#صبحتبخیرمولایمن
🏝چه خوب صاحبی دارم من!
شمایی که مرا از
سفرهی کرامتتان ،
از دعای خیرتان ،
از برکت نگاهتان ،
از ذکر نامتان و
از طعم شیرین و
ناب محبتتان ...
محروم نکردید ...🏝
⚘اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَاْموُلُ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ بِجَوامِعِ السَّلامِ
سلام بر تو اى مقدم (بر همه خلق و) مورد آرزو (ى آنان)، سلام بر تو به همهی سلامها ⚘(آلیاسین)
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۶۸
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_خاله!...مگه برگشته خونتون؟
_با اون کاری که مامانم کرد فکر میکنی بابام دیگه باهاش زندگی میکنه؟
داداش و آبجیام الان پیش منه...ولی مامانم جایی نداره بره.دایی مهران با حرفا و وعده وعیدایی که به مامانم داد،هم زندگی خودشو نابود کرد هم مامان منو....الان خودشم با وثیقه آزاده و زن دایی ام گذاشته رفته.
دست هایم را که روی میز بود گرفت و رو به چهره متعجب من ملتمس ادامه داد
_میدونم مامانم در حق تو بد کرده،من از دستم کاری بر نمیاد،چند روزه با پس اندازی که از پولای ....فرهاد داشتم تونستم یه اتاق تو مسافرخونه براش بگیرم.اما الان دیگه بیشتر از این نمیتونم هزینه مسافرخونه رو بدم.
بامکثی که روی اسم فرهاد داشت، احساس کردم هنوزدلش غمگین والتیام نیافته...مگر خود من میتوانستم محمد رضا را فراموش کنم که انتظارداشتم ارغوان به این زودی فرهاد را فراموش کند!
_ببین ارغوان من گیج شدم.بابات میخواد از مادرت جدا بشه درست،ولی نباید که اونو به امان خدا ول کنه،چون هنوزهمسرشه و وظیفه داره هزینه زندگیشو پرداخت کنه
نگاهش را از صورتم برداشت و به دستهایش داد
_بابام از خداشه فلاکت مادرمو ببینه،میگه این همه سال دلش با من نبوده، ببخش....منم ازت انتظار بیجا داشتم
دست گذاشت روی کیفش تا بلند شود که نگذاشتم
_بشین ببینم....ارغوان تو فکر کردی من میذارم خاله تو این وضعیت باشه و جایی برای زندگی نداشته باشه؟
کاسه چشم هایش پر از اشک شد و برای جلوگیری از ریختن آن، دست هایش را حائل صورتش کرد و با کمی مکث گفت
_ولی مامانم با تو این کارو کرد.فکر کردی یادم رفته چقدر اذیت شدی؟جایی برای موندن نداشتی و با چه هراس و وحشتی خونه بابا حاجی مونده بودی؟فکر کردی نمیدونم چقدر گرسنگی و استرس کشیدی؟حالا مامانم دقیقا همون روزای تورو داره تجربه میکنه،با این تفاوت که تو یه دختر نوجوون و تنها بودی و مادر من یه زن جاافتاده
لیلا من به جای مادرم ازت معذرت میخوام،مادرم هر کاری کنه نمیتونه ظلمی که در حق تو کرده جبران کنه، الانم خبر نداره من اومدم پیش تو،احساس میکنم هنوز از کارش پشیمون نیست ولی...اون مادرمه لیلا...به خاطرمن برو دیدنش، راضیش کن بیاد پیش تو و خانجون زندگی کنه....میدونم زیادی خودخواهم که اینو ازت میخوام، ولی چاره ای ندارم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
سلام گلا اینجا ناشناس میتونید با ما در ارتباط باشید نظرتون چیه؟🫣
اگه فرصت داشته باشم پیاماتون رو کانال میذارم.
دوستان گل سوال پرتکرار
تو لیلای منی vip نداره´◔‿ゝ◔`)━☞
و احتمالا نخواهد داشت. خواهش میکنم در این باره سوال نکنید
👇👇👇👇
https://gkite.ir/es/9649183
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۶۹
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
تمام مسیر از کافه تا خانه را پیاده رفتم. احتیاج داشتم کمی فکر کنم.بیشتر از ده بار گوشیم زنگ خورد و بیتوجه به آن به مسیرم ادامه دادم.
خاله در حق من بد کرده بود. اما نمیتوانستم فراموش کنم مادرم هر بار که از خانوادهاش و خاله مهین صحبت میکرد چه عشق و علاقهای در چشمهایش میدرخشید. هرچه که بود خاله مهین خواهر مادرم بود. اصلاً خواهرش نه... همبازی کودکیهایش....دخترخانجون و بابا بابا حاجی مهربانم.
چگونه میتوانستم به خاطر اشتباهات و کینهای که شاید تمام مقصرش هم خاله مهین نبود چشمهایم را ببندم و خیال کنم اتفاقی نیفتاده است!
حتماً دیدن خاله میرفتم و هر طور شده راضیش میکردم با ما زندگی کند. کنار من و خان جون.....
نزدیکهای غروب بود که به خانه رسیدم. اصلاً نفهمیدم چند ساعت پیادهروی کردهام.کم کم پاهایم درد گرفته بودوتازه یادم آمد خان جون را بی اطلاع گذاشته بودم.
