الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝هر صبح سلامتان میکنم
و دستان ناتوانم را در
دستان پربرکت و مهربانتان میگذارم
و میدانم در پناه نگاه گرمتان،
لحظههایم سرشار از آرامش
و روزی و امید خواهد بود...
هر صبح سلامتان میکنم
و قایق دلم را در تندباد اضطرابها
به ساحل زیبای یاد شما میسپارم
و میدانم که نجات مییابم...
شکر خدا که شما را دارم...🏝
⚘تَنَتبہنازِطبیبان،نیازمندمباد
وجودِنازُکت،آزُردهءگزندمباد
سلامتِهمہآفاق،درسلامتِ توست
بہهیچعارضه،شخصِتودردمند مباد
"حافظشیرازے" ⚘
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#ربیعالاولمبارک
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۷۵
تولیلای منی
قلم بانو نیلوفر
خواب بودم یا بیدار نمیدانم.باورم نمیشد.... همه چیز به سرعت پیش میرفت.بابا حاجی بعد از پرسیدن از من و جوابم که با شرم و خجالت گفته بودم هرچه او صلاح میداند با ازدواج من و محمدرضا موافقت کرده بود.
بعد از مدت ها زندگی روی خوشش را به من نشان داده بود ومیترسیدم این روزهای خوب خواب باشد و یا اتفاقی تمام برنامهها را به هم بریزد.بابا حاجی هنوز نگران برخورد دایی مهران بود و کم اشتها شده بود.این اضطراب و نگرانی اش به من هم سرایت کرده بود.اما باز هیچ احساسی نمیتوانست بر خوشحالی ام غلبه کند و ذوق تازه شکفته ام را کور کند.
"خدایا دوست دارم"
سومین بار بود این عبارت را در دفتر یادداشتم مینوشتم.امشب محمد رضا مرخص میشد و قرار بود همراه دایی به اینجا بیاید و حرف ها یمان را باهم بزنیم و اگر شرط و شروطی داشتیم بیان کنیم.
چه شرطی میتوانستم داشته باشم جز عشق و دوست داشتن .... !جز وفاداری و تمام انتظاراتی که همه دختران در اوج شور و ذوق اوایل آشنایی دارند.و چقدر این روزها برای یک دختر ناب و غیر قابل تکرار است.
_لیلا بیا پایین چه کار میکنی چند ساعته اون بالا خودتو حبس کردی؟
صدای خانجون از پایین پلهها یقه ام را گرفت واز عمق رویا بیرونم کشید.دست خودم بود دوست داشتم ساعت ها تنها باشم و به آینده ام با محمد رضا و روزهایی که با او خواهم داشت فکر کنم .راست میگویند دختر یا پسرکه سر به هوا شدبه احتمال زیاد عاشق شده است.خودکار را روی میز گذاشتم و با انداختن روسری ام از اتاق بیرون رفتم و خانجون را پایین پله ها دیدم
_بله خانجون کاری داشتین؟
_چند ساعته تو اون اتاق وا مونده چیکار میکنی؟
بیا پایین شامو بزار ،خیر سرم امشب مهمون داریم و هیچ کار نکردیم.
_خانجون مگه غریبه مهمونی میاد، دایی و محمدرضاست دیگه
_باشه ....به هر حال خواستگارن باید هنر تورو ببینن !نرگس خواهر محمدرضا هم میاد، تا حالا تو رو ندیده، ،با اینکه نرگسم نوَمه اما تو فرق داری، تو الان حکم دختر منو داری، مثل همیشه خانم و با وقار باش تا همه بدونن دختر پریسا چه خانم و نجیبه
از شنیدن اینکه خواهر محمد رضا هم قرار بود بیاید دلم به اضطراب افتاد.اگر مخالف ازدواجمان بود چه؟
پایین رفتم و بعد از انجام کارها و بار گذاشتن شام به اتاقم بازگشتم.حالا مانده بودم چه بپوشم که در عین پوشیدگی مرتب و آراسته جلوه کنم. کاش مادرم بودو مادرانه راهنمایی ام میکرد....یا پدر مهربانم که هیچ کس را لایق من نمی دانست محکم و با غرور کنارم بود.ناشکر نبودم و خوشحال بودم سایه بابا حاجی و خانجون بالای سرم هست و به جای دختر مرحومشان مثل کوه از من حمایت میکنند.اما وجود پدر و مادر داستان دیگریست....
خانجون به خاله مهین هم اطلاع داده بودو خاله گفته بود نمیتواند بیاید.
"ای کاش لااقل ارغوان بود..."
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۷۶
تولیلای منی
قلم بانو نیلوفر
جمع شده و معذب گوشه مبل کنار خانجون نشسته بودم.خجالت میکشیدم وضربان قلبم بالا رفته بود.
_خوبی نرگس جان!بچههات خوبن؟
میدونی چند وقته نیومدی به منو حاجی سر بزنی؟
_شرمنده خان جون از اصفهان سختمه با دو تا بچه بیام،ولی همیشه احوالتون رو از بابا میپرسم
_خوب زنگ بزن از خودم بپرس منم صداتو بشنوم،میدونی چند وقته ازت بیخبرم دختر؟
_حق باشماس ،از این به بعد حتماً باهاتون تماس میگیرم
_ول کن خانم بزار بچهها راحت باشن،تو بهتری بابا جان!
