#رمان_نائله
#part29
بعد مشغول کتاب خواندن شدم داستان«مردی از ربذه» رو میخوندم.به شخصیت ابوذر غبطه میخوردم.به اهواز که رسیدیم .یدالله گفت:
_امشب میریم خونه رضا
+اما من کلبه ابوذر در برهوت ربذه را به آن خانه شیک کوی کوروش ترجیح میدم.
یدالله با تبسم برگشت سمتم و گفت:
_متوجه منظورت نمیشم حسین.
چیزی نگفتم .
_خستگی من از بیابان های امیدیه به خاطر موفق نشدن هست.هنوز دوسوم کارکنان شرکت نفت سرکار خودشون حاضر میشوند.
+اما ابوذر هیچ گاه از تبعید در ربذه شکایتی نکرد . مگر در دل،زیرا خستگی او برای دشمن یک موفقیت بزرگ به حساب می آمد و میتوانست بر اراده یاران امیرالمؤمنین(ع)بتازد.
یدالله وارد کوی کوروش شد.خیابان خلوت بود،مردی سیاه چرده با دشداشه سفید کنار کیوسک نگهبانی نشسته بود.نگاهی به سر و وضع مون کرد و زیر لب چیزی گفت.یدالله سرشو برد جلو و اون مرد با لبخند همیشگی یدالله ،مارو شناخت ومیله رو زد بالا و اجازه عبور رو داد.کوش کوروش محل اسکان کارکنان ارشد شرکت نفت بود.کوی کوروش فضای سبز و درخت هایی که در محوطه به چشم میخورد،اونجا رو محل امنی برای زندگی جلوه میداد.ویلا هارو یه جور دیگه نگاه میکردم"انها فکرمیکنند نفت ارث پدرشون هست.اگر ابوذرها به ربذه تبعید نمی شدند و حکومت امیرالمؤمنین(ع)برای مدتی دوام میافت،شاید امروز از این همه تبعیض رنج نمیبردیم.اگر نتوانیم عدالت اجتماعی را در حکومت اسلامی تعریف کنیم،حتی در صورت پیروزی انقلاب ،بازهم شاهد بی عدالتی میشیم.نمیدانم چرا هر روز گستره ی جدیدی از ولایت فقیه به رویم گشوده میشود"
وارد خانه رضا شدیم . سلام و علیکی کردیم،همسررضا با سینی چای ازمون استقبال کرده بود .چای رو که تعارف کرد رفت اتاق ،روی مبل نشستم از شدت خستگی چشام باز نمیشد ولی به زور نگه میداشتم .صدای تایپ که به گوشم خورد .گفتم:
+هنوز تمام نشده؟
رضا گفت:
_تا دم دمای صبح ،نزدیک هزار تا نسخه چاپ میکنیم.نه من و نه همسرم هیچکدوممون تا حالا چنین کارهایی انجام ندادیم.کم کم داریم مسلط میشیم.
+به آبروی امام حسین(ع)مارو ببخشین .شرمنده ایم. در این چند ماه زندگی شما بخاطر گروه موحدین به هم ریخته.
_نه خواهش میکنم . اختیار داری سیدجان.ماخودمون این کار رو قبول کردیم.
آمدن من از آمریکا تنها به خاطر پیوستن به انقلاب بود.یک سال سرگردان بودم.اگر با شما آشنا نمیشدم،کم کم از شرکت نفت هم بیرون میزدم،آن ها نسبت به افراج خارج تفکر خود عمل می کنند.زود حساس میشوند.
+بزارید به همسرتون کمک کنیم.دست تنها هستن.
هرسه مون وارد اتاق شدیم.همسررضا پشت ماشین تایپ بود و کند تایپ میکرد.درقسمت دیگر یک دستگه تکثیر قرار داشت که اطرافش کاغذ های زیادی پخش شده بود.یدالله پشت دستگاه رفت و با دست مشغول چرخاندن دسته چرخان دستگاه شد.هر دوركه دسته می چرخيد، يك ورق روی كاغذهای ديگر قرار ميگرفت.
خواهر رضا يكی از دانشجويان فعال انجمن اسلامی دانشگاه اهواز بود كه
در آنجا با خانم حسين زاده همكاری ميكرد. رضا را خواهرش به گروه موحدین معرفی
كرد و از دو ماه گذشته كه با افراد گروه آشنا شد، خيلی زود با هم جوش
خوردند. رضا درانجمن اسلامی آمريكا و كاناداعضوی شناخته شده بود. يك اتومبيل شورلت قهوه ای رنگ مقابل منزل ايستاد. از جا پريدم،اما رضا بي اعتنا گفت:
_اين مرد هر روز با يك قيافه وارد كوروش ميشود.