با عجله کلید را در قفل چرخاندم و طول حیاط را با قدمهای بلند و سریع سمت خانه برداشتم و واردسالن شدم.
_خان جون....!
کامل که داخل شدم علیرضا را دیدم که با چهره عصبانی دست به سینه روی مبل نشسته بود و خیره نگاهم میکرد.
_ خوش اومدی ....گشت و گذارتون تموم شد؟
چند لحظه مات نگاهش کردم و در آخربدون اینکه جوابش را دهم با اخم دوباره خان جون را صدا زدم
_ خان جون من اومدم....
_انقدر داد و بیداد نکن... خوابیده, طفلک از بس نگرانت بود فشارش بالا رفت، مجبور شدم بهش قرص بدم تا بخوابه
با حرف علیرضا ناراحت و نگران سمت اتاق خانجون پاتند کردم که با ضرب از جایش بلند شد و مقابلم ایستاد.
_حیف که نامحرمی وگرنه الان حسابی از خجالتت در می اومدم
با چشمهای گشاد شده متعجب نگاهش کردم وبعد از چند ثانیه باز اخمهایم در هم شد
_آقای محترم حد خودتون رو بدونید من...
_فکر کردی نمیتونم ادبت کنم نه؟ درسته من فقط وکیلتم... ولی خیلی کارا میتونم انجام بدمو نمیذارم هر کاری دلت خواست انجام بدی.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
هرجـاڪہدلیستدرغمِتـو
بےصبروقراروبےسُڪونباد
قَـدِّهمہدلبـرانِعـالَـم..
پیشِاَلفِقَدَت،چونونباد
"حافظشیرازے"
🏝سلام آرزوی مشتاقان،
مهدی جان
به امید سپیدهی سبزی که
در پرتو ظهورتان چشم بگشاییم
و زمین را
آیینه بارانِ لبخند ببینیم
و صدای خندهی کودکان
و آواز مرغان شادی
و هلهله ی فرشتگان،
زمین را پر کرده باشد
و ما اندوه را
برای همیشه فراموش کنیم
به همین زودی ...
به همین نزدیکی ...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۷۰
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
از پرویی اش دهانم برای گفتن حرفی باز و بسته شد اما نمیدانستم چه بگویم.
_لیلا...اومدی؟
چشم های متحیرم را با صدای خانجون از صورت خونسرد علیرضا برداشتم
_بله خانجون ،ببخشیدیادم رفت بگم با ارغوان قرار دارم
_ارغوان....؟
خانجون که فراموشی اش گاهی عمیق تر میشد کمی فکر کرد و انگار که یادش آمده باشد گفت
_آهان ....حالش خوب بود؟مهین چرا نمیاد دیدنم؟
_ حالت خوبه خانجون؟
_خوبم دخترم....دیر کردی نگران شدم.پیش ارغوان بودی؟
_آره...سلام رسوند
_خوب این دختر خاله شما نمیتونست تشریف بیارن اینجا هم مادر بزرگش رو ببینه، هم تا این موقع روز شمارو بیرون نگه نداره؟
اینطور نمیشد...با جبهه گرفتن و لجبازی نمیتوانستم علیرضا را متوجه رفتارش کنم. باید یک بار برای همیشه با علیرضا صحبت میکردم. دست خانجون را گرفتم و بوسیدم و کنارم نشاندم و رو به علیرضا گفتم
_لطفا بشینین
_به اندازه کافی الاف شدم،دیرم شده باید برم
_خواهش میکنم
با نگاهی به خانجون روی مبل تک نفره مقابلم نشست.سعی کردم کلمات را در ذهنم طوری بچینم که بتوانم منظورم را به خوبی برسانم
_از اینکه مثل یه برادر بزرگتر اینقدر نگران و مراقب من هستین ازتون خیلی ممنونم.ولی من باید یه نکته ای رو از روز اول براتون روشن میکردم.
همون طور که میدونید من نامزد دارم.نامزدم نظامیه و معلوم نیست کی برگرده ولی بلاخره میاد.محمدرضا به شدت روی من حساسه و اگر این برخورد شمارو که اینقدر راحت با من صحبت میکنید رو ببینه....حتما واکنش نشون میده و دیگه نمیذاره شما وکیل دارایی ها و معاون شرکت ها و کارخونه های من باشید و من اینو نمیخوام.چون فقط شما مورد اعتماد باباحاجی و البته خود من هستین.پس لطفاً....عاجزانه ازتون درخواست دارم در برخوردتون با من تجدید نظر کنید، چون دارم اذیت میشم.شاید به قول شما من سنم کم باشه اما بچه نیستم و هیج وقت کار خطایی انجام نمیدم.
میدونید چرا؟....
چون علاوه بر اینکه بر خلاف اصول اخلاقیه منه،میدونم محمد رضا خوشش نمیاد.شاید فعلاً به طور فیزیکی به جز خانجون بزرگتر دیگه ای نداشته باشم،اما توصیه ها و خط قرمزای محمد رضا همیشه جلو چشمامه و با تمام وجودم سعی میکنم زیر پاشون نذارم وبه اونا متعهدم.یکی از خط قرمزاش برخورد و هم کلام نشدن غیرضروی با نامحرمه...که شما دارین زیر پا میذارین.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۷۱
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
تاکسی آژانس کنار مسافرخانه ای که آدرسش را داده بودم ایستاد.نگاهی به اطراف انداختم و پیاده شدم.
