💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۳
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
خانه سوت و کور بود.خانجون این روزها خیلی کم حرف میزد و می ترسیدم صحبت کردن یادش برود.شاید دلش تنگ خاله بود که چند روزی بود که ازدواج کرده و از این خانه رفته بود.
ارغوان هم رفت.فقط من و خانجونِ ساکت و محمد رضا که همچنان آرام خفته بود در این خانه درندشت تنها مانده بودیم.گاهی کبری خانم که خانه ای نقلی آنسوی باغ بلوط داشتند می آمد و موقع حمام خانجون کمکم میکرد. اما باز تنها بودم و دلم به حضور خانجون و محمد رضا خوش بود.
_خانجون....پاشو عزیزم وقت خوابه.
نگاه سرگردانش را از تلویزیون به من داد وخیره نگاهم کرد.انگار باز فراموش کرده بود من کیستم.دستش را گرفتم و با یاعلی بلندش کردم
_قربون خانجون حرف گوش کنم برم.یه روز تورونبینم دغ میکنم خوشگل خانم
در اتاقش را باز کردم و به سمت تخت هدایتش کردم.ملافه را کنار زدم و آرام خواباندمش. پتوی کوچکش را روی پاهایش انداختم تا به خاطر سرما زانوهایش درد نگیرد.تابستان در حال پایان بود و چند روز بیشتر به پاییز نمانده بود و هوا سرد شده بود.قرآن را از کنار میزش برداشتم و به عادت همیشگی شروع به خواندن کردم تا خوابش ببرد.
چند دقیقه ای گذشت و خوابش برد.قرآن را بوسیدم و بی سرو صدا از اتاق بیرون آمدم.خانجون با پرستار غریبگی میکرد و اذیت می شد، به خاطر همین بیشتر کارهایش را خودم انجام میدادم .
به سمت اتاق محمد رضا رفتم که یک ساعتی بود صورت غرق خوابش را ندیده بودم.شبها روی تخت یکنفره نزدیک تختش میخوابیدم، تا شاید یک روز صبح که بیدار شدم،چشم های بازش را خیره به صورتم ببینم.
چه روز قشنگی میشد آن روز.....
_سلام عزیزم....شرمنده دیر شد.سردت که نشده؟
پتویش را بالاتر کشیدم و با بوس شب بخیر،روی تخت خودم دراز کشیدم و از خستگی خیلی زود خوابم برد.
صبح که بیدار شدم بعد از نماز، طبق معمول از طریق گاواژ صبحانه محمد رضا را دادم و دستگاه تراک را چک کردم.
با اینکه آموزش های لازم را دیده بودم، هرروز پرستار چند ساعت می آمد و وضعیت محمد رضا را چک میکرد و فشار خانجون را هم میگرفت.
بعد از رسیدگی به محمد رضا به اتاق خانجون رفتم تا برای صبحانه بیدارش کنم.
_خانجون....خوشگل خانم بیداری؟
به تختش نزدیک شدم و دوباره صدایش زدم.
_خانجونم ...امروز خیلی خوابیدیا ....هر روز صبح خودت بیدار میشدی...برای نمازم تنبلی کردی هرچی صدات زدم بیدار نشدی
دست دراز کردم و تکانش دادم
_خانجون ....خانجون
دستهایش را گرفتم که از سردی اش دست هایم یخ شد.وحشت زده رهایشان کردم و عقب ایستادم
_خانجون...!توروخدا پاشو ،دارم میترسم
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
نماهنگ ننه زهرا 1.mp3
4.19M
ننه زهرا ؛ کــم آوردم 💔′:))
_ اگه مردم بیا کنارم . .
#حسینستوده
#نماهنگجدید
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝سلام آقاجانم
كُجاىزماناِیستادهاید
کِهگذرسَالهایطُولانی
مارابهشَمــــانمیرســــاند
آغوشِ شما همان امنیتی است
که یک جهان ازآن دم میزنند
«اَللّهُمَّطالَالاْنْتِظارُ
وَشَمِتَمِنَّاالْفُجّارُوَصَعُبَعَلَینَاالاْنْتِصارُ»؛
روزتون مهدوی
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۴
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
قلب بیقرارم مدام بهانه میگرفت.بهانه مادر مهربانی که در این مدت دلخوشی ام شده بود.سرم را میان دستانم گرفته بودم و هنوز چشمه اشکم خشک نشده بود.
