eitaa logo
مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
10.9هزار دنبال‌کننده
154 عکس
4 ویدیو
0 فایل
💥بسم الله الرحمن الرحیم💥 سوالی دارید👈 @Zohorsabz کانال رسمی رمانهای بانو نیلوفر(خانم موسوی) کپی محتوا✅کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد ناشناس👈 https://gkite.ir/es/9649183 تبلیغات 👈 @tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر باورم نمی‌شد خانجون را هم کنار بابا حاجی به خاک سپردیم. انگار همین دیروز بود داغدار و خسته به خانه شان آمده بودم.چشم‌های مهربان خانجون و آغوش گرمی که همیشه برایم باز بود هرگز فراموشم نمی‌شد. _لیلا جان تو خیلی خسته شدی. برو یکم استراحت کن. منو ارغوان بقیه وسایلا رو جمع می‌کنیم. به خاله که مشغول جمع کردن دیس های خرما و حلوا بود نگاه کردم.امروز مراسم هفت خانجون تمام شد.این چند روز خانه به شدت شلوغ شده بود.انگار اکثر فامیل برای کنجکاوی و دیدن من آمده بودند.دختری که یک شبه صاحب ثروتی که همه خیال میکردند برای بابا حاجی بوده شده بود.بعضی با کنجکاوی، بعضی با حسرت و افرادی هم با حسادت نگاهم میکردند. خیلی ها هم سراغ محمد رضا را گرفتند و تقاضای ملاقات داشتند که اجازه ندادم.نمیخواستم کسی همسر قهرمانم را در آن وضعیت ببیند. _نه خاله خسته نیستم.یه سر به محمدرضا می‌زنم برمی‌گردم کمکتون می‌کنم. _راستی....دایی مهرانتو دیدی؟ با تعجب به خاله نگاه کردم _مگه دایی مهرانم اومده بود؟ _مراسم مادرش بود چرا نیاد؟هرچند اصلاً روی اومدن و نگاه کردن به صورت تو رو نداشت. خدا رو شکر کسی از ماجرای سالمندان مامان خبر دار نشده بود و فکر میکردند بعد بابا حاجی پیش تو بوده.ولی خدا که می‌دونه.مهرانم پشیمونه و وضعیت الانشو که خیلی خرابه مجازات همون کارش می‌دونه. _من که خیلی وقته بخشیدمش...فکر میکنم خانجونم با دل مهربونی که داشت حتما دایی رو بخشیده، ولی ای کاش یه بار می اومد دیدنش.گاهی که حالش خوب بود اسمشو صدا میزد. خاله سری به تاسف تکان داد و با برداشتن دیس ها به آشپزخانه رفت.کاش ما آدم ها می‌دانستیم چقدر زود دیر میشود. دایی عطا قرار بود فردا به اصفهان بازگردد و با اجاره دادن خانه و مغازه اش پیش من و محمد رضا باز میگشت.علیرضا معاونت یکی از کارخانه های تهران را به دایی سپرده بود . هنوز به دایی مهران اعتماد نداشتم و یقین داشتم علیرضا هم هرگز قبول نمی‌کرد ،وگرنه این پیشنهاد را به دایی مهران هم میدادم تا از مشکلات اقتصادی خلاص شود. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝با هر صبح بارقه‌ای از نور، طلوع خورشید مهربانی را نوید می‌دهد، ومن دلگرم به بودن‌تان حضرت پدر! برای شروعی زیبا سلام می‌کنم!🏝 ⚘الْمُؤَمَّلِ لِلنَّجَاةِ، الْمُرْتَجَى لِلشَّفَاعَةِ، الْمُفَوَّضِ إِلَيْهِ دِينُ اللَّهِ همان كه از او آرزوي نجات برند، و اميد شفاعت از او دارند، آن كه دين خدا به او واگذار گشته⚘ 📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _نمیخوای با خالت بری مسافرت؟گفت بگم ارغوانم میاد.چند ماهه از کنار محمد رضا جم نخوردی.من مراقبش هستم با خیال راحت برو کیش، آب و هوات عوض میشه لباس های خشک شده را که از ایوان جمع کرده بودم روی مبل گذاشتم و میز اتو را باز کردم _نه دایی....من حالم خوبه، تازه باید تست کنکور بزنم اتو را به برق زدم و شروع کردم به اتوی لباس ها _نمی تونم مجبورت کنم.چون فکر میکنم مسافرتم بری فکرت اینجا میمونه.من فردا نزدیک ظهر از دبی میام.به کبری خانم گفتم شب بیاد پیشت بخوابه. _برین به سلامت، مواظب خودتون باشید. دایی رفت و یکی یکی لباس ها را اتو زدم و فقط یک پیراهن مانده بود که برق ها قطع شد. برای چنین شرایطی برق اضطراری وصل کرده بودیم تا برای محمد رضا مشکلی پیش نیاید .اما باز نگران به سمت اتاق محمد رضا دویدم. با دیدن تاریکی اتاق محمد رضا وحشت تمام وجودم را گرفت.برق اضطراری کار نکرده بود و ونتیلاتور خاموش بود خودم را با عجله برای پیدا کردن چراغ قوه و آمبوبگ(دستگاه حاوی کیسه تنفس مصنوعی دستی) ،به کشوی گوشه اتاق رساندم و هراسان مشغول گشتن شدم _لعنتی کجا گذاشتمت؟.....عزیزم دَووم بیار دستهایم میلرزید و با نیافتن دستگاه گریه ام گرفته بود.کشوی آخر راهم زیر و رو کردم تا بلاخره پیدایش کردم.سریع خودم را به محمد رضا رساندم و طبق آموزشی که دیده بودم با احتیاط لوله دستگاه ونتیلاتور را از دهانش خارج کردم. ماسک آمبوبگ را جلوی دهانش گرفتم وشروع کردم به دادن تنفس مصنوعی به صورت دستی....نمیدانستم کی برق وصل خواهد شد اما تا آمدن برق باید به کارم ادامه میدادم. نگاهم روی نفس های منظم محمد رضا بود و از فکر اینکه اگر نبودم و دیر می‌رسیدم، ممکن بود اتفاق بدی برایش رخ دهد قلبم به دهانم می آمد.بارها این اتفاق افتاده بود و چون هر دفعه پیش محمد رضا بودم برایش مشکلی پیش نیامده بود. «هی میگن برو مسافرت استراحت کن.....بیا ، اگه من نبودم کی اینجا بود به داد محمد رضا برسه؟» در حال سرزنش دیگران بودم که لحظه ای در تاریکی احساس کردم انگشت اشاره محمد رضا تکان خورد. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _آقای دکتر، یعنی الان محمد رضا از کما در اومده؟ _الان هیچی مشخص نیست ، شاید به خاطر حرکات ماهیچه ای یا واکنش غیر ارادی بدنش باشه.شما گفتین چند بار انگشت اشاره اش رو تکون داد؟ _اول فکر کردم اشتباه دیدم ولی وقتی برقا وصل شد،چند بار دیگه با فاصله زمانی انگشتش رو تکون داد.مطمئنم یه پلکشم تکون خورد. به محض تکان خوردن انگشت محمد رضا سریع با پزشک مخصوصش تماس گرفتم و خواستم به دیدنش بیاید.با هیجانی که به قلبم وارد شده بود احساس میکردم باید خودم هم تحت معاینه قرار بگیرم. _بسیار خوب.خونسردیتون رو‌حفظ کنید.همین طور مراقبش باشین و دارو هاش رو مرتب مثل هر روز بهش بدین. در حالی که وسایلش را جمع میکرد با شیطنت ادامه داد _البته با پرستاری که این آقا دارن ، بعید می‌دونم زیاد تو این حالت بمونن اهمیتی به نطق آخر دکتر ندادم و با ذوق و خوشحالی به صورت محمد رضا چشم دوختم. _حالا نمی‌خواد بس بشینید بالا سرش ، مثل گذشته عادی باشین.هیجان شما و اضطرابی که دارین روی بیمار هم تاثیر میذاره، به خصوص اگه رابطه قوی بینتون بوده باشه کیفش را برداشت و آماده رفتن شد _من به این مسئله خوشبینم.انسان موجود عجیبیه اما...همه انسان ها در هر حالتی میتونن محبت و دوست داشتن رو احساس کنند.این تو رفتار شما موج میزنه و درصد بهبودی مریض رو بالا می‌بره....با اجازه نفهمیدم چگونه دکتر را بدرقه کردم و دوباره به اتاق محمد رضا برگشتم. دستهایش را گرفتم و به قلبم نزدیک کردم _قلبم از هیجان میخواد بزنه بیرون،نمیدونی چقدر خوشحالم.محمد رضا!....اگه صدامو میشنوی دوباره انگشتت رو تکون بده تا آروم بشم.نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم.مطمئنم انگشتت تکون خورد.میشه به خاطر من یه بار دیگه.... با باز شدن ناگهانی چشم های محمد رضا شوکه ساکت شدم .بعد از چند ثانیه ناخواسته بلند شدم و صورتم را نزدیک صورتش بردم.درست می‌دیدم! چشم هایش باز شده بود وخیره نگاهم میکرد. رنگ چشم هایش رابعد از مدتها می‌دیدم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝دلم هوایت را که می‌کند آل یاسین زمزمه می‌کنم سطر سطرش، عطر تو را می‌دهد... سلام آخرین بازمانده‌ی خاندان عصمت🏝 ⚘الْمُنْتَجَبِ فِي الْمِيثَاقِ، الْمُصْطَفَى فِي الظِّلالِ، الْمُطَهَّرِ مِنْ كُلِّ آفَةٍ، الْبَرِي ءِ مِنْ كُلِّ عَيْبٍ آن برگزيده خدا در عالم الست، انتخاب شده او در عالم ظلال، پاكيزه از هر فساد، بري از هر عيب⚘ 📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _محمد رضا!....عزیزم منو میبینی؟ انگار که نور چشم هایش را بزند فوری آنها را بست.از خوشحالی میخواستم فریاد بزنم و همه شهر را با خبر کنم. با عجله سمت پریز برق رفتم و خاموشش کردم. فضای اتاق تنهابا نور کم هالوژن روشن بود.دوباره کنار تختش ایستادم و دستهایش را گرفتم. هنوز چشم هایش بسته بود. بغض خوشحالی به گلویم نشسته بود و صحبت را برایم سخت کرده بود. _محمد رضا!.....صدای منو میشنوی؟منم لیلا دستهایش در دستم هیچ واکنشی نداشت اما من همچنان از ذوق اشک می ریختم. _نمیدونی چقدر منتظر این روز بودم.....نذر کرده بودم اگه بهوش بیای....دوباره باهم بریم پا بوس امام رضا وایندفه بیشتر بمونیم. چند نفرهم که تا حالا نرفتن هزینه زیارتشون رو بدم تا برن زیارت....از اونجام تذکره کربلامون رو بگیریم و زیارت امام حسینم بریم. این آرزو و رویامه محمد رضا.....حالا که بهوش اومدی، می‌دونم بقیشم حل میشه انگشت هایش میان دستانم تکان خورد وباعث شد هیجانم بیشتر شود. _باید دوباره به دکتر زنگ بزنم.بگم به هوش اومدی.شاید دیگه لازم نباشه با دستگاه نفس بکشی....به دایی و خاله هم باید زنگ بزنم. دوست دارم همه خبر دار بشن تو دیگه خواب نیستی....به من نگاه کردی.خودم دیدم. چشم هایش دوباره باز شد.سرش ثابت بود و تکانش نمی‌داد اما چشم هایش به اطراف می‌چرخید. بی اختیار بوسه ای از گونه اش گرفتم و مشغول نوازش صورتش شدم. _قربون اون چشمات برم.دلم برای نگاهت تنگ شده بود.کاش بتونی حرف بزنی تا صداتم بشنوم.کاش دوباره اسمم رو صدا بزنی ....یا اصلا بهم بگی حاج خانم...باور کن دیگه غر نمیزنم....منم از لجم بهت نمی‌گم حاج آقا فقط به اسم صدات میزنم.بهت قول میدم عزیزم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
سلام گلا اینجا ناشناس میتونید با ما در ارتباط باشید https://gkite.ir/es/9649183 سوال های پر تکرار و مهم رو‌تو این کانال میذارم دوست داشتین عضو بشین 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3944874989C77bc601ee4
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _خدایا شکرت...عمه قربونت بره، برام رویا شده بود یه دفه دیگه عمه صدام کنی _مــ...منون، خدا....نکـ....نـه نگاهم را از سینی چایی که برای پذیرایی از عمه و ارغوان آورده بودم گرفتم و با عشق به محمد رضا دادم.یک ماه بود به لطف خدا محمد رضا بهوش آمده بود. هنوز نمی‌توانست درست و حسابی صحبت کند وحرکت دست و پایش با کلی فیزیو ترابی باز مشکل داشت.وقتی چشم هایش باز شد فکر کردم دیگر همه چیز تمام شده است،اما تازه سختی های من شروع شده بود. با نگاه اول مرا نشناخت.... گیج و منگ بود و‌مدام بالا می‌آورد.زمانی هم که مرا شناخت بر عکس تصورم خیلی معمولی و بدون احساس بود. جانم به لب رسید تا به این مرحله برسد. اخلاقش زمین تا آسمان فرق کرده بود.احساس میکردم حسِ عاشقانه ای که در قلب من جریان دارد، نصف آن هم در قلب محمد رضا نیست. دکتر می‌گفت این حالت ها طبیعی ست و باید به او زمان دهیم و با روانشناس هم در ارتباط باشد. اما دست خودم نبود که گاهی دلم از سردی محمد رضا می گرفت. _خدا خیرت بده لیلا.....تو این مدت یه لحظه ام محمد رضا رو تنها نذاشتی. خاله نگاهش را از من گرفت و رو به محمد رضا ادامه داد _هر چقدر بگم لیلا برات چقدر زحمت کشیده کم گفتم.همه ما تقریبا ازت ناامید شده بودیم.چه موقعی که مفقود شده بودی، چه وقتی تو اون وضعیت پیدات کردیم.لیلا یه تنه منتظرت بود و پیدات کرد و از جون و دل ازت پرستاری کرد. _بله....شـ.... نیدم...و...ازش، ممــ ...نونم _خاله...!من وظیفمو انجام دادم.میشه دیگه از این حرفا نزنین؟....من هر کاری کردم به خاطر خودم بوده....‌چون بدون محمد رضا نمی‌تونستم. ارغوان دست دراز کرد و از شیرینی هایی که برای پذیرایی آورده بودم یکی برداشت و به شوخی گفت _خوب بابا.....نمی‌دونم این پسر دایی ما چی داره که اینقدر طرفدارشی....خدا شانس بده نگاهم را نامحسوس به محمد رضا دادم که سرش پایین بود وبه دستهایش خیره شده بود. شایدحق داشت.... روزهای سختی را پشت سر گذاشته بود و معلوم نبود چه بلایی سرش آورده بودند و چه چیزهای تلخی را تجربه کرده بود.حالا هم مدت ها طول می‌کشید تا بتواند راه برود و اراده آهنین میخواست. _دکتر نگفت کی می‌تونه راه بره؟ به جای من که از حالت محمد رضا ناراحت شده بودم دایی جواب خاله را داد _اگه مرتب فیزیوترابی بشه و تمرین کنه تا چند وقت دیگه می‌تونه راه بره...مگه نه پسرم؟ محمد رضا که انگار فکرش جای دیگری بود با پرسش دایی سوالی نگاهش کرد. «چرا اینجوری شدی محمد رضا؟بعد از این همه جدایی،بیماری تو و پرستاری من،باز باید صبر کنم تا همون محمد رضای قبل بشی؟....خدایا تو کمکم کن.من طاقت بی مهری محمد رضا رو ندارم» کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
خداچوصورتِ‌اَبروےدلگشاےتوبست گُشادِکارِمن،اندرڪرشمہ‌هاےتوبست زِڪارِمـاودلِ‌غنچہ،صـدگِره‌بگُشود نسیمِ‌گُل،چودل‌اندرپیِ‌هواےتوبست "حافظ‌شیرازے" 🏝وقتی  که درون سینه‌ام آهی نیست وقتی که به جز عشق تو آگاهی نیست آن‌گاه که چون کبوتری دلتنگم .... از سینه من به جمکران راهی نیست🏝
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر صدا ناواضح بود و مجبور شدم بر خلاف میلم نزدیکتر بروم و گوشم را به در بچسبانم. _پس اونا کی بودن؟ _نمیدونم، با این چیزایی که شما گفتین....انگار کلاً منو با یکی دیگه اشتباه گرفتین _چه طور نمیدونی؟تو آموزش دیدی که شناسایی کنی؟طبق اطلاعاتی که از سلطانی و بقیه به دستمون اومده بود شک نداشتیم تو اسیر کومله شدی _نه....منم اول فکر کردم کموله یا گروهک منافقین مارو گرفته اما.... _دخترم!گوش وایسادی؟ ترسیده به پشت سرم نگاه کردم و با دیدن دایی با خجالت از در فاصله گرفتم _آخه هردفه حاج آقا احمدی میاد با محمد رضا حرف بزنه بعدش حالش بد میشه.میخوام بدونم محمد رضا از چی رنج می‌بره؟چرا اینقدر عوض شده؟با من که حرف نمیزنه، گفتم شاید به حاج آقا بگه من بفهمم _بابا جان،این درست نیست.باید خودش بخواد در موردش حرف بزنه.من و تو اگه مسئله رو بفهمیم شاید بدتر اوضاعش رو خراب کنیم .اما مشاور می‌تونه کمکش کنه.خدارو شکر که الان راحت می‌تونه حرف بزنه و مشکل دست و پاشم داره بهبود پیدا میکنه ناراحت از سرزنش دایی و اینکه حال مرا کسی درک نمی‌کرد وارد پذیرایی شدم و روی یکی از مبل ها نشستم. _میدونم رفتار محمد رضا با اون چیزی که قبلاً بود فرق کرده دایی با نزدیک شدن به من کنارم نشست و ادامه داد _محمد رضا دوست داره، اما در حال حاضر دچار یه چالش ذهنیه که به خاطر تجربه ای که داشته و ضربه ای که به سرش خورده نمیتونه با تو یا هرکس دیگه ای ارتباط بگیره. _اما دایی...نزدیک دوماه شده محمد رضا بهوش اومده و حتی یه بارم درست و حسابی به صورتم نگاه نکرده.انگار ازم فراریه..... یه جورایی همش کلافه اس، شبا کابوس میبینه و تا صبح هذیون میگه....چرا هیج سوالی ازم نمیپرسه؟حتی در مورد جایی که هستیم کنجکاوی نمیکنه.بهش محبت میکنم با یه درخواست مثل آب خواستن و چیزای دیگه بحث رو عوض می‌کنه _درست میشه....تو که این همه صبر کردی، چند وقت دیگه ام صبر کن. شاید ذهنش هنوز شرایط رو نپذیرفته. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر به صورت غرق خوابش نگاه کردم.ناهارش را داده بودم و تازه خوابیده بود.آهی کشیدم و با گرفتن نگاهم از محمد رضا، موهایم را از گیره رها کردم و مشغول شانه زدن شدم.دلم گرفته بود.حق من این زندگی نبود.بعد از پدرو مادرم حضور بابا حاجی و خانجون باعث خوشحالیم بود اما باز تنها بودم.محمد رضا که وارد زندگی ام شد، دیگر احساس تنهایی نمیکردم و تمام قلبم لبریز از عشق شد. خانجون و بابا حاجی رفتند.محمد رضا از من جدا افتاد و انگار قلبم از سینه ام کنده شد. حالا که برگشته بود دیگر مثل سابق دوستم نداشت. دوباره تنها شده بودم.اما فرقش با گذشته این بود که جایی در عمق سینه ام، از یک خلا و کمبود می‌سوخت. قطره اشکی بدون اجازه روی گونه ام نشست و فرمان هجوم باقیشان صادر شد.با هر شانه میان امواج طلایی موهایم،دلم بیشتر گریه میخواست. _میشه بیای من برات ببافمشون؟ دست هایم از حرکت ایستاد و با تعجب به محمد رضا که بیدار شده بود نگاه کردم _دلم برای عطر موهات تنگ شده....منو می بخشی لیلا؟ مات مانده بودم و نمی‌دانستم چه بگویم.بعد از هوشیاری اش اولین بار بود اینگونه با من صحبت میکرد. _میدونم شبا بعد از اینکه من می‌خوابم آروم گریه می‌کنی.لیلا من خیلی دوست دارم.بیشتر از اونی که تصور کنی. ولی دست خودم نیست، هر وقت به من نزدیک میشی، نه تنها تو، هرزنی بهم نزدیک بشه..... صدای جیغ و فریاد اون خانم جلو چشمام میاد....از اینکه با التماس و خجالت نگام میکرد و من نمی‌تونستم براش کاری کنم، عذاب میکشم.هیج وقت ازم نپرس چی دیدم.سعی میکنم خوب بشم. از بغض صدایش تازه متوجه خیسی صورتش شدم.از جا بلند شدم و لبه تخت کنارش نشستم.دست هایش را گرفتم و با بالا آمدن نگاه غمگینش،خودم را در آغوشش انداختم. _محمد رضام.....منم دلم برای این نقطه تنگ شده بود.تنگ همینجایی که الان هستم.نمیدونم چی دیدی و نمی‌خوامم بدونم تا به موقش....ولی منم خیلی اذیت شدم.من بهت احتیاج دارم محمد رضا، خودت رو ازم نگیر دستهایش که میلرزید با تردید دورم حلقه شد. سرش را میان موهایم برد وعمیق بویید وگریست.انگار تازه به هم رسیده بودیم که دیگر هیچ کدام میل جدا شدن از هم را نداشتیم و دوست داشتیم در هم حل شویم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝بعضی طعم‌ها فراموش شدنی نیستند، مثل طعم همین صبح‌هایی که به شما سلام می‌کنم. سلام شیرینی روزگارمان سلام صاحب‌الزمان 🏝 ⚘الْمُؤَمَّلِ لِلنَّجَاةِ، الْمُرْتَجَى لِلشَّفَاعَةِ، الْمُفَوَّضِ إِلَيْهِ دِينُ اللَّهِ همان كه از او آرزوي نجات برند، و اميد شفاعت از او دارند، آن كه دين خدا به او واگذار گشته⚘ 📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _مواظب باش،قدمات رو خیلی بلند بر ندار _باشه....می‌خوام خودم تنها برم نگران کنار رفتم تا اولین قدم هایش را خارج از تخت به تنهایی بردارد. خوشبختانه روند بهبودی محمد رضا سریع پیش میرفت و پیشرفت خوبی داشت. هرچند گاهی بدون دلیل عصبی و کلافه می‌شد اماتقریبا همان محمد رضای قبل شده بود. قرار بود بعد از بهبود کامل و حرکت بدون عصایش، یک مراسم کوچک بگیریم و زندگی مشترکمان را آغاز کنیم. چند روز سر اینکه محمد رضا نمیخواست اینجا و درخانه من زندگی کنیم باهم بحث داشتیم و آخر سرهم او برنده شد.میخواست خودش با کمک دایی و پسندازی که داشت یک واحد آپارتمان نقلی بخرد و آنجا زندگی کنیم. با روشن شدن موبایلم و نمایش اسم علیرضا روی صفحه، نگاهی به محمد رضا انداختم که آرام و با موفقیت در حال قدم زدن با عصابود. با اضطراب سمت میز ناهار خوری رفتم و گوشی را از روی آن برداشتم. هنوز درباره علیرضا با محمد رضا صحبت نکرده بودم.چند بار میخواست به ملاقات محمد رضا بیاید و من با بهانه های مختلف نپذیرفته بودم. نمیدانستم محمد رضا با حساسیتی که داشت از دیدن علیرضا چه واکنشی نشان میداد. _اگه کمک نمی‌خوای من برم یه سر به غذام بزنم _نه برو...خسته شدم رو مبل می‌شینم. گوشی مبایل همچنان در دستم می لرزید که وارد آشپز خانه شدم و تماس را وصل کردم. _الو _چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ده بار تا حالا زنگ زدم. _سلام، ببخشید به خاطر سردرد محمد رضا بی صدا گذاشته بودم.کاری داشتین؟ _سلام....میتونی بیای شرکت؟ _شرکت برای چی؟نمیتونم بیام _خیر سرت مدیری....چند ماهه اصلا به کارمندای رده بالا رخ نشون ندادی. بگذریم.....شازده چه طوره؟ _محمد رضا! _بله، هنوز اجازه ملاقات ندارم؟اگه رخصت بدی بیام چند تا برگه مهم رو هم میارم امضا کنی. شما که افتخار نمی‌دی بیای. چاره ای جز دعوتش نداشتم.دیر یا زود علیرضا و محمد رضا باید باهم روبه رو می شدند.شاید هم من بیش از حد نگران حساسیت محمد رضا بودم. «یه فکری ام باید درباره مفرد و خودمونی صحبت کردن علیرضا کنم.مطمئنم محمد رضا خوشش نمیاد» _باشه...پس برای ناهار تشریف بیارید تا با محمد رضا آشناتون کنم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر آنقدر غرق کار خانه و آماده کردن غذا شدم که به کلی فراموش کردم به محمد رضا از آمدن علیرضا بگویم.وقتی زنگ آیفون به صدا در آمد تازه یادم آمد باید به محمد رضا خبر میدادم.از تاخیرم برای باز کردن دَرصدای محمد رضا که روی مبل سالن دراز کشیده بود بلندشد _لیلا....زنگ درِ، ببین شاید بابا اومده لب گزیدم و به خاطر فراموشی ام ضربه ای آرام به کله ام کوبیدم و از آشپزخانه وارد سالن شدم. _ببخشید..... درگیر کارای خونه شدم یادم رفت بهت بگم، شاید وکیلم اومده باشه...زنگ زده بود هم میخواست بیاد ملاقات تو ، هم چندتا برگه میاره من امضا کنم. محمد رضا اخمی کرد و با چشم های ریز شده پرسید _یعنی چی؟دعوت می‌کنی بعد به من تا لحظه آخر نمیگی؟ جلو رفتم و با گرفتن دستش مظلوم گفتم _ببخشید دیگه....باور کن یادم رفت چشم غره ای برایم رفت و عصایش را که کنارش بود برداشت. _فعلا کمک کن بلند شم....بعداً با هم صحبت میکنیم. دستی که هنوز میان دستانم بود را محکم گرفتم و کمی سمت خودم کشیدم تا بلند شود.به حالت نشسته که در آمد دستش را رها کردم. _برو‌زودتر درو باز کن،انگار خیلی عجله داره چشمی گفتم و با پوشیدن چادر رنگی پشت آیفون تصویری ایستادم و با دیدن علیرضا شاسی آیفون را زدم. _سلام ، بفرمایید دوباره کنار محمد رضا برگشتم و پرسیدم _اشکال داره برم تا در سالن راهنماییش کنم؟ _نه من خودم اینجا هستم دیگه _باشه قدم هایم را سمت درِ سالن برداشتم و به این فکر میکردم چگونه به علیرضا بگویم مراقب صحبتش با من در مقابل همسرم باشد.محمد رضا که علیرضا و شخصیت برادر گونه اش را نمی‌شناخت،ممکن بود از او ناراحت شود. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
نازم‌آن‌دلبرِپُرشورڪہ‌باصَهبایش پرده‌بردارِرُخِ‌عابدومعبـودنمـود قدرتِ‌دوست‌نگرکَزنِگهےازسرِلطف ساجدِخاکِ‌درِمیڪده‌مسجودنمود "امام‌خمینےره" 🏝در این روزها، کوچه به کوچه دنبال تو مى‌گردم تا شاید نشانى از روى ماهت بجویم غافل از آن که همه جا، عطر تو را دارد؛ اما تو نیستى نه این که نباشى، نه.... تو مانند آن شیشه‌ى عطرى هستى که دَرَش باز است و وقتى این طرف و آن طرف مى‌کِشانى‌اش، رایحه‌اش، همه جا را بَر مى‌دارد و به مشام هر رهگذرى مى‌خورد. جانم به قربانت مولا جان🏝
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _خوشوقتم جناب. علیرضا کامرانی هستم وکیل خانم حسینی همزمان با این حرف علیرضا دستش را سمت محمد رضا دراز کرد و باهم دست دادند _ممنون..... خیلی خوش اومدین از نگاه متعجب محمد رضا میشد فهمید که انتظار وکیل جوانی مثل علیرضا را نداشت. با تعارف محمد رضا روبه روی هم نشستند و علیرضا با نیم نگاهی به من ادامه داد _ البته نمیدونم بهتون گفتن یانه،بنده به جز وکیل خانم حسینی فامیل مادرشونم هستم. محمد رضا نگاه معنی داری به من انداخت که فهمیدم حسابی از من دلخور شده و باید بعداً جواب پس بدهم _از آشناییتون خوشحال شدم. شانس آورده بودم که حداقل جلوی محمد رضا رعایت میکرد و خانم حسینی صدایم می‌زد.به قصد چیدن میز ناهار و دور شدن از نگاه سنگین محمد رضا از جایم بلند شدم. _بفرمایید میوه، من الان برمیگردم _ممنون ، زیاد مزاحم نمیشم. _خواهش میکنم این چه حرفیه؟ محمد رضا بین مکالمه من و علیرضا گلویی صاف کرد و رو به من گفت _شما برو میز ناهار رو آماده کن، من خودم ازشون پذیرایی میکنم مضطرب باشه ای گفتم و سمت آشپزخانه حرکت کردم.کتری را پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم تا قبل از ناهار چایی هم ببرم.تا آب کتری به جوش بیاید مشغول آماده کردن میز ناهار شدم.در حین بردن بشقاب ها و وسایل سر میز، نگاهم کنجکاو به آنها می افتاد وبه خاطر بزرگی سالن چیزی از صحبتشان نمی‌فهمیدم. کارم که تمام شد با سینی چای نزدیکشان شدم _بفرمایید سینی را مقابل علیرضا گرفتم که با تشکر یکی از فنجان ها را برداشت. سمت محمد رضا رفتم که با اخم،به جای گرفتن فنجان چای سینی را از دستم گرفت و روی میز مقابلش گذاشت. نمی‌دانستم چرا محمد رضا تا این حد از دستم عصبانی شده بود و می ترسیدم حرفی بزند و آبرویم جلوی علیرضا برود. از این فکر بغضی ناخوانده بر گلویم نشست که به سختی توانستم آن را فرو برم.ناراحت با فاصله کنار محمد رضا نشستم و سرم را پایین انداختم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر ‌اشکهایم را پاک کردم و بی میل شروع به شستن ظرفها کردم.چندین بار درذهنم مهمانی امروز و مکالمه بینمان را مرور کردم و علت عصبانیت محمد رضا را نفهمیدم.بیچاره علیرضا با اخم و تخم محمد رضا به زور یک لقمه از گلویش پایین رفت و به بهانه کار، بدون اینکه برگه ای بدهد تا امضا کنم خداحافظی کرد و رفت.با روحیه رک و بدون رو دروایسی که علیرضا داشت، ممنونش شدم که احترام محمد رضا را حفظ کرده بود. _شما باعث افتخار این مملکت هستین و اَمسال من مدیون شما هستیم.امیدوارم هر چه زودتر سلامتی کاملتون رو به دست بیارین. محمد رضا نگاهش را از بشقاب میوه اش گرفت و مختصر پاسخ داد _ شما لطف دارید.وظیفمو انجام دادم. _من حدود ده ساله به خواسته حاجی وکالت اموال خانم حسینی رو به عهده دارم.حالا که شما هستین اگه بخواین میتونید مسئولیت همه چیز رو به عهده بگیرید.راستش می‌خوام یکم استراحت کنم. محمد رضا بعد از چند دقیقه سکوت جواب داد _ آقای کامرانی.من یه نظامی ام و کارمو خیلی دوست دارم.به محض بهبودی بر میگردم سر کارم از اینکه میخواست به کار پر از خطرش باز گردد با نگرانی میان صحبتش پریدم _محمد رضا! یعنی چی که میخوای بر گردی سر کار قبلیت!حاج آقا گفت بهت کار اداری میدن _لطفا بذار حرفمو‌بزنم با فرمان قاطع محمد رضا ساکت شدم.با مکثی روی صورتم رو به علیرضا ادامه داد _من از کارهای شرکتی و تجاری سر در نمیارم.اگه بابا حاجی همه مسئولیت رو به شما سپرده حتما به شما اطمینان داشته ،ازتون می‌خوام به کارتون ادامه بدین فقط.....از این به بعد هر کاری مربوط به رضایت و امضای همسرم بود با من هماهنگ کنید. علیرضا که انتظار این پیشنهاد را نداشت، با نگاهی به من دستی به صورتش کشید و با تامل گفت _بسیار خوب، اگه خانم حسینی ام قبول دارن باید یه وکالت تام به شما بدن تا در غیابشون به کارها رسیدگی بشه.فقط شما باید همیشه در دسترس باشید.با این مشکلی ندارید؟ _فعلا که در دسترسم.برای بعدشم یه فکری میکنیم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