مردی با عينك دودی، كت و شلوار سرمه ای و كراواتی بلند از اتومبيل پياده شد. قبل از پياده شدن كلت خود را كه مخصوصا روی صندلی جلو قرار داده بود، برداشت و در غلاف كمرش گذاشت. معزالدین با شيوه ای وارد كوروش ميشدكه نه تنها نگهبان شكی به او نميكرد، بلكه با احترام به او اجازه ورود ميداد.معزالدين خوشرو واردمنزل رضا شد. عينكش رو كه برداشت، زد زير خنده وگفت:
*فكر نميكردم به روزي بيفتم كه مجبور شوم از اين لباسها بپوشم.
سراپاي معزالدين را براندازكردم و گفتم:
+اگر موهايت بور می بود،دست كمی ازاين آمريكايی ها نداشتی.
معزالدين گره كراوات را كمی شل كرد و در حالی كه كتش را بيرون
مياورد، گفت:
*شما را به خدا سر به سرم نگذاريد. برويد سركار خودتان.
رضا از كمد رختخواب بسته ای را بيرون آورد و جلومون گذاشت.
_امروز چارت تشكيلاتی شركت نفت را پيدا كردم.
ادامه دارد.....
#رمان_نائله
#part30
_امروز چارت تشکیلاتی شرکت نفت را پیدا کردم.فردا قبل از ورود كارمندان
بايد آن را در جای خودش قرار دهيم.سپس آلبوم بزرگی را كه عكس های زيادی به ترتيب، زير يكديگر چيده شد بود، باز كرد. زير هر عكس اسم و مسئوليت صاحبان عكس نوشته شده بود. در رأس آنها، عكس پل گريم بود كه زير عكس مسترلينگ قرار گرفته
بود. روی عكس مسترلينگ يك علامت قرمز كشيده بودند. زير عكس پل گريم،
عكس دو آمريكايی ديگر و يك ايرانی ديده ميشد كه اسمش بروجردی بود. او نقش زيادی در شناسايی انقلابی های شركت نفت داشت. او از طريق
جاسوسان خود، كليه مراكز شركت را زير نظر داشت. اصرار اين مرد نسبت به
ادامه فعاليت كاركنان و جلوگيری از گسترش اعتصاب، كارساز بود و حتی در
مواقعی پل گريم پاره اي از دستورات خودرا از طريق او اجرا ميكرد. توضيحات
رضا برای ما نفر بسيار جالب بود.
+ما در انتخاب اشتباه نكرده ايم. از فردا دست به كار خواهيم شد. او حتی
اطلاعيه های ما را به تمسخر گرفته است. پل گريم مرد جسوری است. اگر او
را بزنيم، تكليف بقيه كاركنان خارجی روشن خواهد شد.
معزالدين به رضاگفت:
*منتظر خواهيم ماند كه شما كليه اسناد را سر جای خود قرار دهيد.
_هنوزهيچ فردی دربخش كامپيوتر به اعتصاب نپيوسته. آنهاهنوزبويی
از كارهای من نبرده اند، اما گمان ميكنم با اعدام پل گريم همه چيز عوض
شود. اين چند آمريكايی که در بخش کامپیوتر كارميكنند، به كلی روحيه خود
را می بازند. آنها منتظر فرصتی هستند كه ايران را ترك كنند.
*بهتر است محتويات پشت خانه را از خاك بيرون بكشيم. بايد برای اعدام پلگريم آماده شويم.
معزالدين اين حرف را زد و به رضا اشاره كرد تا در اتاق تكثير به كار خود
ادامه دهد.
باوجود آن همه فعالیت ما در کوی کوروش هیچ کسی شک نکرد که یکی از ویلاها مخفی گاه موحدین باشه.من و معزالدین از خانه بیرون اومدیم ولی یدالله موند و تا دم دمای صبح مشغول تکثیر اعلامیه بود.
صبح رفتم دانشگاه یه کمی کار تو دانشگاه داشتم که باید انجام میدادم!ظهر برگشتم خونه ، از وقتی که از کرمان برگشتیم خونه نرفته بودم. بالاخره بعد از بیست روز تو خونه پیدام کردن.یاد حرف مامان افتادم که میگفت"حسین جان همیشه با خانواده"آروم خندیدم و در رو زدم.
مهدی پسر آقامصطفی در رو باز کرد.
_سلام عمو،پس کجایی؟
با لبخند گفتم:
+سلام آقامهدی خوبی عموجان؟
_ممنون
بعد دستامو باز کردم دوید سمتم و بغلش کردم .
_عمو یه چیز بگم؟
+بگو مهدی جان.
_عموعلی از سربازی برگشته .میگه سربازیم تموم شده.
با تعجب گفتم:
+سیدعلی برگشته؟
_آره . بین خودمون باشه .فکرکنم فرار کرده.
با خنده گفتم:
+باشه
ادامه دارد.....
دیشب نیم ساعت زحمت کشیدم بقیه پارت 30 رو نوشتم ولی ایتا خراب شد و پیام رو حذف کرد🤯🤯🤯🥴
#رمان_نائله
#part31
با مهدی رفتیم خونه.با خوش رویی وارد خونه شدم . باصدای بلند گفتم:
+سلام علیکم.