_ببخشید منتظر باشید تا برگردم
_بله بفرمایید
از ماشین فاصله گرفتم وبا رد شدن از خیابان وارد مسافرخانه شدم.
نمیدانستم خاله با دیدن من چه واکنشی نشان میداد، اما دلم میخواست تمام سعیم را برای بهبود ارتباطمان انجام دهم.
پشت میزِ مردی که از قرار کلید دار یا صاحب مسافرخانه بود ایستادم. اینجا حتی از مسافرخانه ای که من رفته بودم داغون تر به نظر میرسید
_سلام...ببخشید،میخواستم برم اتاق خانم کشوری، مهین کشوری،فکر کنم اتاق شماره هشت باشه
_سلام ،بله اتفاقا الان از بیرون اومدن انتهای همین راهرو دست چب اولین اتاق
تشکر کردم و به سمت اتاق راه افتادم.پشت در که رسیدم با دیدن شماره اتاق چند ثانیه توقف کردم.دلم نمیخواست خاله با دیدن من فکر کند از دیدن وضعیت او خوشحال شده ام و غرورش خدشه دار شود.اما به هر حال باید با او روبه رو میشدم
نفس عمیقی کشیدم وبا ضربه ای به در منتظر ماندم.
_بله
صدایش را که شنیدم با اضطراب جواب دادم
_منم
چند لحظه طول کشید و درِ اتاق تا نیمه باز شد.خاله با روسری که نام نظم روی سرش انداخته بود با تعجب نگاهم کرد
_سلام خاله.....میتونم بیام تو؟
تازه به خودش آمد وبا تردید کنار رفت. داخل اتاق شدم و نگاهم روی یک سطل ماست و مقداری نان داخل پلاستیک ثابت ماند.حتما ناهار امروزش بود.
_آدرس اینجا رو کی بهت داده؟
از وضعیتی که داشت آهی نامحسوس از سینه ام بیرون آمد و به سمتش چرخیدم.بغضم گرفته بود و نمیدانستم باید از کجا شروع کنم.
کاش کمی با من مهربان بود و از من بدش نمی آمد تا راحت خودم را در آغوشش می انداختم.شاید نشانی و ذره ای از بوی مادرم را در آن می یافتم.
_خاله!....من شمارو دوست دارم.هر چقدرم شما از من متنفر باشید بازم نمیتونم ببینم ناراحت هستین.بیاید با من بریم پیش خانجون ....دلش براتون تنگ شده.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۷۲
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_بسه دیگه دخترم....چرا اینقدر گریه میکنی؟
خاله سرش را از سینه خانجون جدا کرد و با صدایی که از گریه گرفته بود جواب داد
_منو ببخش مامان،توروخدا منو ببخش
خانجون با محبت دوباره نگاه شرمنده اش را در آغوش مهربانش پنهان کردو بوسه ای بر سرش نشاند
_آخه تو که کاری نکردی مهین من بخوام ببخشم
گاهی فراموشی میتواند نعمت و حکمتی در زندگی انسان باشد، تا یادآوری اتفاقات تلخ گذشته کمتر آزار دهنده شود.
خاله همراه من آمده بود.ابتدا مقاومت کرد اما وقتی جلو رفتم و در آغوشش گریستم او هم گریه کرد.دیگر از آن سرسختی و اخلاق تندش خبری نبود. انگار روزگار با نشان دادن روی بیرحمش سنگ درونش را نرم کرده بود.حالا که فهمیده بود خانجون دچار بیماری آلزایمر شده است بیشتر از قبل احساس گناه میکرد.
_خاله...!اینقدر خودتون رو اذیت نکنید.گذشته ها تموم شده.به کبری خانم گفتم امشب زحمت یه شام مفصل رو بکشه اما دِسرش باخودمه، اگه اجازه بدین مادر و دخترو تنها بذارم برم سراغ کیکم.
خاله با چشم های گریانش لبخند تلخی زد و چیزی نگفت
از جا بلند شدم و به سمت آشپز خانه حرکت کردم. کاش یک بار دیگر دور هم جمع میشدیم و کمی آرام میگرفتیم.اگر به من بود دوست داشتم دایی عطاهم پیش ما زندگی کند.خانه به این بزرگی پس به چه دردی میخورد؟
بعد از صحبت های آن روزم از علیرضا هم خبری نبود.گاهی الهه به دیدارم می آمد و امضاهای مربوط را از من میگرفت و به دست علیرضا میرساند.
من هم از این وضعیت بیشتر راضی بودم و با الهه راحت تر بودم.
مواد کیک را روی میز چیدم و مشغول شدم
_حتما از این کیکا برای محمد رضام درست میکنم.از اون شیرینی محلی که خیلی خوشش اومده بود.
آرام شعری که تازه یاد گرفته بودم زمزمه کردم و مواد را داخل کاسه خالی کردم
لیلـی شدنم باز در آغـوش تو حتمیست ،
مجنـون شـو و در کوه و بیابان بغلـم کن
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۷۳
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
پاییز هم با برگ ریزانش تمام شد و زمستان سرد از راه رسید....امامحمد رضای من نیامد...!دروغ میگویند...
هر آنکه از دیده رود از یاد رود
پس چرا از یاد من نمیرفت و هنوز سینه ام از عشقش میسوخت؟!
