هدایت شده از Zouhair
پارت شصت و شش
#به_همین_سادگی
وسط خنده ش سری تکون داد و من با اخم ریزم بهش گفتم هنوز از فکرش دلخورم.
-من معذرت دیگه بانو.
آویز گردنبند رو از دستش کشیدم.
-باشه ولی جای تنبیه، خودت این رو میندازیش گردنم.
-چشم شما امر بفرمایید.
سرش رو از روی پام بلند کرد و من با خوشحالی چرخیدم و گردنبند رو به دستش دادم. آروم بودم و پر
از آرامش. دستهای گرمش که روی گردنم تکون میخورد تا قفل رو جا بندازه، حس خوبی به وجودم
سرازیر میکرد؛ یه حس تازه. خوشحال بودم که اولین هدیه ی امیرعلی آویز شده دور گردنم و روی قلبم
جا خوش میکنه.
زنجیر رو توی گردنم مرتب کرد و من با فشردن پلاک بین دستم چرخیدم.
-ممنون.
جوابم یه ته لبخند مهربون شد و نگاهش رو چرخوند روی ساعت دیواری اتاق و من هم رد نگاهش رو
گرفتم، بیست دقیقه ی دیگه غروب بود؛ روزهای کوچیک زمستونی رو دوست داشتم.
-ببخشید نذاشتم بخوابی.
-من خودم خواستم باهات حرف بزنم عزیزم.
عزیزم، چه کلمه ی دوست داشتنی بود؛ به خصوص که برای اولین دفعه از زبون امیر علی می شنیدم.
-من نذاشتم تو استراحت...
***
بقیه ی حرفش تو دهنش ماسید وقتی نگاهش افتاد به چشمهام که احساس درونیم رو داد میزد. بی هوا
خودم رو پرت کردم توی آغوشش و این بار بدون لحظهای مکث دستهاش، دور شونه هام حلقه شد و
کنار گوشم آروم گفت:
-ممنونم که هستی.
گرم شدم و آروم، توی آغوش امنش و جمله ای که شنیدم، با همه ی سادگیش قلبم رو به پرواز درآورد؛
چون حالا راضی بود از بودنم.
***
خمیازهای کشیدم و سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم که صدای بلند مامان هم به زنگ موبایلم اضافه شد.
-خب مادر من اون گوشی رو جواب بده، شاید کسی کار واجب داشته باشه.
همونطور خوابآلود دستم رو روی میز تحریرم حرکت دادم تا موبایلم رو پیداش کنم، با برداشتنش
نگاهم روی اسم امیرعلی ثابت موند؛ هیچوقت زنگ نمیزد اون هم هفت صبح!
-الو محیا...
صدای نگرانش که بعد از وصل شدن تماس توی گوشی پیچید، به جونم دلهره انداخت. همین طور صدای
نزدیک گریه ی یه بچه که از صدای امیرعلی میشد فهمید سعی در آروم کردنش داره.
-جونم امیر علی چی شده؟
صداش رو شنیدم که جواب من نبود.
-جونم عمو؟ جان... آروم گلم.
-امیرعلی اون بچه کیه؟ میگی چی شده؟
صدام میلرزید. بد خواب شده بودم و استرس گرفته بودم، امیرعلی هم که به جای جواب من بچه رو
آروم میکرد.
-امیرعلی؟!
انگار تازه یادش افتاد من پشت خطم.
-محیا بیا بیرون، من پشت در خونه تونم.
کامل خواب از سرم پرید و قلبم شروع کرد به تند زدن. فقط همین رو گفت و بعد تماس قطع شد.
نفهمیدم چه طوری چادر رنگی دم دست مامان رو روی سرم کشیدم و بیرون رفتم. صدای گریه ی بچه از
توی حیاط هم شنیده میشد، قدم تند کردم و در رو باز.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
💥خبر امیرعبدااللهیان از آخرین وضعیت چهار دیپلمات ایرانی
دستیار ویژه رییس مجلس در امور بین الملل:
🔹 چهار دیپلمات ربودهشده ایرانی ٣٦ سال است در زندان رژیم صهیونیستی به سر میبرند و هیچ سندی دال بر شهادت آنان وجود ندارد.
🔹تعیین سرنوشت آنان با جدیت در دستور کار تهران است.
🔹در ۱۴ تیرماه سال ۶۱ هنگامی که چهار دیپلمات ایرانی با نامهای حاج احمد متوسلیان،سید محسن موسوی، کاظم اخوان و تقی رستگار مقدم راهی سفارت ایران در بیروت بودند طی یک پست بازرسی توسط یک گروه شبه نظامی مسیحی لبنانی (فالانژها) ربوده شدند.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🍃 قوانین ده گانه شهید سید مجتبی علمدار 🍃 👇👇👇
🌺 مروری بر مطالب گذشته کانال ... 🌺