با صدای من بچه ها اومدن سمتم .سعی میکردم عمو و دایی خوبی برای بچه ها باشم.
یه احوال پرسی گرمی با اعضای خونه کردم و نشستم و به پشتی تکیه دادم.تا نشستم بچه ها دویدن سمتم که باهاشون بازی کنم. منم تو بازی کم نمیذاشتم و با قلقلک میرفتم سراغشون،بعضی موقع ها بچه هارو میبردم بیرون و براشون خوراکی و این جور چیزا میخریدم.
با بچه ها نزدیک یه ساعت بازی کردم خسته که شدم گفتم:
+بچه ها من که از نفس افتادم شما چی؟
هادی پسر سیدحمید گفت:
_عمو میشه بعدا بازی کنیم؟
+آره چرا که نه
بچه ها که رفتن.به فکر فرو رفتم.اصلا تمایلی نداشتم درمورد کارهام با کسی حرف بزنم.خانواده منو هنوز یه نوجوون شیرین زبان و دوست داشتنی تصور میکردند.در حالی که من الان 21 سالمه."بگذار مرا همان طور كه دوست ميدارند، تصور كنند. اگر بفهمند
كه الان با خود سلاح حمل ميكنم، چه تصوری از من خواهند داشت. تا كی بايد قاری قرآن ميموندم؟ من جهاد را از قرآن یاد گرفته ام. شايد آنها مرا برای مجلس ختم انعامی ميخواهند كه بی خطر است."سیدعلی به فرمان امام از پادگان فرار کرده بود.تو دلم تحسینش کردم.سیدحسن و سیدکاظم تو گروه منصورون بودند و من تو گروه موحدین.اگه میدونستم سیدکاظم دنبال تعقیب بروجردی؛مرد شماره دو شکرت نفت هست .شاید الان با آرامش بیشتری با خانواده بودم.من حتی تصور نمیکردم که سیدکاظم مسلح هست."چرا من نبايد از آرامش خانواده بهره ای ببرم؟ اونها تو خيال خود مرا ماجراجو ميپندارند. تفاوت من با سیدكاظم توهمين است. اون از من آرامتر به نظرميرسه. نميدونم كاظم باگروه منصورون چی كار ميكند، اما به آرامش اون غبطه ميخورم. شايد اگر ميتونستم مثل آقاعلي زندگي و حتي مبارزه ام را آرام دنبال كنم، اكنون از كانون گرم خانواده بيشتر لذت ميبردم. نميدونم،شايد جای اين كه مبارزه اسير من باشه، من اسيرش شده ام. مگه تو بيابان اميديه، صحرای ربذه را مرور نكردم تا بلكه ابوذر را درك كرده باشم؟ابوذر دركلبه خود چه آرام باهمسر پيرش ميزيست. حتی نگران غصب شدن خلافت امام علی(ع) نبود، چون تبعيد او به ربذه، به خاطر اعتراض او به كنار گذاشتن امیرالمؤمنین(ع) بود. من در ميان خانواده علم الهدی چه جايگاهی دارم؟"بلند شدم و رفتم پیش مامان ، نگرانیم بخاطر مامان تو کرمان بیهوده بود.مامان سرمو بوسید و رفتم پیش خدیجه سادات ،خدیجه سادات و زهره سادات بیشتر با من راحتتر بودند تا بقیه برادران،با خدیجه سادات شوخی میکردم.فکرمو خالی کردم تا با لبخند به کانون گرم خانواده بپیوندم.تا مینشستم بچه ها از سر و کوله ام بالا میرفتند.
زهره دختر خدیجه سادات گفت:
_دایی حسین.دولا شو ،خودت گفتی میتونی سه نفری مارو سواری بدی.
دولا شدم و زهره و فاطمه و مریم نشستن روی کمرم.معصومه که چهارساله اش بود گفت:
_دایی،پس من چی؟
نگاه پاك و معصوم دختر چهار ساله كه بهم خيره شده بود، منو به خودم آورد. ازاين كه بچه های بزرگتر اجازه نميدادند اون هم واردبازی بشه،دلخور شدم. ياد دختر سرهنگ سروری افتاد."اكنون اون دختر با چه كسی زندگی ميكنه؟ اگر هنگام اعدام پدرش صدمه ای بهش ميرسيد، الان نميتونستم به محبت پاك اين بچه ها پاسخ بدهم."
معصومه رو هم کولم کردم .چهار نفری سوارم شده بودند(🤣😅)
همهمه تو خانه فروكش كرده بود. هر كس به كار خودش مشغول شد. مادر
نهار مفصلی درست کرده بود.نهار قورمه سبزی بود. زهره اومد کنارم ،ناراحت بود.
نشوندمش روی زانوم و گفتم:
+نبینم زهره کوچولوی من ناراحت باشه.کسی ناراحتت کرده؟
ادامه دارد.....