خاله در این مدت حال روحی اش بهتر شده بود و تنها دلتنگ فرزندانش بود که گاهی با ارغوان مخفیانه قرار میگذاشت تا آنها را از دور ببیند. چون هنوز بچه بودند و امکان اینکه ناخواسته به پدرشان اطلاع دهند زیاد بود.
هنوز احساس شرمندگی و خجالت در چشم هایش موج میزد اما تمام سعیم را برای رفع این احساس و راحتی اش انجام میدادم.خانجون هم ازوقتی خاله آمده بود حالش بهتر شده بود و کمتر دچار فراموشی میشد.
_لیلا غذای مامان رو گذاشتم رو گاز دارم میرم دیدن بچه ها ، حواست باشه ته نگیره
_چشم، خاله به ارغوان سلام برسون، از قول من بگو خوشحال میشم یه سرم به ما بزنه، خانجونم خوشحال میشه
_باشه عزیزم، اون طفلکم هنوز فرهاد فراموشش نشده
سری به تاسف تکان داد و با خداحافظی از سالن خارج شد. کتاب شیمی ام را بستم وسراغ گوشی ام رفتم. یک پیام از الهه داشتم و یک پیام از علیرضا...
پیامش را باز کردم و خواندم
_فردا یه جلسه مهم داریم. الهه خانم میاد مدرسه دنبالتون...دیر نکنید
بعد از یک ماه اولین بار بود پیام میداد. انگار مثل بچه ها قهر کرده بود و باعث خنده ام میشد.
یک پیام هم از شماره ای ناشناس بود...با کنجکاوی روی شماره ضربه زدم تا پیام باز شود.
غمی نجیب نهفته است در دلم که مرا
رها نمی کند احساس دوست داشتنت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فراموشت کردم؛ خوابیدم. با یادت بیدار شدم
انگار در خواب هم تورا دوست میداشتم.
با تعجب چندین بار متن و شعری که نوشته شده بود را خواندم
«این دیگه کیه!؟....شاید یکی اشتباه فرستاده!...»
به تاریخ ارسال نگاه کردم....مال دیشب بود و پیش شماره برای خارج از کشوربود...دلم به شور افتاد.
از قسمت پیام ها بیرون آمدم و در فکر فرو رفتم.
_فرهاد!
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
خداچوصورتِاَبروےدلگشاےتوبست
گُشادِکارِمن،اندرڪرشمہهاےتوبست
زِڪارِمـاودلِغنچہ،صـدگِرهبگُشود
نسیمِگُل،چودلاندرپیِهواےتوبست
"حافظشیرازے"
🏝سلام صاحب ما،
مهدی جان
در زلال مهربان و بیدریغِ
نگاه معطر و نرگسیتان،
هفتهای دیگر طلوع کرد ...
و من به اذن شما
و با تکیه بر دعای کریمانهتان،
پرواز را دوباره آغاز میکنم ...
... و میدانم که
در اوج آسمان زندگی نیز،
امواج مهربارِ یادتان،
یاریام میکند
شکر خدا که
شما را دارم
و در پناه شما هستم🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۷۴
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_یه سوال بپرسم؟
کیفم را که از حجم کتابهای درسی سنگین شده بود ازروی پایم کنارم سُر دادم و با نگاه به الهه که پشت فرمان بود جواب دادم
_بله بفرمایید
با فشار دادن لبهایش به هم با کمی مکث گفت
_بین تو و علیرضا اختلافی پیش اومده؟
انگشت اشاره و شصتم را به هم نزدیک کردم با لبخند گفتم
_یه کوچولو
احساس کردم کمی رنگش پرید
_سر چی؟
_سر دخالتهای بیجاش, آقا علیرضا وکیل خیلی خوب و مورد اعتمادیه, از اقوام مادرم محسوب میشه و مثل برادرم براش احترام قائلم. اما فکر میکنه من بچهام و هر لحظه ممکنه یه خطا ازم سر بزنه. گاهی اوقاتم خیلی بیادب میشه
لبخندی مصنوعی زد و چیزی نگفت
_حالا منم یه سوال بپرسم؟
_بپرس!
_شما به هم علاقه دارید؟
خودم هم انتظار چنین سوال رک و بی مقدمه ای را از خودم نداشتم،چه برسد به الهه بیچاره که با بهت فقط نگاهم کرد.
_معذرت میخوام....این سوال خصوصی بود.
دستی به صورتش کشید و پشت چراغ سبز ایستاد
_علیرضا چیزی بهت گفته؟
سریع و دستپاچه از سو تفاهم احتمالی پاسخ دادم
_نه نه....من خودم فکر کردم شما چقدر به هم میان و از اونجایی که آقا علیرضا به شما احترام زیادی قائله و مورد اعتمادش هستین، فکر کردم شاید برنامه ای برای آینده دارید وگرنه...
_چون رک و صاف و ساده ازم سوال کردی، منم میخوام مثل خودت رک و راست جواب بدم
کمی فکر کرد وبا گذشتن از چهار راه ادامه داد
_مشخصه که من به علیرضا علاقه مندم.کی دلش نمیخواد یه آدم درست و حسابی مثل اون همسرش نشه؟راستش تا چند وقت پیش فکر میکردم اونم نسبت به من بی تمایل نیست اما....از وقتی تو وارد زندگیش شدی دیگه مثل سابق نیست
_یعنی چی؟
_خواهش میکنم حرفایی که میزنم رو علیرضانفهمه ....تو این مدت فهمیدم چه دختر عاقلی هستی و نسبت به هم سن و سالای خودت خیلی بیشتر میفهمی ...اینم میدونم چقدر نامزدت رو دوست داشتی و الانم منتظرشی...ولی فکر میکنم علیرضا بهت علاقه مند شده
_چی؟!
