🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتدهم امینه چایی را ریخت و سینی را به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتیازدهم
لبخند زدم. خیالم کمی راحت شد. حالا دیگر او باید جواب مثبت بدهد.
–سن من خنده داشت؟
با شنیدن حرفش نگاهش کردم.
–نه اصلا. بعد سرم را پایین انداختم.
صدای چند پیام پشت هم از گوشیاش باعث شد نگاهی به صفحهاش بیندازد و اخم کند. آرام گفت:
–اگه سوالی دارید بپرسید.
کاش میشد بگویم، من سوالی ندارم فقط یک درخواست دارم و آن هم این که با من ازدواج کن.
–من سوالی ندارم. اگر شما چیزی میخواهید بدونید بپرسید.
خیلی جدی گفت:
–سوالی که نه، بعد عمیق نگاهم کرد و بعد از مکثی گفت:
–چهرتون اصلا به سنتون نمیخوره. کم سنتر به نظر میایید.
از تعریفش ذوق کردم.
–میخواستم در خواستی ازتون بکنم. دلشوره گرفتم و مبهوت نگاهش کردم.
وقتی تعجبم را دید پرسید:
–طوری شده؟
دستپاچه گفتم:
–نه، نه بفرمایید. "نکند بگوید از اتاق که بیرون رفتیم جواب منفی بدهم. نکند از من خوشش نیامده.
خدایا درخواستش این چیزها نباشد."
به روبرو خیره شد.
–قبول دارم درخواستم سخته، میتونید قبول نکنید.
"جون به لبم کردی بگو دیگه."
–راستش طبقهی بالای خونهی ما خالیه. فقط گاهی که برامون مهمون میاد یا برادرم با همسرش از خارج میان برای چند روز میرن اون بالا.
تصمیم دارم با همسر آیندهام اونجا زندگی کنم. کنار مادرم خیالم راحته.
"پس جاری خارجی دارم. بهتر از این نمیشه."
برای این که در گفتن جواب مثبت کمکش کنم گفتم:
–اتفاقا با مادر شوهر زندگی کردن خیلی هیجان انگیزه.
–واقعا؟
–نظر منه.
–البته من مشکل مالی برای اجارهی خونه ندارم. فقط اینطور صلاح میدونم.
"این حرفش یعنی جوابش مثبت است؟ وای خدایا ممنون، ممنون. "
–یه مطلب دیگه این که همسر آیندهی من باید همه جا با خودم بره، اصلا حق نداره تنهایی جایی بره.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–مشکلی هست؟
نمیدانم این حرف مضحک چه بود گفتم:
–آخه هر جا که نمیشه.
یک ابرویش را بالا داد:
–چرا؟
با کمی مِن ومِن گفتم:
–خب بعضی جاها آقایون نمیشه بیان.
بالاخره این موجود بد اخلاق لبخند زد.
–خب اون موقع مادرم هست. حتما باهاتون میاد.
–خب اگه ایشونم کار داشتن چی؟ کمی فکر کرد.
–خب صبر میکنید تا کارش تموم بشه.
–اگه کارم واجب بود چی؟
اخم ریزی کرد.
–کلا اصلا دلم نمیخواد همسر آیندهام پاش رو تنها از خونه بیرون بزاره. یه مورد دیگه این که من حرف رو یک بار میزنم، اگه انجام نشه اونقدر عصبانی میشم که خون جلوی چشمهام رو میگیره. همیشه حرف آخر رو اول میزنم و حوصلهی مخالفت ندارم.
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم.
"این چه طرز خواستگاریه؟ خب یهو بگو نمیخوام زن بگیرم دیگه، تو که زن نمیخوای برده میخوای. حیف که من تصمیمم قطعیه برای ازدواج، وگرنه یه جواب منفی بهت میدادم که صداش تو کل محل بپیچه."
دوباره صدای پیام گوشیاش آمد. نگاهش کرد و بعد بلند شد.
