فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وام بانکی ارز دیجتال بیت کوین نات کوین ...
#همستر
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_سوم
همون موقع اینقد ترسیده بودم پیش خودم گفتم محاله دیگه ادامه بدم!
دیگه امکان نداره پام رو تو این کلاس عجیب و ترسناک بزارم!
میخواستم اجازه بگیرم برم بیرون..
اما بدون اینکه کلامی از دهن من خارج بشه استاد روش رو کرد به من و گفت:
"الان وقت بیرون رفتن نیست خانم صبرکنید ده دقیقه ی دیگه کلاس تمومه...!"
واااای من که چیزی نگفته بودم..
این ازکجا فهمید من میخوام برم بیرون...؟!
از ترس قلبم داشت میومد تودهنم!
رعشه گرفته بودم..!
سمیرا بهم گفت:
"چت شد یکدفعه؟!"
باهمون حالم گفتم:
"هیس..بزار بعد از کلاس بهت میگم...!"
بالاخره تموم شد...
هل هلکی چادرم را مرتب کردم که برم با اینکه بچه ها دور استاد راگرفته بودن اما ازهمون پشت صدازد:
"خانوم هماسعادت..صبر کنید...!"
بازم شوکه شدم..
برگشتم طرفش..
یک خنده ی کریه کرد وگفت:
"شما دفعه ی بعدی هم میاین کلاس فکر نیامدن را از سرتون به در کنید!درضمن قرارنیست چیزی هم به دوستتون بگید!"
هااا...
خدای من..
این ازکجا فهمید من نمیخوام بیام؟!
تمام بدنم یخ کرده بود..
مغزم کار نمی کرد!
سمیرا هر چی پرسید چی شده اصلا قدرت تکلم نداشتم!
فوری رفتم تو خونه و به مادرم گفتم:
"سردردم..میخوام استراحت کنم!"
اما در حقیقت میخواستم کمی فکر کنم...
مبهوت بودم....
گیج بودم.....
کلاس گیتار روزهای زوج بود اما اینقد حالم بد بود که فرداش نتونستم برم کلاسهای دانشگاه!
روز دوشنبه رسید...
قبل از ساعت کلاس گیتار زنگ زدم به سمیرا و گفتم:
"سمیرا جان من حالم خوش نیست امروز کلاس گیتارنمیام...شاید دیگه اصلا نیام...!"
هر چی سمیرا اصرار کرد چرا بهانه ی سردرد اوردم..!
نزدیکای ساعت کلاس گیتار بود یک دلشوره ی عجیب افتاد به جونم!
یک نیرویی بهم میگفت اگر تو خونه بمونی طوریت میشه!
مامانم یک ماهی بود آرایشگاه زنانه زده بود..
رفته بود سرکارش..
دیدم حالم اینجوریاست گفتم میزنم از خونه بیرون..
یه گشت میزنم و یک سر هم به مامان میزنم!
حالم بهتر شد برمی گردم خونه..
رفتم سمت کمد لباسام..
یه مانتو آبی نفتی داشتم دست کردم برش دارم بپوشمش یکهو دیدم مانتو قرمزم که مال چند سال پیش بود تنمه!
از ترس یه جیغ کشیدم..
اخه من مانتو نپوشیده بودم!
خواستم دکمه هاشو بازکنم انگاری قفل شده بود!
ازترسم گریه میکردم..
یک هو صدا درحیاط بلند شد که باشدت بسته شد!
داشت روح از بدنم بیرون میشد از ته سرم جیغ کشیدم..
یک دفعه صدای بابا را شنیدم گفت:
"چیه دخترم طوری شده؟!چراگریه میکنی؟!"
خودم را انداختم بغلش..
گفتم:
"بابا منو ببر بیرون!اینجا میترسم..!"
بابا گفت:
"من یه جایی کاردارم..الانم اومدم یک سری مدارک ببرم!بیا باهم بریم من به کارام میرسم توهم یک گشتی بزن..!"
