هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝سلام عابر ناشناس
و مهربان کوچههای شهر،
#امام_زمان
خُرم آن سنگفرش مقدسی که
شما بر آن قدم مینهید،
خوش به حال هوایی که
شما در آن نفس میکشید،
مبارک آن آسمانی که
شما ماهتابش را نظاره میکنید
یعنی میشود
بر کوی من گذر کنید؟
یعنی میشود
طنین دلنشین صدایتان
در نمورِ خانهام جاری شود؟
یعنی میشود
بوی بهشتی دستانتان
حریم مردهی قلبم را روشن کند؟
یعنی میشود
بهارِ حضورتان
خالیِ کوچهام را
غرق نسترن کند؟
یعنی میشود
تا زندهام چشمان منتظرم،
جمال زهرایی
و قامت حیدریتان را
نظاره کند؟
متی ترانا و نراک؟🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
روزتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۸۴
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_پسریِ هیزِ هوَل ....لااله....
زمزمه اش را نرسیده به میز شنیدم. روی صندلی ناهارخوری نشستم و نگاهم را بین علیرضا و برگه هایی که از پوشه بیرون زده بود چرخاندم.
_چیزی شده؟از وقتی اومدین کلافه به نظر میاین.
این برگه ها م من که ازشون سر در نمیارم، همشو بدین یه دفه ای امضا کنم که وقت شمام گرفته نشه.میدونم بار سنگینی روی دوش شما گذاشتم و خسته شدین.نمیدونم از شما و الهه خانم چه جوری باید تشکر کنم.اگه فکر میکنید بازم به دستیار....
_چی برای خودت همین جور میبافی؟من دارم کارمو انجام میدم و دست مزدمو میگیرم.الهه خانمم مجانی برای کسی کار نمیکنه
_پس مشکل کجاس؟
_مشکل من اینه که هر آدمی نباید پاش اینجا باز بشه. نمیدونم عمه خانم باخودش چی فکر کرده که این پسرِبه درد دختر نجیب میخوره
نیم نگاهی به آراد انداختم که به سمت ما خیره شده بود.
« راست میگه ها،انگار آدمو میخواد با چشماش قورت بده»
نگاهم را بی تفاوت،دوباره به علیرضا دادم و گفتم
_خوب به ما چه؟اینام نهایت یه ساعت دیگه هستن بعدش میرن
_وای که چقدر تو خنگی
باز زمزمه اش راشنیدم اما حوصله بحث با او را نداشتم.
_خوب الان باید کدوم برگه رو امضا کنم؟
نفسش را سنگین بیرون داد و برگه هارا از داخل پوشه کامل بیرون آورد و به سمتم گرفت.
_تک تکشون رو دوباره چک کن ،ببین بدون امضا نباشن
من هم کلافه پوفی کشیدم و برای اینکه هدف تیر عصبانیت و بی حوصلگی علیرضا قرار نگیرم،شروع کردم یکی یکی کاغذ هارا جا به جا کردن
_با دقت نگاه کن، چه عجله ای داری؟
مثل اینکه فایده ای نداشت.انگار امروز از دنده چپ بلند شده بود.
_ببخشید ولی زشته، ممکنه مهمونا ناراحت بشن من اومدم این طرف
_به درک!مهین خانم هست دیگه
با تعجب به علیرضا نگاه کردم و معنی این رفتارش را نمی فهمیدم.
__هان!خوشتیب ندیدی؟
« چه اعتماد به سقفی ام داره بد اخلاق»
جوابش را ندادم و به ناچار دوباره مشغول وارسی بیهوده برگه ها شدم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
Haamim-Nimeye-Gomshode-320.mp3
7.14M
علیرضـــــــــــــا......❤️
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۸۵
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
حالا میفهمیدم منظور علیرضا از اینکه خنگم چه بود!
عمه سهیلا با دایی عطا تماس گرفته بود و از او خواسته بود به تهران بیاید تا مرا برای آراد از او به عنوان بزرگترم خواستگاری کند. در عجب بودم با اینکه لاله خانم از وجود محمد رضا در زندگی من گفته بود، باز عمه اصرار داشت جلسه ای در این مورد تشکیل شود.
_لیلا یه زنگ به داییت بزن چرا دیر کرد؟
اعصابم خراب بود و از کوتاه آمدن دایی دلخور بودم.به آشپزخانه رفتم و کنار خاله که در حال جا به جا کردن مواد غذایی در یخچال بود ایستادم
_من نمیفهمم....حالا عمه سهیلا زیاد در جریان نیست دایی چرا اجازه داده اینا بیان خواستگاری نامزد پسرش؟
خاله با گذاشتن سبد میوه در یخچال را بست و دست به کمر نگاهم کرد.
_کدوم نامزد؟عطا بدِ تورو نمیخواد لیلا، اتفاقا خیلی ام براش سخته که به جای محمد رضا کس دیگه ای رو کنارت ببینه. تو که میدونی من محمد رضا رو از کیهان بیشتر دوست داشتم.اما وقتشه یکم عاقلانه فکر کنی.
دستم را گرفت و با خودش، سمت میز وصندلی نقلی که صبح ها روی آن صبحانه میخوردیم کشاند.
_بشین
بی میل مقابلش نشستم و سرم را غمگین پایین انداختم
_تو و محمد رضا یه مدت خیلی کم با هم نامزد بودین. میدونم که چقدر همدیگه رو دوست داشتین. هنوز یادم نرفته به خاطر تو برای اولین بار چه جوری تو روی من وایساد.میدونم حاضری سالها منتظرش بمونی حتی اگه تنهایی اذیتت کنه.
ولی دخترم زندگی جریان داره ، باید قبول کنی دیگه محمد رضایی نیست و فرصت های زندگیت رو از دست ندی، وگرنه بعداً حسرتشو میخوری که چرا تنهایی رو انتخاب کردی
_خاله!
_من و داییت صلاح تو رو میخوایم عزیز....
_خواهش میکنم ادامه ندین...اگه یه روزی یه جسمی رو نشون من دادن، گفتن این محمد رضای منه....اونموقه هم سینه ام رو از هم میشکافم تا دیگه برای کسی نتپه...چه برسه به الان که با تمام قلبم میدونم دیر یا زود بر میگرده.اگه هم تنهایی رو انتخاب کنم هرگز پشیمون نمیشم.چون نمیخوام به کسی بله بگم، وقتی که تمام من از محمد رضا اشباع شده.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۸۶
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_عه علیرضا چته تو!
_مامان لیلا هنوز بچس،اونوقت برای این پسرِ که معلوم نیست چکارس میخوان بیان خواستگاری؟
سینی چای به دستم بود و علیرضا و مادرش پشت به من در حال جر و بحث بودند.هنوز عمه سهیلا و آراد نیامده بودند و دایی هم که خسته از راه رسیده بود اتاق مهمان در حال استراحت بود.
_به تو چه؟ به من چه؟علیرضا فکر نمیکنی زیادی تو کارای لیلا دخالت میکنی؟
_خوب معلومه دخالت میکنم.چون همه دور و بریاش فکر میکنن با شوهر دادنش از این افسردگی نجاتش میدن، بابا دارن از حول حلیم دختررو بدبخت میکنن
بیشتر از این گوش ایستادن کار درستی نبود. گلویی صاف کردم تا متوجه حضورم شوند.همزمان سینی چای را مقابلشان روی میز گذاشتم و با جمع کردن چادر رنگی ام،من هم نشستم.
_بفرمایید.خاله هم خانجون رو حموم برده بود الان میاد
_دستت درد نکنه دخترم
نگاهم را به علیرضا دادم که با اخم در حال بازی کردن با سوییچ ماشینش بود.
_حالا نظرت درباره آراد چیه؟
با سوال لاله خانم،علیرضا هم که انگار کنجکاو جوابم بود سرش را بالا آورد و خیره نگاهم کرد.
از این وضعیت دچار خجالت شدم و لبه های چادرم را به هم نزدیک کردم.
_من...
لبهایم را به هم فشار دادم تا کمی وقت بخرم و خجالتم بریزد
_خجالت نکش عزیزم. ما قبل اومدن عمه میریم چون جلسه خصوصیه، ولی دوست داشتم نظرتو بدونم.فکر کن من به جای مادرتم.باور کن خیلی برام مهمی.میدونم تو عاقل هستی و تصمیم درستی میگیری
_ممنون، اما من به دایی ام گفتم.این فقط یه مهمونی خداحافظی با عمه اس.چون جوابم منفیه
_باریکلا....تو الان فقط باید به فکر دَرست باشی، از اولم عمه خانم نباید این پیشنهادو میداد.
نگاه کوتاهی به علیرضا که با لبخندی نامحسوس اظهار نظر کرده بود انداختم.
_شما لطف دارین که نگران آینده من هستین،به دایی ام گفتم.دختری که نامزد داره زشته براش خواستگار بیارید.فردا چه جوابی میخوان به محمد رضا بدن؟
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
صبحتبخیرمولایمن
⚘...وَ طَهِّرْ مِنْهُمْ بِلَادَکَ وَ اشْفِ مِنْهُمْ صُدُورَ عِبَادِکَ وَ جَدِّدْ بِهِ مَا امْتَحَى مِنْ دِینِکَ وَ أَصْلِحْ بِهِ مَا بُدِّلَ مِنْ حُکْمِکَ
شهرهایت را از لوث وجود آنها پاک گردان و انتقام بندگانت را از ایشان بگیر و آنچه از دینت کهنه شده است، بهوسیلۀ او نو گردان⚘
📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
#میلاد_حضرت_زینب
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۸۷
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
شالم را از سرم کشیدم و روی دسته مبل گذاشتم.نگاهی به ظرفهای میوه که دست نخورده باقی مانده بود انداختم و شروع کردم به جمع کردن میز.
علیرضا که انگار به یکباره حالش خراب شد زودتر ازمادرش با رنگ پریده از خانه بیرون رفت.لاله خانم ماند و شاهد جواب منفی من و ناراحتی عمه سهیلا بود.
_خسته نباشی دخترم
سرم را بالا گرفتم و به دایی که با لبخند نگاهم میکرد نگاه کردم
_ممنون، شمام میوه نخوردید، میخواید الان میل کنید؟
_نه عزیزم، باید برگردم اصفهان، شب نمیتونم بمونم
چاقوی دستم را زمین گذاشتم و با لبهای برچیده ناراحت گفتم
_چرا!.... خوب یه امشب اینجا بمونید دیگه
مبل را دور زدو مقابلم ایستاد
_بعد چند وقت تازه دارم به کارام سر و سامون میدم نمیتونم زیاد بمونم.میخواستم یه چیزی بهت بگم
دستهایم را گرفت و با محبت میان دستهای بزرگش فشرد
_بااینکه فکر میکردم به عنوان داییت باید خیر و صلاح آیندت رو در نظر بگیرم....توی دلم خدا خدا میکردم جوابت مثبت نباشه....ته دلم میخوام هنوز برای محمد رضا صبر کنی.خیلی برای محمد رضا خوشحالم که شریک زندگی وفاداری مثل تو داره
دستم را رها کرد و با نفس سنگینی چند ثانیه کف دستهایش را روی صورتش گذاشت و با برداشتن آنها ادامه داد
_راستش به خاطر اینکه دیدن تو منو یادمحمد رضا میندازه نمیتونم زیاد پیشت دوام بیارم.پسرم خیلی دوست داشت.شاید خودخواهیه ولی از فکر اینکه زن کسی غیر از محمد رضا بشی قلبم میسوزه...
_دایی!مطمئن باشید من زن هیچ کسی غیر محمد رضا نمیشم.من عروس شما هستم وعروستونم باقی میمونم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۸۸
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
باورم نمی شد.امروز خاله رسماً از شوهرش جدا شد.با اینکه به ظاهر عشق و علاقه ای بینشان نبود حالش اصلا خوب نبود.از صبح خودش را در اتاقش حبس کرده بود و من هم به خاطر حال خرابش مدرسه نرفته بودم.
به اتاق خانجون رفتم که دوباره چادر سرش کرده بود و مشغول نماز شده بود.وضع فراموشی اش با وجود مصرف دارو ها پیشرفت کرده بود.
_خانجون....عزیزم نمازتو یک ساعت پیش دوبار خوندی
جلو رفتم و چادر را به آرامی از سرش کشیدم.
_تو کی هستی؟
_منم خانجون لیلا....بیا بریم ناهار بخوریم
تسلیم دست دراز شده ام را گرفت و همراهم از اتاق خارج شد. دیروز تنهایی تا حیاط رفته بود و اگر زودتر متوجه غیبتش نمیشدم از خانه هم بیرون میرفت و حتماً گم میشد.
با نشاندن خانجون روی مبل پذیرایی، سراغ خاله رفتم تا لااقل به جای صبحانه ای که نخورد، کمی از زرشک پلویی که دوست داشت و به خاطرش درست کرده بودم با اصرار به خوردش دهم.
پشت در اتاقش رسیدم و ضربه ای آرام به در کوبیدم
_خاله....!
_بله
صدای گرفته اش نشان میداد گریه کرده است.هر چه که بود زندگی بیست ساله اش از هم پاشیده بود و کنار آمدن با این موضوع زمان میبرد. اما نباید می گذاشتم زیاد در این مسئله غرق شود.
_خاله جان ناهار آمادس
_میل ندارم شما بخورید....چرا نرفتی مدرسه؟
_خاله میشه درو باز کنی؟
لحظه ای بعد در باز شد و خاله بدون اینکه به من نگاه کند سمت تختش بازگشت و روی آن نیم خیز دراز کشید.
نزدیک رفتم و لبه تخت نشستم. دوست داشتم صحبت کند تا کمی از بار دلش کم شود.
_خاله.... من سنم خیلی کمه واصلا تو این مسائل حتی تجربه شنودی ام ندارم.چه برسه از نزدیک شاهد از هم پاشیدن یه زندگی تو خانواده خودم باشم.ولی شما گفتی مامانم همیشه سنگ صبور شما بوده و هر وقت بهش احتیاج داشتید اولین نفر خودشو می رسوند.حالا مامانم نیست اما من هستم.هر کاری که بتونه حالتون رو خوب کنه انجام میدم.
چشم های خاله دوباره پر از آب شد و خودش را در آغوشم انداخت.
_لیلا تو یه فرشته ای، باورم نمیشه اینقدر خوب باشی.تو خود پریسایی، آبجی عزیزم
گریه اش شدت گرفت و هر لحظه محکم تر مرا به سینه اش میچسباند و میان هق هقش اسم مادرم را صدا میزد.انگار بعد از گذشت چند ماه، تازه فقدان مادرم را احساس کرده بود.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد❌
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
حالیامصلحتوقتدرآنمےبینم
ڪہکِشمرختبہمیخانہوخوشبنشینم
جامِمِےگیرموازاهلِریادورشوم
یعنےازاهلِجهان،پاڪدلےبگزینم
"حافظشیرازے"
🏝مرا پیکری است
تا چشم انتظار تو باشم
تا از دروازههای صبح
تا دروازههای شب در پی تو بشتابم
مرا پیکری است
بهر آنکه عمرم را
با عشق تو سر کنم🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۸۹
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
کیف مدرسه ام را از شانه به دست گرفتم و با عجله به سمت سالن پا تند کردم. ازصبح زود قبل از نماز که ارغوان تماس گرفته و گفته بود کار مهمی دارد و به دیدنم می آید،کنجکاو و منتظر بودم هرچه زودتر مدرسه تمام شود و به خانه باز گردم.
از پشت گوشی هیجان صدایش را میتوانستم تشخیص دهم.
هر چه پرسیده بودم چکار مهمی دارد از جواب طفره رفته بود و اصرار داشت حضوری صحبت کند.
دستم را روی دستگیره گذاشتم و به محض باز کردن درِ بزرگ و چوبی سالن،صدای ارغوان را شنیدم.
_مگه حالا رفتن و دیدنش ضرر داره ، مامان اگه راست باشه چی؟
_اگه نباشه چی؟میدونی اگه دروغ باشه لیلا چقدر آسیب میبینه؟ من میگم اول به داییت میگفتی مطمئن که شدیم به لیلا میگفتیم.
چادرم را از سرم کندم و روی جالباسی نزدیک در آویزان کردم.
_این دختر کم عذاب نکشیده.نمی خوام افسردگی و غمی که هر روز داره آزارش میده و از پا درش میاره بیشتر بشه.
_اما حق لیلاس که اول...
با نزدیک شدنم و نگاه ارغوان به من جمله اش ناتمام ماند
_سلام ....چی شده؟
_سلام دخترم ، هیچی....مدرسه خوب بود؟
با حرفهایی که شنیدم و مطلبی که من نباید میفهمیدم جواب خاله را ندادم. نگران کیفم را زمین گذاشتم و با نشستن کنارخاله رو به ارغوان گفتم
_چی میخواستی به من بگی؟نمیخوام بعداً بفهمم، چون الان کنجکاو و نگران شدم.
ارغوان انگار که بخواهد از مادرش تایید بگیرد، نگاهش را به خاله داد و جرعه ای آب از لیوان مقابلش نوشید و با تردید گفت
_ دیشب ساعت یک شب....فرهاد با من تماس گرفت.
گوش هایم با شنیدن نام فرهاد تیز شد و چشم هایم را به لبهای ارغوان دوختم تا مابقی جمله اش را بشنوم.
سرش را پایین انداخت و با قلاب کردن دستهایش ادامه داد
_منم تعجب کردم به من زنگ زده. گفتم این موقع شب چکار داری؟تو که منو به یه ورتم نگرفتی و بی خبر گذاشتی رفتی.گفت ازت معذرت میخوام ولی حالا وقت این حرفا نیست.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۹۰
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
دوباره نگاهش را به من داد و سعی کرد بغض صدایش را پنهان کند
_فرهاد گفت....به لیلا بگو به قولم عمل کردم....ولی دیگه نمیخوام صدات رو هم بشنوم.چون تا مدت ها آزارم میده.
گفت بگم برای همین به خودت زنگ نزده....فرهاد محمد رضا رو پیدا کرده لیلا
نفس حبس شده ام در حال خفه کردنم بود.به سختی آزادش کردم و با گلویی خشک شده پرسیدم
_کجاس؟محمد رضای ...من ...کجاس؟
_آروم باش لیلا خاله....داری میلرزی!
با وجود صدای نگران خاله همچنان نگاهم را از ارغوان بر نداشتم، که مات لرزشی بود که حالا خودم هم آن را احساس میکردم
_گفت.... بگو همون جاست که قلبت تا ابد برای محمد رضا شد و محرمش شدی. دو تا اسمم آورد....
انگار که اسم ها یادش رفته باشد چند لحظه سکوت کرد.تپش و لرزش جانم هر ثانیه در حال صعود بود و ارغوان قطره چکان صحبت میکرد و باعث تشدید آن میشد
_آهان یادم اومد ...گفت بری پیش اوینار ویارسان،اونا جاشو میدونن
با آمدن اسم اوینار و یارسان،ناخواسته یادم از خوابی که دیده بودم افتاد.
_وای محمدرضا… چقدر اینجا قشنگه! کاش میتونستیم برای همیشه اینجا زندگی کنیم.
_اگه خوشت اومده کاری نداره که، به یارسان و اوینار میسپارم یه اتاقشون رو برای ما آماده کنه یه مدت اینجا بمونیم.از تو به یک اشاره ،از من به سر دویدن حاج خانوم
وبعد درخواست محمد رضا و
وضعیت درد ناکی که در خوابم داشت .....
احساس کردم عضلات صورتم شل شد و کنترل دستهایم از دستم خارج شد.
_یا ابوالفضل، ارغوان زود باش زنگ بزن اورژانس
صدای خاله را دورگه و به صورت کشیده میشنیدم،اما توانایی باز کردن چشم ها و بستن دهانم که باز مانده بود را نداشتم....من سکته کرده بودم!
چشم هایم را که باز کردم، به خاطر تابش نور خورشید و روشنی که چشمم را میزد ،سریع دوباره آنها را بستم و کم کم از هم فاصله دادم.
با دیدن فضای اطراف فهمیدم بیمارستانم.کسی در اتاق نبود و تازه متوجه ماسکی که روی دهانم بود شدم و با در آوردن آن سعی کردم بلند شوم.سرم گیج میرفت اما با گرفتن حفاظ تخت توانستم لبه تخت بنشینم.دستم بی اراده روی صورتم نشست و لبهایم را وارسی کردم.خدا را شکر عادی بود.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝سلامی از ذره به خورشید
سلامی از تاریکی به نور
سلامی از نهایت دلواپسی
به بیکران آرامش
سلام حضرت خورشید🏝
⚘...وَ أَقِمْ بِهِ الْحُدُودَ الْمُعَطَّلَةَ وَ الْأَحْكَامَ الْمُهْمَلَةَ حَتَّى لا يَبْقَى حَقٌّ إِلا ظَهَرَ وَ لا عَدْلٌ إِلا زَهَرَ
..و حدود معطّل شده و احکام فرو گذاشته را به او بر پا بدار، تا حقّى بجا نماند جز آنکه آشکار گردد، و عدالتى باقی نماند جز آنکه شکوفا شود⚘
📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
روزتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۹۱
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
پاهایم را سمت زمین سُر دادم تا دمپایی پلاستیکی و صورتی رنگ پایین تخت را بپوشم و آماده رفتن شوم.
محمد رضای من زنده بود.... اما چرا در این شش ماه مرا بی خبر گذاشته بود؟
باید هر چه زودتر به کردستان میرفتم.حتما دلیل خوبی برای غیبتش داشت.
قدم اول را که برداشتم در باز شد و خاله با برگه ای که دستش بود وارد اتاق شد و با دیدن من هراسان به سمتم پاتند کرد
_خاک تو سرم چرا بلند شدی؟
از بازویم گرفت و سمت تخت هدایتم کرد.
_نگفتی خدای نکرده سرت گیج بره بیفتی جاییت بشکنه
_خوبم خاله...لباسام کجاس؟
_لباسو میخوای چکار؟ بیا برو بخواب ببینم.نزدیک بود بدبختم کنی
بیتوجه به مقاومت من که حرف زدن برایم مشکل بود مرا روی تخت خواباند و با اخم نگاهم کرد.
_تو عقل تو سرت نیست؟ دختر با این سن کم سکته کردی میفهمی اینو؟ خدارو شکر خفیف بوده وگرنه معلوم نیست چه بلایی سرت می اومد.
عزیزم....دختر گلم، به فکر خودت نیستی به فکر ما باش.میدونی با ارغوان چه حالی شدیم اون شکلی دیدیمت؟
_خاله....به دایی زنگ زدید؟باید بریم کردستان
_اونجا چه غلطی کنیم آخه؟
_فرهاد.... آدرسی که داد، برای کردستان بود.
_فرهاد به ریش نه نه نداشتش خندیده،آخه....
با تقه ای که به در خورد، صحبتش را ادامه نداد وبلند شد.همزمان که روسری ام را مرتب میکرد آهسته گفت
_حتما علیرضاس....دستش درد نکنه، همینکه خبرش کردیم اومد و اتاق خصوصی برات گرفت، چند تا دکتر بالا سرت آورده که چرا اینجوری شدی....
بفرمایید
با تعارف خاله علیرضا داخل شد و با دیدن من لبخندی زد و وسایلی که خریده بود را روی میز گذاشت
_بَه لیلا خانم....
با لحنی که ته خنده داشت ادامه داد
_البته از این به بعد باید حاج خانم صدات بزنیم،آخه مثل پیرزنا سکته کردی
«حاج خانم....!فقط محمد رضا حق داره حاج خانم صدام بزنه .کجایی ببینی حاج خانمت به چه روزی افتاده؟»
_تازه به هوش اومده و هنوز حالش جا نیومده، اونوقت میگه بریم کردستان.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۹۲
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_کردستان!
سوال همراه با تعجب علیرضا باعث شد خاله ادامه دهد
_فرهاد زنگ زده به ارغوان، که به لیلا بگو محمد رضا کردستانه و زندس
_چی؟پس به خاطر این....
با سکوت علیرضا خاله دوباره مجال صحبت پیدا کرد
_آخه اگه از محمد رضا خبری میشد، اول حاج آقا احمدی باید به ما خبر میداد.
علیرضا که انگارچهره و لحن شوخش از بین رفته بودلحظه ای به فکر فرو رفت و بعد از چند ثانیه روبه خاله گفت
_این فرهادی که میگین اصلا قابل اعتماد نیست.به خاطر مزاحمت هایی که برای لیلا خانم داشتن دربارش تحقیق کردم.به جرم قاچاق اسلحه پیگرد قانونی بهش خورده و اگه ایران بیاد دستگیر میشه.
_مزاحمت برای لیلا...!قاچاق اسلحه...!اینا چیه دیگه؟
کلافه از دهن لقی علیرضا و وقت کشی که هر لحظه بیشتر عصبی ام میکرد رو به خاله گفتم.
_خاله..اگه به دایی زنگ نمیزنی گوشیم رو بده خودم زنگ میزنم. من یه ثانیه دیگم اینجا نمی مونم.
_کجا میخوای بری با این حالت؟... داییتم بخواد بیاد فردا میاد نه الان که داره شب میشه
_خاله من حالم بدِ، اینجا دارم خفه میشم.میخوام برم خونه منتظر دایی بمونم تا بیاد.
_لیلا خانم....من....حال شمارو درک میکنم، اما فکر میکنم صلاح نیست شما به خاطر حرف یه آدم که معلوم نیست چه قصد و غرضی داره با این حالتون برید سفر.اگه خیالتون راحت نیست و میخواید مطمئن بشین این مردک راست گفته.من همراه دایی شما میرم به آدرسی که داده. مطمئن که شدیم به شما خبر میدیم.
اهمیتی به حرف علیرضا ندادم و از تخت پایین آمدم.
_نه ...خودم باید برم. در این مورد به حرف هیچ کس گوش نمیدم. چون مطمئنم ایندفه فرهاد راست گفته.محمد رضا زندس....میشه لطفا برید بیرون؟ میخوام لباس عوض کنم.
_ اگه راست گفته پس این همه مدت کجا بوده؟چرا یه خبر از خودش بهتون نداده؟مگه میشه چند ماه خانوادتو...کسی که بهش متعهدی بی خبر بذاری؟
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخبرمولایمن
مرحبااےپیڪِمشتاقان،بدهپیغامِ
دوست
تاڪنمجانازسرِرغبت،فِداےنامِ
دوست
"حافظ شیرازی"
🏝سلام بر عزیزترینی که
غریبترین است...
سلام بر مهربانترینی که
تنهاترین است...
سلام بر صبورترینی که
محزونترین است...
سلامی از ما که
بیقرار و چشم بهراهیم
به شما که امید و پناه و
قرار ما هستید...🏝
⚘اُشْهِدُکَ یا مَوْلاىَ اَ نّى اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللَّهُ وَحْدَهُ لا
گواه گیرم تو را اى مولا و سرور من که من گواهى دهم به این که معبودى نیست جز خداى یگانه(آلیاسین)⚘
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
روزتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۹۳
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
با مسئولیت خودم از بیمارستان مرخص شدم.هنوز از حرفهای علیرضا حرص داشتم.محمد رضا همیشه متعهد و با مسئولیت بود و کسی حق نداشت خلاف این پشت سرش صحبت کند.
_شما به چه حقی درباره نامزد من اینجوری صحبت میکنید درحالی که اصلاً نمی شناسیش؟.... مطمئنم دلیل محکمی برای اینکارش داشته.ممنون میشم تو این مسئله دخالت نکنید.
علیرضا که از لحن تندم جاخورده بود دستی به چانه اش کشید و بعد از چند لحظه بدون اینکه جوابم را دهد رو به خاله گفت
_کارهای ترخیصش رو انجام میدم.زنگزدم بیاید پایین فرم رضایت رو پر کنید.خودشم امضا کنه هر جا خواستین برین
خداحافظی آرامی کرد و از اتاق خارج شد.
_ولی اصلا با این پسرِ خوب صحبت نکردی.بیچاره خیلی زحمت کشید.
با زمزمه خاله دم گوشم، از فکر بیرون آمدم و نگاهم را از پنجره ماشین و خیابان های شلوغ گرفتم.
_حقشه، آخه به اون چه مربوطه که تو هر کاری دخالت میکنه؟ وکیلمه....فامیل مادرمه درست!ولی نباید که پاشو از گلیمش درازتر کنه
با رسیدن به خانه، با کمک خاله که هنوز فکر میکرد ممکن است سرم گیج برود،از ماشین پیاده شدم و مجبورم کرد هرقدمم را با چند ثانیه تاخیر بردارم.
_خاله بذار خودم میرم.اینجوری که شما منو میبری تا فردا صبح باید تو حیاط باشیم
_دختر تو هنوز داغی نمیفهمی.هنوز گیج و منگی ولت کنم میافتی
حریف خاله نشدم و با کندی بلاخره وارد سالن شدم. باید هرچه زودتر به اتاقم میرفتم و آماده سفر میشدم.
سفر به شهری که به قول فرهاد، مولود عشق میان من و محمد رضا بود.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۹۴
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_حواسم بهت بود،صبحانه هم کم خوردی بابا جان، اینجوری بخوای پیش بری بر میگردیم.
نگاهم را از بشقاب چلو کبابم گرفتم و به دایی دادم.
_میخورم دایی
_داییت راست میگه، با این رویه دوباره باید برگردی بیمارستان
اینبار خاله شماتت وار مخاطب قرارم داد و مجبور شدم بر خلاف میلم تا ته غذایم را میل کنم.
بعد از چند ساعت رانندگی تازه به ساوه رسیده بودیم. زمانی که با محمد رضا از سنندج به تهران آمدیم با اتوبوس، حدود هفت ساعت در راه بودیم.نمیدانم با رانندگی کُند دایی چند ساعته به سنندج و بعد از آن به روستای هانی گرمله می رسیدیم.
خاله هم همراه ما آمده بود و از ارغوان خواسته بود با کمک کبری خانم و پرستار مخصوص مواظب خانجون باشد.به قول خودش نمیتوانست مرا با این حال نیمه خراب تنها بگذارد و از طرفی دوست داشت زودتر از حال محمد رضا با خبر شود.
مسیر را فراموش کرده بودم، اما تک تک حرکات و صحبت های محمد رضا که در راه بازگشت باهم بودیم دوباره در ذهنم جان گرفته بود.
_گریه کن دختر عمه....میدونم الان چقدر دوست داشتی پدر و مادرت زنده بودند تا در این شرایط مثل کوه ازت حمایت میکردند.
دست دراز کرد واشک هایم را از گونه ام پاک کرد
_اما بهت قول میدم نذارم هیچ کسی درموردت فکر بد کنه ...به من اعتماد میکنی ؟
محرمم بود اما مات مانده و گریه ام بند آمده بود. نمیدانم چه شد که من هم بی توجه به وضعیتی که در آن بودیم نگاهم را از سیبک گلویش وآن ته ریش جذاب بالا آوردم و خیره درچشم هایش پرسیدم
_شما چی؟ به من اعتماد دارین.
آنروز چقدر حرفهایش، اطمینان خاطری که برایم داد آرامم کرد.
«یعنی جدایی تموم شد؟ قراره ببینمت محمد رضا!حاج آقا احمدی که موبایلش رو جواب نداد تا تاییدیه ازش بگیرم.ولی دلم گواهی میده قراره ببینمت.اما چرا...!چرا یه خبر از خودت بهم ندادی؟نکنه مریض شدی؟»
_لیلا یه زنگ بزن به ارغوان حال خانجون رو بپرس.با اینکه این پرستارو چند بار کارش رو دیدم ولی باز نگرانم. به کبری خانمم زنگ بزن هردوساعت یه بار به خانجون سر بزنه.
_چشم....ولی ای کاش خودتون پیش خانجون می موندین.میترسم غریبگی کنه.
_مگه میخوایم چقدر بمونیم؟فوقش یکی دوروزه برمیگردیم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