با پرسش بابا حاجی از محمدرضا من هم زیر چشمی نگاهش کردم.دسته گل رز صورتی و قرمز راهم که به دستم داد مثل حالا سرش پایین بود.اما نرگس از همان بدو ورود با لبخند مهربانش چشم از من بر نمیداشت.دختری حدودا سی و پنج ساله با چشم هایی شبیه محمد رضا.....
_خدا رو شکر بهترم
_الحمدالله
_بابا اگه اجازه بدی این دو تا دسته گل برن صحبتهاشونو با هم بزنن، ما که جلسه معارفه لازم نداریم، ولی این دو تا جوون باید حرفاشونو بزنن
از حرف دایی دستهایم به لرزش افتاد.من که قبلا با محمد رضا در بدترین وضعیت روبه رو شده بودم و حتی عطر وجودش را از نزدیک تجربه کرده بودم، پس چرا حالا اینقدر دستپاچه و نا آرام بودم؟!
_من حرفی ندارم ،اما قبلش باید بحث محرمی و نامحرمی مشخص بشه.
چند ماه بیشتر از شهیدشدن پریسا نگذشته،نمیشه مراسم بگیریم.نظر من اینه که فعلاً عقدشونو ببندیم به هم محرم بشن تا بعد سال پریسا بتونیم یه مراسمی در شان دختر گلم بگیریم
قبل از اینکه دایی جواب بابا حاجی را بدهد محمدرضا گلویی صاف کرد و گفت
_با اجازتون من برای سهشنبه هفته آینده
حرم امام رضا نوبت گرفتم برای خطبه عقد.
از شنیدن این حرف و پیشنهاد محمد رضا شادی ام چند برابر شد.چه خوب که در جوار امام هشتم برای همیشه به مرد زندگیم محرم میشدم.
_یعنی همه ما بلند شیم بریم مشهد! این طوری که نمیشه،من لااقل تا دوشنبه کار دارم و نمیتونم بیام، با کسی قرار مهم دارم.
_نگران نباشین من براتون بلیط هواپیما میگیرم که نیم ساعته خودتونو برسونید.
خانجون هم انگار از پیشنهاد محمد رضا خوشحال شده بود که از آن حمایت کرد
_نه نیار حاجی، چی از این بهتر که توفیق زیارتم پیدا کنیم
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
آید آن روز که در باز کُنی، پرده گشایی؟
تا به خاک قدمت، جان و سر خویش ببازیم
امامخمینی(ره)
🏝سلام یگانه عدلگستر موعود،
مهدی جان
تمام این عمر ناقابل،
چشم به راه قدمهایت هستم
و در حسرت دیدارت،
هر روز هزار آه جگرسوز میکشم
ساعتهای بودنم
لبریز از اشک و امید است
اشک از تمام اندوه فراقت
که بر قلبم سنگینی میکند
و امید به دیدارت
حتی برای لحظهای،
حتی در آخرین دم حیات....
شکر خدا از این اندوه و اشک و امید
شکر خدا که با تو زندهام 🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
صبحتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۷۷
تولیلای منی
قلم بانو نیلوفر
چادرم را جمع کردم و جلوتر از پلهها بالا رفتم.دقت نمیکردم حتما با این دست پاچگی کار دست خودم میدادم.باز هم محرمم شده بود.خطبه موقت را بابا حاجی برای دو هفته خواندو دوباره چشمهای محمدرضا آزاد شد.
چه جادویی در آن نگاه داشت که دوست داشتم چشم از او برندارم و به چشم هایش خیره شوم.اما شرم و حیا مانع بود.
صدای قدمهایش از پشت سرم را میشنیدم.
قلبم به تاب تاب افتاده بودو هیجانی وصف ناشدنی به جانم افتاده بود.چقدر سخت بود مهار این احساس سرکش و نافرمان.
در اتاق را باز کردم و منتظر ایستادم تا اول به او تعارف کنم.تمام ذهنم به هم ریخته بود و نمیدانستم اصلاً درباره چه موضوعی باید صحبت کنم و چه شرط و شروطی بگذارم.
روبرویم که قرار گرفت لبخند مهربانی زد و دست به شانه ام انداخت و به داخل هدایتم کرد
_ اول خانمها
نمیدانم از اینکه دستش به شانهام بود خجالت بکشم یا از این محبتش دلم قنج برود.بلاخره دست از شانهام برداشت و نگاهی به اتاق انداخت.
_باورت میشه من تا حالابه این اتاق نیومدم؟چه نقلی و با صفاس
کنار پنجره رفت و دستهایش را داخل جیبش کرد.
_مخصوصاً ویویی که داره خیلی عالیه
نمیدانست وقت هایی که نمیتوانستم به اتاقش بروم از همین ویو سعی میکردم لااقل در طوسی رنگ و آهنی اتاقش را ببینم.لب خشک شده ام را با زبان تَر کردم تا بتوانم صحبت کنم.چقدر تشنه ام بود!
