eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
813 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-تموم خوشے های دنیا تمـوم شدنیـہ به خاطـرِ یہ لذت زودگـذر، آخرتـت رو تباه نکـن . . .(:☘؛ @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
لینک اول پارت رمان های کانال 👇🏻 1⃣خاطره کاملا واقعی #پاک‌ترازگل https://eitaa.com/mahruyan123456/22
خوش آمد میگم به اعضای جدید🌹 لطفا پیام ریپلای شده رو مطالعه کنید و رمان های عالی کانال رو بخونید 😉👌🏻 پشیمون نمیشید✨
1_449195090.mp3
3.74M
داداش دلم با غربت آشنا شد .... 🎤فوق احساسی محمود کریمی @mahruyan123456 🍃
.🖤🖤🖤🖤 امام سجاد(ع) فرمودند: اَنَا ابنُ مَن قُتِلَ صَبراً... من فرزند آن کسی هستم که آرام آرام او را کشتند! ‌@mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوباره خدمت کسانی که از اول کانال ما رو همراهی کردند و کسانی که تازه عضو کانال ما شدند🌹 شهادت امام سجاد رو تسلیت میگم🖤 ما سعی میکنیم که کانال رو عالی نگه داریم اما برای این کار به نظرات سازنده شما هم احتیاج داریم و میخوایم بدونیم که دوست دارید به کانال چه مطالبی اضافه یا کم شه و برای پویایی کانال ما چکار باید انجام بدیم از شما میخوام نظرات ، انتقادات و پیشنهاداتتون رو به ما بگید ✨♥️ تشریف بیارید پی وی بنده 👇🏻 @rmrtajiii یا ناشناس کانال 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/802138973
1_448412556.mp3
7.06M
▪️ آه از غم غارت خیمه ها از غربت غروب نینوا... با نوای زیبای 👌👌👌 @mahruyan123456 🍃
دستم را بگیر حسین جان @mahruyan123456 🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#رمان_مذهبی #سجاده_صبر #قسمت_34 و خودش به جمع بچه ها که در حال مسابقه کیک خوری بودند پیوست فاطمه ف
سهیل بود، سهیل که تمام سر و صورتش کیکی شده بود داشت با بچه ها میخندید و اصلا متوجه این ور مجلس نبود، فاطمه رو کرد به این زن مرموز و گفت: چه خبر خانم فدایی زاده؟ خوبید؟ چند سالی هست ندیدیمتون -بله، ممنون، مشتاق دیدار بودیم، خبر خاصی نیست، شهر در امن و امان است - خدا رو شکر، خیلی خوش اومدید، راستی شما از کجا فهمیدید امروز تولد ریحانست؟ لبخند مرموزی که روی لبهای اون زن نشست حسابی فاطمه رو بی تاب کرد، جوابی به سوال نداد و همین باعث شد که فاطمه حسابی عصبانی بشه، سها که تازه از توی آشپزخونه اومده بود بیرون بعد از سلام کردن به خانم فدایی زاده کنار فاطمه نشست و شروع کرد به سوت زدن، سوت سها باعث شد توجه سهیل به اون طرف معطوف باشه اما با دیدن اون صحنه در جا خشکش زد، هیچ حرکتی نمی تونست بکنه، باورش نمیشد، اون اینجا چیکار میکنه؟ با دستمالی صورت کیکیشو پاک کرد و بیشتر دقیق شد، خودش بود.... چرا اومده اینجا!!!! نگاهش به فاطمه بود، به غمی که توی چشماش موج میزد، احساس سنگینی کرد و به سمتی که فاطمه و سها و خانم فدایی زاده نشسته بودند حرکت کرد، خانم فدایی زاده که اسمش شیدا بود و فقط سهیل از اسمش خبر داشت به احترام سهیل از جاش بلند شد و لبخند به لب سلامی کرد و گفت: ببخشید که مزاحم شدم، تولد ریحانه جون بود میخواستم کادویی که براش خریده بودم بیارم. سهیل که گیج بود درست رو به روی شیدا قرار گرفت، نمی دونست چی باید بگه، دوباره نگاهی به صورت پر از سوال فاطمه کرد، اما چیزی نداشت که بگه، فقط سرش رو پایین انداخت و رفت توی آشپزخونه، فاطمه هم پشت سرش، شیدا لبخندی زد و بی تفاوت سر جاش نشست، سها که از این صحنه ها و برخوردها کمی مشکوک شده بود، گرم صحبت با شیدا شد... توی آشپزخونه: سهیل جوابی نداد و فقط صورت کیکیشو زیر شیر آشپزخونه میشست -سهیل، به من نگاه کن... این اینجا چیکار میکنه؟ - با توام سهیل همچنان ساکت بود و داشت با حوله صورتش رو خشک میکرد که فاطمه عصبی آستین بلوزش رو کشید و با صدایی که سعی میکرد به بیرون از آشپزخونه نرسه گفت: نمیشنوی؟ دارم باهات حرف میزنم، این اینجا چیکار میکنه؟ این خونه ما رو چه جوری پیدا کرده؟ از کجا میدونست امروز تولد ریحانست، با توام سهیل... نویسنده : @mahruyan123456
تکونهای شدید فاطمه باعث شد سهیل به سمتش برگرده، مستقیم توی چشمهاش نگاه کنه، باز هم همون نگاه خسته اما صبور، حرفی نداشت بزنه، با کلافگی سری تکون داد -نمیخواد حرف بزنی من می پرسم و تو فقط با سر جواب بده، این زن با تو رابطه ای داره؟ چی می خواست جواب بده، اگر می گفت نه، درواقع داشت دروغی رو که لو رفته بود ماست مالی میکرد و اگر هم میگفت آره، چیکار میکرد با چشمهای فاطمه که بهش قول داده بود هیچ وقت خبر کارهاش بهش نرسه، برای همین چیزی نگفت. -سهیل ... یعنی .... فاطمه دستش رو روی قلبش گذاشت، نمی تونست سرجاش بایسته، سرش گیج رفت و نزدیک بود بیفته که سهیل فورا کمرش رو گرفت و روی صندلی آشپزخونه نشوندش. فاطمه همیشه فکر میکرد دخترایی که سهیل باهاشون میگرده حتما خیلی جذابتر از خودشن، حتما دلیلی داره که سهیل به سمت اونها جذب میشه، اما الان چی میدید؟ دختری که از هیچ جهت قابل تحمل نبود، برای هیچ کس، نه آرامشی توی نگاهش بود نه زیبایی بی نظیری توی چهرش و شاید حتی چشمهای مرموزش انزجار برانگیزش کرده بود، چرا سهیل این کارو کرد... باز هم تکرار چراهایی که دو سال بود سرخوردشون کرده بود... سهیل صورتش رو جلو آورد و آروم گفت: خودت رو انقدر اذیت نکن ... من ... من برات توضیح میدم ... فقط آروم باش، خوب؟ فاطمه به سهیل نگاهی کرد و با غضبی که از همه وجودش ساطع میشد گفت: -تو مگه به من قول ندادی که هر گندی که میزنی به گوش من نرسه، اون وقت اون زن توی خونه من چیکار میکنه؟... -توضیح میدم فاطمه من ... صبر داشته باش، بذار مهمونی تموم بشه، برات توضیح میدم فاطمه توی ذهنش تکرار کرد، صبر، صبر، صبر، باز هم صبر؟!!! نفس عمیقی کشید و به سهیل که کلافه به دیوار آشپزخونه تکیه داده بود نگاه مستاصلی کرد بعدم از جاش بلند شد و رو به روی سهیل ایستاد، می خواست از کنارش رد بشه، اما لحظه ای برگشت و با تمام قدرت شروع کرد به مشت زدن به سینه سهیل.ضربه هاش به سهیل میفهموند که چقدر از دستش عصبانیه، سهیل هم اجازه داد سینش مهمون مشتهای کوچیک فاطمه بشه. سها که کنار در آشپزخونه از این حرکت فاطمه ماتش برده بود، نگاهی به چهره عصبانی فاطمه انداخت و نگاهی هم به چهره کلافه سهیل، چیزی نگفت، اما میدونست هرچی که هست زیر سر این زنه، برگشت توی پذیرایی و این بار با شک و تردید و البته با زیرکی خدادادیش باب صحبت رو با شیدا باز کرد . نویسنده: @mahruyan123456
💖الوعده وفا 💖
💖به قرار عاشقی 💖
@mahruyan123456 یکسال از آمدنمان می گذشت... یکسال پر از خوشی و ناخوشی . دلتنگی و شیرینی های اندک زندگی مشترک . حسین به تازگی دست های کوچکش را به دیوار تکیه میداد و بلند میشد و راه می رفت . دلم غنج میرفت وقتی پسرکم‌ را می دیدم با زبان شیرینیش ماما صدایم می کرد ... روز به روز شاهد قد کشیدن و شیرین کاری هایش بودم . اگر چه سال های سال خوش نبودم اما یک لبخند پسرم، به دنیایی می ارزید . علی که می آمد از سر و کولش‌ بالا می رفت و سواری روی کول علی می گرفت . شباهتش به پدرش بسیار شده بود . موهای مشکلی مژه های بلند و چشمانی به رنگ شب . امروز قرار بود علی برای ناهار بیاد . خیلی کم پیش می آمد که ناهار بیاید مگر اینکه برای کاری از منطقه به دزفول می آمد و سری هم به ما میزد دستی به سر و روی خانه کشیدم و لباس بلند آستین کش دار، زیتونی ام را پوشیدم. موهایم را شانه زدم وپشت‌ سرم جمعشان کردم . چقد دلم میخواست موهایم را باز بگذارم بدون هیچ ممانعتی و برای همسرم دلبری کنم .... زن که باشی در هر کجا و در هر موقعیتی که باشی حتی اگر زیر آسمان خدا در بیابان هم باشی دلت می خواهد مورد توجه و محبت شوهرت باشی و برایش بهترین باشی...ناز کنی او نازت را بخرد ... اما چه کنم که چاره ای نبود جز پوشش کامل. اتاق ما طبقه ی بالا بود و شیشه ها مات نبود . و به همه جا مشرف بود . حسین را شیر دادم و روی پایم خواباندمش... برایش لالایی خواندم ... از همان لالایی هایی که همیشه برای عروسک هایم می خواندم ... از همان هایی که همیشه در حسرتش‌ سوختم . حسرت‌ شنیدنش از زبان مادرم . لالا لا لا شب تاره درخت سیب بیداره لپ سیبا همه سرخه درخت انگار تب داره ! لا لا گل سنبل نشسته توی ایوون‌ گل هوا گرمه که اینطوری عرق کرده تن بلبل لالا گل گندم لا لا همه خوابن مردم ... ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456 چند روزی بود سر گیجه داشتم و حال خوبی نداشتم . میلی هم به غذا نداشتم و فقط دلم می خواست بخوابم. اما با حسین نمی شد. باید دائم مراقبش بودم تا کار خطر ناکی انجام ندهد . حس می کردم جلوی چشمانم سیاهی می رود . اما سعی کردم توجهی نکنم . ظرف ها را جمع کردم تا بشورم... حسین دامنم را کشید و گفت : ماما ...بابا ... دستش را گرفتم و رفتم در را باز کردم . لبخندی نمکین زد و گفت : خانومم امروز نمیرم ...قراره برم هیئت واسه مداحی شما هم آماده بشید با هم بریم... دستم را روی شکمم گذاشتم و قسمتی که سوزش داد را با دستم فشار دادم و صورتم از شدت درد و سوزش جمع شد ... علی متوجه ام شد و اومد کنارم و در رو بست با نگرانی به صورتم خیره شد و گفت : چی شده مهتاب ؟ حالت خوبه ! سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم : نه ... دستش را روی دستم گذاشت و دستم را فشرد ... -- بریم درمانگاه عزیزم! رنگت پریده حالت خوب نیست! چیزی نگفتم و همان جا روی زمین نشستم و حسین به صورتم زل زده بود و چشمان قشنگش نگران بود ... با آن سن کمش اما درک می کرد و حس می کرد که مادرش حالش خوب نیست. لبش را جمع کرد و به گریه افتاد . طاقت دیدن اشک پسرکم‌ را نداشتم . دستم را دراز کرده و بغلش کردم سرش را روی سینه ام گذاشتم و گفتم : آروم باش عزیزم ، پسر قشنگم آروم باش. با صدای بچه گونه و شیرینیش گفت : ماما ! اوف شدی! اوف!!! موهایش را نوازش کردم و سرش را بوسیدم و گفتم: نه عزیزم ، خوبم ... علی چادرم را دستم داد و اشاره کرد که بپوشم. چادرم را پوشیدم و حسین را به آغوش علی دادم . یک دستم را گرفته بود تا بتوانم راه بروم . کاش میشد این دست ها برای همیشه باقی بماند... کاش میشد همیشه حامی ام باشد... ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456
@mahruyan123456 روی تخت دراز کشیده بودم و سرمی به دستم وصل شده بود . منتظر جواب آزمایش بودم . آزمایش بارداری ... وقتی دکتر احتمال حاملگی داد دلم می خواست همان جا داد و فریاد راه بیندازم و جیغ بزنم . من بچه نمی خواستم .حسینم هنوز کوچک بود و شیر می خورد . بچه نمی خواستم وقتی پدرش دو روز پشت سر هم بالای سرمان نیست ... علی حسین را به سالن برده بود . مرا دیده بود بی قراری می کرد . در دلم دعا می کردم که جواب آزمایش منفی باشد و باردار نباشم... اصلا دلم نمی خواست برای بار دوم مادر بشوم. در این شهر غریب یکه و تنها با بچه واقعا سخت بود ‌... اما هر طور بود سختی هایش را به جان خریدم تنها و تنها به خاطر همسرم ... پرستار با لب خندان به اتاق آمد و برگه ی سفیدی دستش گرفته بود. بالای سرم ایستاد و گفت : تبریک میگم عزیزم ، برای بار دوم داری مادر میشی. اشک در چشمانم جمع شده با بیچارگی گفتم: نه ....ترو خدا نه ....بگو که دروغه...من بچه نمیخوام !! -- اِاِاِ عزیزم این چه حرفیه ! دوست نداری یکی مثل اون پسر خوشگلت بیاری ! یه دختر ناز ... سرم را تکان دادم و دستم که سرم وصل بود را کشیدم و از دستم بیرون کشیدمش و فریاد زدم : نه من دلم نمیخواد دیگه بچه بیارم... همین یکی هم به زور دارم بزرگ می کنم ... با این همه بد بختی بچه رو کجای دلم بزارم . داد کشید و گفت : چیکار میکنی دیوانه رگ دستت پاره میشه! می گفتی خودم درش بیارم . خب مگه من گفتم بچه بیار که یقه منو گرفتی!! -- بگو شوهرم بیاد میخوام برم . -- خیلی خب صبر کن دست به جایی نزن تا بگم بیاد. چند قدمی دور شد و صدایش را شنیدم که می گفت : دیوانه شده! یکی خودش رو می کشه واسه یکی مثل این ناشکری میکنه... آهسته طوری که فقط خودم بشنوم گفتم : آره دیوانه ام ، اگه توام زندگیت مثل من بود این حرفا رو نمیزدی ! همیشه باید چشم به راه و منتظر شوهرم باشم دل خوشه ازدواج کردم ... به قول همون ضرب المثل صدای ساز از دور خوشه ... مجرد که بودم فک می کردم زندگی متاهلی همش حلوا کلوچه خیرات می کنن و همش خوشحالی و خوشیه ... وقتی که اومدم فهمیدم نه با اون چیزی که فک می کردم خیلی فرق داره ... اگه عاشق علی نبودم شاید خیلی زودتر بریده بودم ... ادامه دارد... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