–فکرهاتون رو بکنید. البته به نظرم بهتره هر دومون فکر کنیم. "خدایا این دیگه کیه؟ اون دیگه چرا میخواد فکر کنه؟ من که شرایطی براش نزاشتم." وارد سالن شدیم. نمیدانم چرا اخمهایش در هم بود من که چیزی نگفتم. آنقدر غرق فکر بودم که متوجه نشدم چقدر طول کشید که رفتند. در مورد حرفهای راستین به کسی چیزی نگفتم.
دو روز از روزی که آمده بودند گذشت ولی خبری نبود. زنگ نزده بودند. مادر با ناراحتی میگفت حتما نپسندیدند و دیگر زنگ نمیزنند، ولی من امیدوار بودم.
وقتی از سرکار به خانه برگشتم.
مادر را دیدم که سر در گریبان کرده و گوشهایی نشسته. تمام بدنم یخ زد. دنیا جلوی چشمهایم تیره و تار شد. بغض گلویم را گرفت. بعد از دو روز انتظار این رسمش نبود. نمیتوانستم باور کنم. اشارهایی به امینه کردم.
–زنگ زدن گفتن کنسله که مامان اینقدر ناراحته؟
امینه سری جنباند.
–نه بابا کاش اونا زنگ میزدن.
هراسان پرسیدم خب پس چی شده؟ یعنی اونا هنوز زنگ نزدن؟
–نه، حالا دیگه زنگم بزنن جواب مثبت بدن فکر نکنم مامان چندان خوشحال بشه. با این تورمی که روز به روز بالاتر میره.
–چی شده امینه؟
–این همسایه طبقهی هم کف امد بالا کلی واسه مامان درد و دل کرد. به خاطر گرونی و تورمی که به وجود امده خیلی ناراحت بود. الانم که یهو قیمت گوشت این همه کشیده بالا مونده چیکار کار کنه.
آخه میدونی که اونا یه بچه مریض دارن که رژیم غذایی خاصی داره، گوشتم جزوه رژیمشه. به جز اون دخترشم نامزده میگفت این جور پیش بره جهیزیهی دخترم رو چیکار کنم. مامان براش خیلی ناراحت شد. امینه صدایش را پایینتر آورد.
–فکر کنم به فکر جهیزیهی تو هم افتاده، حسابی فکرش مشغول شده. البته دیشبم بابا میگفت به خاطر گرونی گوشت قیمت غذاهای گوشتی رو مجبوره بالاتر ببره. اعصابش خرد بود، میگفت دیگه رستوران سود نداره. با امیر محسن مشورت میکردن که چیکار کنن.
@mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتدوزادهم
–خدا خیرشون نده اونا که باعث گرونی شدن. اونم اینقدر زیاد. نمیبینن بعد از نود و بوقی یه خواستگار درب و داغون برام پیدا شده، حالا نمیشد دو سه هفته دیگه خون مردم رو میکردن تو شیشه، حتما باید بزارن عدل وقتی واسه من خواستگار میاد؟ لابد الان اون کوه غرورم میگه همه چی گرون شده کلا من زن نمیگیرم. اون همینجوری هم با خودش دعوا داشت. حتما الان که گوشتم به گرونیها اضافه شده خون جلوی چشمش رو گرفته.
امینه خندید.
–چی میگی تو؟ باز قاطی کردی؟
–با این وضع دیونه نشم خوبه، آخه اون کبابی درب و داغون بابا همینجوریام همیشه سوت و کوره، چه برسه که گوشتم شده طلا.
–البته بابا میگفت امیر محسن یه فکرایی داره که این مشکل حل بشه، تو نمیخواد نگران باشی. بابا میگفت روزی ما دست مسئولا نیست دست خداست خودشم درستش میکنه، اگه مشکلی هم هست بیشترش تقصیر خودمونه.
پوفی کردم و عصبی گفتم:
–شب میخوابیم صبح پامیشیم میبینیم قیمتها کلی تغییر کرده.
قوم ما یه سور به اصحاب کهف زده.
امینه گفت:
– یه کاری کردن آدم میترسه بخوابه.
بیچاره قشر کارگر. الان کارمندا هم تو خرج خونشون موندن. چه برسه به اونا.