_از شما بعیده،چرا تنهاش گذاشتین؟میدونین وقتی رسیدم چقدر حالش بد بود؟
صدای بغض دار دایی در جواب علیرضا آهسته و با تاخیر بود.
_خودش میگفت میخوام خانجون پیش من باشه...منم که نمیتونستم زندگیمو ول کنم بیام اینجا زندگی کنم.
_آقای کشوری، من ارادت خاصی نسبت به حاجی داشتم. برای همین بچه هاشم برام قابل احترامن....ولی شما چه جوری به حرف یه بچه گوش دادین؟واقعا با وضعیت حاج خانم همچین روزی رو پیش بینی نمیکردید؟فکر نکردید یه دختر بی تجربه ممکنه چقدر بترسه؟
از جایم بلند شدم و به اتاق محمد رضا رفتم.حوصله شنیدن جرو بحث بین دایی و علیرضا را نداشتم.نگاهی به صورت محمد رضا انداختم.
کاش بیدار بود و مثل همیشه آغوشش برایم باز میشد.نزدیک رفتم و روی صندلی کنارتختش نشستم.دست های گرمش را گرفتم و روی صورت خیسم گذاشتم.
_اشکامو می بینی؟به اینا میگفتی الماس....خبر داری خانجون برای همیشه رفت؟دیگه این الماسا چه ارزشی داره وقتی نه تو صدامو می شنوی و بلند میشی ،نه دیگه خانجونی هست؟
محمد رضا دارم کم میارم،از فکر اینکه خانجون الان تو یخچال سردِ دارم دق میکنم.آخه زانوهاش درد می گیره....اگه مثل قبلناش بود غر میزد لیلا اون بی صاحب کولرو خاموش کن...ولی این آخریا دردم داشت حرف نمیزد
صدایم به هق هق تبدیل شده بود و سینه ام هر لحظه سنگین تر میشد.
با صدای ضربه ای به در اتاق، صورتم را که میان دست محمد رضا پنهان کرده بودم سمت در چرخاندم.دایی وارد اتاق شد و با شانه های فرو افتاده و چشم های خیس، نگاهش را بین من و محمد رضا چرخاند.
_بازم شرمندت شدم.علیرضا راست میگه،نباید تنهات میذاشتم.بعد از مرگ زینت از همه چیز فراری ام.از خانواده، ازمسئولیت، از درست زندگی کردن...حتی از خودم.... نمیخوام آخرش مثل من بشی، تو باید از این وضعیت بیرون بیای.بسه هرچی جور مارو کشیدی....میخوام بعد از دفن مادرم محمد رضا رو ببرم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۴
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_به دایی من چی گفتین؟ ....اگه داییم محمد رضا رو از پیشم ببره از چشم شما می بینم.....چرا اینقدر تو کارای من دخالت میکنید؟
_دخترم...!این بنده خدا که حرفی به من نزده
با حرف دایی نگاهم بین دایی و قیافه بهت زده علیرضا که انگار نمیدانست چه خبر شده است جا به جا شد و ناتوان روی مبل نشستم.به محض اینکه دایی پیشنهاد بردن محمد رضا را داده بود عصبانی از اتاق بیرون آمدم و سر علیرضای بیچاره آوار شدم.حالم بد بود و قطره های اشک بی اختیار روی صورتم میریخت و کنترل آن برایم میسر نبود.
دایی کنارم نشست و دستهایم را که از هیجان وارد شده میلرزیدگرفت
_با خودت چکار کردی باباجان!....اینجوری پیش بره که چیزی ازت باقی نمی مونه، برای این گفتم محمد رضا رو می برم که یه مدت استراحت کنی
_دایی من اگه یه روز محمد رضا رو نبینم سکته میکنم.خانجون رو که مرگ ازم گرفت و حقه....ولی محمد رضا وصل نفسمه، اگه دوست دارین نفسم قطع بشه ببرینش
حواسم کاملا از علیرضا که ناراحت روی مبل تک نفره نشسته بود پرت شده بود که با اخم های درهم میان بحثمان آمد.