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۷۵
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
تمام مدت فکرم مشغول بود و چیزی از صحبت های افراد حاضر در جلسه نفهمیدم. البته قبل از این هم فقط نگاهشان میکردم و تنهاصحبت های علیرضا را تایید میکردم.علیرضا اعتقاد داشت حتی اگر از چیزی سر در نیاورم، باید گاهی حضور داشته باشم و تجربه کسب کنم ،تا بعد از اتمام تحصیلاتم خودم همه امور را به دست بگیرم.
نگاهم را بین الهه و علیرضا چرخاندم.الهه یک سوی میز برگه هایی را آماده میکرد و به دست علیرضا میداد و او قرائت میکرد.
تا قبل از حرفهای الهه فکر میکردم دلسوزی های علیرضا از روی ادای دین و احساس برادرانه است.شاید هم الهه اشتباه کرده بود.من نمیتوانستم علیرضا را زود قضاوت کنم. تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم همین دوری گزیدن بود.باید مثل یک ماه اخیر از علیرضا دور میماندم تا دچار احساسات اشتباه نشود.من ....!فقط لیلای محمد رضا بودم و باقی میماندم ، پس دل بستن به من اشتباه بود.
_خانم حسینی شما موافقید؟
با صدای علیرضا فهمیدم خیره به او در فکر فرو رفته ام. با خجالت نگاهم را گرفتم و بدون اینکه بدانم در چه موردی صحبت میکردند آهسته تایید کردم
_بله
_خوب دوستان برای امروز کافیه.موفق باشید.
با اتمام جلسه و خداحافظی بقیه من هم از جا بلند شدم.
_خسته نباشید.اگه با من کاری ندارید من زودتر با آژانس برگردم خونه
_صبر کن میرسونمت
با پیشنهاد علیرضا ناخواسته به الهه نگاه کردم.به ظاهر مشغول جمع کردن وسایلش از روی میز بود اما حواسش به ما بود.
_ممنون این جوری راحت ترم
_گفتم میرسونمت مثل بچه خوب بگو چشم.خیلی وقته حاج خانوم ندیدم
«خدایا ...!این باز پسر خاله شد،
حالا اینو کجای دلم بذارم؟»
_پس خواهش میکنم سریع تر، فردا امتحان دارم
هر چند که میدانستم که از تمام برنامه های کلاسی من اطلاع دارد.
با اینکه در این مدت به اصطلاح با من قهر بود هم دست ازپیگیری وضعیت تحصیلی من برنداشته بود. نمیدانم چرادر عمق وجودم احساس میکردم تمام کارهای علیرضا برادرانه و بی غرض است.تا به حال رفتار ناشایستی هم از اوندیده بودم و همین باعث میشد احساس بدی نسبت به او نداشته باشم . اما با الهه چه میکردم؟ چگونه به او ثابت میکردم علیرضا فقط میخواهد کارهایی که بابا حاجی در حق او ومادرش کرده بود را جبران کند!
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۷۶
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
فردا امتحان زبان داشتم. تنها درسی که از آن بیزار بودم و نقطه ضعف تحصیلم محسوب میشد و باعث میشد علیرضا هی به جانم نق بزند و سرزنشم کند که با وجود معلم خصوصی چرا باز نمره کم می آورم!
تمام دروس دیگر را دوست داشتم و نمره کامل میگرفتم ولی زبان انگلیسی کابوس امتحانات پایان ترمم شده بود.
_لیلاااا
کلافه به موهایم چنگ زدم و با کنار گذاشتن کتاب زبان به ندای خاله جواب دادم
_بله خاله!
_گوشیتو سالن جاگذاشتی خودشو کشت از بس زنگ خورد.
حتما علیرضا بود.این روزهاکسی جز او و الهه به من زنگ نمیزد.اما لحظه ای با فکر اینکه شاید خبری از محمد رضا شده باشد ،سریع از تخت بهم ریخته ام پایین آمدم و تقریبا سمت سالن دویدم.
باگرفتن گوشی از روی عسلی و دیدن شماره ناشناس یاد پیام چند شب قبل از همین شماره افتادم.نگاهی به خاله که در حال شانه زدن موهای خانجون بود انداختم و درحالی که گوشی در دستم میلرزید به اتاقم بازگشتم.
بین قطع کردن و جواب دادن مانده بودم که تماس قطع شد.به ساعت نگاه کردم .پنج بعد از ظهر بود.کنجکاو بودم و میخواستم بدانم چه کسی پشت خط بود اما دیگر تماس قطع شده بود.با گذاشتن گوشی روی پاتختی خواستم از اتاق خارج شوم که دوباره گوشی زنگ خورد.
اینبار دل را به دریا زدم و تماس را وصل کردم
_الو
سکوت آن سوی خط باعث شد دوباره حرفم را تکرار کنم
_الو بفرمایید
_سلام
هیچ گاه صدایش فراموشم نمیشد. چون از نزدیکترین فاصله شنیده بودمش.
_فکر میکردم دیگه دست از سر من برداشتی؟
آهی ضعیف به گوشم رسید و بعد از آن صدای غمگینش...
_تو خیلی بی رحمی لیلا...
_الان قطع میکنم.دیگم به من...
_صبر کن کار مهمی دارم
مکثی کرد و ادامه داد
_حتی فکرشم نمیکردم یه روز با دستای خودم بخوام توروتقدیم رقیبم کنم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۷۷
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_مثل همیشه از حرفهای شما سر در نمیارم.آقا فرهاد....دیگه به من زنگ نزن
_حتی اگه از محمد رضا خبر داشته باشم؟
تکان خوردن قلبم را با شنیدن نام محمد رضا احساس کردم.به سختی زبانم را در دهان چرخاندم تا حرف بزنم
_از...اینکه منو ...آزار بدی چی گیرت میاد؟
_من هرگز نخواستم تو روآزار بدم و اذیت کنم. این توبودی که با نادیده گرفتن من منو عذاب دادی و میدی....میدونم رسیدن من به تو محاله، امادوست دارم تورو به عشقت، به کسی که تا آخر پاش وایسادی و بهش وفادار بودی برسونم....یه سرنخایی پیدا کردم که محمد رضا زندس،ولی جاشو هنوز پیدا نکردم
گوشهایم داغ شد و انگارسرم روی گردنم سنگینی میکرد.
_دررروغ مـیـ..گی....چطور...بهت اعتماد کنم؟
_بهت حق میدم با بلاهایی که سرت آوردم بهم اعتماد نکنی،ولی ازت میخوام این یه بار بهم اعتماد کنی.محمد رضارو برات پیدا میکنم.
_کجاس؟
_فقط میدونم ایرانه،ولی هنوز نمیدونم کجا....چون خودم ایران نیستم ممکنه پیدا کردنش طول بکشه،اما تمام سعیمو میکنم.
_اگه دروغ گفته باشی هیچ وقت نمیبخشمت....ولی اگه محمد رضا رو برام پیدا کنی.... تا آخر عمر مدیونت میشم.
_منم همینو میخوام.میخوام هیچ وقت از یادت نرم و هربار احساس خوشبختی کردی منو به یاد بیاری....منتظر تماسم باش.
با صدای بوق و پایان تماس، پاهایم سست شد و بازانو به زمین افتادم
یعنی ممکن بود محمدرضای من همین روزها بازگردد!....انتظارم به پایان میرسید و دوباره آن صورت خوش سیما و مهربانش را میدیدم؟!
این واژه های مغزم بود که دلم را به تلاطم میانداخت و بی تابم میکرد. سمت چپ سینه ام را که به طغیان افتاده بود چنگ زدم و به همان حالت روی زمین مچاله شدم.
«خدایا کمک کن دروغ نباشه،دیگه قلبم نمیکشه....محمدرضای منو بهم برگردون»
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
Haamim-Eshghe-Ghadimi-320.mp3
10.67M
فرهــــــــــــــــــاد......💞
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخبرمولایمن
مرحبااےپیڪِمشتاقان،بدهپیغامِ
دوست
تاڪنمجانازسرِرغبت،فِداےنامِ
دوست
"حافظ شیرازی"
🏝سلام بر عزیزترینی که
غریبترین است...
سلام بر مهربانترینی که
تنهاترین است...
سلام بر صبورترینی که
محزونترین است...
سلامی از ما که
بیقرار و چشم بهراهیم
به شما که امید و پناه و
قرار ما هستید...🏝
⚘اُشْهِدُکَ یا مَوْلاىَ اَ نّى اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللَّهُ وَحْدَهُ لا
گواه گیرم تو را اى مولا و سرور من که من گواهى دهم به این که معبودى نیست جز خداى یگانه(آلیاسین)⚘
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۷۸
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
روزگار عجیبی ست.....
فکرش را نمیکردم روزی فرا رسد که دائم گوشی ام را چک کنم، تا یک تماس، یا یک پیام از فرهاد داشته باشم.
شاید فرهاد میخواست اینگونه انتقام بگیرد. اما مگر این دل فریبکار آرام میگرفت!
باید با کسی حرف میزدم و در این مورد صحبت میکردم.چه کسی بهتر از ارغوان؟....نتوانستم بگویم فرهاد این خبر را به من داده و گفته بودم یک ناشناس این خبر را به من رسانده و قرار بود به خاطر جنجالی که در قلبم به پا شده بود برای اولین بار به خانه ام بیاید.
دلم برای قلب شکسته اش به درد می آمد و کاری نمیتوانستم انجام دهم. خاله هم از آمدن ارغوان خوشحال بود و از صبح تدارک پذیرایی دیده بود.
خانجون لحظه ای یادش می آمد و باز فراموش می کرد.
_لیلا ....میگم ارغوان عاشق هله هوله و این اتاشغالا که بچه های الان میخورنه.... حواست به خانجون هست من یه سر برم تا سوپری و برگردم؟
لبخندی به احساس مادرانه اش زدم. خوشبحال ارغوان....هیچ کس جای مادر را پر نمیکند و نخواهد کرد.هر چند اشتباهاتی داشته باشد.