#رمان_نائله
#part32
_نه دایی جون.مگه قرار نبود برام عروسک بخری؟
+بلندشو برم یه چیزی بیارم.
زهره از زانوم بلند شد.رفتم اتاق و زیپ ساکمو باز کردم .عروسک رو از ساک در آوردم و به زهره دادم. زهره هم خوشحال شد و بالا و پایین میپرید. من از زهره خیلی خوشحال شدم.بقیه بچه ها هم اومدن .خواهرزاده میگفتن«دایی پس ما چی؟»برادرزاده ها میگفتن«عمو ما اینجا کشکیم؟یا برگ چغندر که برامون چیزی نخریدی؟»🤣😂
بچه هارو دور خودم جمع کردم و قران و رحل رو برداشتم.
+ما باهم قول و قراری داشتیم مگه نه؟قرار بود شما هرکدومتون یک سوره کوتاه از قرآن حفظ کنید منم بهتون جایزه بدم.درسته؟
بچه ها با دسته جمعی با صدای بلند و کشیده گفتن:
_بسم الله.
حواسم به مامان بود که داشت منو نگاه میکرد . زیرلب گفت«بعد بیست روز برگشته خونه و داره با بچه ها سر و کله میزنه .وقتی هم گله میکنم میگم چرا دیر به دیر میای. میگه کار دارم،کار دارم. این کار یعنی هیچ وقت تمومی نداره.»
با خنده ی من،مامان خندید و رفت به کارهاش برسه.بچه ها یکی یکی شروع کردن به خوندن قرآن . یه لحظه حواسم پرت شد که معصومه گفت:
_دایی حسین،تمام شد.حواست کجاست؟حالا نوبت جایزه است.
به خودم اومدم و گفتم :
+نظرتون چیه بریم موتور سواری؟
بچه ها یکصدا میگفتند«عالیه،بریم»رفتیم حیاط و موتور رو روشن کردم.یکی یکی با حوصله سوارشون میکردم و یه دور کوچه رو میگشتیم.من بیشتر از بچه ها لذت میبردم .انگار برگشتم حسین 4،5 ساله که عاشق موتور گازی بود.باصدای سیدحسن رفتیم . نهار رو خوردیم . بچه ها رو دور خودم بسیج کردم و گفتم:
+هر کدومتون یه وسیله بردارید و سفره رو جمع کنید.
یه ساعت بعد از خونه زدم بیرون . به ضلع شرقی رود کارون رفتم و فکر میکردم"درهر صورت ما بايد مراكزنظامی اهواز رو مورد حمله قرار بديم. اين خيابان منتهی به ساختمان سه گوشی است كه منزل تيمسار شمس تبريزی اونجاست. محل مناسبی برای درگيری است."موقعی که دلم میگرفت میرفتم رود کارون ،صبح ها یه دور رود کارون رو میدویدم . تا فکرم آزاد بشه.بخاطر کف پام ،تو خونه جوراب میپوشیدم .صدای یه بی سیم توجهمو به خودش جلب کرد.چشمم به یه چیپ ارتشی افتاد،کسی دوروبرش نبود.
"اين بيسيم ميتونه وسيله خوبی برای گرفتن اطلاعات ازبرنامه های فرماندارنظامی باشه. پس چراكسی اين جانيست؟" كمی جلوتر رفتم. يكی از پشت بيسيم صدا ميزد.
_سیمرغ.سیمرغ. پس کدوم گوری رفته اید پدر سوخته ها؟
"اگه برش دارم و تو تاریکی فرار کنم عالی میشه"
از بیسیم صدا اومد.
_آن دو نفر رو دستگیر نکردید؟با شما هستم سیمرغ.به هر قیمتی که شده باید آن دونفر رو دستگیر کنید.
یهو یه صدایی میخکوبم کرد.
*ایست....ایست
پا به فرار گذاشتم.
*مگه با تو نیستم . ایست...ایست...
وایستادم. افسری جوان اومد سمتم و گفت:
*کجا فرار میکردی؟
+چرا فرار کنم؟
*پس چرا میدویدی؟
+من ترسیده بودم قربان.داشتم میرفتم منزل که شما دنبالم فرار کردید.
افسره میخواست آزادم کنه که یه نفر پشت بیسیم گفت:
_سیمرغ آن دونفر رو دستگیر کردید؟
افسره مکثی کرد و گفت:
*بله قربان.یکیش تو چنگ ماست.
فهمیدم که اگه دستگیر بشم دیگه رهام نمیکنند.آروم اسلحه مو بیرون آوردم و انداختم تو رود کارون.بعد رفتم سراغ یکی از ماشین ها.
*کجا؟هنوز با تو کار داریم.تو تظاهرات اعلامیه پخش میکنی.ها؟سوار شو ببینم.
+اعلامیه؟قربان اشتباه گرفته اید.
*ببین خر خودتی. کاری نکن دستور بدم به رگبار گلوله ببندنت.
