#شعر_مبعث
پیغمبر خوب ما
نور خدا محمد (ص)
چراغ راه مردم
رهبر ما محمد (ص)
ما کودکان همیشه
گوییم یا محمد (ص)
ما پیرو تو هستیم
صل علی محمد
صلوات بر محمد
ای پیرو محمد
ای کودک مسلمان
قلب تو پاک و روشن
از نور دین و ایمان
یار و نگهدار تو
باشه خدا و قرآن
بگو تو یا محمد
صل علی محمد
صلوات بر محمد
🤹♂️@majaleh_kodakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدم برفی خوشگل بسازیم با رول دستمال کاغذی😍😍
کم هزینه و در کمترین زمان ممکن☃️
#کاردستی
🤹♂️@majaleh_kodakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش کاردستی😍
جامدادی باب اسفنجی بسازیم💛
🤹♂️@majaleh_kodakan
#داستان_کودکانه:
💟قصه زیبای بابا برفی💟
💬 آن سال زمستان، زمستان سختی بود:
درخت ها را سرما زده بود – سبزیشان رفته بود – مثل شاخ بز، خشک و قهوه ای رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ریحان، نه پونه، نه مرزه.
آب هم از رفتن خسته شده بود، یخ زده بود.
همه جا سفید بود، همه جا، کوه و دشت و صحرا.
آسمان شده بود آسیاب، اما به جای آرد، برف می ریخت همه جا.
یک روز تعطیل، نزدیکی های ظهر، کامبیز و کاوه، میترا و منیژه، کوروش و آرش، سودابه و سوسن، به خانهی پدربزرگ رفتند تا هم پدربزرگ را ببینند و هم در حیاطِ بزرگِ مدرسه، که خانهی پدربزرگ آنجا بود، برف بازی کنند…..
☃
….. وقتی بچه ها به حیاط بزرگ مدرسه، که پر از برف بود، رسیدند، کاوه گفت: بچه ها، به جای برف گلوله کردن و توی سر هم زدن، چرا نیایم یه آدم برفی درست کنیم؟
بچه ها گفتند خوب فکری است. آرش دوید پارو آورد. کامبیز بیل آورد. کاوه بیل آورد، هرکدام هرچه دستشان رسید برداشتند و آوردند.
اول برف های وسط حیاط را پارو کردند و برف ها را با پارو و بیل کوبیدند تا سفت شد…..
…..ساختنِ آدم برفی که تمام شد، بچه ها خوشحال بودند که توانستند خودشان این آدم برفی را بسازند، اما خوشحالی شان بیشتر شد وقتی دیدند آدم برفی، درست شکلِ پدربزرگی شده که آن همه دوستَش دارند. فقط یک کلاه کم داشت، این بود که یکی از بچه ها رفت و یک گلدان خالی آورد و سر آدم برفی گذاشت و دیگر آدم برفی شد مثل خود پدربزرگ.
❄️
بچه ها هم اسمش را گذاشتند بابابرفی و دست های همدیگر را گرفتند و دور آدم برفی چرخیدند و با خنده و شادی خواندند:
بابابرفی! بابابرفی!
چه کم حرفی! چه کم حرفی!….
❄️
…. پدربزرگ که بابابرفی نبود تا آتش و آفتاب آبش کنند و از بین برود و چیزی از او باقی نماند.
تازه اگر آدم خودش هم از بین برود. یادش و کارهایی که برای آدم های دیگر کرده، هیچ وقت از بین نمی رود. همیشه آدم های دیگر از او یاد می کنند. انگار که همیشه زنده است.
بچه ها فقط به یاد بابابرفی خواندند:
☃
سَرت رفت و کُلاهِت موند،
بابابرفی، بابابرفی!
❄️
دِلِت شد آب و آهِت موند،
بابابرفی. بابابرفی!
☃
دو چشم ما به راهت موند،
بابابرفی، بابابرفی!
پدربزرگ هم می خندید و سرش را تکان می داد و با آن ها می خواند:
بابابرفی، بابابرفی
🤹♂️@majaleh_kodakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ نقاشی
خرس کوچولو بکشیم باهم😍🐻
🤹♂️@majaleh_kodakan
آی قصه قصه قصه
⭐️🍄دیشب که نترسیدی؟🍄⭐️
چند روزی میشد که حال مامان👱♀ خوب نبود استفراغ می کرد و بی حوصله بود. دست و پایش هم درد می کرد.
بد اخلاق بود. چند بار با بابا👱♂ رفتند دکتر. یک شب که می خواستیم بخوابیم حال مامان بد شد. بابا بردش بیمارستان.🏥
نشستم رو به روی در توی هال. منتظر ماندم تا بیایند.
از فکر این که حال مامان خوب نشود گریه ام گرفت. یواش یواش هول برم داشت و ترسیدم.
یک هو صدای مامان توی گوشم پیجید که می گفت: هر وقت ترسیدی با خدا حرف بزن.
این شد که به خدا سلام کردم و گفتم: خدا جونم! تو ازهمه تواناتری، لطفا حال مامانم را خوب کن.کاری کن که دیگه مریض نباشه منم قول می دم هر روز به گل های باغچه آب بدهم. آن قدر با خدا حرف زدم که خوابم برد.