_آقای کشوری،با اینکه از لیلا خانم به خاطر قضاوتی که درباره من داشتن ناراحتم، اما این راهش نیست.
_پس راهش چیه؟امروز مهینم از شیراز میاد و مهرانم حتما تا حالا با خبر شده....فردا جنازه رو تحویل میگیریم و دفنش میکنیم.بعد مراسم هفتم همه میرن سر خونه زندگی خودشون،باز لیلا تنها میمونه. نه من میتونم بیام تهران نه لیلا میتونه بیاد اصفهان....با این وضعیتم دیگه صلاح نیست تنها باشه.
_شما اصفهان چه شغلی دارین؟
_یه کارگاه کوچیک نجاری دارم
علیرضا دست به چانه گذاشت و با کمی مکث نگاه دلخوری به من انداخت و گفت
_چرا نمیاین برای لیلا خانم کار کنین؟کی از شما مطمئن تر؟از بار مسئولیت منم کم میشه. اینجوری میتونین هم کار کنید، هم پیش پسر و عروستون باشین.
از پیشنهاد علیرضا غافلگیر شدم. چرا تا به حال به ذهن خودم نرسیده بود؟
_راست میگه دایی....چرا باید وقتی میتونین اینجا باشین تک و تنها تو یه خونه بمونید؟ نرگسم گرفتار زندگیشه.نمیتونه مدام به شما سربزنه. آخرین بار تلفنی گفت بیشتر شبا گرسنه میخوابید.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
سلام گلا اینجا ناشناس میتونید با ما در ارتباط باشید
https://gkite.ir/es/9649183
سوال های پر تکرار و مهم روتو این کانال میذارم دوست داشتین عضو بشین
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3944874989C77bc601ee4
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۵
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
باورم نمیشد خانجون را هم کنار بابا حاجی به خاک سپردیم. انگار همین دیروز بود داغدار و خسته به خانه شان آمده بودم.چشمهای مهربان خانجون و آغوش گرمی که همیشه برایم باز بود هرگز فراموشم نمیشد.
_لیلا جان تو خیلی خسته شدی. برو یکم استراحت کن. منو ارغوان بقیه وسایلا رو جمع میکنیم.
به خاله که مشغول جمع کردن دیس های خرما و حلوا بود نگاه کردم.امروز مراسم هفت خانجون تمام شد.این چند روز خانه به شدت شلوغ شده بود.انگار اکثر فامیل برای کنجکاوی و دیدن من آمده بودند.دختری که یک شبه صاحب ثروتی که همه خیال میکردند برای بابا حاجی بوده شده بود.بعضی با کنجکاوی، بعضی با حسرت و افرادی هم با حسادت نگاهم میکردند.
خیلی ها هم سراغ محمد رضا را گرفتند و تقاضای ملاقات داشتند که اجازه ندادم.نمیخواستم کسی همسر قهرمانم را در آن وضعیت ببیند.
_نه خاله خسته نیستم.یه سر به محمدرضا میزنم برمیگردم کمکتون میکنم.
_راستی....دایی مهرانتو دیدی؟
با تعجب به خاله نگاه کردم
_مگه دایی مهرانم اومده بود؟
_مراسم مادرش بود چرا نیاد؟هرچند اصلاً روی اومدن و نگاه کردن به صورت تو رو نداشت.
خدا رو شکر کسی از ماجرای سالمندان مامان خبر دار نشده بود و فکر میکردند بعد بابا حاجی پیش تو بوده.ولی خدا که میدونه.مهرانم پشیمونه و وضعیت الانشو که خیلی خرابه مجازات همون کارش میدونه.
_من که خیلی وقته بخشیدمش...فکر میکنم خانجونم با دل مهربونی که داشت حتما دایی رو بخشیده، ولی ای کاش یه بار می اومد دیدنش.گاهی که حالش خوب بود اسمشو صدا میزد.