_بفرمایین بشینین
با اشاره ام به صندلی روی آن نشست و من هم لبه تخت نشستم.خجالت تمام وجودم را گرفته بود و لرزش دستهایم کم کم شروع شده بود.
_تمام این مدت خودمو سرزنش میکردم که چرا فکرم، ذهنم،تمام حواسم پی توئه....نه به خاطر اینکه نخوام به تو فکر
کنم.اتفاقاً....
انگار از ادامه صحبتش بلاخره او هم خجالت کشید
_ از این پشیمون شدم که چرا بقیه محرمیت رو بخشیدم.اون موقع خیلی راحت وبدون ترس میتونستم بهت فکر کنم.
به این طرز صحبت و ابراز علاقه عادت نداشتم و گرمای شدیدی در صورتم احساس میکردم.نمیدانستم در جواب باید چه بگویم.
"چه راحت حرفتو میزنی محمد رضا...پس من چی بگم که اتاقت شده بودهمه دلخوشیه من"
_نمیخوای چیزی بگی؟
دست از فشار دادن به انگشتهایم برداشتم و تمام نیرویم را جمع کردم تا بتوانم سرم را بالا بیاورم و نگاهش کنم
_چی بگم؟
از جایش بلند شد و کنارم نشست.
با این کارش تپش قلبم انقدر بالا رفت که بعید نبود او هم صدای قلبم را بشنود.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۷۸
تولیلای منی
قلم بانو نیلوفر
_اگه موافقی من و تو چند روز جلوتراز بقیه بریم مشهد.
نمیدونم بابا حاجی رضایت میده یا نه ولی اگه تو موافق باشی من راضیش میکنم
نفسم از این نزدیکی حبس و عضلاتم منقبض شده بود.
_چرا اینقدر معذبی؟ بیمارستان که حسابی نطقت باز شده بود و برام ناز میکردی
نگاهم با تعجب به چشم هایش که با تفریح و لبخند به من خیره شده بود افتاد
_من ...!من ناز کردم؟
_بله....همین شخص شخیص شما...با اون پشت چشم نازک کردن و رو گرفتنا.میدونی دوست داشتم اونموقع محرم بودیم لپاتو محکم میکشیدم
" چرا تا محرم میشه از این رو به اون رو میشه"
خنده ای کرد و ادامه داد
_حالا چرا اینقدر سرخ و کبود میشی؟من که چیزی نگفتم چشماتو اونجوری گرد میکنی
ناغافل لپهایم را با دو انگشت نسبتا محکم کشید و گفت
_آخیش.... راحت شدم
با این حرکت همچنان ناباور نگاهش کردم .چرا او مثل من نبودوبا یک محرمیت طوری رفتار میکرد که انگار صد سال است مرا میشناسد.
با نگاه خیره و خندانش به خودم آمدم و دستی به روسری ام کشیدم.من هم باید صحبت میکردم
_ببخشید.... من هنوز نمیتونم مثل شما صحبت کنم یعنی....چیزه
_میدونم،غیر از این بود انتخاب من نبودی،حجب و حیا اولین نشانه نجابت یه دختره،ولی الان من و تو نزدیک ترین فرد به همدیگه هستیم و قراره چند روز دیگه یه زندگی رو با هم شریک بشیم.کمکت میکنم زودتر از این حالت خارج بشی
دستش را روی دستانم که روی زانویم مشت شده بود گذاشت.اولین بار نبود که این کار را میکرد اما باز احساس خجالت نمیگذاشت راحت باشم.خواستم صحبت کنم که چهره اش از حالت شوخ در آمد ودوباره پیش قدم شد.
_من ۲۹ سالمه،فاصله سنیمون یکم زیاده.....قبلا یکی از معیار های ازدواجم فاصله سنی کم بود. ولی تو دختر باهوشی هستی و ایمان دارم که میتونی از عهده زندگی مشترک بربیای....در مورد کار و شغلمم که خودت شاهد بودی شغل سختی دارم...اما بهت قول میدم تمام سعیمو برای خوشبختیت به کار بگیرم....فقط من یه خط قرمزایی دارم که حتم دارم خط قرمزه توام هست و لازم نیست زیاد توضیح بدم.حالا اگه شرطی یا نظری درباره مهریه و غیره داری من سراپا گوشم
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
دلِمـابہدورِ رویتزچـمنفـراغدارد
کهچوسَرو،پایبندستوچولالہداغدارد
سَرِمافرونیایدبهگمانِ اَبروےکَس
کهدرونِگوشهگیران،زجهانفراغدارد
"حافظشیرازے"
🏝انتظار میکشیم
آنچنان که
پرنده پرواز را
شب روز را
و سکوت فریاد را ...
انتظار میکشیم
آنچنان که خفتگانبیداری را
و بیداران ظهور را ...
پدر مهربانمان
تو را چون جان خسته به خواب
چون کام تشنه به آب
انتظار میکشیم
ای وعدهی تضمین شدهی خدا
السَّلامُ عَلَیک
َ یا وَعدَ اللهِ الَّذی ضَمِنَه🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی