eitaa logo
<مجنون الحیدر>
238 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
42 فایل
میشودنیمه‌شبےگوشه‌ی‌بین‌الحرمین من‌فقط‌اشک‌بریزم‌توتماشابکنی(:؟️ یِه‌حرم‌داره‌ارباب‌ُیِه‌جهان‌ِگرفتارش.💚 https://daigo.ir/secret/3366134401 ناشناس🌹 https://virasty.com/Zenab1337 نشانیِ ویراستی❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
این روزا معنی دیپلماسی التماسی و خوب میفهمیم.
. آیی شهدا بگیرید دست مارو وسط میدون مین گناه . .
. آقا پناهیان درمونِ حالمون و قشنگ میگه وقتی‌ دلتان‌ گرفت‌ و گرفتار شدید ذکر«یا رئوف» را زیاد بگویید و با این‌ ذکر به‌ امام‌ رضا‌ علیه‌السلام‌ متوسل‌ شوید . گویا خدا وقتی‌ بخواهد برای‌ این‌ ذکر شما اثری‌ بگذارد کارتان‌ را به‌ امام‌ رضا می‌سپارد .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ورود پیکر ۳۵ شهید دوران دفاع مقدس از طریق مرز مهران به کشور..💔
<مجنون الحیدر>
چ هماهنگ😂
آره دیدم به این پست میخوره سریع گذاشتم😂😂
بدون‌شرح.. ولی‌این‌‌بدونِ‌شرحا . . یه‌حس‌‌حالِ‌دیگه‌ای‌دارن♥️ ): ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
وَ قسَم بِه نور . .🤍🌿
_ ❤️‍🩹
درست میگفت:نگران هم باشیم ؛ غریبه نگران ما نیست...!
حزب الله پیروز خواهد شد✌🏻🇱🇧🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غریبِ کوی توام، با وطن چکار مرا؟ سپرده‌ام به تو خود را، به من چکار مرا؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حساب کتاب کردم و دیدم که خیلی وقته که از تو دورم 🖤🙂
در عصری که هستیم درس خواندن از جمله واجبات است ! برای تربیت ِنسل آینده و دیده شدن ِمسلمان و شیعه درس خواندن یک اصل است ؛ کسی که پای کار است جوری به درس می‌چسبد که در درونش رسوخ کند .
حضور خانم الهام چرخنده در مراسم هفته دفاع مقدس ۱۴۰۳ در بیت رهبری(دیدار پیشکسوتان دفاع مقدس با رهبر انقلاب)❤️
خدایا تو شاهد باش! خیلی تلاش کردم گریه نکنم اما نشد💔...(:
وقت اذان است
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ وقتی برگشتم تهران مستقیم رفتم پایگاه . یه پروازی لازم بود که انجام بدم . ولی هواپیما مشکل پیدا کرد . باسختی فراوان فرود اومدم. شب که رسیدم خونه قبل از اینکه کفشامو دربیارم فریده از اشپزخونه گفت: _علی جان شمایی؟! خسته نباشی. خشک و خالی یه سلام کردم . افشین از اتاقش بیرون اومد و گفت: *بابا بابا ، مامان میخواد اسباب بازی هامو.... پریدن وسط حرفش و گفتم: +برو تو اتاقت ، من الان حوصله ندارم ! نون و سبزی و پنیر خوردم و خوابیدم .یهو احساس کردم یه چیزی خورد بهم . سریع از خواب بلند شدم . +ساعت چنده فریده؟ _دونیم شبـ . پاشــو ســــرجـــات بخـــواب سریع بلند شدم و نشستم . +یاامام حسیـــــن بدبخت شدم با تعجب گفت: _چرا مگه چیشده؟ سریع لباسامو پوشیدم و گفتم: +من باید برم پایگاه . فعلا _کجا میری علی این وقت شب؟ بدون اینکه جوابشو بدم از پله ها اومدم پایین . سریع رفتم پایگاه . سه تا از نیروها بدون اجازه ی من رفته بودن یه جای خطرناک . چندروزی ازشون خبر نداشتیم . یکی از بچها اومد و گفت: _جناب تیمسار میبخشین مزاحم شدم. با لبخند گفتم: +خواهش میکنم مراحمی . کارتو بگو. _اون سه نفر پیداشدن . (اقای محمدی،اقای سَرمد،اقای شایگان) +خیلی خب باشه . کجاهستن الان؟ _توی حیاطن . سریع رفتم حیاط یعنی خون جلوی چشام رو گرفته بود. تا دیدمشون اقای محمدی گفت: *سلام جناب .. سه تا سیلی به هرسه تاشون زدم . طوری سیلی زدم که هرسه تاشون افتادن زمین. خشک و خالی گفتم: +بلندشین بلندشدن . گفتم : +بیاین دفتر من ! همین الان پشت سرم راه افتادن . سرپا نگهشون داشتمو خودمم پشت میز وایستادم. +کجا و برای چی رفته بودین؟ محمدی(با ترس و لرز) : _رفته بودیم عراق با تعجب گفتم : +چی؟عراق؟ سَرمد : *بله رفته بودیم عراق تا رژیم بعث رو نابود کنیم. +خیلی بیجا کردین و رفتین. شما به تنهایی حریف چندتا از اونا هم نمیتونید بشید . اونوقت ....لا اله الا الله یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: +خوب گوشاتونو وا کنید . شما اقتدار نظامید . همه امیدشون به شما خلبانان هست . کوچکترین غفلت باعث یک عمر پشیمانی میشه . قول بدین دیگه بدون اجازه ی من کاری نکنید هرسه تاشون باهم: _چشم..چشم..چشم +ازادین . میتونین برین. بابت سیلی هم معذرت میخوام . شرمنده تونم. حلالم کنید وقتی رفتن اذان رو دادن . سریع نمازپو خوندم و تعقیبات نمازمو انجام دادم موقع سجده با گریه گفتم: +الهی العفو الهی العفو الهی العفو ظهر هوا به قدری گرم بود که مدام عرق میکردیم . توی ماشین نشسته بودم که یهو اقای سرمد بطری اب رو گرفت سمتم اونم با دست چپ . سریع بطری رو پس زدم و گفتم: +با دست راست نه چپ، کافری مگه تو؟! _چقدر گرمه ادم میپزه تو این گرما. +تو به این میگی گرم؟ پس نمیدونی جهنم چیه . سبحاان الله😂😂 نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___________ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ یکی از بچها ماشین گرفته بود . جیپ استیشن . وقتی ماشین رو دیدم فهمیدم قراره چه بلایی سرم بیاد . با لبخند گفتم: +مبارکه ان شاءﷲچرخش براتون بچرخهـ اونم با لبخند گفت: _ممنونم اقاسید محمدامین سَرمد هم گفت: *مبارکه بعد اروم طوری که فقط خودم بشنوم به ترکی گفت: _نزول خور کوپیوغلی، رفت پدرشو تیغید برد داد نزول ، الان برای من شده آدم . دزده قاچاقچیه میره اونطرف وسط پارچه چیز میز میاره . آره من میدونم.😂😂 لبمو گاز گرفتم و با خنده اروم گفتم: +زشته محمدامین ادم پشت سر دوستش قضاوت نمیکنه . استغفرالله . فکرکنم همین چندساعت پیش دعواتون کردم . زد تو سرش و گفت: _ای واااای ببخشید شرمنده . یادم رفته بود . با خنده سر تأسفی تکون دادم و گفتم : +هعی خدا...... .................. ظهر که از سرکار اومدم گرفتم خوابیدم . چندروزی میشد که مادرفریده اومده خونمون . یهو با صدای انفجار مهیبی از خواب پریدم و سریع دوییدم تو بالکن خونه. صدای افشین رو میشنیدم که داشت گریه میکرد .سر تاسفی تکون دادم و سریع وسایل هام رو ریختم تو ساک و گفتم: +جنگ شروع شد و من باید برم. فریده گفت: _اخه جنگ با کی ؟ +جنگ عراق علیه ایران. نگران نباشید زودی برمیگردم . رو کردم به مامانش و گفتم: +مادر ! من باید برم تا کشورم رو نجات بدم . شما مراقب ناموسم و همسر و فرزندم باشید . فریده خانم و سیدافشین رو به شما سپردم. افشین خیلی بی تابی میکرد. یه زانو نشستم و گفتم: +بابا جان من میرم اداره . برگشتم برات خوراکی میخرم . اسباب بازی میخرم . اصلا هرچی که تو دوست داشته باشی میخرم . ولی اون مدام گریه میکرد . نمیدونم این چرا این خداحافظی سخت ترین خداحافظی بود ولی هرچی بود حکمت خدا بود . افشین رو بغل کردم تا هق هقش قطع بشه . دلم میسوخت از اینکه خانواده ام رو تنها میزارم . افشین رو دادم به مادربزرگش و به فریده گفتم : +بیا پایین کارت دارم! اونم چادرشو سر کرد . نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ وقتی رفتیم پایین قبل از اینکه ماشین رو روشن کنم گفتم: +تو این مدت نه گله ای ازت شنیدم نه چیزی. میدونم بخاطر من ،بخاطر شغلم اذیت شدی . شرمنده اتم . میدونم اونجاهایی که نیاز داشتی کنارت باشم نبودم . مثل همیشه گدای محبتتم :) شرمنده ام . در نبود من برای افشینم پدری کن . چشم به راهم نباشی بهتره . کاش کمتر عاشقم بودی . حلالم کن . لبخندی زد و گفت: _این حرفا چیه میزنی؟ ان شاءالله صحیح و سالم میری و برگردی . این جنگم تموم میشه . بغلش کردم و دستشو بوس کردم و سوار ماشین شدم . شیشه ماشین رو کشیدم پایین و گفتم: +خداحافظ فرمانده .. تو فرمانده ی خوبی برای من بودی:) راهی تبریز شدم . قرار بود یه ماه تبریز باشم ولی گفتن که باید 15روز تبریز باشی . شب بود که رسیدم تبریز و در خونه ی زینب رو زدم . بعد چند دقیقه در رو باز کرد. با چشمای خواب الود نگام کرد: _سلام بفرمایید +سلام زینب جان خوبی؟شرمنده بیدارت کردم . میشه این فرد مزاحم رو داخل خونه ات راه بدی؟ یهو برق از سرش پرید و با چشمای گردشده گفت: _علی تویی؟چیشده ؟این وقت شب ،اینجا چیکارمیکنی؟ اشاره کردم به حیاط و گفتم: +اجازه هست؟! _وای ببخشیدقربانت برم . بیا تو در رو بستم و رفتیم خونه . _چیشده اینجا چیکارمیکنی؟برای خوشگذرانی قطعا نیومدی. درست؟ +درست حدس میزدم. جنگ شروع شد. _جنگ عراق علیه ایران؟! +اره. شاید به مدت سه ماه طول بکشه. دعا کن شهید بشم تو این راه . _هعی... بازم گفت .. چیزی خوردی یا برات بیارم؟ +معده ام درد میکنه یه چیزی بیار . میوه بیار رفت با سینی خربزه برگشت. _خب چه خبر؟برای ماموریتت اومدی؟ +اره پونزده روز ماموریتم. _خب بسلامتی. ...................... ماموریتم که تموم شد گفتن باید لباس و اینا ببری برای رزمندگان . چندتا لباس سپاهی دادن که باید میبردم هویزه. با اقای صالحی راد رفتیم هویزه البته با هلوکوپتر. وارد سپاه هویزه که شدیم یه نفر گفت: _سلام خوش اومدین . دنبال کسی میگشتین؟ +سلام برادر ،ممنونم. فرمانده تون کجاست ؟میشه صداش کنی و بگی یه نفر باهاش کار داره. _بله چشم رفت و با یه نفر برگشت که قدش کوتاه بود . چهره اش برام آشنا بود . دست دادم گفتم: +سلام . من تیمسارخلبان علی اقبالی هستم از تبریز . با خوش رویی منو پذیرفت و گفت: _خوشبختم . منم علم الهدی هستم فرمانده سپاه هویزه +ممنونم . به من گزارش دادن که شما کمبود لباس نظامی دارید درسته؟ _بله به اقای صالحی راد گفتم: +اقامحسن . بی زحمت لباس رو بین برادران پخش کنید . رفع زحمت کنیم. _کجا؟ بفرمایید داخل در خدمتتون باشیم . اینطوری که نمیشه. +نه ممنون باید بریم شلمچه و اینا لباسارو که بینشون پخش کردیم اماده رفتن شدیم. قرار شد پونزده روز دیگه تو شلمچه باشم . ................. با رزمندگان اونجا خو گرفته بودم. ازبس راه رفته بودم یه جایی نشستم.برگشتم نگاه کردم یه جوون داره دعا میخونه. +اسمت چیه پسرم؟ _کوچک شما حمید هستم. با لبخند گفتم: +سلامت باشی . چندسالته حمیدجان؟ _سیزده سالمه نگران نگاهش کردم و از جیبم تسبیحی دراوردم و گفتم: +این اخرین تسبیح منه که متبرکش کردم به ضریح اقا امام رضا . مال تو باشه بهتره. _نکنید اقا این کارو تسبیحو گرفتم سمتش و گفتم: +دعاکن شهید بشم. _اقا من غلط بکنم. تسبیحو که گرفت . یه سر تسبیحو سفت گرفتم و گفتم: +دعا کنیاااااااااااااا _چشم . ببخشین میشه اسمتونو بدونم؟ +علی اقبالی هستم.البته از ساداتم نبودِ علی برام عین کابوس بود . بابا که اومد خونه گفت: _این شوهر تو کجا رفته؟ با بغض گفتم: +رفته جبهه حالتش عوض شد... سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره... دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه. چهره اش توی هم بود! یه لحظه توی طاق درایستاد... _اگر تلفنی باهاش حرف زدی بگو بابام گفت حلالم کن بچه سید، خیلی بهت بد کردم... نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ کنار یه رودی کمین کرده بودن . منم باید مراقبشون میبودم تا بلایی سرشون نیاد. همیشه این لحظات رو دوست میداشتم.لحظات خوب و معنوی رو هر کدوم از بچه ها یه جایی پلاس شده بودن . بعضیا نشسته ،بعضیا دراز کشده ، بعضیا خواّب، دونفر هم داشتن کنار اون رود نماز میخوندن و منم قدم میزدم +حشمت کم بخور بعدا برات مشکل به وجود میادااا . از من گفتن بود. _هیچی نمیشه اقای خلبان ...... +پاشین دیگه چقدر میخوابین؟میخواین ابروی منو پیش فرمانده تون ببرین؟ ........ اشاره کردم به اون دونفری که داشتن کنار رود نماز میخوندن. + افرین به اون برادرانی که نماز میخونن کنار رود. زمین خاکی رو ول کرده رفته کنار اب نماز میخونه باریکلا . ثواب نماز خوندن در کنار دریا بیشتره یکیشون گفت: _چرا ثوابش بیشتره؟ منم شوخی جدی گفتم: +چون من فَتوا میدم.😂😂 کلا ادم شوخ طبعی بودم. یکی از بچهای نیروهوایی استرس داشت برای اولین عملیات . روی یکی ازموشک ها به انگلیسی نوشتم«برای صدام» به تنهایی تونستم صادارات نفت عراق رو به صفرر برسونمم. دیگه به قول معروف اعصاب صدام رو تخم مرغی کرده بودم طی شعارهایی که به صدام حسین دادم دستگیرم کردن و بردن یکی از زندان های عراق. بعد فهمیدم که زندان موصل هستم. 13نفر از پسرای 12سال تا 18سال توی زندان و در یکی از سلول های بزرگ بودن. منو بردن به اتاق شکنجه . یکیشون که بهش شیخ میگفتن میومد و بازجویی ام میکرد و شکنجه ام میداد . هی میگفت اطلاعات بده و اخه چه اطلاعاتی بدم بهت؟! شیخ: _حرف میزنی یا نه؟! ضربات کابل شروع شد و من جیغ میزدم . بعد از اینکه کابل رو رها کرد سیگاری که روشن کرده بود رو گذاشت پشت دستم و با صدای بلند جیغ کشیدم و گفتم: +علییییییییییییییییییییییییییییییییی بعد به گریه کردن افتادم: +بخدا من چیزی نمیدونم . من از چیزی خبر ندارم.. _تو یک کذابی ...کذاااااااااااااااااااااااب وقتی ولم کردن سرم به طرف راست خم شد و بیهوش شدم برای ساعتی. به هوش که اومدم منو بردن سلول 12 که اون 13نفر پسر هم اونجا بودن . تا در رو باز کردن . هولم دادن داخل و به خواب عمیقی فرو رفتم. چادرم سوخته بود . بلنند که شدم تازه به خودم اومدم که کجا هستم . تا اون پسرا رو دیدم با ترس و لرز رفتم عقب ... +جلو بیاین میزنمتون. دیوونه شده بودم . روی صورتم اثار خون بود. یکیشون گفت: _آروم باشید ما ایرانی هستیم. +باورنمیکنم. ...... نمیتونستم بیش از این بین 13تا پسر جوون باشم . در با شدت هرچه تمام باز شد. رئیس زندان که اسمش ابووقاص بود به عربی گفت: _استيقظ(بلند شو ) مقاومت کردم و گفتم: +نمیخوااااااام بلند بشممممممم تا دید مقاومت میکنم یهو یه سیلی خوابوند در گوشم که صدای پسرا بلند شد. منو به زور بلند کردن و بردن اتاق شکنجه و پاهامو به طنابی بستن و اون طناب رو به لامپی وصل کردن. کل ِ پا شده بودم. یه روز تمام پاهام کل پا شده بود. هی یاد علی میافتادم . یادعامر میافتادم . یاد امامانی که زندان بودن میافتادم . اشک ارومم از چشام جاری شد نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ ساعت 5صبح یه عملیات برون مرزی داشتم . باید میرفتم موصل و یه جاهایی رو ویران میکردم. درحال برگشت بودم که هواپیما رو زدن. سریع به برج مراقبت گفتم: +شفیع منو زدن!😭 _علی بپر پایین. چترنجات رو باز کردم و پریدم پایین.همینکه فرود اومدم پایین دوره ام کردن و منو بردن یه جایی . چشامو بستن بردنم زندان موصل . چشم بندم رو باز کردم . در سلولی باز شد که باعث شد پاهام سست بشه. روی زمین میخکوب شدم . زینب اسیرعراقیا شده بود و من خبر نداشتم ! زینب رو کله پا کرده بودن . پاهاش به لامپ وصل بود و زینب چشاشو بسته بود . پشت دست راستش اثار سوختگی بود . خداروشکر مقنعه اش سرش بود . از صورتش تا نوک انگشتای هردو دستش خون بود . دلم میخواست یه تفنگ بردارم و بزنم همه شون رو بکشم ولی اونا تعدادشون زیاد بود و من یه نفر بودم. پاهای زینب رو باز کردن و زینب محکم خورد زمین . وقتی خورد زمین آروم چشاشو باز کرد و بست . همینکار رو سه بار انجام داد.با بی حالی گفت: _علی ؟تویی؟ بالبخند وبغض گفتم: +آره زینبم . اره ابجی جونم منم علیِ تو :) _مگه تو علیِ فریده نبودی؟ +فریده جای خود داره . افشین هم همینطور لبخندم رو جمع کردم و گفتم: +الهی بمیرم براات . خیلی بهت سخت گذشت نه؟ _به اندازه ی امام هادی نه، لبخند تلخی زدم و رفتم جلو و کمکش کردم تا بلند بشه. +به یاد اونا بودی؟ _اهوم. +کاش به جای تو من درد میکشیدم. _به وقتش درد رو میکشی. خیلی دیر نیست . امروز...... حرفش رو خورد و دیگه چیزی نگفت +بخند....بخندد. خندید و گفتم: +دلم برای خندیدنت تنگ شده . همینطور لبخندت. _یه سوالی ازت بپرسم؟! +جونم آبجی جونم؟! بابغض گفت: _میشه بغلم کنی؟! بغلش کردم و گذاشتم گریه کنه . دستمو گذاشتم روی سرش رونوازشش میکردم. +راستی عامر رو دیدی؟! _نه ندیدمش . فکرکنم پدرش نمیزاره بیاد ملاقاتم. منو بردن پیش پسرایی جوونی که 13نفر بودن. با لبخند گفتم: +به به . رزمندگان اسلام.چطورید؟ یکیشون که اسمش امیررضا بود گفت: _ممنونم شما کی هستین؟ +من سیدعلی اقبالی دوگاهه هستم. _بسیجی یا سپاهی؟ +خلبان هستم . _درجه ات ؟ +تیمسارم. در عرض چندساعت با بچها خو گرفته بودم.متوجه شدم که پسرا اعتصاب غذا کردن . . یه گوشه دراز کشیدم و دست چپمو گذاشتم روی پیشونی ام. امیررضا که 18سالش بود گفت: _علی اقا .. به نظرت مارو آزاد میکنند.؟ برکشتم سمتشو گفتم: +فعلا که منو اسیر خودشون کردن. بچها با منو بردن اتاق بازجویی و یک به یک بازجویی مون میکردن . صدای بچها رو میشنیدم. کسی که بازجویی مون میکرد اسمش ابوخالد بود: ابوخالد: _میگی به زور اوردنم جبهه. امیرحسین: _یعنی دروغ بگم؟ ابوخالد: _هاااااااا امیرحسین: _من نمیتونم دروغ بگم ........... محمدمهدی: +بسم الله الرحمن الرحیم.اگرخداوند شما را یاری کند..... ابوخالد: _میگم سنتو بگو بعد برای من آیه میگی؟ ........... نوبت من شد که ازم بازجویی بشه. ابوخالد: _سنتو میگی با محل اعزام. به فرض میگی 10سالمه. +اخه مرد حسابی من کجام به 10ساله ها میخوره؟ها؟من 31سالمه . _شغلت چیه؟ +خلبان نیروهوایی ارتش ............ مارو دوباره به سلول برگردوند. یه مجله ای درباره ی پسرای 13نفر چاپ شد. داشتم روزنامه رو میخوندم . +این پرت و پرت ها چیه دیگه؟ یه مجله ی بی همه چیز که ایران رو خوار و خفیف کرده نعوذبالله...صدام به شما قول ازادی داده درسته؟ محمدحسام: _صدام به گور باباش خندیده . زدم به صورتم و گفتم: +هیس! ساکت . بفهمن میکشنتونا نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.