یا اباعبداللهــــ「♥️」ــــــ «اول صبح» پس از گفتن یڪ بسم الله... از دل و جان تو بگو «حسین اباعبدالله» 【ع】 @mahruyan123456 🍃
پنجشنبه است و یاد درگذشتگان 😔 🕯 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🕯 🙏التماس دعا 🙏 پنجشنبه از راه رسید فراموش نکن آن دسته از عاشقان حسین (ع)💚 را که سال‌های قبل در کنار تو بر سر و سینه می‌زدند و🖤 امروز دستشان کوتاه است چه کسی می‌داند مسافر بعدی کیست؟!😔 شکر خدا که توفیق داشتیم امسال هم برای اباعبدالله سوگواری کنیم🙏 به یاد همه عزاداران 🖤 خفته در خاک فاتحه و صلوات 😔🙏 @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا بر سر ما دست ولایت باشد تا در دل ما شور شهادت باشد تا روح خدا امام امت باشد تا سید ما امین و حجت باشد ما مفتخریم امید و رهبر داریم ما مفتخریم نائب حیدر داریم 🌷الهم احفظ قائدنا الخامنه ای 🌷 @mahruyan123456 🍃
🎗✨ ✨🎗 از قصه ی عاشق ها یک درس برایم بس عشقی که هوس باشد در سینه نمیماند... @mahruyan123456 🍃
4_5902362190962242890.mp3
5.23M
هوا هوای بی قراری ... با نوای دلنشین 🎤حاج مهدی رسولی 🍃 @mahruyan123456 🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#پارت_10 شب شده بود و همه آماده شدیم که بریم.شالم رو سرم کردم و رفتم جلو.اول
🌹 "کارن" شب مامانو کشیدم کنار و بهش گفتم که موندن تو این خونه برام عذابه اما مامان اصرار داشت بمونیم چون بعد سال ها میدیدشون.منم پامو کردم تو یک کفش که من ازاین خونه میرم شما دوست داشتی بمون. ازفرداشم افتادم دنبال خونه اما مگه پیدا میشد؟اگرم بود برای مجرد ها جایی نداشتن.این چه وضعشه؟جوونا با هرسرو وضعی راه میرن تو خیابون اونوقت حق اجاره دادن خونه به مجردا رو ندارن.واقعاعجیب بود. رسیدم خونه دیدم مادرجون داره با تلفن حرف میزنه.فقط صدای مادرجون میومد. _قربونت برم مادر که انقدر گلی. _... _نه فدات بشم این چه حرفیه حتما درگیر بودی دیگه مادر فدای سرت‌ _... _آره آره هستن گلم هروقت دوست داشتی بیا. _... _نه چه مزاحمتی عزیزمادر؟تو رحمتی. _... _چشم عزیزم حتما.قربونت برم مواظب خودت باش.سلامم برسون. _... _حتما حتما.خدانگهدارت. رفتم تو و گفتم:کی بود هماجون که انقدر قربون صدقش میرفتی!؟چشم خان سالار روشن. خندید و اومد جلو بغلم کرد،گفت:ازدست تو پسر.دخترداییت بود.زهراخانم. _همون چادریه؟ _اره مادر خیلی خانومه زنگ زد هم عذرخواهی کرد که نیومده هم اینکه سلام رسوند بهتون. تودلم گفتم:میخوام نرسونه دختره امل. رفتم تو اتاقم و درگیر لب تاب و آهنگام شدم.چند تا آهنگ قشنگ دانلود کرده بودم که داشتم گوش میدادم. دراتاق زده شد و مامان اومد تو. _در داره اینجاها. اومد تو و نشست رو تخت. _واسه اومدن تو اتاق پسرم باید اجازه بگیرم؟ هوفی کشیدم و گفتم:چیکار داری؟ _خونه بهت ندادن نه؟ _خوشحالی؟ باحرص گفت:این چه وضع حرف زدن با مادرته؟ _مامان بس کن تروخدا اعصاب ندارما. دید به نتیجه ای نمیرسه ازاتاقم رفت بیرون. @mahruyan123456
