💕💕
#داستان_کودکانه
💟دوستان وفادار💟
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
موش، کلاغ، لاکپشت و گوزن چهار دوست خوب برای هم بودند که در یک جنگل زندگی میکردند. آنها با آنکه سالها کنار هم بودند، هیچوقت با یکدیگر اختلاف پیدا نکرده بودند.🐁🐦🐢🐺
یک روز عصر، موش، کلاغ و لاکپشت مثل همیشه کنار دریاچه جمع شدند، اما هرچه انتظار کشیدند گوزن نیامد. ساعتها گذشت و از او خبری نشد. موش با ناراحتی پرسید: «یعنی چه اتفاقی برای گوزن افتاده؟»🐁🐺🤔
کلاغ جواب داد: «شاید شکارچیها او را به دام انداختهاند.»🐦😨
لاکپشت گفت: «ما باید دنبال او بگردیم. کلاغ جان! تو که میتوانی پرواز کنی، برو به همه جای جنگل سر بزن شاید بتوانی او را پیدا کنی.»🐢🐦 کلاغ پروازکنان از آنجا دور شد. او همانطور که پرواز میکرد، داد میزد: «گوزن! گوزن! کجایی؟»🐺
ناگهان صدای ضعیفی به گوش کلاغ رسید: «کمک، کمک! من اینجا هستم.»👀🗣
کلاغ به دنبال صدا گشت و خلاصه گوزن را پیدا کرد. او در تور یک شکارچی گرفتار شده بود. کلاغ با ناراحتی کنار دوستش نشست و گفت: «من به تنهایی نمیتوانم به تو کمک کند. باید بروم و دوستان دیگر را به اینجا بیاورم.»🐺😖
کلاغ این را گفت و بال و پرزنان خودش را به لاکپشت و موش رساند و خبر گرفتار شدن گوزن را به آنها داد. لاکپشت گفت: «موش میتواند با دندانهای تیزش تور را پاره کند و گوزن را نجات دهد.»🐢🐁
موش گفت: «ولی من چطور میتوانم خودم را با سرعت به آنجا برسانم. قبل از رسیدن من شکارچی میرسد و گوزن را میگیرد.»😕
کلاغ جواب داد: «من میتوانم تو را پشت خودم سوار کنم و به آنجا ببرم.» موش قبول کرد و پشت کلاغ نشست. کلاغ هم پرید و به آسمان رفت.🐁🐦
آنها خیلی زود پیش گوزن رسیدند. موش از پشت کلاغ پایین آمد و تندتند تورها را جوید. دام پاره شد و گوزن آزاد شد. در همین موقع لاکپشت هم از راه رسید. چهار دوست از اینکه همه سالم در کنار هم بودند، خوشحال شدند، اما سر و کله شکارچی پیدا شد. کلاغ پرید و بالای درخت نشست. موش داخل سوراخی پنهان شد و گوزن به سرعت از آنجا دور شد. لاکپشت که نمیتوانست تند راه برود، تنها ماند. شکارچی تور را خالی دید و عصبانی شد و فریاد زد: «گوزن چطور فرار کرده؟»🐢👤🐺
در همین موقع چشمش به لاکپشت افتاد و با خودش گفت: «حالا که گوزن فرار کرده بهتر است این لاکپشت را برای فروش بگیرم.» شکارچی لاکپشت را گرفت و او را در کیسهای انداخت و به راه افتاد. کلاغ که بالای درخت نشسته بود، همه چیز را دید و موش و گوزن را از ماجرا باخبر کرد. موش گفت: «باید عجله کنیم وگرنه شکارچی به زودی به خانهاش میرسد.»🐁🐺🐦
گوزن گفت: «من سر راه شکارچی میایستم و شروع به خوردن علف میکنیم؛ انگار که او را هم ندیدهام. او مرا که ببیند، کیسهاش را زمین میگذارد و دنبال من میآید. در همین موقع موش باید خود را به کیسه برساند و آن را پاره کند. آن وقت لاکپشت آزاد میشود.»
گوزن این را گفت و دواندوان خود را جلوی شکارچی رساند و مشغول خوردن علف شد.🐺🌾
چشم شکارچی که به او افتاد، با شادی کیسه را بر زمین گذاشت و به دنبال گوزن دوید. موش با دندانهای تیزش کیسه را پاره کرد. لاکپشت از کیسه بیرون آمد و زیر بوتهها پنهان شد. شکارچی بعد از آنکه مدتی دنبال گوزن دوید، ناامید شد و ایستاد. بعد به سوی کیسهاش برگشت و گفت: «عیبی ندارد. یک روز دیگر گوزن را شکار میکنم. امروز همین لاکپشت برایم کافی است.»👤😁
اما وقتی به کیسه رسید خبری از لاکپشت نبود. شکارچی که تعجب کرده بود گفت: «یعنی چه؟ یکبار گوزن از تور من فرار میکند، یکبار هم لاکپشت کیسهام را پاره میکند و در میرود. امروز شانس با من نیست. مثل اینکه باید شب را بدون شام بمانم.»😳
شکارچی این را گفت و از آنجا دور شد. لاکپشت، موش، کلاغ و گوزن با خیال راحت به سوی لانههای خودشان رفتند🐢🐁🐦🐺
🤹♂️@majaleh_kodakan
💕💕
لاکپشت کوچولو عصبانیست
مناسب چهار تا شش سال
در یک جنگل سرسبز و زیبا یک لاکپشت کوچک زندگی میکرد. لاک سبزرنگ و زیبایش مثل یک دیوار محکم از او مراقبت میکرد. لاک پشت کوچولو در جنگل دوستان زیادی داشت وآنها هرروز در جنگل بازی میکردند.
روزی لاکپشت کوچولو با حلزون مشغول آببازی کنار دریاچه بودند. حلزون خیلی ذوقزده شده بود و با سطل به لاک پشت کوچولو آب پاشید. ناگهان لاکپشت کوچولو به شدت عصبانی شد و شروع کرد به جیغ و فریاد کردن سر حلزون. حلزون که خیلی ترسیده بود، پا به فرار گذاشت. لاکپشت کوچولو دوست نداشت با یک سطل آب خیس شود و این او را عصبانی کرده بود. او هم حسابی جیغ و داد کرد.
روزی دیگر لاکپشت کوچولو با کرم سبز در جنگل مشغول توپبازی با گردوها بودند. کرم سبز ناگهان توپ را بلند پرتاپ کرد و توپ افتاد روی سر لاکپشت کوچولو. ناگهان لاکپشت کوچولو عصبانی شد و داد و فریاد راه انداخت. کرم سبز که خیلی ترسیده بود، فرار کرد و رفت زیر برگهای درختان پنهان شد.
تا اینکه یک روز که لاکپشت کوچولو که با پروانه روی چمنها بازی میکردند، پای لاک پشت کوچولو به یک سنگ کوچک گیر کرد و افتاد. لاک پشت کوچولو ناگهان شروع کرد به داد و فریاد کردن. اخم کرده بود و از شدت خشم،دندانهایش را به پروانه نشان میداد. پروانه خیلی ترسید و زود پرواز کرد و رفت روی گلهای بالای تپه.
همه دوستان لاکپشت کوچولو از او ترسیده بودند. چون او همیشه داد و فریاد میکرد و عصبانی بود. دیگر هیچکس نمیرفت تا با او بازی کند. چون همه دوست داشتند با کسی بازی کنند که مهربان باشد و عصبانی و بداخلاق نباشد.
لاکپشت کوچولو خیلی تنها شده بود. هیچکس با او بازی نمیکرد. او کنار برکه نشسته بود و به صورت خودش در آب برکه نگاه میکرد. ناگهان صدایی شنید. کرم سبز از درخت پایین آمد و گفت: لاکپشت کوچولو اینجا تنها نشستهای؟ چیزی شده؟
لاکپشت کوچولو گفت: هیچکس دیگر با من بازی نمیکند. میدانی کرمی جان، من خیلی زود عصبانی میشوم. نمیدانم چرا؟ نمیدانم باید چه کار کنم که کسی از من نترسد.
کرم سبز گفت: من یک فکری دارم. چطور است هر وقت که عصبانی میشوی یک کاری که دوست داری انجام دهی. مثلا روی کاغذ خطخطی کنی یا روی سنگهای برکه لیلی کنی. نظرت چیست؟
لاکپشت خیلی خوشحال شد و چند کار مورد علاقه خود را روی کاغذ نوشت. مثلا بالا رفتن از سنگهای بزرگ، فوت کردن شکوفهها و قاصدکها و یا مسابقه سنگ انداختن در دریاچه. لاکپشت کوچولو به کرم سبز گفت، کرمی جان از این به بعد لطفا هر زمان من عصبانی شدم، یادم بنداز که یکی از این کارها را انجام دهم.
کرم سبز هم قبول کرد. یک روز دوباره آنها رفتند تا دوباره با هم بازی کنند. همینطور که بازی میکردند، ناگهان یک باد شدید شروع به وزیدن کرد و قاصدکهای آنها را با خود برد. لاکپشت دوباره عصبانی شد و تا خواست داد و فریاد کند، کرم سبز گفت: آهای لاکپشت کوچولو بیا با هم مسابقه سنگ انداختن در برکه بدهیم. لاکپشت کوچولو یکدفعه یادش افتاد حالا که عصبانی شده، وقت این شده که یکی از کارهای مورد علاقه خودش را انجام دهد. او عصبانیت خود را فراموش کرد و با کرم سبز شروع کرد به مسابقه دادن. هر کدام چندین سنگ بزرگ و کوچک به آب برکه انداختند و کلی خندیدند و خوشحال شدند.
لاکپشت کوچولو اینبار به جای جیغ و داد کردن، یک کار جدید کرده بود که خیلی بهتر بود. او از کرم سبز تشکر کرد که این راه را به او یاد داده است.
🤹♂️@majaleh_kodakan
#قصه_متنی
🍒🌳قصه ی دو درخت همسایه🌳🍒
درخت آلبالو که تا آنروز هیچ وقت دلش برای درخت گیلاس نسوخته بود واصلاً به او اهمیتی نداده بود یکدفعه دلش نرم شد وبه درد آمد وگفت همسایه عزیز نگران نباش اگر در برابر باد قدرت ایستادگی نداری می توانی به من تکیه کنی،من کنار تو هستم و تا جایی که بتوانم کمکت می کنم،آخر من و تو که به جز همدیگر کسی را نداریم.
درخت گیلاس از محبت و مهربانی درخت آلبالو کمی آرامش پیدا کرد و گفت:آلبالو جان از لطف تو متشکرم می بینی دوست عزیز دوستی ومهربانی خیلی زیباست!
حیف شد که ما این چند سال گذشته را صرف کینه وبد اخلاقی خودمان کردیم.
بعد هردو تصمیم گرفتند که خود خواهی را کنار بگذارند وزیباییهای دیگران را هم ببینند . فصل بهار که از راه رسید درخت گیلاس رو کرد به آلبالو وگفت:به به چه شکوفه های قشنگی چه قدر خوشبو وخوشرنگ،اینطوری خیلی زیبا شده ای!
و درخت آلبالو جواب داد:دوست نازنینم، ﷲاین زیبایی وجود توست که من را زیبا می بین.به خودت نگاهی بینداز که چه قدر زیبا و دلنشین شده ای
دیگر هر چه حرف بین آنها رد و بدل می شد از مهربانی بود وهمدلی و دوستی!و راستی که دوستی ومحبت چقدر زیباست.
قسمت 2
🤹♂️@majaleh_kodakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاردستی با برگ های درختان🍁
🤹♂️@majaleh_kodakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاشی خرگوش🐰🥕
#نقاشی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻
🤹♂️@majaleh_kodakan
#شعر
#امام_زمان
کی میشه آقا
تو را ببینم
به دستت آقا
کامل شه دینم
قول میدم آقا
نماز بخونم
دوست داری آقا
اینو میدونم
قول میدم آقا
تا درس بخونم
خوشحال میشی تو
اینو میدونم
دوست دارم آقا
قرآن بخونم
راضی میشی تو
اینو میدونم
دوست دارم آقا
تا خوب باشم من
یارت میشم من
اینو میدونم
خورشید عالم
از پشت ابرا
کی میای آقا
ای گل زهرا
کنار کعبه
ندا میدی تو
مردم دنیا
نجات میدی تو
می خوام ز الله
خدای دانا
تا زود بیاره
ظهورت آقا
با ظهور تو
بارون ایمان
بر دل های ما
می باره آقا
مردم دنیا
عاشق میشند و
نعمتای حق
بر ما می باره
نام خدا و
قرآن و اسلام
زنده به دستت
می شن دوباره
آدمهای بد
از بین میرند و
دنیا چه زیبا
میشه دوباره
🤹♂️@majaleh_kodakan
#داستان_کودکانه
آتش
یک روز مامان موشی به بچه اش گفت: « من امروز جایی نمی رم. می خوام بمونم خونه و برات آش سه گردو بپزم. »
موشی گفت: « منم بپزم، من بپزم؟ »
مامان موشی چوب خشک ها 🪵را گوشه ی خانه جمع کرد.
موشی نشست و به چوب ها نگاه کرد. مامان موشی کبریت زد و چوب ها آتش 🔥گرفتند. موشی جیغ کشید. پرید عقب و به آتش گفت: « وای! تو کجا بودی؟! »
مامان موشی خندید و گفت: « موشی! نزدیک آتش نیا تا من بیام. » و رفت گردو بیاورد.
موشی همانجا نشست و به آتش نگاه کرد.
آتش، جیریک جیریک آواز می خواند. موشی گفت: « آواز هم که بلدی بخونی! » آتش گفت: « بله که بلدم. هم بلدم بخوانم، هم بلدم بچرخم. »
و آواز خواند و چرخید. عقب رفت و جلو رفت. رنگ به رنگ شد. قرمز شد. زرد شد. آبی شد.
موشی گفت: « چه پیرهن 🦺قرمزی! چه دامن زردی! جوراب🧦 هات هم که آبیه! خوش به حالت، لباس هات خیلی خوشگله😍! » بعد رفت جلوتر و گفت: « یه کم پیرهن قرمزت رو به من می دی؟ »
آتش🔥 چرخ خورد و گفت: « موشی کوچولو! تو که نمی توانی به من دست بزنی! » موشی گفت: « اگر تکان نخوری، می تونم. » و رفت خیلی جلو، نزدیک آتش، یکهو دماغش داغ شد. ترسید. پرید عقب و گفت: « وای چه داغی! » آتش گفت: « بله، لباس های من داغِ داغه. لباس داغ که نمی خوایی؟ »
موشی گفت: « نه، نمی خوام. » و پرید توی کاسه قایم شود که پروانه را دید. پروانه داشت می آمد طرف آتش. موشی داد زد: « نرو جلو می سوزی! »
اما پروانه رفت جلو. یکهو شاخکش داغ شد. خیلی ترسید. پرید عقب و جیغ کشید: « وای چه داغی! » و رفت پیش موشی🐭.
موشی تند و تند شاخک پروانه را فوت کرد. خنک که شد، توی کاسه قایم شدند و به آواز آتش گوش دادند.
- جیریک🪲 جیریک، جیریک جیریک!
کم کم صدای پای مامان موشی هم آمد: تیلیک تولوک ...
موشی و پروانه🦋 از بالای کاسه🥣 سرک کشیدند.
مامان موشی با سه تا گردو آمد. موشی و پروانه را توی کاسه دید. خندید و گفت: « توی کاسه چه کار دارید؟ مگر شما ها آشید؟! »
مامان موشی رفت نزدیک قابلمه، ولی موشی پرید دُم او را کشید و گفت: « وای الآن می سوزی! بیا پیش ما قایم شو... »
آتش🔥 گفت: « نترس موشی! مامانت مواظبه. »
موشی 🐭و پروانه🦋 از توی کاسه بیرون آمدند و از دور به آتش نگاه کردند.
آتش جیریک جیریک آواز خواند و یواش یواش آش🫕 را پخت.
🤹♂️@majaleh_kodakan