🏞صبح توی رخت خواب🛌 خودم بیدار شدم دویدم توی هال. بابا توی آشپزخانه بود. جا خوردم . به باباگفتم پس مامان کو؟
بابا توی فنجان چای☕️ ریخت و گفت: هیسسس، مامان خوابیده.👱♀😴
سرو صدا نکن زود آماده شو ببرمت مدرسه🏫.
دویدم طرف اتاق مامان. مامان خواب بود. توی دلم گفتم: خدا جونم از ته دل ازت ممنونم.
خواستم بروم بیرون که یه هو مامان چشم هایش را باز کرد لبخندی زد😌 و گفت: عزیز دلم بیا پیشم. دیشب که نترسیدی؟
خودم و چسباندم به مامانم و گفتم: هم ترسیدم. هم نترسیدم. آخه تنها نبودم.
مامان متعجب نگاهم کرد و پرسید: چی؟ تنها نبودی؟
تا آمدم توضیح بدهم بابا با سینی آمد تو و گفت: مگه نگفتم بیدارش نکن. شیطونک؟
مامان زودی گفت: خودم بیدار شدم. می خواستم قبل این که بره مدرسه ببینمش.
بابا نشست. سینی صبحانه را گذاشت کنار مامان و گفت: مامانت یه مدت نباید از جاش تکون بخوره. تعجب کردم. مامان دستش را کشید روی موهام و گفت: نترس عزیزم. چیز مهمی نیست. یه اتفاق خوبه.
بابا خندید و گفت: می خوایم غافلگیرت کنیم. یادته دلت چی از همه بیش تر می خواست؟
به مامان نگاه کردم و من من پرسیدم: غافل گیر!
بابا 👨👧صورتم رو بوسید و گفت: داری یه خواهر پیدا می کنی. باورم نمی شد.
او هم گفت: راست می گه بابا. خواهر کوچولوت👧 این جاست و شکمش رو نشون داد.
دستم را گذاشتم روی دهانم که جیغ نزنم. پریدم بالا. دست زدم و دور خودم چرخیدم. مامان که بلند می خندید گفت: یواش! همسایه ی زیری بیدار می شه.
نشستم و پرسیدم: شوخی که نمی کنین؟
مامان دوباره شکمش را نشان داد و گفت: بهت که گفتم این جاست. باور کن.
گوشم را گذاشتم رو شکم مامان. صدای گرومب گرومب قلبی از دور آمد.
بابا گفت: وای دیرم شد. بجنب بابا. بجنب بابا. بجنب
چشم هایم را بستم و توی دلم به خدا گفتم: خدایا تو بزرگی و توانا. ممنون که حال مامانم را خوب کردی ممنونم.
بعد دویدم توی آشپزخانه پارچ آب را برداشتم تا به گل ها🪴 آب بدهم.
#قصه_متنی
🤹♂️@majaleh_kodakan
سیب
گاهی سرخم، خوشبویم
گاهی زردم، شیرینم
گاهی هم سبز و ترشم
یک دنیا ویتامینم
سیبم، هر فصلی هستم
سیبم در هر جا هستم
هم میوه، هم مسواکم
خوشمزه، زیبا هستم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🤹♂️@majaleh_kodakan
#قصه_متنی
قصه کودکانه «فرشته نگهبان»
🚺🚹🚼
یکی بود یکی نبود یه دختر کوچولویی بود به نام صبا. صبا کیف مدرسه اش را برداشت و از مامان خداحافظی کرد تا به سمت مدرسه حرکت کنه.
صبا بسم الله گفت و از خانه بیرون رفت.
باد می آمد. باد در را محکم به هم زد صبا دستش را عقب کشید و گفت: وای نزدیک بود انگشتم لای در بماند؟
به خیابان رسید. موتورسواری با سرعت آمد، صبا خودش را عقب کشید.
گفت: اگر موتور را نمی دیدم چه می شد؟
به مدرسه رسید. به آب خوری رفت. قمقمه اش را پر از آب کرد. دهانش را با زکرد و سرش را زیر قمقمه گرفت. چند قطره آب تو راه نفسش رفت و به سرفه افتاد.
صبا با خودش گفت: وای... نزدیک بود خفه بشم.
صبا به کلاس آمد خانم یک جمله رو تابلو نوشت: خدانگهدار.
بچه ها با تعجب پرسیدند: خانم! دارید خداحافظی می کنید؟
خانم گفت: نه.
سمیه گفت: پس پرای رو تابلو نوشتید خدانگهدار؟
خانم خندید و گفت: می خواستم یه حرف خیلی قشنگ یادتان بدهم. می دانید آن حرف قشنگ چیست؟
خداوند مهربان همیشه نگهدار ماست و ما را از خطرات حفظ می کند. پس دو تا جمله یادتان نره.
یکی سلام و یکی خداحافظ.
سلام یعنی: دعا برای سلامتی.
و خداحافظی یعنی: دعا می کنم خداوند تو را از خطرات حفظ کند.
🤹♂️@majaleh_kodakan