خاله سری به تاسف تکان داد و با برداشتن دیس ها به آشپزخانه رفت.کاش ما آدم ها میدانستیم چقدر زود دیر میشود.
دایی عطا قرار بود فردا به اصفهان بازگردد و با اجاره دادن خانه و مغازه اش پیش من و محمد رضا باز میگشت.علیرضا معاونت یکی از کارخانه های تهران را به دایی سپرده بود .
هنوز به دایی مهران اعتماد نداشتم و یقین داشتم علیرضا هم هرگز قبول نمیکرد ،وگرنه این پیشنهاد را به دایی مهران هم میدادم تا از مشکلات اقتصادی خلاص شود.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝با هر صبح
بارقهای از نور،
طلوع خورشید مهربانی را
نوید میدهد،
ومن دلگرم به بودنتان
حضرت پدر!
برای شروعی زیبا سلام میکنم!🏝
⚘الْمُؤَمَّلِ لِلنَّجَاةِ، الْمُرْتَجَى لِلشَّفَاعَةِ، الْمُفَوَّضِ إِلَيْهِ دِينُ اللَّهِ
همان كه از او آرزوي نجات برند، و اميد شفاعت از او دارند، آن كه دين خدا به او واگذار گشته⚘
📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۶
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_نمیخوای با خالت بری مسافرت؟گفت بگم ارغوانم میاد.چند ماهه از کنار محمد رضا جم نخوردی.من مراقبش هستم با خیال راحت برو کیش، آب و هوات عوض میشه
لباس های خشک شده را که از ایوان جمع کرده بودم روی مبل گذاشتم و میز اتو را باز کردم
_نه دایی....من حالم خوبه، تازه باید تست کنکور بزنم
اتو را به برق زدم و شروع کردم به اتوی لباس ها
_نمی تونم مجبورت کنم.چون فکر میکنم مسافرتم بری فکرت اینجا میمونه.من فردا نزدیک ظهر از دبی میام.به کبری خانم گفتم شب بیاد پیشت بخوابه.
_برین به سلامت، مواظب خودتون باشید.
دایی رفت و یکی یکی لباس ها را اتو زدم و فقط یک پیراهن مانده بود که برق ها قطع شد.
برای چنین شرایطی برق اضطراری وصل کرده بودیم تا برای محمد رضا مشکلی پیش نیاید .اما باز نگران به سمت اتاق محمد رضا دویدم. با دیدن تاریکی اتاق محمد رضا وحشت تمام وجودم را گرفت.برق اضطراری کار نکرده بود و ونتیلاتور خاموش بود
خودم را با عجله برای پیدا کردن چراغ قوه و آمبوبگ(دستگاه حاوی کیسه تنفس مصنوعی دستی) ،به کشوی گوشه اتاق رساندم و هراسان مشغول گشتن شدم
_لعنتی کجا گذاشتمت؟.....عزیزم دَووم بیار
دستهایم میلرزید و با نیافتن دستگاه گریه ام گرفته بود.کشوی آخر راهم زیر و رو کردم تا بلاخره پیدایش کردم.سریع خودم را به محمد رضا رساندم و طبق آموزشی که دیده بودم با احتیاط لوله دستگاه ونتیلاتور را از دهانش خارج کردم.
ماسک آمبوبگ را جلوی دهانش گرفتم وشروع کردم به دادن تنفس مصنوعی به صورت دستی....نمیدانستم کی برق وصل خواهد شد اما تا آمدن برق باید به کارم ادامه میدادم.
نگاهم روی نفس های منظم محمد رضا بود و از فکر اینکه اگر نبودم و دیر میرسیدم، ممکن بود اتفاق بدی برایش رخ دهد قلبم به دهانم می آمد.بارها این اتفاق افتاده بود و چون هر دفعه پیش محمد رضا بودم برایش مشکلی پیش نیامده بود.
«هی میگن برو مسافرت استراحت کن.....بیا ، اگه من نبودم کی اینجا بود به داد محمد رضا برسه؟»
در حال سرزنش دیگران بودم که لحظه ای در تاریکی احساس کردم انگشت اشاره محمد رضا تکان خورد.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۷
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_آقای دکتر، یعنی الان محمد رضا از کما در اومده؟
_الان هیچی مشخص نیست ، شاید به خاطر حرکات ماهیچه ای یا واکنش غیر ارادی بدنش باشه.شما گفتین چند بار انگشت اشاره اش رو تکون داد؟
_اول فکر کردم اشتباه دیدم ولی وقتی برقا وصل شد،چند بار دیگه با فاصله زمانی انگشتش رو تکون داد.مطمئنم یه پلکشم تکون خورد.
به محض تکان خوردن انگشت محمد رضا سریع با پزشک مخصوصش تماس گرفتم و خواستم به دیدنش بیاید.با هیجانی که به قلبم وارد شده بود احساس میکردم باید خودم هم تحت معاینه قرار بگیرم.
_بسیار خوب.خونسردیتون روحفظ کنید.همین طور مراقبش باشین و دارو هاش رو مرتب مثل هر روز بهش بدین.
در حالی که وسایلش را جمع میکرد با شیطنت ادامه داد
_البته با پرستاری که این آقا دارن ، بعید میدونم زیاد تو این حالت بمونن
اهمیتی به نطق آخر دکتر ندادم و با ذوق و خوشحالی به صورت محمد رضا چشم دوختم.
_حالا نمیخواد بس بشینید بالا سرش ، مثل گذشته عادی باشین.هیجان شما و اضطرابی که دارین روی بیمار هم تاثیر میذاره، به خصوص اگه رابطه قوی بینتون بوده باشه
کیفش را برداشت و آماده رفتن شد
_من به این مسئله خوشبینم.انسان موجود عجیبیه اما...همه انسان ها در هر حالتی میتونن محبت و دوست داشتن رو احساس کنند.این تو رفتار شما موج میزنه و درصد بهبودی مریض رو بالا میبره....با اجازه
نفهمیدم چگونه دکتر را بدرقه کردم و دوباره به اتاق محمد رضا برگشتم.
دستهایش را گرفتم و به قلبم نزدیک کردم
_قلبم از هیجان میخواد بزنه بیرون،نمیدونی چقدر خوشحالم.محمد رضا!....اگه صدامو میشنوی دوباره انگشتت رو تکون بده تا آروم بشم.نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم.مطمئنم انگشتت تکون خورد.میشه به خاطر من یه بار دیگه....
با باز شدن ناگهانی چشم های محمد رضا شوکه ساکت شدم .بعد از چند ثانیه ناخواسته بلند شدم و صورتم را نزدیک صورتش بردم.درست میدیدم! چشم هایش باز شده بود وخیره نگاهم میکرد. رنگ چشم هایش رابعد از مدتها میدیدم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝دلم هوایت را که میکند
آل یاسین زمزمه میکنم
سطر سطرش، عطر تو را میدهد...
سلام آخرین بازماندهی
خاندان عصمت🏝
⚘الْمُنْتَجَبِ فِي الْمِيثَاقِ، الْمُصْطَفَى فِي الظِّلالِ، الْمُطَهَّرِ مِنْ كُلِّ آفَةٍ، الْبَرِي ءِ مِنْ كُلِّ عَيْبٍ
آن برگزيده خدا در عالم الست، انتخاب شده او در عالم ظلال، پاكيزه از هر فساد، بري از هر عيب⚘
📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۸
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_محمد رضا!....عزیزم منو میبینی؟
انگار که نور چشم هایش را بزند فوری آنها را بست.از خوشحالی میخواستم فریاد بزنم و همه شهر را با خبر کنم.
با عجله سمت پریز برق رفتم و خاموشش کردم. فضای اتاق تنهابا نور کم هالوژن روشن بود.دوباره کنار تختش ایستادم و دستهایش را گرفتم.
هنوز چشم هایش بسته بود. بغض خوشحالی به گلویم نشسته بود و صحبت را برایم سخت کرده بود.
_محمد رضا!.....صدای منو میشنوی؟منم لیلا
دستهایش در دستم هیچ واکنشی نداشت اما من همچنان از ذوق اشک می ریختم.
_نمیدونی چقدر منتظر این روز بودم.....نذر کرده بودم اگه بهوش بیای....دوباره باهم بریم پا بوس امام رضا وایندفه بیشتر بمونیم. چند نفرهم که تا حالا نرفتن هزینه زیارتشون رو بدم تا برن زیارت....از اونجام تذکره کربلامون رو بگیریم و زیارت امام حسینم بریم.
این آرزو و رویامه محمد رضا.....حالا که بهوش اومدی، میدونم بقیشم حل میشه
انگشت هایش میان دستانم تکان خورد وباعث شد هیجانم بیشتر شود.
_باید دوباره به دکتر زنگ بزنم.بگم به هوش اومدی.شاید دیگه لازم نباشه با دستگاه نفس بکشی....به دایی و خاله هم باید زنگ بزنم.
دوست دارم همه خبر دار بشن تو دیگه خواب نیستی....به من نگاه کردی.خودم دیدم.
چشم هایش دوباره باز شد.سرش ثابت بود و تکانش نمیداد اما چشم هایش به اطراف میچرخید.
بی اختیار بوسه ای از گونه اش گرفتم و مشغول نوازش صورتش شدم.
_قربون اون چشمات برم.دلم برای نگاهت تنگ شده بود.کاش بتونی حرف بزنی تا صداتم بشنوم.کاش دوباره اسمم رو صدا بزنی ....یا اصلا بهم بگی حاج خانم...باور کن دیگه غر نمیزنم....منم از لجم بهت نمیگم حاج آقا فقط به اسم صدات میزنم.بهت قول میدم عزیزم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
سلام گلا اینجا ناشناس میتونید با ما در ارتباط باشید
https://gkite.ir/es/9649183
سوال های پر تکرار و مهم روتو این کانال میذارم دوست داشتین عضو بشین
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3944874989C77bc601ee4
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۹
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_خدایا شکرت...عمه قربونت بره، برام رویا شده بود یه دفه دیگه عمه صدام کنی
_مــ...منون، خدا....نکـ....نـه
نگاهم را از سینی چایی که برای پذیرایی از عمه و ارغوان آورده بودم گرفتم و با عشق به محمد رضا دادم.یک ماه بود به لطف خدا محمد رضا بهوش آمده بود.
هنوز نمیتوانست درست و حسابی صحبت کند وحرکت دست و پایش با کلی فیزیو ترابی باز مشکل داشت.وقتی چشم هایش باز شد فکر کردم دیگر همه چیز تمام شده است،اما تازه سختی های من شروع شده بود.
با نگاه اول مرا نشناخت.... گیج و منگ بود ومدام بالا میآورد.زمانی هم که مرا شناخت بر عکس تصورم خیلی معمولی و بدون احساس بود.
جانم به لب رسید تا به این مرحله برسد. اخلاقش زمین تا آسمان فرق کرده بود.احساس میکردم حسِ عاشقانه ای که در قلب من جریان دارد، نصف آن هم در قلب محمد رضا نیست.
دکتر میگفت این حالت ها طبیعی ست و باید به او زمان دهیم و با روانشناس هم در ارتباط باشد. اما دست خودم نبود که گاهی دلم از سردی محمد رضا می گرفت.
_خدا خیرت بده لیلا.....تو این مدت یه لحظه ام محمد رضا رو تنها نذاشتی.
خاله نگاهش را از من گرفت و رو به محمد رضا ادامه داد
_هر چقدر بگم لیلا برات چقدر زحمت کشیده کم گفتم.همه ما تقریبا ازت ناامید شده بودیم.چه موقعی که مفقود شده بودی، چه وقتی تو اون وضعیت پیدات کردیم.لیلا یه تنه منتظرت بود و پیدات کرد و از جون و دل ازت پرستاری کرد.
_بله....شـ.... نیدم...و...ازش، ممــ ...نونم
_خاله...!من وظیفمو انجام دادم.میشه دیگه از این حرفا نزنین؟....من هر کاری کردم به خاطر خودم بوده....چون بدون محمد رضا نمیتونستم.