چادرم را پوشیدم یه گردنبند عقیق که روش (وان یکاد..) نوشته بود داشتم که کنار در هال اویزون بود...
برش داشتم انداختمش گردنم و سوار ماشین شدم و منتظر بابا موندم..!
بابا سوار شد وحرکت کردیم..
انقد تو فکر بودم که نپرسیدم کجا میریم فقط میخواستم خونه نباشم..!
بابا ماشین را پارک کرد و گفت:
"عزیزم تا من این مدارک رو میدم توهم یه گشت بزن و بیا!"
پیاده شدم..
تا اطرافم رو نگاه کردم دیدم خدای من جلو ساختمانی هستم که کلاس گیتارم اونجا بود!
پنجره ی کلاس رانگاه کردم..
استاد سلمانی باهمون خنده ی کریهش بهم اشاره کرد برم داخل...!
انگار اختیاری در کار نبود!
بدون اینکه خودم بخواهم پا گذاشتم داخل کلاس....
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_چهارم
داخل کلاس شدم...
سمیرا از دیدنم تعجب کرد رفتم کنارش نشستم..
سمیرا گفت:
"توکه نمیومدی...همراه من رسیدی که....!"
اومدم بهش بگم"که اصلا دست خودم نبود"
یه نگاه به سلمانی کردم دیدم دستش را گذاشته رو بینیش و سرش رو به حالت نه تکون میده....!
به سمیرا گفتم؛
"بعدا بهت میگم..!"
اما من هیچ وسیله و حتی دفتری و...همراه هم نیاورده بودم!
کلاس تموم شد..
من اصلا یادم رفته بود شاید بابا منتظرم باشه!
اینقد هم با ترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم.!
پاشدم که برم بیرون سلمانی صدام زد:
"خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم نگران نباشید باباتون رفتن سرکارشون....."
دوباره گیج شدم..
یعنی این کیه؟!
فرشته است؟!
اجنه است؟!
روانشناسه که ذهن رو میخونه؟!
این چیه و کیه؟!!!
سمیرا گفت:
"توسالن منتظرت میمونم"
و رفت بیرون...
استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت و خودشم نشست رو صندلی وگفت:
"بیا بشین..راحت باش!ازمن نترس من اسیبی بهت نمیزنم..!"
با ترس نشستم و منتظر شدم که صحبت کند
سلمانی:
"وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن...!"
سرم را گرفتم بالا ونگاهش کردم..
دوباره آتیش تو چشماش بود اما اینبار نترسیدم..!
سلمانی گفت:
"یه چیزی داره منو اذیت میکنه باید اون از طرف توباشه!ازخودت دورش کن تا حرف بزنیم...!"
گفتم:
"چی؟!"
_یه گردنبد عقیق که حکاکی شده است...!
این رو ازکجا میدید؟!
اخه زیر مقنعه و چادرم بود..!
درش آوردم وگفتم:
"فقط وان یکاده..."
دادم طرفش..
یه جوری خودش رو کشید کنار که ترسیدم...!
گفت:
"سریع بندازش بیرون...!"
گفتم:
"آیه ی قرانه...!"
گفت:
"توهنوز درک حقیقی از قران نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی..!"
داد زد:
"زود بندازش....!"
به سرعت رفتم توسالن گردنبند رو دادم به سمیرا و بی اختیار برگشتم..
سلمانی:
"حالا خوب شد..بیا جلو نگاهم کن...!"
رفتم نشستم ...
سلمانی:
"هیچ میدونی چهره ی تو خیلی عرفانی هست؟!اینجا باشی ازبین میره این چهره باید تو یک گروه عرفانی به کمال برسه...!"
سلمانی حرف میزد و حرف میزد و من به شدت احساس خوابآلودگی میکردم!
بعدها فهمیدم اون جلسه ,سلمانی من را یه جورایی هیپنوتیزم کرده!
دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود..
برعکس فکر میکردم یه جورایی بهش وابسته شدم..!
همینجور که حرف میزد دستش رو گذاشت رو دستم!
من دختر معتقدی بودم و تا به حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود اما تو اون حالت نه تنها دستم راعقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی از دستش وارد بدنم میشد که برام خوش آیند بود!
وقتی دید مخالفتی باکارش نکردم دوتا دستم رو گرفت تو مشتش و گفت:
"اگر ما با هم اینجور گره بخوریم تمام دنیا مال ماست..!"
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا
اعمال قبل از خواب✨
🔶به سفارش امام صادق (ع)هرکس سوره تکاثر را قبل بخواند از عذاب قبر درامان باشد
سوره تکاثر:أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ. حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ. كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ. ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ. كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ. لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ. ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ. ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ
🔶 هدیه پیامبر به حضرت زهرا (س)در روز تولدشان که حضرت فرمودند بهترین هدیه تمام عمرم بود:
🔸۱_ قرآن را ختم کنید با : ۳مرتبه سوره توحید 🌱
🔸۲_ پیامبران را شفیع خود گردانید با :۱مرتبه اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم اللهم صل علی جمیع الانبیا و المرسلین 📿
🔸۳_ مومنین را از خود راضی کنید با: ۱مرتبه اللهم اغفر المؤمنین والمؤمنات🌻
🔸۴_ یک حج و عمره به جا آورید با: ۱مرتبه سبحان الله و الحمدالله ولا اله الا الله و الله اکبر🕋
🔸۵_ اقامه هزار رکعت نماز با:۳مرتبه یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ»☁️
حیف نیست هرشب به همین سادگی از چنین اعمال پر برکتی محروم بشیم؟🌙
『بسماللھِ الذیخَلقَالحُسَیۡن؏ :)!』
اَلسَّلامُعَلَیْڪَیااَباعَبْدِاللّھ...🖐🏻♥️🌿'!
نوڪࢪحســینیم
ذکر روز پنجشنبه: لا اله الا الله الملک الحق المبین (معبودی جز خدا نیست؛ پادشاه برحق آشکار) ذکر روز
ذکر روز جمعه:
اللهم صل علی محمد و ال محمد (خدایا رحمت فرست بر محمد و خاندان محمد)
ذکر روز پنجشنبه به اسم امام زمان (عج) است. روایت شده که در این روز زیارت امام زمان (عج) خوانده شود. ذکر روز جمعه باعث عزیز شدن می شود.
از طلاب حوزه ی علمیه و از حافظان قرآن کریم بود،
او در کردار و رفتار، عبادت و متانت،زبانزد خاص و عام بود و با رفتارش دل همگان را بهدست میآورد.
مقید بود کسی از دستش ناراحت نشود.
محبت و مهربانی، ولایتمداری شجاعت غیرت و مردانگیاش در قالب چند جمله نمیگنجد.
✅رهبر را بالاترین مقام خودش بعد از ائمه قرار داده بود که باید حرفش را گوش داد و توصیه می کرد اگر می خواهیم پیشرفت کنیم باید پشت سر رهبر باشیم.🌹
┄┅═•°••⃟🕊⃟•°•═┅┄
✨پدر شهید نقل میکند:
یک بار که از سوریه برگشته بود به احمد گفتم از آنجا چیزی بگو تا من هم استفاده کنم.
✅گفت بابا یقین دارم تا خواست خدا نباشد من شهید نمی شوم. بعد تعریف کرد که آخر شب منطقه ای را گرفتیم و چون خیلی خسته بودیم در خانه ای خوابیدیم. بعد از اینکه بیدار شدیم فهمیدیم وسط تله دشمن هستیم و دورمان مواد منفجره است و نخهایی روی زمین گذاشته اند که اگر پایمان به آنها بخورد منفجر می شود. از کار خدا وقتی خوابیدیم مثل یک مرده خوابیدیم و هیچ حرکتی نکردیم. کوچکترین حرکتی باعث انفجار می شد.
می گفت آنجا یقین پیدا کردیم تا خدا نخواهد ما شهید نمی شویم.
شهید مکیان وصیت کرده بود، روی سنگ قبرش فقط بنویسند:
🥀«تنها پرکاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالی». 🍃
صلوات امروز هدیه به شهید احمد مکیان🌱
لطفا تعداد رو اعلام بفرمائید.
https://eitaa.com/joinchat/2211250448C653860b6ad
نوڪࢪحســینیم
بدون مراقبه حال معنوی ؛ انسـان پایدار نخواهد بود . . ! #حضرتآقا #انتخابات
یکی از انواع جهاد هم این است که شما
شب تا صبح را روی یک پروژه تحقیقاتی
صرف کنید و گذر ساعت را نفهمید:)
- مقـٰامِمعظمرهبری!'
#حضرتآقا
نوڪࢪحســینیم
روش برخورد با فتنه ها اميرالمؤمنين: در فتنهها، چونان شتر دو ساله باش، نه پشتى دارد كه سوارى دهد،
امیرالمؤمنین:
كسى كه به تو هشدار مى دهد همانند كسى است كه به تو مژده مى دهد.
حکمت ۵۹
#نهجالبلاغه
نوڪࢪحســینیم
اگر اراده کنی که خود را حفظ کنی، پروردگار هم هنگام ارتکاب به گناه برایت مانع ایجاد میکند
خداوند فراموشی را که
بیهوده نیافریده است ؛
فراموشی را آفریده است
تا غیر او را فراموش کنیم . .
-حاجاسماعیلدولابی✨
#منبرمجازی
نوڪࢪحســینیم
اگه کسی برامون دست نزنه، ما موفق نیستیم؟! اون همه تلاش هایی که کردی ولی دیده نشد اون همه رنج هایی که
رنج نباید تورا غمگین کند ،
این همان جایی است که اغلب
مردم اشتباه می کنند ، رنج قرار
است تورا هوشیار تر کند به
اینکه زندگیات نیاز به تغییر دارد ،
رنج نباید بیچارگی را بیشتر کند .
رنجت را درک کن ، این فرصتی
است برای بیداری .🌿’
#دوکلومحرفحساب
نوڪࢪحســینیم
آیتالله بهجت (ره) بعضی وقت ها انسان میبیند یک حال خوشی دارد؛ حالت نورانی دارد نمیداند علتش چیست ه
تا انسان از خود بیرون نرفته است ضعیف است و ترسو و بخیل و حسود و بدخواه و کم صبر و خودپسند و متکبر ، روحش برق و لمعان ندارد ، نشاط و هیجان ندارد ، همیشه سرد است و خاموش ؛ اما همینکه از خود پا بیرون نهاد و حصار خودی را شکست این خصایل و صفات زشت نیز نابود میگردد .
- استاد مطهری🌱
#تیکهکتاب
آیت الله کشمیری :
سوره یس بخوانید و ثوابش را به #امام_جواد علیه السلام هدیه کنید ، حاجات شما را خواهد
#شهادت_امام_جواد
نوڪࢪحســینیم
۴۴.اعراف آیه ای از قرآن!
|🌿
در اينكه مؤذنِ قيامت چه كسى مى باشد اقوالى بيان شده.
از جمله: خداوند، اسرافيل، جبرئيل، مامورانِ جهنم و مامورانِ بهشت.
اما در روايات شيعه و برخى احاديث اهل سنت مانند روايات حاكم حَسكانى؛
نوشته شده كه آن مؤذن، امیرالمومنین عليهالسلام است.
همان گونه كه سوره برائت{توبه} را كه شامل اعلام برائت از مشركين در دنيا بود در مکه خواند، قرائت قطعنامه هاى برائت و لعنت الهى نسبت به مشركان، در آخرت نيز از زبان على علیهالسلام خواهد بود؛ و همچنان كه به بهشتيان نيز آن حضرت سلام خواهند داد.
#کلامنور
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_پنجم
از جهان ماورای ماده حرف میزد!
من با اینکه هیچی از حرفاش نمی فهمیدم اما همه ی گفته هاش رو تایید میکردم!