افسر هولم داد و تو ماشین نشست.
ادامه دارد.....
#رمان_نائله
#part33
#زینب
چند روزی بود که از رقیه خبری نداشتم.نمیدونم چراکلاس نهج البلاغه رو تشکیل نمیدند.تو خونه دلم گرفته بود. زنگ زدم به رقیه و بهش گفتم که امروز بیاد رود کارون.
ساعت 4آماده شدم و رفتم رود کارون .بعد چند دقیقه رقیه اومد.سلام و احوال پرسی گرمی کردم و گفتم:
+کم پیدایی رقیه؟اصلا نیستی.کجایی؟
خندید و گفت:
_والا زینب جان این چند روز به شدت سرم شلوغ بود.
+چرا؟
_برام خواستگار پیدا شده؟
با ذوق گفتم:
+جدی؟
_آره
+خب . بگو ببینم این شاه دوماد کیه که دلتو برده؟نظرت چیه؟مثبت یا منفی؟
_آقایدالله هست. از دوستای محمدعلی.جوابم مثبته.پس فردا عقدمونه
با تعجب گفتم:
+همین یدالله خودمون؟که تو سازمان موحدین فعالیت میکنه؟
_اره.
بغلش کردم و بهش تبریک گفتم.
_زینب یه چیزی بگم . قبول میکنی؟
+آره چرا که نه.حالا چی هست؟
_سازمان موحدین قصد داره عضو زن داشته باشه تا بتونند بعضی از فعالیت هارو به عهده ما بزارند.تو میای تو سازمان موحدین؟
+آره میام.تا پای جان برای ایران.
لبخندی زد و گفت:
_باشه فقط یه چیزی؟
+چی؟
_باید با یکی از پسرهای سازمان موحدین ازدواج کنی.
با تعجب گفتم:
+ازدواج کنم؟
_آره.
+با کی باید ازدواج کنم؟
_نمیدونم.من که با یدالله ازدواج میکنم.برای محمدعلی هم دخترعموم فاطمه رو در نظر گرفتم.درمورد توهم باید خودت تصمیم بگیری.
+باشه مبارکتون باشه.به پای هم پیربشید.
_ممنونم.
+راستی رقیه یه چیزی؟
_چی؟
+چرا کلاس نهج البلاغه رو تشکیل نمیدن؟
_زینب،استادعلم الهدی تقریباچند روز میشه کرمان بوده. الانم که برگشتن ، ساواکی ها دستگیرش کردن.
با تعجب گفتم:
+کجا دستگیرش کردن؟
_همینجا.
+خانواده اش میدونند؟
_آره .
ادامه دارد.....
آیت الله العظمی مرعشی نجفی بارها می فرمودند شبی توسلی پیدا کردم تا یکی از اولیای خدا را در خواب ببینم. آن شب در عالم خواب, دیدم که در زاویه مسجد کوفه نشسته ام و وجود مبارک مولا امیرالمومنین(علیه السلام) با جمعی حضور دارند.
حضرت فرمودند: شاعران اهل بیت را بیاورید. دیدم چند تن از شاعران عرب را آوردند. فرمودند: شاعران فارسی زبان را نیز بیاورید. آن گاه محتشم و جند تن از شاعران فارسی زبان آمدند.
فرمودند: شهریار ما کجاست؟ شهریار آمد.
حضرت خطاب به شهریار فرمودند: شعرت را بخوان!
شهریار این شعر را خواند:
علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را
که به ماسوا فکندي همه سايهي هما را
****
دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين
به علي شناختم به خدا قسم خدا را
****
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علي گرفته باشد سر چشمهي بقا را
****
مگر اي سحاب رحمت تو بباري ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
****
برو اي گداي مسکين در خانهي علي زن
که نگين پادشاهي دهد از کرم گدا را
****
بجز از علي که گويد به پسر که قاتل من
چو اسير تست اکنون به اسير کن مدارا
****
بجز از علي که آرد پسري ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهداي کربلا را
****
چو به دوست عهد بندد ز ميان پاکبازان
چو علي که ميتواند که بسر برد وفا را
****
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملک لافتي را
****
بدو چشم خون فشانم هله اي نسيم رحمت
که ز کوي او غباري به من آر توتيا را
****
به اميد آن که شايد برسد به خاک پايت
چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را
****
چو تويي قضاي گردان به دعاي مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
****
چه زنم چوناي هردم ز نواي شوق او دم
که لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را
****
«همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهي
به پيام آشنائي بنوازد و آشنا را»
****
ز نواي مرغ يا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهريارا
آیت الله العظمی مرعشی نجفی فرمودند: وقتی شعر شهریار تمام شد از خواب بیدار شدم چون من شهریار را ندیده بودم.
فردای آن روز پرسیدم که شهریار شاعر کیست؟
گفتند: شاعری است که در تبریز زندگی می کند.