ارغوان دست دراز کرد و از شیرینی هایی که برای پذیرایی آورده بودم یکی برداشت و به شوخی گفت
_خوب بابا.....نمیدونم این پسر دایی ما چی داره که اینقدر طرفدارشی....خدا شانس بده
نگاهم را نامحسوس به محمد رضا دادم که سرش پایین بود وبه دستهایش خیره شده بود.
شایدحق داشت.... روزهای سختی را پشت سر گذاشته بود و معلوم نبود چه بلایی سرش آورده بودند و چه چیزهای تلخی را تجربه کرده بود.حالا هم مدت ها طول میکشید تا بتواند راه برود و اراده آهنین میخواست.
_دکتر نگفت کی میتونه راه بره؟
به جای من که از حالت محمد رضا ناراحت شده بودم دایی جواب خاله را داد
_اگه مرتب فیزیوترابی بشه و تمرین کنه تا چند وقت دیگه میتونه راه بره...مگه نه پسرم؟
محمد رضا که انگار فکرش جای دیگری بود با پرسش دایی سوالی نگاهش کرد.
«چرا اینجوری شدی محمد رضا؟بعد از این همه جدایی،بیماری تو و پرستاری من،باز باید صبر کنم تا همون محمد رضای قبل بشی؟....خدایا تو کمکم کن.من طاقت بی مهری محمد رضا رو ندارم»
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
خداچوصورتِاَبروےدلگشاےتوبست
گُشادِکارِمن،اندرڪرشمہهاےتوبست
زِڪارِمـاودلِغنچہ،صـدگِرهبگُشود
نسیمِگُل،چودلاندرپیِهواےتوبست
"حافظشیرازے"
🏝وقتی که درون سینهام
آهی نیست
وقتی که به جز عشق تو
آگاهی نیست
آنگاه که چون کبوتری دلتنگم ....
از سینه من
به جمکران راهی نیست🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۲۰
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
صدا ناواضح بود و مجبور شدم بر خلاف میلم نزدیکتر بروم و گوشم را به در بچسبانم.
_پس اونا کی بودن؟
_نمیدونم، با این چیزایی که شما گفتین....انگار کلاً منو با یکی دیگه اشتباه گرفتین
_چه طور نمیدونی؟تو آموزش دیدی که شناسایی کنی؟طبق اطلاعاتی که از سلطانی و بقیه به دستمون اومده بود شک نداشتیم تو اسیر کومله شدی
_نه....منم اول فکر کردم کموله یا گروهک منافقین مارو گرفته اما....
_دخترم!گوش وایسادی؟
ترسیده به پشت سرم نگاه کردم و با دیدن دایی با خجالت از در فاصله گرفتم
_آخه هردفه حاج آقا احمدی میاد با محمد رضا حرف بزنه بعدش حالش بد میشه.میخوام بدونم محمد رضا از چی رنج میبره؟چرا اینقدر عوض شده؟با من که حرف نمیزنه، گفتم شاید به حاج آقا بگه من بفهمم
_بابا جان،این درست نیست.باید خودش بخواد در موردش حرف بزنه.من و تو اگه مسئله رو بفهمیم شاید بدتر اوضاعش رو خراب کنیم .اما مشاور میتونه کمکش کنه.خدارو شکر که الان راحت میتونه حرف بزنه و مشکل دست و پاشم داره بهبود پیدا میکنه
ناراحت از سرزنش دایی و اینکه حال مرا کسی درک نمیکرد وارد پذیرایی شدم و روی یکی از مبل ها نشستم.
_میدونم رفتار محمد رضا با اون چیزی که قبلاً بود فرق کرده
دایی با نزدیک شدن به من کنارم نشست و ادامه داد
_محمد رضا دوست داره، اما در حال حاضر دچار یه چالش ذهنیه که به خاطر تجربه ای که داشته و ضربه ای که به سرش خورده نمیتونه با تو یا هرکس دیگه ای ارتباط بگیره.