بعد از ساعتی با صدای در که سمیرا بود حرفاش رو تموم کرد و اجازه داد راهی خانه شوم....
و این اول ماجرا بود!
سمیرا سوال پیچم کرد..
_استاد چکارت داشت؟!چرا اینقد طول کشید؟! چرا گردنبنده را دادی به من و....؟!
هر چی سمیرا پرسید جوابی نشنید چون من مثل آدمهای مسخ شده به دقایقی قبل فکر میکردم!
به اون گرمای لذت بخش!
احساس میکردم هنوز نرفته دلم برای سلمانی تنگ شده!
دوست داشتم به یک بهانه ای دوباره برگردم و ببینمش..!
رسیدیم خونه..
سمیرا با دق گفت:
"بفرمایید خانوووم...انگار شانس من لالمونی گرفتی!..
پیاده شدم..
بدون هیچ حرفی...
صدا زد:
"همااااابیا بگیر گردنبندت رو..."
برگشتم گردنبند را گرفتم و راهی خانه شدم
مامان برگشته بود خونه..
گفت:
"کجا بودی مادر؟!بابات صد بار بیشتر به گوشی من زنگ زد!مثل اینکه تو گوشیت رو جواب نمیدادی...!"
بی حوصله گفتم:
"کلاس گیتار بودم..گوشیمم یادم رفته بود!بابا خودش منو رسوند..."
مامان از طرز جواب دادنم متعجب شد!
اخه من هیچ وقت اینجور صحبت نمیکردم و بنا رو گذاشت بر خستگیم!
واقعا چرا من اینجورشده بودم؟!
مانتوی قرمزم رو خواستم در بیارم اما این بار دکمه هاش راحت باز شد!
یاد حرف سلمانی افتادم که میگفت:
"قرمز بهت میاد..همیشه قرمز بپوش...!"
لبخندی رو لبام نشست..!
تو خونه کلا بی قرار بودم!
با اینکه یک روز هم از کلاس گیتارم نگذشته بود ولی به شدت دلم برای سلمانی تنگ شده بود!
اصلا سر در نمی اوردم منی که به هیچ مردی رو نمی دادم و تمایلی نداشتم این حس عشق شدید ازکجا شکل گرفت...!
حتی تو دانشگاه هم اصلا حواسم به درس نبود.!
هنوز یک روز دیگه باید سپری میشد تا دوباره ببینمش...
دیگه طاقتم طاق شد..
شماره ی سلمانی رو که در اخرین لحظات بهم داده بود ازجیب مانتوم درآوردم و گرفتم..!
تا زنگ خورد یکهو به خودم اومدم و گفتم:
"وای خدا مرگم بده الان چه بهانه ای بیارم برای این تلفن.....!"
گوشی رابرداشت..
_الو بفرمایید؟!
+س س س سلام استاد!
_سلام همای عزیزم..!دیگه به من نگو استاد راحت باش بگو بیژن....!خوبی؟!چه خبرا؟!
+خوبم...فقط فقط...
_میدونم نمیخواد بگی!منم خیلی دلم برات تنگ شده!میخوای بیا یه جا ببینمت؟!
اخیش با این حرفش انگار دنیا رابهم داده بودند.!
+اگه بشه که خوب میشه!
_تانیم ساعت دیگه بیا جلو ساختمان کلاس باشه؟!
_چشم..اومدم!
مامان و بابا هر دوشون سرکار بودن!
یه زنگ زدم مامانم گفتم"بیرون کار دارم"
مامان هم کلی سفارش کرد که مراقب خودت باش و....
آژانس گرفتم سمت کلاس گیتار وحرکت کردم...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_ششم
رسیدم جلو ساختمان...
سلمانی منتظرم بود!
امد جلو دستش رو دراز کرد سمتم..
منی که این کارها رو حرام میدونستم بی اختیار دست دادم!
وااای دوباره تنم داغ شد...!
سلمانی اشاره کرد به ماشینش و گفت:
"میخوام یک جای جالب ببرمت..حاضری باهام بیای..!"
تو دلم گفتم:
"توبگو جهنم..!معلومه میام..!"