_برو خاله خیالت راحت
_الهی هر چی از خدا میخوای بهت بده...من که برات تاحالا کاری نکردم.ولی دعایی که میکنم از عمق دلمه....خیر ببینی دخترم
نزدیک شدو با چشم هایی که اشک و شرمندگی در آن موج میزد در آغوشم کشید.
_این چه حرفیه خاله !...شما جای مادرمی، هرکار کردم برای مادرم کردم.
_خودتم خوب میدونی من برات مادری نکردم که میگی جای مادرمی....ولی تو چکار کردی؟
مادرمو پیدا کردی و ازش پرستاری کردی، در حالی که من و مهران رهاش کردیم.مهران اون همه دارایی ازت بالا کشید و به باد داد، ولی با وثیقه آزادش کردی.
عطاهم که ترکیه درد سر افتاده بود خلاصش کردی.منو که بارها بهت سیلی زدم و تحقیرت کردم و با برادرم همدست شدم و آوارت کردم پناه دادی.... ماه به ماه بدون اینکه بفهمم حسابمو شارژ میکنی تا دست خالی پیش بچه هام نرم.... نمیدونم پاداش کار خیر بابا حاجی و خانجون بود یا نه اما،تو یه فرشته هستی که خدا وارد خانواده ماکرد....حالا میفهمم چرا معجزه وار حق به حق دار رسید و تو به دارایی که مال تو بود و میخواستیم ازت بگیریم رسیدی.
من لایق این همه محبت نیستم لیلا...ازته دل منو میبخشی؟
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۷۹
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_خوش اومدی دخترم، سینا و خواهرات خوبن؟
_خوبن مامان.... تو خوبی؟
_خدا رو شکر، اینجا انگار خونه خودمه, خدا لیلا رو برای ما نگه داره که هم حواسش به منه هم به خانجون
ارغوان نگاه قدر دانی به من انداخت و لیوان چایی اش را برداشت و بین دستهایش نگه داشت
_خودت چکار میکنی؟درس ومشقو که ول کردی،کاش امسال کنکور میدادی
_ول کن مامان!با سه تا بچه شلوغ کنکورم کجا بود؟الانم رفتن خونه عمه که من اومدم اینجا
خاله آهی کشید و با کمی مکث گفت
_بابات با اون زنه چکار کرد؟
_هیچی،باهم عقد کردن، برای همین بابا یه پاش اینجاس یه پاش اصفهان پیش سوگلیش،توکه نباید برات فرقی داشته باشه، تو که بابامو دوست نداشتی؟پس چرا درباره بابا سوال میکنی؟
تلخی صحبت ارغوان باعث شد خاله سرش را پایین بگیرد و با دستهایش بازی کند.
_هنوزم میگم باباتو دوست نداشتم و ندارم. ولی من هنوز زنشم،بیست سال باهاش زندگی کردم. با نداری هاش و خسیس بازیاش ساختم.هنوز تکلیف من معلوم نشده رفت زن گرفت. دلم به حال عمری که از دست دادم میسوزه.به جوونی که به پای یه مرد عوضی گذاشتم.فکر کردی از کجا وضع بابات خوب شد؟
نمیخوام بابات پیشت خراب بشه، فقط اینو بگم، با اینکه دوسش نداشتم همیشه بهش وفادار بودم و با تمام توانم براش همسری کردم.ولی اون بهم خیانت کرد. نه یک بار، چند بار شاهد خیانتش بودم و دم نزدم.دیگه داشت حالم از خودم و ماله کشیدن روی یه زندگی پوشالی بهم میخورد.مگه من چی کم داشتم؟
اشک هایش را که روی گونه اش سرازیر شده بود با کف دست پاک کرد و ادامه داد
_سال به سال برای من لباس نمیخرید، اونوقت فاکتورهای خریدش برای زنای دیگه میومد پشت در من
_خاله....گریه نکن دیگه، مرورگذشته فقط آزارت میده
نگاهش مهربان شد و با لبخند جواب داد
_برعکس قیافت اخلاقت خیلی شبیه پریساس،با اینکه محلش نمیذاشتم همیشه هرجا به کمک احتیاج داشتم اولین نفر میرسید.همیشه سنگ صبورم بود. حتی از راه دور ، ولی من قدرشو ندونستم.چون فکر میکردم اگه پریسا به بابام درباره معتاد بودن سامان چیزی نمیگفت شاید با عشقی که بینمون بود میتونستم ترکش بدم و خوشبخت بشیم.ولی حالا که فکر میکنم با سابقه ای که سامان داشت وآخر و عاقبتش که توی یه دعوا کشته شد من با اونم خوشبخت نمی شدم.
فقط این همه سال خودمو گول زدم و دنبال مقصر بودم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
🖇🖇🖇🖇🖇🖇🖇🖇🖇 دوستانی مرتب پیام میدن که خشت ها برای ما نامرتبه عزیزان شما یا حافظه گوشیتون پره یا ایت
سلام دوستان گلم لطفا به این پیام که سنجاق شده توجه کنید. 👆👆
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
گرچه از هر دو جهان هیچ نشد حاصل ما
غم نباشد، چو بود مهر تو اندر دل ما
(امامخمینیره)
🏝سپیده،
همان جذبهی نگاه نافذ
و مهربان شماست که
زمین را روشن میکند
و خورشید،
انگشتانهای از نور بی بدیل حضورتان
که جهان را جان میبخشد ...