بعد فکری کرد و ادامه داد:
–الان لابد اعصاب حسن هم خرده. یه زنگی بهش بزنم. پاشم برم سر خونه زندگیم.
آریا که با دقت به حرفهای ما گوش میکرد گفت:
–الان به بابا زنگ بزنی میگه همونجا بمونید تا همه چی ارزون بشه. اصلا شاید واسه همین دنبالمون نمیاد.
امینه نگاه تندی به آریا انداخت و به طرف تلفن رفت.
با خنده سر آریا را بغل کردم و بوسیدمش.
– آخه مگه تو چند سالته که از این حرفها میزنی.
سرش را عقب کشید و گفت:
–آخه خاله دیگه گرونی رو همه میفهمن. رفتم گیم نت دیدم اونم گرون کرده.
–وا؟ گیم نت چرا گرون شده؟ چه ربطی داره؟
–منم همین رو گفتم: میگه چون همه چی گرون شده منم خودم خرج دارم.
–آهان، از اون جهت.
بعد از این که امینه به شوهرش زنگ زد. گفت:
–برم وسایلام رو جمع کنم حسن گفت میاد دنبالمون.
مادر گفت:
–بگو شام بیاد اینجا بعد از شام برید.
–نه مامان جان دیگه چند روزه مزاحمیم...
–ای بابا خودت رو لوس نکن.
امینه حرفی نزد و به طرف اتاق رفت.
کنار مادر نشستم.
–نگران نباش مامان. من خودم پسانداز دارم، از پس جهیزیم برمیام.
مادر پوزخندی زد.
–با پس اندازت الان دیگه فقط میتونی چند قلم از جهیزیهات رو بخری. یخچالی که دلت میخواست واسه جهیزیت بخری قیمتش سه برابر شده. باورت میشه؟ تازه میگن اگه همینجوری پیش بره گرونتر هم میشه.
نگاهم را به گلهای قالی دوختم.
–میگن دعای مادر گیراست. شما دعا کن من ازدواج کنم و برم سر خونه و زندگیم. اصلا جهیزیه نمیخوام.
–میخوای یه عمر خانواده دوماد بکوبن تو سرت که جهیزیه نداشتی؟ توام اون موقع که ارزونی بود ازدواج نکردی حالا آخه وقت...لااله الله
–ای بابا، مادر من، شما فقط دعات رو بکن. نمیخواد نگران هیچی باشی.
فوقش وسایل ارزون تر میخرم. حتما که نباید که اون مارک بخرم.
سر سفرهی شام نشسته بودیم که صدای زنگ تلفن بلند شد. قلبم به تپش افتاد.
با خودم فکر کردم کسی که پشت خط است یا عمه است یا مادر فرد مورد نظر.
عمه گاهی شبها زنگ میزد تا حال پدر را بپرسد. خانهشان کوچهی پشتی ما بود. آن روز مادر راستین خان وقتی گفت خانهشان کجاست فهمیدم خانهشان روبروی خانهی عمه است. عمه اکثرا فقط با تلفن حال پدر را میپرسید هیچگاه تنها بدون شوهرش به خانهی ما نمیآمد. همسرش اخلاقهای خاصی داشت. همین که مادر گوشی را برداشت امیر محسن کنار گوشم گفت:
–انشاالله خیره، ولی فرد مورد نظر نیست.
میدانستم ازدواج من برای برادرم هم دغدغه شده است. او بهتر از هر کسی میداند چه در دلم میگذرد.
گفتم:
–از کی تا حالا علم غیب پیدا کردی داداشم؟
–نیازی به علم غیب نیست، فقط کمی فکر میخواد. بعد با لحن خونسردی ادامه داد:
–عمس دیگه. اکثرا همین موقعها زنگ میزنه.
همه گوش تیز کرده بودیم تا ببینیم چه کسی پشت خط است.
از حرفهای مادر مشخص بود که عمه است.
آهی کشیدم و شروع به بازی با غذایم کردم. "خدایا اصلا از این به بعد تا سر سفرهی عقد نشینما سورپرایزات رو باور نمیکنم."