با یک لبخندی نگاهم کرد و گفت:
"فرض کن جهنم...!"
وای من که چیزی نگفتم!
باز ذهنم راخوند!
داشتم متقاعد میشدم بیژن از عالم دیگه ای هست...!
سوار شدم...
سلمانی نشست و شروع کرد به توضیح دادن:
"ببین هماجان..اینجایی که میبرمت یه جور کلاسه!یه جورآموزشه!اما مثل این کلاسای مادی و طبیعی نیست!خیلیا برای درمان دردهاشون میان اونجا!انواع دردها با فرادرمانی درمان میشه!خیلیا برای کنجکاوی میان و برخی هم برای پیوند خوردن به عرفان وجهان ماورای طبیعی جهان کیهانی میان!هرکس که ظرفیت روحی بالایی داشته باشه به مدارج عالی دست پیدامیکنه!به طوری که میتونه بیماریها رو شفا بده!اصلا یه جور خارق العاده میشه...!"
بیژن هی گفت و گفت...
من تا به حال راجب اینجور کلاسها چیزی نشنیده بودم اما برام جالب بود!
بیژن یک جوری حرف میزد که دوست داشتم زودتر برسیم!
خیلی دوست داشتم بتونم این مدارج راطی کنم.......!
و این اولین برخورد حضوری من با گروه به قول خودشون عرفان حلقه یا بهتره بگم حلقه ی شیطان بود....!
رسیدیم به محل مورد نظر..
داخل ساختمان شدیم...
کلاس شروع شده بود!
اوه اوه کلی جمعیت نشسته بود!
یه خانم محجبه هم داشت درس میداد!
به استادهاشون میگفتن (مستر)..!
ما که وارد شدیم خانمه اومد جلو مثل اینکه بیژن درجه اش از این خانمه بالاتر بود.!
مستر:
"سلام مستر سلمانی...خوبی استاد؟!به به میبینم شاگرد جدید آوردین!"
بیژن:
"سلام مستر..ایشون شاگرد نیست!هما جان عزیز منه!"
سرش را برد پایین تر و اهسته گفت:
"قبلا هم اسکن شده..!"
چیزی از حرف هاش دستگیرم نشد!
مستره گفت:
"انشاءالله خوشبخت بشید..با اون قبلیه که نشدید انشاءالله با هما جان خوشبختی رو بچشی...!"
این چی میگفت؟!
یعنی بیژن قبلا ازدواج کرده و جدا شده بود؟!
رفتم نشستم..
جو جلسه معنوی بود از کمال روح و رسیدن به خدا صحبت میکردند...!
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا
اعمال قبل از خواب✨
🔶به سفارش امام صادق (ع)هرکس سوره تکاثر را قبل بخواند از عذاب قبر درامان باشد
سوره تکاثر:أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ. حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ. كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ. ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ. كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ. لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ. ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ. ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ
🔶 هدیه پیامبر به حضرت زهرا (س)در روز تولدشان که حضرت فرمودند بهترین هدیه تمام عمرم بود:
🔸۱_ قرآن را ختم کنید با : ۳مرتبه سوره توحید 🌱
🔸۲_ پیامبران را شفیع خود گردانید با :۱مرتبه اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم اللهم صل علی جمیع الانبیا و المرسلین 📿
🔸۳_ مومنین را از خود راضی کنید با: ۱مرتبه اللهم اغفر المؤمنین والمؤمنات🌻
🔸۴_ یک حج و عمره به جا آورید با: ۱مرتبه سبحان الله و الحمدالله ولا اله الا الله و الله اکبر🕋
🔸۵_ اقامه هزار رکعت نماز با:۳مرتبه یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ»☁️
حیف نیست هرشب به همین سادگی از چنین اعمال پر برکتی محروم بشیم؟🌙
『بسماللھِ الذیخَلقَالحُسَیۡن؏ :)!』
اَلسَّلامُعَلَیْڪَیااَباعَبْدِاللّھ...🖐🏻♥️🌿'!