... و من هرصبح
به امید پرواز
در آسمان یاد شماست که
بال میگشایم
و در هوای نام شماست
که چشم میگشایم ...
... من به امید دیدار شماست
که زندهام ...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۸۰
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_لباس فرم مدرسه ام را که تازه اتو زده بودم از روی تخت برداشتم و سر جایش آوایزان کردم.
_ببخشید اینجا بهم ریختس، روزای جمعه معمولا اتاقو مرتب میکنم ولی امروز نشد.
ارغوان نگاهش دورتا دور اتاق چرخید و سمت صندلی راک کنار تختم رفت. روی آن نشست و آرام خودش را تاب داد
_چه اتاق قشنگی داری!...همه وسایلاشو تازه خریدی؟
_آره.... همون روزای اول علیرضا کل وسایل اتاقو سفارش داد آوردن، از بعضیاش مثل رنگ تخت خواب و کمد ازم نظر خواست ولی بقیشو با سلیقه خودش خرید.راستش اصلا حوصله خرید و این کارا رو نداشتم.
_خیلی خوش سلیقس....این کمد طبقاتی رو باز لوازم بهداشتی،کمد ایستاده پایه نقره ای، رنگ دیوارا و کف اتاق...همه خیلی باهم همخونی داره
_راستش نمیدونم چرا هیچ قشنگی به چشمم نمیاد.
_دیگه از اون ناشناس خبری نشد؟
_نه
_خوب با همون شماره ای که بهت زنگ زد تماس بگیر
_گرفتم....خاموشه
_من که بهت گفتم حتما یکی خواسته اذیتت کنه.این همه مافوقاش دنبالش گشتن ناامید شدن، بعد اون از کجا فهمیده محمد رضا زندس؟
با حرف ارغوان دلم پایین ریخت
_ارغوان....!معلومه که محمد رضا زندس. تا حالا کسی نگفته اون شهید شده، فقط نمیدونن کجاس....این مردِ هم گفت زندس ولی هنوز پیداش نکرده
_بعد تو ازش نپرسیدی تو کی هستی ، چکاره ای از کجا منو میشناسی؟
_خوب ....خوب مگه مهمه....همین که ازش یه خبری داشت کافیه.چکار به خودش دارم
دم کوتاهی گرفت و متاسف سرش را به اطراف تکان داد
_میگم عاشقی عقلتو از کار انداخته قبول نمیکنی.آخه چرا باید به کسی که نمیشناسی اعتماد کنی؟شاید قصد و غرضی داشته باشن و بخوان از سادگیت سو استفاده کنن!
از حرفهای ارغوان که بوی ناامیدی میداد اعصابم بهم میریخت.دوست داشتم همراهی ام کند ولی با صحبت هایش ته دلم خالی می شد.از اینکه او را دعوت کرده بودم پشیمان شدم.
چرا کسی حال مرا نمی فهمید!
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۸۱
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_ول کن ارغوان، حوصله داری؟همینجوری عادت کردم
_ موهای توئه ولی اعصاب من خورد میشه اینجور شلخته جمعش کردی
کلافه پفی کشیدم و پشت به ارغوان نشستم تا موهایم را ببافد. شانه را برداشت ومثل همیشه آرام میان موهایم کشید.با اینکه آمدن ارغوان جوشش دلم را آرام نکرده بود،اما خوشحال بودم امشب پیش ما می ماند.
_تو که اینقدر عاشق موهای بلندی چرا نمیذاری موهای خودت بلند بشه؟
با سکوت ارغوان کمی سمتش متمایل شدم. انگار در فکر و خیال غرق شده بود و با حسرت به موهای من نگاه میکرد.
_ارغوااان!با توام
_چی...!
_حواست کجاس؟میگم تو که اینقدر عاشق موهای بلندی چرا نمیذاری موهای خودت بلند بشه؟
آه کوتاهی از سینه اش بیرون داد و با جمع کردن موهایم به یک طرف شانه ام از روی تخت بلند شد و کنار پنجره ایستاد.
_پس چی شد!پشیمون شدی موهامو ببافی؟
_به فرهاد حق میدم نتونه فراموشت کنه،وقتی این موهای بلند و طلایی منو به وجد میاره، فکر کن با یه مرد چکار میکنه؟
با تعجب به ارغوان نگاه کردم و از روی تخت بلند شدم و کنارش ایستادم
_نمیفهمم...درباره چی حرف میزنی؟
نگاهش را از فضای سرد بیرون گرفت و به چشم هایم خیره شد.
_میگفت آرزومه یه بار دیگه عطر موهاش ،آبشار طلایی و بلندش رو ببینم.داشت تلفنی به خواهرش میگفت.من همه چیزو میدونم لیلا...حتما توام تا الان فهمیدی. فرهاد بهم اعتراف کرده بود که خلافکاره، مثل اینکه از اونور اسلحه و مهمات می یاره و این طرف به هرکسی که خریدارش باشه میفروشه.گفت اتفاقی تو رو تو چه وضعیتی دیده و کاری کرده راحت بتونی با محمد رضا فرار کنی.چون فکر میکرد من دوسش ندارم اعتراف کرد چقدر دوست داره.
مکثی کرد و ادامه داد
_اون ناشناسم که از محمد رضا بهت خبر داد....فرهاد بود مگه نه؟
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