بغض گلویم را گرفته بود. کاش حداقل زنگ میزدند و دلیل خبر ندادنشان را میگفتند.
در دلم حس بدی پیدا شده بود. الان خانوادهام چه فکر میکنند. لابد فکر میکنند که حتما من عیب و ایرادی دارم که هر کس میآید میرود و دیگر پیدایش نمیشود.
کاش همان خواستگاری که از من کوتاهتر بود را قبول میکردم. کوتاه بودن که عیب نیست. با صدای جمع کردن ظرفها به خودم آمدم.
مادر بشقابها را جمع میکرد.
–اُسوه دارم جمع میکنم. چرا نخوردی؟
بشقابم را برداشتم.
–خوردم. سیر شدم.
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتبیستوچهار:
ساکم را از ،کمد بیرون آوردم و چند دست لباس ، با بی حوصلگی داخلش گذاشتم و زیپش رو بستم .
گاه و بیگاه حس های زجر آور وجودم را پر می کرد .
حس اینکه قرار است به مسلخ بروم !
قربانی هوا و هوس نامردی شده بودم که اسم خودش هم عاشق جا زده بود .
چه بگویم من ! با که سخن گویم از شکنجه ای که مرا می کُشد .
یک ساعت با سیاوش بودن ؛ برایم به اندازه ی صد سال می گذشت .
تلخ و کسل کننده .
و تو مجبوری سکوت کنی و دم نزنی !
تقه ای به در اتاقم خورد و در باز شد .
مادر بود با قیافه آشفته اش نزدیکم آمد و با صدای گرفته ای گفت : دیرت نشه مادر ؟
جرات نگاه کردن به چشمان غم بار و خسته اش را نداشتم .
دروغ گفتن به هر کسی شاید راحت باشد اما به مادرت ! به کسی که زندگی را ، بزرگ شدنت را مدیون او هستی خیلی مشکل است .
--میرم مامان جون داشتم ساکم رو می بستم !
--نخود چی کشمش واست گذاشتم با خودت ببر !
دلم غش می رفت از این همه ریز بینی و محبتش !
می دانست علاقه زیادی به نخود چی دارم .
مادر تو برایم یک قصه ی نا نوشته و نا خوانده هستی هر روز یک جور از عشقت را به فرزند می بینم .
برایم بمان که تنها با عشق تو سر پا هستم .
بهش گفتم : باشه دستت درد نکنه ، طاها نیستش ازش خداحافظی کنم !
آهی جگر سوز کشید و گفت : نه بهش نگفتم می خوای بری اصفهان ! گفتم اگه بگم میخواد دلتنگی کنه و همش پشت سرت گریه کنه دیدی که جونش به جونت بسته است !!
فرستادمش نانوایی .
با یاد رفتار و حرکات شیرین طاها بی اختیار لب هایم به خنده وا شد و گفتم : میدونم ، منم همون طور دوستش دارم !
جای من صورت ماهش رو ببوس بگو زود برمی گردم .
بلند شدم و مقابلش ایستادم .
به آغوشش پناه بردم
عطر تنش رو به ریه هام تزریق کردم و صورتش رو غرق بوسه کردم .
اشک دور چشمای پر فروغش حلقه زده بود .
دستم روی گونه اش کشیدم و گفتم: مامان غصه نخوری ها ، دلتنگی نکنی ! نگران منم نباش زود بر می گردم .
تبسمی کرد و دستم رو گرفت و مقابل صورتش گرفت و بوسه ای کاشت روی دستم .
شرمسار از کارش شدم .
دستم رو کشیدم و با اعتراض گفتم : چرا اینکار رو میکنی ! چرا شرمنده ام میکنی !
--دختری که خودش رو فدا میکنه ! به خاطر آسایش خانواده اش از خودش می گذره ! باید تمام وجودش رو طلا گرفت .
برو دخترم دیرت میشه خدا به همراهت !
چشمانم را روی هم گذاشتم و حرف هایش را در ذهنم حک کردم .
ظرف نخود چی ، کشمش را از روی کابینت برداشتم و از آشپز خونه خارج شدم .
