هدایت شده از مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
اندروصالِرویتو،اےشمسِتابناڪ
اشکمچوسِیلجانبِدریاروانہاست
درکویِدوستفصلِجوانےبسررسید
بایدچہڪرد،اینهمہجورِزمانهاست
"امامخمینےره"
🏝سلامی از خسی بیمقدار
به عطر ملیح نرگسزارها...
سلامی از ذرهای سرگردان
به روشنای بیبدیل عالم...
سلامی از جانی عطشناک
به زلالی دلنشین چشمهسارها...
سلامی از یتیمی تنها
به مهربانترین پدر...
سلامی از من به شما...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۱۰
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
نگاهم را از خیابان گرفتم و مشتاق پرسیدم
_واقعا...!کجاست؟
_نه دیگه.... شما جواب سوالهایی که من پرسیدم ندادید بهم برخورده
"خدایا گیر چه آدمی افتادم. خوب به درک که بهت برخورده، حالا چون پول اتاقمو حساب کرده فکر کرده میتونه پسر خاله بشه
بی تفاوت جواب دادم
_اشکال نداره، حتماً بالاخره به ارغوان میگید
_نه.... مگه ارغوان از من خواسته بود دنبال خانجون باشم که به اون بگم؟
باید کمی با او جدی صحبت میکردم تا دست از سرم برداردودائم سعی نکند مرا به صحبت بکشد.
خان جون هم راضی نبود تا من به خاطر او به کسی باج بدهم
_ببینید آقا فرهاد،من عقایدی دارم که میگه با مرد نامحرم زیاد صحبت نکنم.
من شما رو درک میکنم که با زندگی در آمریکا ازاین محیط و اخلاقها دور بودین.... اما خودتون گفتید خواهرتون حق ندارن بدون اجازه تنهایی جایی برن و به دلایل سنتی محدود هستن.
پس خیلی هم بیاطلاع به این مسائل نیستید.
لطفاً مراعات کنید تا هم من و هم شما اذیت نشیم
انگار از حرفهایم جا خورد که دیگر تا خانه خاله صحبتی نکرد.
از ماشین پیاده شدم و منتظر ماندم تا فرهاد چمدانم را از صندوق عقب پایین بیاورد.
_شما برید داخل من چمدون رو میارم
بی تعارف تشکر کردم و وارد حیاط شدم.
قدمهایم سنگین و کشدار بود. چقدر سخت بود احساس سربار بودن.... نمیدانستم حمید آقا از دیدن من چه واکنشی نشان میداد و اضطراب مستولی به جانم باعث ضعفم شده بود.
ارغوان دم پلههای سکوی بزرگ خانهشان ایستاده بود و با دیدنم لبخندی زد و به استقبالم آمد.
_سلام عزیزم
_سلام ببخشید که همیشه مزاحمت میشم
_این حرفا چیه میزنی بیا ببینم
با هم دیده بوسی کردیم و به سمت داخل حرکت کردیم. هرچه به ورودی خانه نزدیک میشدیم دلم شورش بیشتر میشد، تا اینکه ارغوان خیالم را راحت کرد
_ چرا رنگت پریده؟.....نگران نباش بابام رفته مسافرت تا یه هفته دیگه نمیاد
با خیالی که کمی آسوده شده بود وارد سالن شدیم.
ارغوان چند قدم عقب برگشت و نگاهی به بیرون انداخت. از نبود فرهاد که خیالش راحت شد کنارم بازگشت و آهسته گفت
_یه چیزایی درباره مادرم و دایی فهمیدم که خیلی ناراحتم کرده.... فکر نمیکردم مامانم این همه سال منتظر همچین موقعیتی بوده.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۱۱
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_اینو کجابذارم؟
با آمدن فرهاد صحبت ارغوان ناتمام ماند. از من فاصله گرفت و با لبخند جواب داد
_معلومه اتاق من
صورتش را سمت من برگرداند و با خوشحالی ادامه داد
_وای لیلا چه خوب شد تو اینجا هستی.تا صبح با هم حرف میزنیم.
فرهاد که انگارجدی جدی از برخورد من ناراحت شده بود، بدون حرف دیگری سمت اتاق ارغوان حرکت کرد.
با چشم رفتنش را دنبال کردم و آهسته گفتم
_ارغوان ...مگه آقا فرهاد امشب نمیمونه...آخه پدرت نیست برای این میگم
_فرهاد؟ نه بابا.... تا حالا نشده بیشتر از دو ساعت این جا بمونه ، انگار چند ثانیه بیشتر بمونه خفه میشه
_ولی....به نظرم یه تعارف بهش بزن، بلاخره نامزدته
_نمی مونه، هرچی تا حالا من تعارف کردم یا مامان اصرار کرده اصلا شب نمیمونه، حتی بابام ازش خواست مدتی که نیست بیاد پیش من که قبول نکرد
_یعنی براش مهم نیست تو شب تنها بمونی؟
_فرهاد و نمیدونم ، اما تنها نیستم.شبا مینا خانم که همسایمونه با پسر ۸ سالش میاد اینجا تا من تنها نباشم. دوست مامانمه
_راستی درمورد مامانت چی میگفتی؟
زاویه نگاهش را سمت اتاقی که فرهاد در آن بود چرخاند و تعارف کرد روی مبل بنشینیم
_الان نمیشه بگم، بذار فرهاد بره شب برات میگم
_باشه.... راستی یه مسئله ای رو فراموش کردم بگم ،چون نمیدونم پدرت راضی هست یانه ...برای نمازهام میرم مسجد محلتون.الانم نزدیک اذان مغربه، اگه اجازه بدی تا دیر نشده من برم.
_آخه نابغه ، الان بری مسجد مشکلی نیست ، ولی نماز صبح رو میخوای چکار کنی؟
ناراحت از این یادآوری پرسیدم
_راست میگی،اصلا حواسم نبود. حالا چکار کنم؟
_هیچی، همینجا نماز بخون.من به بابام گفتم تو میای اینجا.اونم چیزی نگفت.یعنی راضیه دیگه
_خیلی ممنون که خیالم رو راحت کردی
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝سرانجام این روزهای سختِ پراضطراب،
این شبهای سردِ بیقرار،
این سالهای غم آلود و هراسناک،
این پاییزهای مکرر و پرغبار...
تمام میشود...
سرانجام بر دامان شب،
ستارههای نقرهفامِ لبخند،
سنجاق میشود
و فصلها ،
بهار در بهار ،
پرشکوفه و معطر ،
آواز زندگی سر میدهند ...
سرانجام شما بازمیآیید و
دلهای ما آرام میگیرد
و غم ،
فرو مینشیند ...
به همین زودی...به همین نزدیکی...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
روزتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۱۲
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
تمام دارایی ام خلاصه در یک چمدان بود.
چند تکه لباس از من و چند پیراهن از محمدرضا....لباس راحتی که از میان چمدان بیرون کشیده و پوشیده بودم، بوی عطر محمد رضا را گرفته بود و عجیب به مشامم خوش می آمد ،که هرازگاهی وادارم میکرد سرم را به یقه ام نزدیک کنم.
فرهاد همانطور که سرسنگین با من واردخانه شده بود سر شب خداحافظی کرد و رفت. البته قبل از اینکه برود ماجرای پیدا شدن خانجون را به ارغوان گزارش دادم تا از فرهاد محل اقامت خانجون را بپرسد.
قرار شد پس فردا فرهاد دنبالمان بیاید و ما را پیش خانجون ببرد.چقدر از اینکه اورا میدیدم خوشحال بودم وبی صبرانه منتظر بودم تا یک دل سیر در آغوش مهربانش گریه کنم.
نگاهی به ارغوان انداختم که در حال بیرون کشیدن تشک ومتکا از کمد بود
_جدی که نگفتی؟
_چیو؟
_اینکه به آقا فرهاد گفتی تا صبح میخوای با من حرف بزنی و نذاری بخوابم؟
چشم غرهای برایم رفت و با انداختن تشک روی زمین موهای کوتاهش را از کش آزاد کرد و روی آن نشست
_معلومه که جدی گفتم. کلی حرف دارم برات بزنم
_بزار من رو زمین بخوابم، تو عادت نداری رو زمین بخوابی اذیت میشی
_کی گفته من عادت ندارم؟زندگی الان ما رو نبین،نه اینکه وضعمون از اول خوب نبوده چرا، بابا پسر یکی از حجره دارای معروف اصفهانه،ولی از روز اولی که یادم میادنمیدونم چرا با وجود اینکه کارو درآمد خوبی داشته انقدر برای خرج کردن به زن و بچه خسیس بود و اهمیت نمیداد. خودت که دیدی،تا چند وقته پیش حتی زنگ در خونمون رو هم درست نمیکرد.حالا که یکم با سران دولت رفت و آمد پیدا کرده مجبور شده به سر و وضع خونه برسه.
از حرفهای ارغوان تعجب کرده بودم و حالا علت نارضایتی خاله را از زندگیش میدانستم.
_این تخت خوابم پارسال برام خرید.تا اون موقع روی زمین میخوابیدم.
در مورد حرفی که میخواستم بزنم جلو فرهاد نمیشد.این جور مسائل خانوادگیه و فرهادم معلوم نیست با من اوکی بشه.
مکثی کرد و ناراحت ادامه داد
_میدونی قبل از اینکه بابا بره مسافرت به من چی گفت؟اول فکر کردم به خاطر حرصش از مامان دروغ گفته، اما وقتی زنگ زدم به مامانم انکار نکرد.
_در مورد چی حرف میزنی؟
_تو میدونستی بابا حاجی چه ثروت هنگفتی داشته و ما خبر نداشتیم؟
_قبلاً گفته بودی که چند مغازه داخل بازار داره و صاحب زمینهای باارزشیه
_نه... اونا پول خورده ثروتی که مامان و دایی مهران دارن کم کم بدون حضور دایی عطا به نام خودشون میکنن نیست. نمیدونم چرا این کارو میکنن،آخه اونطور که بابا میگفت حتی اگه دایی هم باهاشون شریک بشه بازم اونقدری بهشون میرسه که برای هفت پشتشون کافیه. اون وقت خانجون بیچاره رو انداختن گوشه سالمندان.
از حرفهای ارغوان سردر نمیآوردم و گیج شده بودم.اول و آخر وارث دارایی بابا حاجی و خانجون بچههایشان بودند. اما برایم سوال بودکه چرا با این وجود دایی مهران و خاله، با مادرشان چنین رفتاری کردند و دایی عطا را دور میزدن!
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۱۳
تولیلای منی🖤🖤
✍ بانو نیلوفر
به سمت آشپزخانه رفتم و مشغول آماده کردن صبحانه شدم.
ارغوان طبق وعده اش تا نیمه شب صحبت کرده بود و نگذاشته بود بخوابم.صبح به زور برای نماز بیدار شده بودم و هرکار کردم خودش برای نماز بیدار نشد. با این حال ساعت نه بیدار شدم و با تمام حس بدِ سربار بودن، تصمیم گرفتم حداقل حالا که اینجا هستم کارهای خانه رامن انجام دهم.
دیشب نرگس هم تماس گرفته بود و از من خواسته بود فعلاً پیش ارغوان بمانم. دستشان خالی بود وبا اقامت در آنجا و
رفت و آمد دادگاه تمام پساندازِ دایی ته کشیده بود.
اگر دایی مهران و خاله سهم دایی عطا را میدادند با پرداخت دیه میتوانست زودتر بازگردد. اما با چیزهایی که از ارغوان شنیدم انگار خاله مدتها منتظر این فرصت بوده است که با ثروتی که به دست می آورد از حمید آقا جدا شود.
با دَم کردن چای، میز صبحانه را کامل کردم و سمت اتاق ارغوان بازگشتم تا بیدارش کنم. اما با زنگ در ایستادم و دستپاچه از اینکه شاید حمید آقا باشد سمت آیفون تصویری حرکت کردم.
با دیدن فرهاد خیالم راحت شد.
"این اینجا چکار میکنه؟ حتماً با ارغوان کارداره.... ولی چرا این موقع صبح؟"
چادرم را از روی دسته مبل که از دیشب آنجا مانده بود برداشتم و با زدن شاسی در را باز کردم.طولی نکشید که فرهاد وارد پذیرایی شد وبا دیدن من نزدیک آمد و روبرویم ایستاد.
_سلام صبح بخیر ،ارغوان خوابه الان میرم بیدارش میکنم
قبل از اینکه پاکج کنم با عجله گفت
_سلام با ارغوان کار ندارم... از بیمارستان زنگ زدن گفتن جواب آزمایشهاتون آماده اس. به من نمیدن وگرنه میرفتم میگرفتم
_مهم نیست،من که الان حالم خوبه
_این همه هزینه کردین حالا چه عیبی داره برید بگیرید؟ در ضمن تاکید داشتند که حتماً خود شما بیاید.مثل اینکه دکتر میخاد با خودتون صحبت کنه
کلافگی و عصبانیت نهفته در صدایش باعث شد سرم را بالا بیاورم ونگاهش کنم.
_نمیخواید بگید چی شده؟
_لطفاً حاضر بشید بریم بیمارستان، من چیز زیادی نمیدونم
_باشه...بذارید ارغوانو بیدار کنم صبحانه بخوریم قبل از ظهر خودم میرم بیمارستان
_لیلا خانم ....ارغوان عادت داره تا لنگ ظهر بخوابه، فکر کردم متوجه شدیدزودتر باید برید بیمارستان.
_خوب چرا؟....مگه سکته کردم که چند ساعت تاخیر برام خطرناک باشه
انگار از حرفم عصبانی شد که با حرص دستی به صورتش کشید ولحظه ای خیره ام ماند
_فکر نمیکردم انقدر لجباز باشید. خواهش میکنم بیاید بریم بیمارستان، من نگران سلامتی شمام
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
در غم هجر رُخ ماه تو، در سوز و گُدازیم
تا به کی زین غم جانکاه، بسوزیم و بسازیم؟
🖊امامخمینی(ره)
🏝به امید سپیدهی سبزی که
در پرتو ظهورتان
چشم بگشاییم
و زمین را
آیینه بارانِ لبخند ببینیم
و صدای خندهی کودکان
و آواز مرغان شادی
و هلهلهی فرشتگان،
زمین را پر کرده باشد
و ما اندوه را برای همیشه
فراموش کنیم
به همین زودی ...
به همین نزدیکی ...🏝
⚜@makrmordab⚜