتلخ خندیدم
کیفش را باز کرد و گفت:
-دارو واسه چی؟
-سرگیجه و حالت تهوع دارم.جدیدا صبحا کسلم..از خواب بیدار میشم دهنم مزه آهن میده.
به
وضوح رنگش پرید
....الان یعنی نگرانم شدی این شکلی شدی؟!کیفش را با حرص بست و عصبی هول داد
...-
-چی شد؟؟ شاهین؟!
انگشت اشاره اش را بالا آورد و تهدیدکنان تکان داد اما چیزی نگفت و بجایش مثل یک بچه بغض
کرد و روی تخت نشست.
-شاهین خل شدی؟! قرصمو بده! یه چیزی بده!
با بیشرمانه ترین لحن ممکن از تایم زنانه ترین
مسئله ى زندگیم پرسید!
با خشم و خجالت ایستادم:
-بی تربیت! بخدا خیلی بیشعوری.نباید بهت رو داد...
آمدم خارج شوم که گفت:
-عصبانی نشو.پرسیدم که بدونم چه دارویی بهت بدم.
-آره! تو که راست میگی!
عصبی ایستاد و گفت:
-پس چه دلیلی داره من تاریخ مزخرف برنامه ی تو رو چک کنم؟!
گوش هایم داغ شد و گفتم
-بخدا از خجالت دارم میمیرم کی یاد میگیری شعورت رو بالا ببری؟
اندوهگین بود،سرش را
پائین انداخت و گفت:
-عزیز تو عزیز منم هست.بده نمیخوام آسیبی بهش وارد بشه؟ میخوام بدونم که مطمئن
بشم.
گنگ نگاهش کردم که ادامه داد:
-هه! مسخرست اما گاهی حس میکنم از امیراحسان هم خوشم میاد چون تو دوستش داری!کاملا"گیج بودم.
نمیفهمیدم.
فقط بی اراده جواب سؤال شرم آورش را دادم تا شاید بهتر بفهمم
این دانشجوی انصرافی داروسازی منظورش چیست؟!
لبخند تلخی زد و پشت به من ایستاد.
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت126
-پس مبارکه.
صبرم سرآمده پر حرص گفتم:
-چی چی رو مبارکه؟ حالت بده؟! چه غلطی کردم اومدم اتاقت! شب خوش.
آمدم بروم گفت:
-همین سادگی و خریت رو دوست داشتم....داری مامان میشی بهار خانوم.
مات و مبهوت برگشتم و زیرلب گفتم:
-یا امام حسین.
-برو بهار..
-نه نه شاهین امکان نداره.
-چرا داره.
-نه نه نداره.
و یک لحظه از خجالت موضوع مورد بحثمان ساکت شدم حتی نفس هم نکشیدم
....-
-داره خانومی.برو تو اتاقت.
عقب عقب رفتم و تقریبا به حالت دو خارج شدم
حس میکردم تمام وسایل اتاق به من دهان کجی میکنند.انقدر بدبخت بودم که بجای خوشحالی
مثل هر زن دیگری, تکیه بر دادم و عزا گرفتم.
عزای مادرشدنم را.روی در سر خوردم و پاهایم را جمع کردم.با ناراحتی سرم را روی زانوانم
گذاشتم. زیرلب زمزمه میکردم:
"بدبخت شدی...خاک برسرت شد..."صبح که بیدار شدم ؛ خوشحال تر بودم.دیشب اصلا به موضوع فکر نکردم و یک راست روی تخت
افتادم و خوابیدم.اما به محض آنکه روشنایی کور کننده ى اتاق چشمم را زد و من ناچار به باز
کردن چشم هایم شدم؛دیدم که حس عالی ای دارم.مثل زمانی که یک چیز نو بخری و
بخوابی,زمانی که بیدار میشوی و یاد وسیله ات میفتی؛یک حس عالی داری.من آن حس را داشتم
و لحظاتی فارغ از افکار آزار دهنده؛دست روی شکمم گذاشتم و به امیراحسان فکرکردم.وای.....
عالی بود!!
چشمانم را بستم و بیشتر موضوع را تشریح کردم. بچه ى امیراحسان بود..! این یعنی
همه ى خوشی های دنیا.
زیرلب با یک حس سرشار گفتم
"احسان عوضی"...
زنگ را زدند و حس خوبم خراب شد.
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت127
زیرلب با یک حس سرشار گفتم
"احسان عوضی"...
زنگ را زدند و حس خوبم خراب شد.
باهمان مانتو و روسری دیشب خوابم برده بود.بی حوصله خودم را به در رساندم و بازش کردم.
یک
میز مفصل و یک خدمه ى خانم.
-صبح به خیر!
-صبح بخیر...ممنون, قرار بود بیام پائین!
-آقا گفتن بیاریم.
متعجب از کارهای شاهین دیوانه تکیه دادم تا داخل شود.
یادم آمد دیشب چرت های زیادی گفت.
صدایش آمد:
-خوردی حاضرشو بریم.
برگشتم و دیدم کارت هوشمند اتاقش را در دستش گرفته و سرش پائین
است
-مرسی شاهین.
-کاری نکردم.آماده بودی بیا اتاقم.
بسیار خوش تیپ و امروزی میگشت.
به قدوقامتش نگاه
کردم.عالی بود اما دیگر برای من جذابیتی نداشت
با بی میلی چیزی خوردم و لباس مرتبی پوشیدم.حسابی سروصورت را صفا دادم تا کودکم که
حتی جنسیت و اسم و شکلش را هم میدانستم به مادر زیبایش که باطنش زشت بود افتخار کند!
تمام فکرم پیش او بود.وقتی در لابی هتل بحث میکردند من به نرگس فکر میکردم.هربچه ای
میدیدم با هیجان به قدوبالایش نگاه میکردم و به آن صدای شیطانی وجودم که با مسخرگی
قهقهه میزد توجهی نداشتم.آن قدر سر میگرداندم و شاد بودم که شاهین چند بار تذکر داد و
چندبار گفت که منتظر شخص خاصی هستم؟!
مرد عرب دو کیف سامسونت روی میز گذاشت و
بازشان کرد.
شمش های طلایی رنگ بود با کنجکاوی گفتم:
-شمشه؟
شاهین خندید و گفت:
-ظاهرا!
-یعنی چی؟
-نمیشه که تو هتل جلو صدنفر مواد ردوبدل کنیم!
-یعنی مواده؟!
-هوم...بعدا توضیح میدم.شوهرت الان رفته شرق اینارو پیدا کنه!
وخندید
عربها تعجب کردند
که ما بهم چه میگوییم. حس کردم حالم خوش نیست و به شاهین گفتم:
-من برم زود میام.
سرتکان داد....
به سمت سرویس بهداشتی میرفتم که توجهم به دختربچه ى
بانمکی جلب شد.بالبخند نگاهش کردم وبرگشتم.
چیزی دیدم که در ذهنم نمیگنجید! محمد را
دیدم که با گوشیش حرف میزد:
-امیراحسان تو کجایی؟ آهان باشه داداش پس بیا تو منم تو لابیم.بجنب
خون به مغزم نرسید.
شوکه, وسط جمعیت زیادى که در لابی بود ایستاده بودم.باز نام امیراحسان
آمد باز دست و دلم لرزید.
با تمام وجودم میخواستمش بیشتر از هر وقت دیگری.از تصور انکه قرار
بود بیاید و من دوباره ببینمش ؛دلم ضعف رفت.
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت128
اما تمام این احساسات درعرض پنج ثانیه آمدو رفت.
فورا" پشت کردم و چند ضربه ى آرام به
گونه هایم زدم.
اگر من را میدید؟! با این وضع! شایداگر محمد غریبه بود؛صدایش در آن جمعیت ببشتر از
هرصدای دیگری به گوشم نمیامد اما حالا حس میکردم تمام هتل ساکت شده اند و محمد بلند
بلند حرف میزند:
-ای بابا! امیراحسان جان بیا خب داخل تر بیا من جلوی سرویس بهداشتیم...نه بابا میگم سعید از
محکم کاری رفته اون یکی هتل شهرم
وآرام تر حرف زد ومن تیز تر شدم:زیرنظر گرفته.
....-
-آره بیا..دیدمت دیدمت.
نماندم و مثل شصت تیر به طرف شاهین رفتم
-شاهین! ییا یه دقیقه..
دو عرب نگاه مشکوکی بهم انداختند وشاهین با عصبانیت بلند شد:
-چیه؟ آبرومونو بردی الکی بهشون گفتم تو یکی از گنده های...
کنترلم را از دست داده بودم.با
صدایی که جیغ شده بود گفتم:
-شاهین امیراحسانینا اینجان الاغ! خفه شو یه دقیقه!
رنگش پرید.باچشمان وحشت زده اطراف
را نگاه کرد و نگاهش روی نقطه ای ثابت ماند.برگشتم و رد نگاهش را گرفتم.امیراحسانم
بود.خدای من! چقدر پریشان بود!! چقدر شکسته مینمود! کف دو دستم را روی هم گذاشتم و
دستانم را روی دهانم.
مسخره بود که از دیدن تیپ سرتا پا سیاهش و حلقه ى ازدواجمان که در دستش میدرخشید؛مثل
دختر های تازه بالغ ذوق کردم.و از طرفی این قدرتشان دلم را میبرد! از اینکه انقدر زیرکانه تا
جنوب آمده بودند و نقشه هارا نقش برآب کرده بودند؛مثل دیوانه ها خندیدم و قربان صدقه اش
رفتم.
بازویم با فجیع ترین حالت ممکن توسط شاهین کشیده شد.وحشیانه میدوید و من راهم دنبالش
میکشید.دو مرد عرب که فارسی را از من هم بهتر بلد بودند داد کشیدند:ایست!!
ومن تازه فهمیدم چه رو دستی خورده بودیم!
تا آخرین نفس پابه پای شاهین دویدم و تقریبا یک کیلومتر دورشدیم!!!
من را به خیابان خلوتی برد و دریک کوچه ی فرعی و بن بست هول داد.سرظهر با آن آفتاب
هیچکس در کوچه نبود.هر دو خم شده بودیم و نفسمان در نمیامد.جگرم آتش گرفته بود .با
وحشت گفتم:
-شا...شاهین...بچه...طوریش نش..نشه؟!..آخ....
همینطور که خم بودم و از درد صورتم جمع شده
بود؛صدای چق چق اسلحه آمد!
این صدا برایم آشنا بود.امیراحسان بارها درخانه اسلحه اش را آماده کرده بود و من به خوبی با
این صدا آشنایی داشتم.کم کم بلند شدم و در کمال نا باوری دیدم که شاهین نفس زنان و با چهره
ی بیزار و خشمگینی اسلحه را روی مخم گذاشته.در حالی که در آستانه ی گریه بود با ناتوانی و
اندوه گفت:
-تو...تو خیلی کثیفی...تو...
ولب هایش را گاز گرفت
-شاهین...
-خفه شو...شریک دزد و رفیق قافله آره؟؟
-داری اشتباه میکنی..
فریاد کشید:
-خفه خون..!
و به گریه افتاد:بخدا میخوام بکشمت...بعدشم خودمو...لجن...هم میخوای مارو تو
چنگ داشته باشی هم اونارو آره؟! نه سیخ بسوزه نه کباب! تو هم بیگناه باشی تو نظرمون آره ه ه
؟بکشمت؟
-بکش.از خدامه
وزیر اسلحه اش زدم مسیرش منحرف شد و دوباره سمتم گرفت:
-فقط بگو چرا؟! اگه از من متنفری...اگه هر چیزه دیگه ای...چرا اینجوری؟! فقط بگو کی که من
نفهمیدم؟!
نترسیدم.نمیزد میدانستم.چشمانش زلال شده بود
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت129
روی سکوی جلوی خانه ای نشستم و درحالی که هنوز نفسم جا نیامده بود گفتم:
-به جون هرکسی که تو بگی قسم میخورم من خبرشون نکردم..آخه خنگ خدا ندیدی عربا
مأمور بودن!
من کی فهمیدم که بخوام همچین غلطی کنم؟ با اینکه تجربه ندارم اما فهمیدم که از
قبل واست برنامه ریخته بودن.
مثل بچه ها روی زمین نشسته بود وسرش را گرفته بود:
-خداروشکر...خداروشکر مخم کار کرد تنها اومدیم...
خدایا مرسی
متعجب بودم.
خدارا شکر میکرد برای خلافش!
-خرچنگ میگفت معامله مهمه همگی بریم...اینام فکر کردن حتما کل باند میان که همچین
کلکی به ما زدن.
غم یادش رفت و با قهقهه گفت:
-اینه که میگن دست بالا دست بسیارست!! هردو طرف زدیم و خوردیم..
اما میدانی من به چه فکر میکردم؟! به اینکه پدر بچه ام را دیده بودم.به اینکه کودکم هم پدرش
را دید.به اینکه پدر شدن فقط وفقط خاص احسان بود.به اینکه ته ریشش دیگر ته ریش
نبود.وحشی و درهم و پر،تمام صورتش را گرفته بود.
*
یک لحظه ایستاد و با استرس گفت بدو بدو...
همچین جو داد که با وحشت ایستادم ودنبالش
دویدم.
خودش را جلوی اولین تاکسی انداخت و من با وحشت جیغ کشیدم.راننده که پیرمرد آفتاب
سوخته و نحیفی بود با عصبانیت فریاد زد:
-آقا چته؟؟
شاهین در تاکسی را باز کرد و بازویم را گرفت و فرستاد داخل.خودش هم نشست و
رو به راننده گفت
آقا فقط برو...
-کجا جوون؟!
-فعلا برو بابا لامصب.
با اعتراض و خجالت بلند گفتم:
ِ-ا زشته شاهین؟
پیرمرد با سرعتی لاک پشت وار راه افتاد.شاهین در حالی که با اعصابی ضعیف
و دستی مرتعش تندتند شماره میگرفت گفت:
-قدم میزدیم بهتر بود.
با تمام فشار مغزی و بدبختیم خنده ام گرفت
شاهین به زبان انگلیسی
شروع کرد حرف زدن! با خرچنگ بود.حتما میخواست راننده متوجه نشود و البته من هم چیزی را
متوجه نشدم جز فحش های رکیکی که به انگلیسی میگفت و معلوم بود به امیراحسان و دارو
دسته اش میداد.
بعداز تمام شدن مکالمه روبه راننده گفت تا به آدرسی که خرچنگ داده بود برود.ساکت و غمزده
به هوای جهنمی خیابان نگاه میکردم که افکار بدی به ذهنم رسید.
با صدایی که از هیجان و
ناباوری جیغ شده بود برگشتم طرف شاهین که لمیده و باز نشسته بود گفتم:
-شاهین!! بدبخت شدم! الان میرن اتاقامونو میگردن! شاهین وسایل من تابلوعه! شاهین شاهین!!
پوزخند کشداری زد و با تمسخر گفت:
-وسایل چیه بدبخت؟؟ اون دوتا پلیس عرب نما دوساعت فیس تو فیست بودن!
انگار که سطل
آب یخ از سرتا پایم ریختند
دیوانه شدم.
از آن دیوانه هایی که فقط خانواده ام دیده بودند.ازآنهایی که امیراحسان هم ندیده
بود.رفتارم در جروبحث هایمان یک هزارم دیوانه شدنم هم نمیشد.دودستی یقه اش را گرفتم و
جیغ کشیدم:
-آشغال! عوضی! ازت متنفرم!
راننده گفت:
-توروخدا پیاده شید
و پارک کرد..
اما من بی توجه فقط جیغ میکشیدم و مرده و زنده ی شاهین
را جلوی چشمش آوردم.
مچ دستم را محکم گرفت و گفت:
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت130
_هیس...صحبت میکنیم عزیزم آروم...
دست هایم را کشیدم و دیوانه وار در حالی که خودم را
میزدم و موهایم را میکشیدم میگفتم
-به من دست نزن به من دست نزن...نزن...
راننده مظلوم تر گفت:
-پیاده شید.
شاهین رنگش پریده بود چراکه او هم این وضع من را ندیده بود
فقط چند مورد خانواده ام دیده بودند و آنها هم غلاف میکردند!
شاهین در طرف من را باز کرد و خم شد:
-بیا پائین عزیزم
گفت عزیزم و بنزین ریخت روی آتش
پیاده شدم و وسط خیابات سرش جیغ کشیدم:
-به من نگو عزیزم! حیوون..
گریه ام گرفت وبا بغض ترکیده ى ناجوری گفتم
تو به من قول دادی
شاهین قول دادی آبروم نره..حالا امیراحسان درموردم چه فکری میکنه؟
لب هایم را گاز گرفتم
و چشمانم را محکم فشردم و از ته دل زار زدم
با مهربانی کف دستش را روی گونه ام گذاشت و اشکم را لمس کرد.
باعصبانیت که چشم باز کردم
خودش فهمید و دستش راکشیدو بانگاهش عذر خواست
-درستش میکنم بهار نگران نباش.
با نا امیدی تمام پوزخند زدم وگفتم:
-نمیخواد درستش کنی.درست شدنی نیست.تو گفتی..
به هق هق بدی افتاده بودم.به شدت برایم
مهم بود امیراحسان رویم چه فکری میکند..گفتی زیرزیرکی باهاش بجنگم منم داشتم راضی
میشدم...دید..دیدی که لوش دادم..اما تو مثل یه نامرد عو عوضی ..
ودستم را روی دهانم
گذاشتم
با نگرانی گفت:
-بیا بیا سوئیت همینجاست.
واین بار شعور به خرج داده و آستینم را کشید
قدم تند کردیم و او در آن وخامت احوال سرخوشانه برای خنداندن من گفت:
-چه خوب پیرمرده رفت کرایه هم ندادیم..
با بدحالی گفتم
-وای دارم میمیرم.کجاست پس؟
محکم جلوی دهان پرحرفم را گرفتم که حالم بدنشود
-ایناهاش عزیزم...
🌼زکیه اکبری🌼
دوستان و همراهان گرامی کانال
ببخشید این چند روز از این رمان پارت نداشتیم🙏🏻
انشالله فردا هم ۱۰ پارت تقدیمتون میشه و از دوشنبه
هر روز ۴ پارت گذاشته میشه🌹
@mahruyan123456
کانال ما رو به دوستاتون معرفی کنید😉
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد
نفس کم آوردم و نفسم بالا نمی آمد تکیه ام را به دیوار دادم .چشمانم سیاهی میرفت .
به ته خط رسیده بودم . تلاشم بی فایده بود حالا در چند قدمی ام ایستاده ...
لبخند کریهی روی صورتش خودنمایی می کند .
راه گریزی ندارم درست مانند بچه آهویی که در چنگال گرگی درنده میافتد . گیر مردی گرگ صفت افتاده ام که هیچ چیز نمی فهمد ...
تمام بدنم می لرزد . پاهایم قدرت ایستادن ندارد .نگاهش مانند خنجری برنده تمام وجودم را زخمی میکند .
کارم را تمام شده میدانم .بی پناه و غریب ،یکه و تنها ...
کسی در این کوچه ی تنگ و باریک نیست .محض رضای خدا پرنده هم پر نمی زند.
گلویم مثل چوب خشک شده آب دهانم را به سختی فرو میدهم و دست هایم به طرف جلو میگیرم و حصارم میکنم تا جلوتر نیاید با التماس میگویم :
ترو خدا برو ؛ ولم کن ، چی از جونم میخوای ؟
-- چی میخوام ؟ من خودت رو میخوام. خود خودت، میخوام مال من بشی .لبخند دندان نمایی میزند و ادامه میدهد : به هر قیمتی که شده ؛ دیگه انتخابش با خودته.
-- منظورت چیه ؟ چرا دست از سر من بر نمی داری تو رو جون هر کی دوست داری ولم آقای مکی !!
-- من فقط تورو دوست دارم می فهمی مهتاب عاشقتم یه عاشق هر کاری میکنه واسه رسیدن به معشوقش حالا بهترین فرصته واسه ابراز علاقه ام .
فاصله اش را پر میکند حالا فاصله من با او ، به اندازه ی یک کف دست است .
هرم نفس های داغش روی پوستم را حس میکنم چندشم می شود از این نزدیکی ...
ندایی در درونم صدا میزند صدایی به گوشم می رسد میگوید صدایش بزن با تمام وجود .
صورتش را نزدیکم می آورد نفس هایش تند و آتشین است هوس و شهوت چشمانش را کور کرده ...
سرم را به طرف آسمان بلند میکنم و از اعماق وجودم صدایش میزنم :
یافاطمة ي زهرا نجاتم بده .
-- توام مثل این که خرافاتی شدی بهت نمیاد دختر فرهاد امیدی خیال باف باشه و منتظر امداد غیبی باشه خودت رو خسته نکن دختر جون .
قول میدم به تو هم بد نگذره .
-- خفه شو، کثافته اشغال .
آب دهانم را جمع میکنم و پرت میکنم به صورتش.
عصبی میشود اما در عین جنون و دیوانگی میخندد و قهقهه میزند و بلند میگوید: کار قشنگی نبود ، اما من رامت میکنم اسب سر کش من ...
چشمانم را می بندم و دوباره صدایش میزنم ...
به ثانیه نکشیده صدایی می شنوم صدایی آشنا ...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح* ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_یک
(علی )
چشمانم را ریز می کنم تا بهتر بتوانم تشخیص بدهم آن دختر بی پناه را .
نیم رخش را میبینم ، دقت میکنم .
خدای من او اینجا چه میکند تنها...
عصبی میشوم.وقتی پای ناموس وسط باشد .
مردک بی همه چیز دختر بی پناه گیر آورده.
قدم هایم را تند میکنم و به آن ها میرسم .درست پشت سرش ایستاده ام .
خزعبلات به هم می بافد و او چشم هایش را بسته و کمک میخواهد.
معطل نکردم نباید بیشتر از این اجازه ی پیش روی بدهم و یقه ی لباسش رااز پشت در مشتم می گیرم و فریاد میزنم :
چه غلطی میخوای بکنی مرتیکه ی عوضی !
سرش را به عقب بر میگرداند و نگاهم میکند از چشمانش خون می بارد بد موقع سر رسیده ام و حالش را گرفته ام .
-- تو از کجا پیدات شد خر مگس معرکه !!!
بازویش را می کشم و هلش می دهم به طرف دیوار .
دستانم را دور گردنش حلقه میکنم و فشار میدهم: اگر یک دفعه ی دیگه ببینم تو و امثال تو همچین غلطی میخواین کنین؛ می سپرم به بچه های کمیته ، اون وقت که دیگه حساب کار دستت میاد ...
****
من به فدایت بشوم حضرت زهرا تا نام زیبایت را صدا زدم به فریادم رسیدی
به داد دختری بیچاره و تنها ...
به خدا حق دارند که نوکری شما را میکنند بی بی جان .
ستاره باران میشود چشمانم ، جانی دوباره میگیرم .نفسم بالا میاید با آمدنت
او کسی نیست جز معشوقم .
فرشته ی نجاتم آمده، همان صاحب قلبم .
اشک شوق می ریزم از آمدنش کاش بتوانم بوسه بزنم بر قدم هایش .
عشق خدایی ام .به موقع آمدی .
کی بشود برسم به آرزویم سرم را روی سینه ی ستبرت بگذارم .نهراسم از هیچ کس و هیچ چیز چون تو را دارم مردی محکم و باغیرت .
نگاهم نمیکند سرش را پایین می اندازد و میگوید: شما بفرمایید برید ، زودتر برید حاج خانم نگران میشن .
چه بگویم در مقابل محبتش ، در برابر مردانگی اش .
غیرتی شدنش را ندیده بودم که حالا دیدم .
با حرفی که زد قند در دلم آب شد :
-- ببینم بچه بسیجی به تو چه ربطی داره اصلا تو چه صنمی داری با مهتاب ؟ هان ! نکنه زیر زیرکی باهاش رابطه داری! ای بچه زرنگ .
رگ های پیشانی اش از خشم بیرون زده .دستش را مشت می کند و بر سینه اش میکوبد: دهنت رو ببند مرتیکه !
تو غیرت نداری ! اصلا می فهمی انسانیت و مردونگی یعنی چی ! به خاطر ناموس هر روز داریم شهید میدیم به خاطر ناموس از همه چیز مون می گذریم تا خدشه ای وارد نشه تا بی احترامی بهشون نشه . تا نیفتن دست کفتار و لاشخور هایی امثال تو ما با صدام می جنگیم غافل از این که بدتر از او بیخ گوشمان در شهرخودمان پرسه میزنند و مزاحم نوامیس مردم میشوند !!
مهتاب خانم هم ناموس منه . پاش بیاد وسط از همه چیزم می گذرم.
چه میخواستم من خوشبختی یعنی همین لحظه ها ! شنیدن همین حرف از زبان عزیز ترینم ...
ادامه دارد ...
✍نویسنده :
ح *ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
سلام شب بخیر دوستان 😁
به پارت صد رسیدیم امید وارم تا به اینجا مورد پسند شما قرار گرفته باشه .😍
هر گونه نظری داشتین در خدمتم .
اگر خوشتون میاد که خب خدا رو شکر
اگر که نه ، خب سلامت باشید 😁
سرتون رو درد آوردم ببخشید پرحرفی کردم .
منتظر نظرات شما عزیزان هستم .
#دلآرا
نظر، پیشنهاد ، انتقاد 👇👇👇
@rmrtajiii
@mahruyan123456 🍃