مادر، در آستانه در ایستاده بود و کاسه سفالی پر از آبی یک دستش بود و دست دیگرش قرآن بود .
--بیا از زیر قرآن رد شو ! می سپارمت به خدا ، خودش حافظ و نگهبانت باشه .
دستش را بالا برده بود تا بتواند قرآن را بالای سرم نگه دارد .
خندید و گفت : قربون قد و بالای بلندت بشم ! باید روی پنجه پا با ایستم واسه خاطرت .
--خدا نکنه مامانی !
قرآن را بوسیدم و ازش خداحافظی کردم و راه افتادم .
کیفم را روی دوشم انداخته و دسته ی ساکم را در مشتم جمع کرده بودم .
سنگینی اش فشار زیادی به پنجه ی دستم وارد می کرد .
کوچه خلوت بود .
از جلوی در ، نیمه باز فخری خانم رد شدم .
چند قدمی جلو رفته بودم که صدام زد : طهورا جان یه لحظه وایسا !
سرم رو به عقب بر گردوندم و با چهره ی خندون و کنجکاوش روبرو شدم .
--سلام فخری خانم .
چادر گل گلیش رو روی سرش جا به جا کرد و کمی جلو تر آوردش تا موهای حناییش رو بپوشونه!
گوشه ی چادرش رو به دندون گرفت و گفت : سلام به روی ماهت عزیزم .
ماشاالله ستاره ی سهیل شدی دیگه باید از قبل وقت بگیریم که ببینیمت!
مادرت راجب میعاد باهات صحبت کرد ؟
لبخند زورکی زدم و گفتم : شما لطف دارید ، اما باید بگم که من به مامان هم گفتم که جوابم منفیه!
دیگه ام پی گیر این ماجرا نباشید .
برای پسر شما هم دختر زیاده .
چشمای درشت و از حدقه در اومده اش رو گشاد تر کرد و با دلخوری گفت : وا ! یعنی چی ! دختر ! چرا لگد به بخت خودت میزنی .
نکنه فکر میکنی که با این وضع زندگی که داری ! آلن دلون میاد میگیرت !
نه بابا از این خبرا نیست .
--من باید برم دیرم شده ، حرفم همونه که گفتم خدانگهدار .!!
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتبیستوپنج:
ماشینش رو سر خیابون پارک کرده بود و خودش هم پشت فرمون نشسته بود .
با دیدنم پیاده شد و به طرفم اومد .
سر خم کرد و دستش رو روی سینه اش گذاشت و گفت : سلام بر ملکه ی من !
حالم از این رفتاراش بهم می خورد .
نه میشد به خوبش دل خوش کرد نه بدش رو باور کرد .
به قول معروف "نه پُشت داشت نه رو "
پوز خندی زدم و بهش گفتم : بس کن دیگه اگه یکی ببینت که بد بخت میشم .
پوفی کشید و کلافه چنگی به موهای روغن زده اش زد و گفت : شد یه بار توی ذوقم نزنی !
همیشه دنبال یه راهی می گردی که ذوق و شوقم رو کور کنی .
--فعلا سوار شو تا بگم واست ! گُه زدی به زندگیم طلب کار هم هستی .
طلب کار نگاهم کرد و دستش رو روی ماشینگذاشت و گفت : باز چی شده ؟ دقیقه ای یکبار یادت میوفته .
خودت قبول کردی یعنی مجبور بودی برای خاطر پدرت این شرط رو بپذیری حالا من گُه زدم تو زندگیت .
--بیا تو ماشین واست میگم .
اشاره ای به ساک دستم کرده و گفتم: اینم بزار صندوق عقب .
در رو باز کردم و صندلی جلو نشستم و دقایقی بعد اونم اومد .
دستاش رو بهم قفل کرده بود و منو نگاه می کرد .
--خب بگو دیگه چی می خواستی بگی !
--راه بیفت تا بگم .
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد .
به سمتش چرخیدم و با دلخوری بهش گفتم : تو می دونستی که این عقد درست نیست ! و اونوقت منو گول زدی.
میدونی که روابط نامحرم واسم چهار چوب داره .
نمیگم آدم مقیدی هستم و سرم تو قرآن و نمازه .