_اما دایی...نزدیک دوماه شده محمد رضا بهوش اومده و حتی یه بارم درست و حسابی به صورتم نگاه نکرده.انگار ازم فراریه..... یه جورایی همش کلافه اس، شبا کابوس میبینه و تا صبح هذیون میگه....چرا هیج سوالی ازم نمیپرسه؟حتی در مورد جایی که هستیم کنجکاوی نمیکنه.بهش محبت میکنم با یه درخواست مثل آب خواستن و چیزای دیگه بحث رو عوض میکنه
_درست میشه....تو که این همه صبر کردی، چند وقت دیگه ام صبر کن.
شاید ذهنش هنوز شرایط رو نپذیرفته.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۲۱
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
به صورت غرق خوابش نگاه کردم.ناهارش را داده بودم و تازه خوابیده بود.آهی کشیدم و با گرفتن نگاهم از محمد رضا، موهایم را از گیره رها کردم و مشغول شانه زدن شدم.دلم گرفته بود.حق من این زندگی نبود.بعد از پدرو مادرم حضور بابا حاجی و خانجون باعث خوشحالیم بود اما باز تنها بودم.محمد رضا که وارد زندگی ام شد، دیگر احساس تنهایی نمیکردم و تمام قلبم لبریز از عشق شد. خانجون و بابا حاجی رفتند.محمد رضا از من جدا افتاد و انگار قلبم از سینه ام کنده شد. حالا که برگشته بود دیگر مثل سابق دوستم نداشت. دوباره تنها شده بودم.اما فرقش با گذشته این بود که جایی در عمق سینه ام، از یک خلا و کمبود میسوخت.
قطره اشکی بدون اجازه روی گونه ام نشست و فرمان هجوم باقیشان صادر شد.با هر شانه میان امواج طلایی موهایم،دلم بیشتر گریه میخواست.
_میشه بیای من برات ببافمشون؟
دست هایم از حرکت ایستاد و با تعجب به محمد رضا که بیدار شده بود نگاه کردم
_دلم برای عطر موهات تنگ شده....منو می بخشی لیلا؟
مات مانده بودم و نمیدانستم چه بگویم.بعد از هوشیاری اش اولین بار بود اینگونه با من صحبت میکرد.
_میدونم شبا بعد از اینکه من میخوابم آروم گریه میکنی.لیلا من خیلی دوست دارم.بیشتر از اونی که تصور کنی.
ولی دست خودم نیست، هر وقت به من نزدیک میشی، نه تنها تو، هرزنی بهم نزدیک بشه..... صدای جیغ و فریاد اون خانم جلو چشمام میاد....از اینکه با التماس و خجالت نگام میکرد و من نمیتونستم براش کاری کنم، عذاب میکشم.هیج وقت ازم نپرس چی دیدم.سعی میکنم خوب بشم.
از بغض صدایش تازه متوجه خیسی صورتش شدم.از جا بلند شدم و لبه تخت کنارش نشستم.دست هایش را گرفتم و با بالا آمدن نگاه غمگینش،خودم را در آغوشش انداختم.
_محمد رضام.....منم دلم برای این نقطه تنگ شده بود.تنگ همینجایی که الان هستم.نمیدونم چی دیدی و نمیخوامم بدونم تا به موقش....ولی منم خیلی اذیت شدم.من بهت احتیاج دارم محمد رضا، خودت رو ازم نگیر
دستهایش که میلرزید با تردید دورم حلقه شد.
سرش را میان موهایم برد وعمیق بویید وگریست.انگار تازه به هم رسیده بودیم که دیگر هیچ کدام میل جدا شدن از هم را نداشتیم و دوست داشتیم در هم حل شویم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝بعضی طعمها
فراموش شدنی نیستند،
مثل طعم همین صبحهایی که
به شما سلام میکنم.
سلام شیرینی روزگارمان
سلام صاحبالزمان 🏝
⚘الْمُؤَمَّلِ لِلنَّجَاةِ، الْمُرْتَجَى لِلشَّفَاعَةِ، الْمُفَوَّضِ إِلَيْهِ دِينُ اللَّهِ
همان كه از او آرزوي نجات برند، و اميد شفاعت از او دارند، آن كه دين خدا به او واگذار گشته⚘
📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج