#رمان_نائله
#part24
نیمه شب بود و کسی تمایل خوابیدن نداشت.وضو گرفتم و نماز شبم رو خوندم ، اذان رو که دادند با بچه ها نماز صبح رو خوندیم . تو نماز دعا میکردم که بتونیم این دو عملیات با موفقیت به پایان برسونیم.
معزالدین گفت:
_من ویدﷲبمب را وارد شهربانی میکنیم.حسین و محمدعلی بیرون ساختمان منتظر ما باشند.
+بهتراست شما بیرون ساختمان منتظر ما باشید.تا اگر اتفاقی در حین بمب گذاری رخ داد بتونید فرار کنید.اگر شما بمانید بازهم میتوانید سازمان موحدین را فعال کنید.حضور شما مؤثرتر هست.من آینده انقلاب را میبینم .نه انفجار شهربانی کرمان را.
معزالدین با تعحب گفت:
_قرار نیست کسی شهید بشه یا ازبین بره.
+به هر حال لطفا در این مورد اصراری نکنید.من و یدﷲواردشهربانی میشویم.من به ساختمان راحتترم.
پامو دراز کردم و پاچه شلوارم رو کشیدم بالا.
+شروع کنید .
معزالدین مواد رو کشید جلو و شروع کرد .مواد را به شکل خمیر در آورده بودندـ تا قابلیت شکل پذیری رو داشته باشه.خمیر رو خیلی آرام گذاشت لای کشاله رانم و با یک باند سفید اون رو بست.
_وقتی به دستشویی رسیدی،خیلی آروم این باند رو باز کن.
+خیلی خب،باشه
مواد منفجره رو گلوله کرد و فتیله رو وسطش قرار داد.
_حالا تو یک پارچه بمبی
خندیدم و گفتم:
+توروخدا سربه سرم نزارید که ممکنه کار دستتون بدم!
محمدعلی که صبحانه رو آماده کرده بود گفت:
*بیا حسین صبحانه امروز خیلی دل چسب خواهد بود.
من و یدالله برای اینکه کسی شک نکنه کت وشلوار مشکی پوشیدیم.انگار نه انگار میریم به محل بمب گذاری.به تیپمون خندیدم و بعدبه فاصله چند دقيقه تك تك از خانه خارج شدیم. اين بار معزالدين پشت
فرمان نشست و به آرامی به سمت ميدان اصلي شهر حركت كرد. ساعت ده
صبح بهترين زمان برای ورودمون به ساختمان بود. حسين و يداالله پرونده
گذرنامه را زير بغل گذاشتند و خيلی خونسرد پياده شدند. معزالدين اتومبيل را خاموش کرد.نگهبانای روز قبل جلو مون رو گرفتند خيلی خونسرد در حاليكه لبخند ميزدم،گفتم:
+برای گذرنامه اومدم
گروهبان نگاهي به او انداخت و اجازه ورود داد. هنگامي كه منو را
بازديد ميكرد، يداالله دو متر ازم فاصله گرفت و خودش رو به نگهبان ديگر رسوند.
گروهبان تمام بدنم را بازديد كرد. دستش كه به قسمت خمير بمب رسيد،
قلبم برای لحظه ای از تپش افتاد، طوری كه تا دست گروهبان به مچ
پام برسه، عرق سرد بر تنم نشسته بود. گروهبان كه سرجای خود ايستاد،
آروم گرفتم و بلافاصله حركت كردیم.وارد سالن شدم. بلافاصله به سمت اتاق سرگرد رفتم. كسی در اتاق نبود.حسين خوشحال شد. چشمش به گروهبانی افتاد.
+ سركارببخشيد، جناب سرگردتشريف ندارند؟
_چند دقيقه صبر كن، مياد.
گروهبان آنجارا ترك كرد. خيلي آرام قدم ميزد، به يداالله گفتم:
+پشت سرمن بيا.
وارد دستشويي شدم. كسی آنجا نبود.
- توالت آخرموقعيت بهتری داره. شماجلو در ميايستی كه كسي واردنشه.
وارد سرویس بهداشتی شدم و در رو بستم.
ادامه دارد.....
#رمان_نائله
#part25
بعد چند دقیقه یدالله ضربه ای به در زد و گفت:
_آقا كمی زودتر!
باند سفيد را كه باز كرد، بمب خميری راگلوله كردم و اون رو دركاسه
توالت جا سازي كردم. فتيله را از كمر باز كردم و آن را وسط بمب فرو کردم.
لحظه ای بعد از توالت خارج شدم و به يداالله اشاره كردم كه آماده باشه. فتيله را
آتش زدم. شتابان خارج شدم و در حالي كه ميدويدم،گفتم:
+فقط دو دقيقه فرصت داریم،عجله کن.
_اين طوري به ما شك میکنند.بهتره خيلی عادی اينجا را ترك
كنيم.
اعتنايي به حرف يدالله نكردم و وارد سالن شدم. چشمم به سرگرد خورد که داشت میرفت پایین سرمو برگردوندم.باسرعت ساختمان را ترک کردیم.
يدالله پا به پای من ميدويد.کمتر از صد متر با ماشین فاصله داشتیم منو و يدالله كه در صندلی عقب نشستیم.، معزالدين با شتاب حركت كرد. هنوز به چهارراه نرسيده بودیم كه صدايي مهيب بلند شد و دود از ساختمان شهربانی بلند شد. بمبی رو
انتخاب كرده بودیم كه علی رغم صدای زياد، قدرت تخريب كمی داشت. در
اين صورت از كشتن افراد، جلوگيری ميشد.
معزالدين دور زد. تانك هاي جلو شهربانی بی هدف به حركت درآمده بودند. آسوده خاطر به خونه برگشتیم. عصر تو بیرون کمی کار داشتم.سوز و سرمای زمستان تا استخونهاموو نفوذ میکرد.شب خسته و کوفته برگشتم خونه.انگار بچه ها منتظرم بودند.دستامو بهم مالیدم و گفتم
+جمیعا سلام علیکم.
هرسه نفری شون گفتن:
_سلام.
+ انگار گرم صحبت بودید.خب بفرمایید.
محمدعلی لبخندی زد و گفت:
_معزالدین برامون نقشه کشیده.قصد داره تو این هیر و ویر عروسی راه بندازه
+خب مبارکه .کیه که بدش بیاد.
یدالله زد زیر خنده و گفت:
*مارو بگو فکر میکردیم حسین قبول نمیکنه.
معزالدین گفت:
÷اما اين بحث به کارهای گروهی مربوط ميشه.ما بايد فعاليت فرهنگی خود را گسترش بدهيم. نيمی از جمعيت را زنان تشكيل ميدهند. اگر بخواهيم در پخش اعلاميه و نوار امام در بين اين قشرفعال شويم، مجبوريم از خودشان استفاده كنيم.
+ اما ما قصد نداريم عضو زن داشته باشيم. اين مسئله در بين گروه های چپ
عواقب خوبی نداشته است.
÷به همين دليل پيشنهاد ازدواج را داده ام. شما با اين عمل افرادی را كه ناموس
شما خواهند بود، به كمك دعوت میکنید. آنها هيچگاه عضو موحدين
نمیشوند،بلكه خود شون جريانی را در امور فرهنگی به راه خواهند انداخت.
ما در مواردی كه كمك بخواهند ياری شان میکنیم. همين سه عضو زن کفایت میکنه.
پریدم وسط حرفش و گفتم:
+کدام سه عضو؟؟؟؟
÷همان ها که قرار است همسرآینده شما بشوند.
_ما فردا عملیات خطرناکی رو پیش رو داریم.
+تا پيروزی انقلاب اين عمليات ادامه پیدا میکنه. زندگی ما طوری تنظيم شده كه احتمال دهيم تا لحظاتی ديگر زنده نباشيم و شايد هم عمری طولانی داشته باشيم. در
اين صورت ننظيم زندگی برای ما امری مهم هست.
÷انتخاب اين افرادرا ميسپاريم به خانم حسين زاده. او ميداند افراد مورد نظر چه خصوصياتي بايد داشته باشند. البته به كمك تك تك شما. من ديگر در اين مورد دخالتی نمیکنم. بهتره به كار فردا بپردازيم.
ادامه دارد.....
#رمان_نائله
#part26
_سرهنگ سروری صبح به شهربانی میره.بهترین فرصته که کلکش را بکنیم.
*اون هر روز دخترش رو با خودش میبره مدرسه.ممکنه صدمه ای به اون طفلک وارد بشه.این چند روز اکثر اوقات دخترش تا نزدیک شهربانی با او بود.از مدرسه تا شهربانی فقط دو چهارراه فاصله است.که محل مناسبی برای ترور سرهنگ نیست.
به نقشه ای که جلومون بود انداختم.
+ما در فاصله دوچهارراه میتونیم کار رو تمام کنیم.در هرصورت باید منتظر بمونیم تا دخترش از ماشین پیاده بشه.باید حساب او را از پدرش جدا کنیم.
*باشه ولی چرا؟
+عه یدالله؟دیوونه نیستی تو؟ به همان دليل كه اين سرهنگ به بچه های مردم رحم نكرد، ما بايد به دخترش رحم كنيم.💔🥀😭 من راضی نیستم كه او حتی شاهد قتل پدرش باشد.🥺🥺💔
÷ما فرصت زيادی نداريم. هر چه زمان بگذرد، به نفع آنها خواهد بود. اكنون
كه انفجار شهربانی مضطرشان كرده، بهتر ميتونيم واردعمل شويم.
به رو کرد به یدالله و گفت:
÷اجرای عمليات به عهده شما و محمد علی .حسين با موتور سر چهارراه اول كنار تالار می ایسته اگر دخترش نبود،چراغ موتور را روشن میکنه و شما هم سرپيچ كارتون را انجام میدید. در صورت خاموش بودن چراغ، خودتون را به چهار راه نزديك شهربانی برسونید.
بچه ها خوابیدند امامن با وجو اینکه خسته بودم. نخوابیدم و مشغول خوندن کتاب بودم.ساعت ۴صبح تلفن زنگ خورد.با تعجب برداشتم.
+بله بفرمایید
_سلام مادر
مامان بود .
+سلام مامان خوبی؟
_ممنون تو خوبی؟
+الحمدالله
_خب خداروشکر
نگران شدم این وقت شب مامان زنگ بزنه،یعنی اتفاقی افتاده .
+چیزی شده مامان؟اتفاقی افتاده؟
_نه مادرچه اتفاقی
+مامان ساعت ۴زنگ زدی.حالت بده؟از برادرا کسی زخمی شده که بیداری؟
_نه مادر خوبم نگرانت شدم.اذان رو دادند نمازمو خوندم .کسی زخمی نشده.
+مامان؟
_جانم؟
+صدات چرا گرفته است؟سرما خوردی؟
_میدونم که نمیشه چیزیو ازت مخفی کرد.چون زود میفهمی
+مامان جانِ حسین بگو چیشده؟من نگرانت میشما
_عه ؟حسین چرا این حرف رو میزنی؟کاری نکن بیام کرمان بزنمت صدای خر و بز رو باهم بدی.😂🤣😂😂
خندیدم و گفتم:
+شما که دست بزن نداشتی مامان. حالا چیشده که میخوای پسرتو که انقدر خوبه بزنی.
_اعتماد به نفس نیست که ،به سقفه
اذان رو که دادند گفتم:
+مامان با اجازه ات من برم نمازمو بخونم.
_باشه برو ،مراقب خودت باش.فعلا
+یاعلی
نمیدونم چرا هرچه قدر اصرار کردم مامان چیزی بهم نگفت.خیلی نگران حال مامان شدم.ولی این نگرانی و استرس روی عملیات امروز اثرمنفی میزاره .به خودم میخواستم بقبولانم که اتفاقی برای مامان نیافتاده.بچه ها پیشش هستند.
بچه هارو برای نماز بلند کردم.و نمازمون رو خوندیم.
ساعت شش صبح از منزل بيرون زدند. محمدعلی و يداالله هر كدام يك اسلحه
كلت و يك نارنجك دستساز با خود حمل ميكردند. معزالدين اتومبيل ميروند و منم سوار موتور و از اونها جدا شدم. نزديك ساعت هفت اتومبيل جيپ استيشن از خانه بيرون زد. به اتومبيل نزديكتر شدم و چشم به عقب اتومبيل انداختم. دختر بچه به صندلي تكيه داده بود و با كيف مدرسه اش بازی ميكرد. در يك لحظه به چهره آن دختر خيره شدم.ناراحت به خودم گفتم:
+بیچاره دختره که امروز یتیم میشه.
دلم برای دختره سوخت اما جان مردم درخطر بود.
______
به نظر من سیدحسین بهترین جمله رو گفت"به همان دلیل که این سرهنگ به بچه های مردم رحم نکرد،ما باید به دخترش رحم کنیم.من راضی نیستم که اک حتی شاهد قتل پدرش باشه"🥺🥀
ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«السَّلامُ عَلی تَهَیَجَ قَلبُها لِلحُسَیـنِ»
سلام بر بانویی که قلبش از جای کنده شده برای حسین:)🥺🥀
#زینب_کبری_س
لحظه لحظه عُمر خود را خرج حضرت میکنم
جز حرم جایی روم، احساس غربت میکنم
حاجت خود را اگر یک شب بگیرم میروم
"لذتش را با تمام شهر قسمت میکنم"
یک سلامم را اگر پاسخ بدهی می روم
"لذتش را با تمام شهر قسمت می کنم"🥲🤌🏻
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
@majnoon_alheydar
#رمان_نائله
#part27
چراغ موتور رو خاموش کردم و بلافاصله با سرعت پشت سر اتومبیل حرکت کردم و خودرا به چهارراه منتهی به شهربانی رساند.
+اين فاصله كم برای تيراندازی مشكل خواهد بود، امادر عوض خيالم از دخترش راحته
با چراغ به محمد علی و يدالله اشاره كردم كه ميتونند وارد عمل شوند.
موتور را روشن نگهداشتم و منتظر ماندم. معزالدين، يداالله و محمدعلی را پياده كرد.و به سرعت آنجا را ترك كردم. هنوز سرهنگ صد متری با آنها فاصله داشت كه آماده شليك شدند. اتومبيل به چهارراه كه رسيد، محمدعلی سرهنگ رانشانه رفت و شليك كرد. خون ازكتف سرهنگ بيرون زد. راننده كنترل اتومبيل را از دست داد. اتومبيل كه ايستاد، سرهنگ سراسيمه پياده شد. هنوز به جوی آب نرسيده بودكه دو شليك پياپی او را به زمين انداخت. دورزدم و كناريدالله و محمدعلی ايستاد. هنوز مردم جمع نشده بودند كه آنها به سرعت معركه را ترك كردیم. اتومبيل معزالدين را كه ديدم، موتور را كنار خيابان پارك كردم .اين بار كه وارد منزل شدند، اعلاميه ای را كه از قبل آماده كرده بودم،از چمدان بيرون آوردم. يك بار ديگر اون را مرور كردم. اين دومين اعلاميه نظامي
گروه موحدين بودكه چاپ ميشد. تهديد گروه موحدين درادامه اين عمليات
برای من كه اكنون دو مأموريت موفق را پشت سرگذاشته بودم،خیلی دلچسب
بود. انگار فضای شهر نسبت به يك هفته گذشته عوض شده بود.در انتها اعلاميه اشاره كردم كه اعدام انقلابی رئيس ساواك كرمان در نوبت بعد قرار دارد. منتظر ماندم تا پس از آمدن راهنما، اعلاميه را توسط او تكثيرنمايد. صداي درآمد. راهنما وارد شد. خوشحال و سرحال. بهم كه رسيد،گفت:
_اعلاميه اول شما دست به دست ميگردد.
يك نفر دريكی ازمساجد با صدای بلند گفت:
«با حضور گروه موحدين، ديگر كسی جرأت قتل عام مردم رانخواهد داشت.»
كمی آرام گرفتم و سپس اعلاميه دوم را به راهنما داد. گفتم:
+بهتره خبر اعدام سروری را زودتر در شهر پخش كنيد تا مرهمی باشه برای داغداران
مسجد جامع.
راهنما اعلاميه ای را از جيب بيرون آورد و بهم داد.
- اين آخرين اعلاميه امام است. برای شما آورده ام.
بلافاصله آن را خواندم و به محمدعلی گفتم:
+موضوع اعتصاب شركت نفت جدی شده. امام كاركنان نفت را تشويق به اعتصاب كرده است.بايد خودمان را به اهواز برسانيم.
_اما هنوز كار ما تمام نشده، اعدام رئيس ساواك مانده.
+بقيه كارها را به خودشون واگذار كنيد. ديگه جو كرمان عوض شده. لزومی نداره ما اينجا بمانيم.
_ساواك راه های خروجی كرمان را كاملا زير نظر گرفته. آونها ميدانند اين دوجريان كاراز يك گروه غير بومی است. ديگر همه فهميده اند كه موحدين دركرمان مستقر هستند.
+در اين صورت هر چه زودتر برويم، بهتر خواهد بود.
ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بگیر بالِ مرا باز در هوای خودت
مرا بِبر به کنارت؛ به کربلایِ خودت
#مهربون_ارباب😭💔
#بطلب_مارو_حرمت_آقا
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
@majnoon_alheydar
نیستدرمذهباینسلسلههرگزدستی
خالیازپنجرہفولادرضابرگردد..🥲💔
#شـٰاهخراسآن
@majnoon_alheydar
با لباسِ جهاد ؛
هر کاری عبادت است
و چه زیبا روزهایتان
وقفِ خدابود.🥲🌱
#شھیدانہ
@majnoon_alheydar
بعضیا دارن حسینیه معلیٰ رو می کوبند
میدونی چرا ؟
چون یک برنامه شاد هست در ماه مبارک
شعبان .
#برانداز_بیعقل
آره اینارو پخش نمیکنند چون فقط بد ِ
پلیس هارو میگفتن .
#پلیسمردمدوست
@majnoon_alheydar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم نشون دهنده و سند هست که پلیس ایران مزدورِ
فیلمی که نشون میده پلیس ایران درحال شکنجه سخت بچه ها با برف است
🔞فیلم حاوی صحنههای دلخراش است😂😂
اینارو هیچ وقت تو هیچ رسانه ای پخش نمیکنند.چون از نظر برعندازای بی عقل مون پلیس های مردم دوستمون خیلی بد هستن و همیشه بدِ پلیس هارو میگن.
خدا خیرشون بده .ان شاءﷲحاجت شون روا بشه. یکی از پلیس ها میگفت:«و ما تا خود صبح بیدار می مونیم تا امنیت تو کشور برقرار باشه و بدون اینکه خودی نشون بدیم میگم اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلﷲ»🥲🤌🏻🥺🥀
صد رحمت به پلیس های امروزی. پلیس های قدیم و ساواکی ها خیلی وحشی بودند.
#پلیسمردمدوست
@majnoon_alheydar
حرم علی بن موسی الرضا
یادش بخیر پارسال روز میلاد امام حسین صبح به سمت تهران حرکت کردیم و عصر با قطار تهران_مشهد راهی مشهدالرضا شدیم و صبح میلاد علمدار کربلا رسیدیم.🥺🥰❤️🩹
@majnoon_alheydar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دودِ ایـن شَـهر مَـرا از نَـفس انداخته است
به هـوای حـرمِ #کربوبـلا محتاجم
(کسانی که اربعین رفتن کربلا این حال و هوا رو تجربه کردند🥺🥀)
#عزیزم_حسین
#اللهم_الرزقنا_کربلا
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#رمان_نائله
#part28
از شهر اميديه كه خارج شدیم، تا چشم كار ميكرد، بيابان بود. چادرهای
موقت ارتش برای استقرار نيروها در اطراف مراكز بهره برداری و تلمبه خانه ها
به چشم ميخورد. اين چادرهارا پس ازتهديد جدی اعتصاب كاركنان شركت
نفت كه از يك ماه گذشته آغاز شده بود، بر پا كرده بودند. شاه اصرار داشت
صادرات نفت ادامه يابد تا در سطح بين المللی وضعيت داخلی كشور را عادی جلوه دهد. استقرار نيروهای نظامی در نقاط مهم شركت نفت، زمانی آغاز شد
كه تعدادی ديگر از كاركنان شركت طی اطلاعيه ای تصميم به فراگير كردن
اعتصاب گرفتند. كاركنان خارجی- كه اغلب آمريكايی بودند- از تعطيلات
تابستانی برگشته بودند، اما هنوز ادامه فعاليت شركت نفت مشخص نبود.
من و يدالله از كنارتلمبه خانه ای بزرگ گذشتیم.
_اين مركز جمعآوری نفت خام است. از اين جا كليه مخازن نفت به جزيره
خارك پمپاژميشود.
+انفجار اين ايستگاه امكان پذير نيست، مگر اين كه يكی از كاركنان اين مركز
را با خودمان همراه كنيم.
_بايد از رضا كمك بخواهيم. اين مردهمه امكانات خود را در اختيار موحدين
قرار داده است.
يدالله دور زد. يك بار ديگر از جلو ايستگاه پمپاژ گذشت. حصاری كه دور
آن كشيده بودند، نفوذناپذير بود. لولههای ضخيم فولادی چون مار در سينه زمين كنار هم قرار گرفته بودند و تا چشم كار ميكرد، ادامه داشت.
اميدی نداشتم بتونم از اين طريق كاری انجام بدم، اشاره كردم كه به شهر
برگردند.
اگر آنها چند طرح برای كمك به اعتصاب شركت نفت انتخاب كرده بودند، معتقد بودم، تمام قضايا به اهواز ختم ميشه. حضور نظاميان
در شهر كوچك اميديه كاملا محسوس بود. در حالی كه به دو طرف خيابان نگاه ميكردم،گفتم:
+پل گريم پس از مجروح شدن مسترلينگ بسيار فعال شده است.وقتی ما کرمان بودیم .بقیه اعضای موحدین تونستن مسترلینگ رو به درک واصل کنند.
_امشب تكليف همه چيز روشن خواهد شد.
+اين بيابانها مرا خسته كرده. پس از برگشت از كرمان بيشترين وقتمان را روی مناطق نفت خيز گذاشته ايم.
_اگر صادرات نفت قطع بشه، خستگی فراموشت ميشه.
نگاهی به يدالله انداختم و با بی ميلی گفتم:
+برگرد اهواز.
ادامه دارد.....