🌹 تاشب خودمو مشغول کردم تا به چیزایی فکر نکنم‌که عذابم میده.نیمه های شب بود و همه شام خورده بودن جزمن که از عصر پایین نرفته بودم.دوست نداشتم با سالار روبرو بشم.اصلا از خودش و قانوناش خوشم نمیومد.برعکس عاشق مادرجون شده بودم و راحت اسمشو صدا میزدم.برام شام هم آورد منم چون نخواستم دستشو رد کنم دولقمه ای خوردم. صدای تقه ای به در اومد. _بفرمایین. پدربزرگ جان بودن.اومد تو و نشست رو تخت. _بی مقدمه میرم سراصل مطلب..مامانت گفت میخوای بری. هدفونم رو ازگوشم درآوردم چ گفتم:بله همینطوره. _چرا اونوقت؟من چشم امیدم تو بودی پسر.عصای دستم میشی. _مگه خودتون پسر ندارین؟ _اونا که همیشه نیستن پیشم.میخواستم کارخونه رو بسپرم دستت بچرخونی اما مثل اینکه نظرت یک چیز دیگه است. پوزخندی زدم و گفتم:من چشمم به جیب بابام نبود،شما که دیگه جای خود داری. عصبی،بلندشد و گفت:توخارج ادب یادت ندادن پسر؟ نخواستم دعوا بشه برای همین حرفی نزدم.اونم رفت. پیرمرد بدعنق،گیرش افتاده به من. صدای زنگ گوشیم منو از فکر بیرون اورد.جالبه این گوشی ما سال تا سال زنگ نمیزنه.نمیدونم کیه که یادم افتاده. بادیدن شماره فهمیدم دوست قدیمیم دِرِکه. _به رفیق قدیمی.چطوری؟ _یادی از مانمیکنی کارن جان.خوبم توخوبی؟ _میگذره.چیشد یادی ازما کردی؟ _دوست دخترت گیر داده بود زنگ بزن ببین کارن کجاست؟ _کی؟ _النا _تحویلش نگیر بگو کارن مرده. _عه کارن این چه حرفیه؟ _کار نداری حوصله ندارم درک؟ _مثل همیشه بی اعصاب.خدافظ گوشیمو پرت کردم رو تخت و رو صندلی چرخدار لم دادم. اعصابم حسابی بهم ریخته بود.خونه هم شده بود دردسر.اینجوری نمیشه باید یه فکری به حال خونه بکنم.حوصله بحث کردن با خان سالار رو ندارم. @mahruyan123456
🌹 صبح مشغول پوشیدن کفشام بودم که در حیاط بازشد و یک دخترچادری وارد حیاط شد.بادیدنش حدس زدم زهراباشه. تا منو دید جلو اومد و سلام کرد.جوابشو آروم دادم. مثل اینکه صداشو مادرجون شنید،چون گفت:سلام گل دخترم بیاتو مادر. _سلام مادرجون. مادرجون اومد دم در و گفت:به به دخترگلم.خوبی؟آهایادم رفت معرفی کنم اینم پسرعمت کارن. لبخند قشنگی زد و گفت:خوشبختم اقا کارن. دستشو جلو نیاورد منم خودمو سبک نکردم و گفتم:منم همینطور. بعد خداحافظی کردم و از خونه رفتم بیرون.این دختره خیلی باخواهرش فرق میکرد.تو این مدت کم که ایران بودم تک و توک خانم چادری دیده بودم. شونه بالاانداختم و با تاکسی خودمو به بنگاهی که قرار بود سراغ خونه رو بگیرم،رسوندم. اونجاهم تافهمیدن مجردم گفتن بهت خونه نمیدیم.بابا مگه یک پسر مجرد چه قدر جا میخواد اشغال کنه که این اداها رو درمیارین؟ کلافه چند جا دیگه رفتم اما خونه نبود که نبود.کاش مامان راضی میشد باهام بیاد خونه بخریم.اونجوری حتمابهمون خونه میدادن. تارسیدم خونه دیدم دخترداییم هنوز هست.چادررنگی سرش بود و داشت کمک مادرجون میکرد.چه اداها‌!! رفتم تو اتاقم و موقع ناهار اومدم بیرون.سرمیز ناهار مادرجون کلی ازغذاش تعریف کرد گویا دستپخت زهرابوده‌.ازحق نگذریم خیلیم عالی شده بود.مامان اما مثل من زیاد تعریف نکرد چون مغرور بود. اصلا نگاهشم نکردم دخترداییمو ببینم چه شکلیه.برام مهمم نبود چون چادری بود و ازاین دختراخوشم نمیومد.البته بگم ازدخترای کنه و سیریشم بدم میومد. ناهار که تموم شد،سرمیز مادرجون پرسید:خب پسرم چیشد؟خونه پیدا کردی؟ _نه مادرجون خونه کجابود؟هرجا میرم میگن به پسر مجرد خونه نمیدیم.من نمیدونم این چه قانون مسخره ایه!! زهرازبون باز کرد وگفت:به نظر من که کارخوبی میکنن.جوونای این دور و زمونه خونه مجردی که بیاد دستشون هزارتا کار انجام میدن. طلبکارانه نگاهش کردم و گفتم:اینهمه دختر و پسری بدحجاب ریخته توخیابون به اینا گیر نمیدن،به خونه مجردی گیر میدن.جالبه! _بله درسته حرف منو بااین حرفتون تایید کردین.جوونای این دور و زمونه!اینو بهتون بگم که جامعه نمیتونه میلیون ها نفرو از تو خیابون جمع کنه بخاطر بدحجابیشون اما میتونه جلو گیری کنه برای فساد جامعه.نمیتونه؟ مستقیم نگاهش کردم و گفتم:دختردایی کی گفته که حالا خونه مجردی منبع فساده؟خیلیا هستن برای راحتی و اسایش خودشون خونه تنهایی میگیرن. زهرا موقرانه سرش رو پایین گرفت و گفت:پسرعمه شما ایران نبودی نمیدونی.همه بدبختیا ازهمین راحتیا و آسایشا شروع میشه. دهن منو بسته بود اما من کم نمیاوردم. ازسر میز بلندشدم و گفتم:نمیدونستم استاد جامعه شناسی هستین. اونم همونطور که با غذاش بازی میکرد،گفت:بنده هم نمیدونستم شما وکالت میخونین. نگاه بدی بهش انداختم و رفتم تو اتاقم.دختره خیره سر امل واسه من آدم شده‌.نشونت میدم در افتادن با کارن چه مزه ای داره زهراخانم. @mahruyan123456
"حسین جان".... اے نفست هم نفس "بے ڪَسان"... جز تو ڪسي نیست ڪَسِ "بی ڪَسان"... بے ‌ڪَسَم و هم نفس من "تویے" رو بہ ڪہ آرم ڪہ ڪَسِ من "تویے @mahruyan123456 🍃
شب جمعه است ارباب 😭❤️ هوایت نکنم می میرم ....💔
. هرڪس شھدا را یاد ڪند شھدا او را نزد 💔 یاد میڪند 📎 یادشان ڪنیم با ذڪر صلوات تا یادمان ڪنند🌱 @mahruyan123456 🍃
۱۱۸۰ سال است که حسینِ زمان ما در غربت و تنهایی به سر می‌برد، شاید حسین علیه السلام بیشتر از ما هر سال عاشورا برای این تنهایی و غربت، بر سر و سینه‌ی خود می‌کوبد‌‌‌... همین امروز فرصت پیوستن به آن امامِ زنده‌ای است؛ که چون حسین هر روز فریاد هل من ناصر سر می‌دهد... بگذریم از "یا لیتنا کنا معکم" ها، امروز را دریابیم، غربتش را... که امروز همان زمانِ معیت و همراهی است! حسین علیه السلام در روز عاشورا یکبار فرمودند "هل من ناصر ینصرنی"؟ اما مولای غریبِ ما هر روز... آیا کسی هست از این عاشوراها درس بگیرد و به ندای حجت ابن الحسن علیه السلام لبیک بگوید؟؟ @mahruyan123456 🍃