جا نماز هم آب نمی کشم .اما یه قانون هایی واسه خودم دارم .
اجازه نمیدم دست هیچ غریبه ای بهم بخوره .
--بازی جدیدته ! چی داری میگی خودت که بودی اون حاج آقا صیغه رو خوند .
دیگه این کجاش اشکال داره .
--مشکل همین جاست دیگه ! عقد بدون اجازه پدر نمیشه .
دستش رو زیر چانه اش زد و به فکر فرو رفت .
مکث کوتاهی کرد و گفت : اون عقد دائم هست این فرق داره فقط یه محرمیت موقته !
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم : نه فرقی نداره ، در هر دو صورتش رضایت بابام لازمه .
تو می دونستی چیزی نگفتی بهم !
ماشین رو کنار بزرگ راه نگه داشت و به طرفم چرخید و دستش رو روی پاش گذاشت و گفت : به جان خودت که میخوام دنیا نباشه نمی دونستم .
منم مثل تو !
چه دلیلی داره دروغ بگم .
درسته اهل نماز و روزه نیستم اما یه چیزایی حالیم میشه .
آدمی نیستم با روابط ، آزاد .
تو هنوز منو نشناختی ...
--خیلی خب ، الان راه بیفت سمت زندان قزلحصار .
--طهورا !
--بله .
--مطمئنی میخوای چیکار کنی ! چی میخوای بهش بگی !
--یه چیزی میگم بهش فقط برو .
دیشب تا صبح نخوابیدم .
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم .
گوش سپردم به صدای جذاب و دل نشینش .
صدایی که تا به حال ازش نشنیده بودم .
چقدر قشنگ میخوند .
با روح و جانم بازی میکرد .
زیر لب پشت سرش تکرار می کردم :
*کجایی ای که عمری در هوایت نشستم زیر باران ها کجایی !
اگر مجنون اگر لیلا ، غریبم در بیابان ها کجایی !
کجای این شب تاریک به روی ماه در بستی ...
نه می گویی ، نه می دانم کجا هستی !
من آتش بودم اما تو به خاکستر نشستی ...
اگر شب هست و فردا نیست ...
اگر راهی به رویا نیست ...
چه آهو ها که در چشمان لیلا نیست ...
اگر گم کرده ام خود را مگر در گریه ام پیدا کن !
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
Alireza Ghorbani - Leyla (128).mp3
7.17M
کجایی ای که عمری در هوایت نشستم زیر باران ها ...
آهنگ ویژه ی پارت امشب طهورا
🎤علی رضا قربانی
امید وارم لذت ببرید 🍁
@mahruyan123456🍃
سلام شب بخیر دوستان عزیز امشب دو پارت تقدیم نگاه شما عزیزان شد .فردا شب پارت نداریم به خاطر رحلت رسول اکرم و شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام
منتظر نباشید ☺️
مثل نیلوفر
به عمق باورم پیچیده ای
من در آغوش تو میمانم
مرا مرداب کن🌷🍃
حرف دل سیاوش به طهورا ...
@mahruyan123456🍃
❤🍃
با عشق آنسوی خطر جایی برای ترس نیست
در انتهای موعظه دیگر مجال درس نیست
کافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود
چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود
#افشین_یداللهی
@mahruyan123456🍃
عشق یعنی دم به دم یادم کنی
عشق یعنی بي هوا شادم ڪني
عشق یعني "اولویت" من شـوم
عشق یعنی در دلت روشن شوم
عشق یعنی من فقط مقصودِ تو
عشق یعني بودنِ من بودِ تو……
@mahruyan123456🍃
گذشته🍃🍁
آدمهایی که بدترین گذشته را داشتهاند، قابلیت ساختن بهترین آینده را دارند.
@mahruyan123456🍃
📸تابلویی که هنوز در کنار #زینب تکرار میشود و ما بازماندهٔ آن #تاریخ...
#یا_لیتنا_کنا_معکم_فنفوز_فوزا_عظیما
ای کاش ما هم با شما بودیم...😔
@mahruyan123456🍃