گفتم: از جانب من او را دعوت کنید که به قم نزد من بیاید.
چند روز بعد شهریار آمد. دیدم همان کسی است که من او را در خواب در حضور حضرت امیر(علیه السلام) دیده ام.
از او پرسیدم: این شعر «علی ای همای رحمت» را کی ساخته ای؟ شهریار با حالت تعجب از من سوال کرد که شما از کجا خبر دارید که من این شعر را ساخته ام؟ چون من نه این شعر را به کسی داده ام و نه درباره آن با کسی صحبت کرده ام.
مرحوم آیت الله العظمی مرعشی نجفی به شهریار می فرمایند: چند شب قبل من خواب دیدم که در مسجد کوفه هستم و حضرت امیرالمومنین(علیه السلام) تشریف دارند. حضرت, شاعران اهل بیت را احضار فرمودند: ابتدا شاعران عرب آمدند. سپس فرمودند: شاعران فارسی زبان را بگویید بیایند. آنها نیز آمدند. بعد فرمودند شهریار ما کجاست؟ شهریار را بیاورید ! و شما هم آمدید. آن گاه حضرت فرمودند: شهریار شعرت را بخوان! و شما شعری که مطلع آن را به یاد دارم خواندد.
شهریار فوق العاده منقلب می شود و می گوید: من فلان شب این شعر را ساخته ام و همان طور که قبلا عرض کردم. تا کنون کسی را در جریان سرودن این شعر قرار نداده ام.
آیت الله مرعشی نجفی فرمودند: وقتی شهریار تاریخ و ساعت سرودن شعر را گفت, معلوم شد مقارن ساعتی که شهریار آخرین مصرع شعر خود را تمام کرده، من آن خواب را دیده ام.
ایشان چندین بار به دنبال نقل این خواب فرمودند: یقینا در سرودن این غزل, به شهریار الهام شده که توانسته است چنین غزلی به این مضامین عالی بسراید. البته خودش هم از فرزندان فاطمه زهرا(سلام الله علیها) است و خوشا به حال شهریار که مورد توجه و عنایت جدش قرار گرفته است.
@majnoon_alheydar
|💙🌼🎊|
تورابهحضرتزهرابیازغیبتکبری
دگربساستجداییخداکندکهبیایی
اللّٰھمعجللولیڪالفرج
↯♥
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان
@majnoon_alheydar
#رمان_نائله
#part34
خیلی ناراحت شدم.به پیشنهاد رقیه رفتیم براش لباس عقد رو بخریم.کارمون که تموم شد رقیه رفت باجه ی تلفن و به یدالله زنگ زد تا بیاد دنبالش ،بعدنیم ساعت یدالله اومد سلام دادم و جوابمو داد.انگار رقیه و یدالله دست به یکی کرده بودند که منو ببرن خونه مون.منم نتونستم نه بیارم و قبول کردم.تو راه بودم که رقیه گفت:
_زینب،درمورد پیشنهادم فکر کن.ممکنه مثل استاد و یدالله بری زندان.
+گفتم که تا پای جان برای ایران.
لبخندی زد و گفت:
_اجرت با امام حسین(ع)
یدالله به رقیه گفت:
*رقیه،محسن و حاج یحیی دستگیر شدند.
_واااای چه بد . کی؟
*تو تظاهرات دو روز پیش .
_خیلی بد شد.بهترین یاران امام تو زندان هستن.
*آره باید جانب احتیاط کنیم.
به خونه که رسیدیم گفتم:
+بفرمایید منزل در خدمت باشیم.
_ممنونم زینب جان.ان شاءالله یه روز دیگه.
+تعارف میکنی رقیه؟
_نه تعارف نمیکنم.
+هرطور صلاح میدونی.اصراری نیست.
_ممنون
+خواهش میکنم.ممنونم از شما.بازم تبریک عرض میکنم.به پای هم پیر بشید.
لبخندی زد و گفت:
_ممنونم. التماس دعا. یاعلی
+دست علی یارتون
رفتم خونه و به پیشنهاد رقیه فکر کردم. من برای ورود به سازمان موحدین مشکلی ندارم . رقیه گفته بود باید با یکی از اعضای موحدین ازدواج کنی.از ورود به زندگی مشترک میترسم.اما باید با کی ازدواج کنم؟رقیه و آقایدالله باهم ازدواج میکنند.آقای حسین زاده با دختر عموش.آقای کرمی(معزالدین)ازدواج کرده .میمونه استاد و آقامحسن.نذر کردم چهل روز زیارت عاشورا با صدلعن و صد سلام بخونم تا زندگی خوبی داشته باشم و با کسی که اهل جهاد در راه خداست ازدواج کنم.غذارو گذاشتم گاز و رفتم کتاب «فاطمه،علی است»رو خوندم .غذا که پخت سفره رو پهن کردم مشغول خوردن شدم.غذا که تموم شد سفره رو جمع کردم و ظرف هارو شستم.بعد از نماز های پنج گانه و نمازشبم برای استاد و مادرش خیلی دعا کردم.فرزند هرچقدر هم که بزرگ باشه برای مادر همان نوازد تازه بدنیا آمده است.
ادامه دارد.....
#رمان_نائله
#part35
صبح بلند شدم و نماز صبحم رو خوندم و رفتم مدرسه.تا ساعت 12 تو مدرسه بودم.بعد از اون یکسره و مستقیم رفتم مغازه چاپ و تکثیر خراسان.عصر ساعت4 برگشتم خونه و بیهوش افتادم روی رخت خوابم.تقریبا تا ساعت 6 خوابیدم.بلند شدم و نمازم رو خوندم.شروع کردم به غذادرست کردن.شام رو ماکارونی پختم.فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم درسمو خوندم . گفته بودن تا اطلاع ثانوی کلاس نهج البلاغه تعطیل هست.داشتم درسمو میخوندم که تلفن زنگ خورد.
+بله بفرمایید.
_سلام زینب جان خوبی؟
+ممنونم شما؟
_مریم هستم.مریم یونسی.
+آها مریم جان شمایی؟ببخشید من نشناختمت.
مریم از عرب های اهواز بودو با لهجه عربی ،فارسی صحبت میکرد.
_خواهش میکنم عزیزم.چه خبر؟چی کار میکنی؟
+هیچی سلامتی .
_امام سلامت باشند.
+ان شاءالله
_دلم برای صدات و خودت تنگ شده .
+منم همینطوره
_کجایی؟
+خونه ام.
_مهمون نمیخوای؟
+چرا بیا.خوش اومدی
_مزاحم نباشم؟
+عرب و مزاحم؟خونه ی خودته گلم .
خندید و گفت :
_ممنون.من ساعت 8میام.خوبه؟
+عالیه.خوش اومدی.
_فدااااات بشم.
ماکارونی رو آبکش کردم و خونه رو کمی جمع کردم.ساعت 8 در رو زدند.چادرمو سرم کردم و گفتم:
+کیه؟
_منم مریم.
در رو باز کردم و باهاش احوال پرسی گرم کردم.تمام سعیم این بود که نزارم مهمون غریبه یا هر کسی دیگه ای تو خونه احساس غریبی کنه.یه ویژگی که داشتم زود با همه گرم میگرفتم.
تقریبا تا ساعت 11 باهم صحبت کردیم.خداروشکر که غیبت و قضاوت نکردیم.
صبح بلند شدم و نمازمو خوندم و رفتم مدرسه،امروز باید معلم زبون نفهم رو تحمل میکردم.خانم سیلاوی به همه چیز آدم گیر میده حتی به اعتقاداتمون،چندبار هم منو از کلاس انداخت بیرون بخاطر اینکه حرف حق رو زدم و اینکه چرا با چادر میام مدرسه.
برخلاف خانم سیلاوی ،خانم احدی وند که مدیر مدرسه بود خیلی باهام مهربون بود.منو کرده بود مسئول بسیج و برنامه های مذهبی . چندبار ساواک تهدیدش کرده بود اما اون به تهدید های ساواک اهمیتی نمیداد!خداروشکر پایه ام قوی بود و تو همه ی امتحانات بیست میشدم!از مدرسه رفتم خونه و کمی استراحت کردم.عصرش رفتم بیرون و خرید ماهانه رو انجام دادم.بعدش رفتم سرخاک مامان و بابام،کمی درد و دل کردم بعد رفتم خونه . از ماکارونی دیشب مونده بود اونو گرم کردم و رفتم سراغ مطالعه کتاب غیر درسی .
ادامه دارد.....
#رمان_نائله
#part36
#سیدحسین
ظهر بود.وضو گرفتم و به نماز ایستادم .صدای حاج یحیی به گوشم خورد که داشت چیزی میگفت«چه آرام به نماز ايستاده است. اين يك هفته ای كه در حبس بود، جو
زندان را عوض كرده. كلاس نهج البلاغه اش گل كرده. با اين وجود نميدانم
چرا اصرار دارد يك طوری از زندان بگريزد. مدام در گوشم ميخواند كه من
بيرون كاردارم. هنوزازكارهایش سر درنياوردم.»نمازم که تموم شد گفت:
_قبول باشه.
+ممنونم.کاری نکردی؟
_فکر کردی من رئیس زندان هستم؟فقط به من بيشتر از ديگران احترام
ميگذارند. دليلش هم معلومه. آنها ميخواهند نزد ديگران وجهه پيدا
كنند. با اين وجود اگر بتوانم، هر كاری ميكنم، تا خلاص شوی.
یه نگاهی به کتابخونه ای که درست کرده بودم کردم و گفتم:
+من نمیتونم تو زندان بشینم و فقط کتاب بخونم.
_شما در زندان تعداد زيادی انقلابی آموزش داده ايد. حتی از سلول زندانيان عادی هم سر کلاس شما حاضر میشوند.
+مردم قلب رئوفی دارند، منتهی ما راه نفوذ به قلبشان را نميدونيم. اون پسری
که اکنون به نماز ايستاده، از همه جا رانده شده است. چهار روز است كه رو به
قبله ميايسته. وقتی ازدلش حرف ميزنه، اشك توچشمهاش پر ميشه. از
جرمی كه مرتكب شده به شدت ناراحت است....سكوت كردم. نبايد اسرارديگران را فاش ميكردم. صدا باز شدن در اومد.پاسبان یه پسر جوون رو آورد بین سلول های جمعی.چشمش گود افتاده بود.آثار شکنجه روی چهره اش بود.اول نشناختم ولی از نگاهش فهمیدم که محسن هست. دلم خیلی براش سوخت.
+محسن...محسن
متوجه من که شد گفت:
_حسین،تویی؟تو انفرادی خیلی به یادت بودم.
بغلش کردم و گفتم:
+من حسین نیستم.منو حسن صدا بزنید.
محسن یه نگاهی بهم کرد و فهمید چرا ساواکی ها بامن کاری نداشتند و فقط در سلول تظاهرات حبسم کردند.
+گر آن شكنجه گرها ميومدند سراغ ما، دستم رو ميشد. كسی كه از من
بازجويی ميكرد، چند بار سراغ حسين را گرفت. حتی از اينكه برادرش
هستم، به من مشكوك شده بود، اما من حساب كارم را از حسين جدا كردم.
همان هفته اول كه حسن به اتفاق مادرم به ملاقات من آمد، موضوع را با او
در ميان گذاشتم و او نيز قبول كرد كه نقش حسين را بازی كند. حالا هر دو
در ساواك پرونده داريم.
_چند جرم،دو چهره و دو نام
+نه!چند جرم ،دو چهره و دو افتخار!
_حسین!تو هیچ وقت از جواب دادن خسته نمیشی.
+فراموش کن محسن.فقط مواظب باش كه از اين پس مرا حسن صدا كنی.
ما اينجا دوستان خوبی داريم كه در مطالعات روزانه كمكمون ميكنند. از
خانواده ها خواسته ايم جای كمپوت و ميوه برايمان كتاب بياورند. اينجا بد
نميگذره. دعاهای ما روح دارند. همه تو نماز جماعت شركت ميكنند. ما تو اينجا اعتراضمان رو به رژيم، شكل رسمی داده ايم. اگر كارهای باقيمانده
من در بيرون زندان نبود و فكر دوستانم نبودم، اصرار نداشتم كه از اينجا
فراركنم. اگر راهی برای آزاد شدنم به نظرت رسيد، كوتاهی نكن. الان انقلاب از مرز ترديد گذشته و به يقين رسيده
است. موتورش در اين مرحله كسانی هستند كه به آن ايمان داشته باشند. روح تمام كسانی كه در اين سلول حبس شده اند، در كوچه پس كوچه های انقلاب
جا مانده است. اين جدايی روح از جسم اونها رو فلج میکنه.بايد تظاهرات خيابانی را به جايی برسونيم كه رژيم مجبور شود زندانيان سياسی را آزادكند. اگراعتصاب ها تظاهرات بازار اهواز شدت پيدا كند، در اين صورت حاج يحيی را آزاد میکنند. آنها فكرميكنند مغز متفكر بازار را دستگير کرده اند، درحالی كه اكنون مردم به مرحله ای رسيده اند كه خودشون ميتونندمستقيما با فرامين امام ارتباط برقرار كنند و به آن عمل کنند. هنوزرشد سياسی مردم ازنظر رژيم مخفی مونده است. اين امتياز ميتونه كلكش را بكند. امروز كه خانواده های ما به ملاقات ما اومدند، اين پيام را به آنها منتقل میکنیم. اگر موفق به فرارشدم،يقينا پيام شماراكه زير شكنجه مقاومت كرده ايد، به مردم میرسونم.
محسن سرشو انداخت پایین و گفت:
_تو هنوز روحیه ات رو حفظ کردی حسن!بخاطر همینه که همیشه یه قدم جلوتر از دیگران برمیداری!
ناگهان همهه ای بلند شد و وقت ملاقات رسید.بلند شدم که برم بیرون به خودم گفتم"يعنی حسن تونسته امكان فرار را فراهم كنه؟ اگر مادر با او نباشد، شكی ندارم
كه موفق میشه. مامان دل شير داره. وقتي بنا باشه كاری انجام بده،كسي جلودارش نيست. طی دو ماه گذشته حضورش در تظاهرات بيش ازحد معمول بوده. زنان مسجد جزايری با مشاهده اون روحيه ای دو چندان ميگيرند و خود عامل حركت و شدت بخشيدن به تظاهرات شده است."به محل ملاقات رسیدم و فقط جمعه ها میتونستم با خانواده ام ملاقات کنم.
ادامه دارد....