💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۵۵
تولیلای منی
دو روز از آن ماجرا گذشته بود و نه خان جون و باباحاجی فهمیدند من همان شب به خانه بازگشته بودم، نه خاله چیزی به آنها گفته بود.ارغوان چند بار زنگ زده بود و هردفعه به بهانه ای از صحبت کردن با او فرار کرده بودم.دلم عمیق شکسته بود و فعلا آمادگی صحبت با کسی را نداشتم .مگر من جذامی یا خراب بودم که خاله و همسرش دیگر دوست نداشتند ارغوان با من صحبت کند؟
_لیلا....بیا تلفن کارت داره
کلافه با سرعت بیشتری پیاز داخل مای تابه را هم زدم
"حتما بازم ارغوانه....یه ذره باخودش فکر نکرد کارش چقدر زشت بود....میخوای با نامزدت وقت نگذرونی از من مایه نذار که دیوارم ازهمه کوتاه تره"
صدایم را بلند کردم و جواب دادم
_خانجون دستم بنده پیازام میسوزه الان نمیتونم صحبت کنم
_زیر گازو خاموش کن محمد رضا میگه کار فوری داره....درباره اون قضیه میخاد حرف بزنه
دستم از کف گیر شل شد و با عجله زیر گاز را خاموش کرده و نکرده به سمت سالن پاتند کردم...بلاخره زنگ زده بود.
پنهان کردن لبخند و ذوقی که داشتم کار سختی بود. دستی به صورتم کشیدم و مثلا خیلی عادی به خان جون نزدیک شدم
_بله خانجون
خانجون شاکی نگاهم کرد و گفت
_ بچم نیم ساعته منتظره که بیای...اونطرف خط نمیدونم کیه همش میگه زودتر تمومش کن
نگران گوشی را از خانجون گرفتم و با فروبردن آب دهانم آرام لب زدم
_الو
_الو... سلام
_سلام
سکوتی میانمان ایجاد شد و بعد از دقایقی دوباره صدایش درگوشم پیچید
_پریشب یه خواب بد دیدم نگران شدم....شما حالتون خوبه؟
چرا دوست نداشتم با ضمیر جمع خطابم کند؟ پریشب...!معلوم بودخوب نبودم و دلتنگی اش را زار زدم.نگاهی به خانجون که در حال تماشای سریال محبوبش بود انداختم و با شرم جواب دادم
_ممنون ...خوبم
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۵۶
تولیلای منی
_خدا رو شکر...فکر کردم حتما اتفاقی افتاده که تو خواب.....مطمئنید حالتون خوبه؟ اگه اتفاقی افتاده به من بگید...آخه صداتونم به نظر خوب نمیاد
"چه خوب هوای ابری دلم رو فهمیدی پسر دایی"
چه میگفتم؟.... که تمام درد من دوری توست؟ ....وعده ای که به من دادی و بی صبرانه مشتاق آن لحظه هستم!
_نه خوبم....شما....چی....خوبید؟
آزاد شدن نفسش را شنیدم...حتما دوباره به پشت سرش دست کشیده بود.این عادتش را شناخته بودم که وقتی نمیتوانست حرفش را بزند این عمل را انجام میداد.
_معذرت میخام....قول داده بودم در اولین فرصت بیام و با خان جون و باباحاجی صحبت کنم ولی....یه ماموریت باید برم که یک ماه تا دو ماه نمیتونم بیام
در این شرایط و اوضاع روحی که من داشتم این بدترین خبری بود که می توانستم بشنوم...یک ماه دیگر باید صبر میکردم؟
_الو...!
آهی کشیدم وجواب دادم
_بله....شنیدم چی گفتین.... انشاءالله موفق باشین
_ناراحت شدین؟باور کنید اگه دست خودم بود همین الان پا میشدم می اومدم.....کم و بیش با بابا هم صحبت کردم...ولی خوب کار منم اینجوریه دیگه
_نه مشکلی نیست
کاش میدانستم او هم اندازه من دلش تنگ شده یانه
صدای کلفتی از آن سوی خط بلند شدو فرمان قطع مکالمه را صادر کرد.انگار که او در بازداشت باشد و مهلت صحبتش تمام شده باشد. دلم به یکباره شور زد و بی حواس پرسیدم
_شما الان کجاهستین؟....نکنه
....بازداشت شدین؟
سکوتی که نشانه جواب مثبت بود دلم را لرزاند
_دیگه باید قطع کنم...فکرتون رو مشغول نکنید....دو هفته توبیخ شدم و بعدش باید برم ماموریت من....
صدای بوق آزاد نشان از قطع تلفن بود اما من همچنان گوشی میان دستم فشرده و غم عجیبی به دلم نشست.حالا باید تا اطلاع بعدی دلم مثل سیر و سرکه برایش میجوشید.منی که حالا بعد جمله ناتمام او هزار جمله برای خودم ردیف میکردم
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۵۷
تولیلای منی
_بخدا لیلا من قصد بدی نداشتم....نمی دونستم مامانم با فرهاد هماهنگ کرده بیاد....من به خاطر رفتار مامانم خیلی ازت معذرت میخام
سرم پایین و دستهایم را به بازی گرفته بودم تا عمق دلخوری ام را از ارغوان و مادرش نشان ندهم.شاید واقعا تقصیر او نبودو منِ همیشه بد شانس زمان نامناسبی به آنجا رفته بودم.
_زنگ در نیم سوز بود منقطع و پشت سرهم که صدا در اومد منم از اتاقم اومدم بیرون تا ببینم کیه ولی مامان دعوام کرد و گفت سریع برم یه لباس مناسب بپوشم که فرهاد اومده....منم حرصم گرفت رفتم اتاقم درو رو خودم قفل کردم دیگه متوجه نشدم تو اومدی، ببخشید.... اصلا یادم رفت قرار بود تو بیای...مامان مجبورم کرد دراتاقمو بازکنم منم اومدم سالن که فرهاد نیاد اتاقم، دیدم اونم تو فکره،گفتم شاید از رفتار من ناراحت شده اما بعدا گفت یه مشکلی براش پیش اومده باید زودتر برگرده .... فرهاد که رفت میخاستم خونه خانجون زنگ بزنم چرا دیر کردی که مامان اعتراف کرد اومدی و رات نداده، گفت حق ندارم دیگه با تو زیاد صحبت کنم، گفت من دیگه متاهل شدم و تو مجردی خوبیت نداره با هم رفت و آمد کنیم
با سکوتم دستهایم را گرفت و با بغض ادامه داد
_لیلا....بخدا الانم به زور اومدم از دلت دربیارم تو رو خدا قهر نکن دیگه
دلم برایش سوخت...او هم مانند من در حقش ظلم شده بود.لبخندی اجباری وکم جان روی لبهایم نشست و دستهایش را فشردم
_من از تو ناراحت نیستم عزیزم....فقط انتظار چنین رفتاری از خاله نداشتم که بدون اینکه حرف منو بشنوه در موردم قضاوت کنه...احساس میکنم خاله فکر میکنه من....به تو حسادت میکنم برای همین میخاد ازت دور باشم
نتوانستم زخمی که در دلم نشسته بود را پنهان کنم
_شایدم حق داره...من یه دختر یتیم و بی کس و کار که اگه باباحاجی و خانجون نباشن باید آواره کوچه و خیابون بشم چرا باید هم صحبت دختر همه چی تموم خاندان حاج مرتضی کشوری بشم؟
_این چه حرفیه لیلا!....چقدر دلت پره،عزیزم نمیدونستم اینقدر اذیت شدی.مگه من با تو چه فرقی دارم که این فکرو میکنی؟اتفاقا من فکر میکنم تو خیلی سر تر ازمنی،من دارم غبطه آزادی تو رو میخورم و تو اینجوری با حسرت از من میگی! لیلا تو که نمیدونی من تو چه حالی هستم....شنیدم میخان برای کیهان زن بگیرن...شاید احمقم ولی....
صدایش گرفت و بغض گلویش مانع ادامه صحبتش شد.قبلا شاید درکش برایم سخت بود اما حالا که به درد او دچار شده بودم با تمام وجود غم او را درک میکردم. با در آغوش کشیدنش من هم بغضم گرفت
_میدونم خواهری.....باور کن میدونم الان چقدر داری رنج می بری .... هرچی بشه من کنارتم...قول میدم تا آخرین لحظه تنهات نذارم، حتی اگه خاله مخالف باشه من خواهرمو تنها نمیذارم
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۵۸
تولیلای منی
چهار استکان چای و کمی نقل و نبات کنارش روی سینی گذاشتم و وارد سالن شدم.دایی مهران و زن دایی بدون خبر و غافلگیرانه به دیدن بابا حاجی و خان جون آمده بودند.سینی را سمت باباحاجی گرفتم و به ترتیب تا به زندایی رسیدم که از وقتی آمده بود به طور خاص و خریدارانه نگاهم میکرد.
کنار بابا حاجی نشستم و لبه روسری ام را به بازی گرفتم
_خوب اون مغازه چی شد؟ حساب و کتابشو ردیف کردی؟
دایی مهران در جواب سوال بابا حاجی جرعه ای از چایش را نوشید و با نگاه گذرایی به من جواب داد
_حالا میرم دنبالش ...یه ذره کارش گیر داره
_لازم نکرده ...سپردم جهان همه کاراشو انجام بده...به تو باشه صد ساله دیگه هم همین جوابو میدی
_دستت درد نکنه بابا....یه وکیل غریبه رو از من که پسرتم بیشتر قبول داری؟
_مهران....! مادر چند بار گفتم در این مورد با حاجی بحث نکن....چه فرقی میکنه تو انجام بدی یا جهان ....اینجوری توام از مشغلت کم میشه میتونی به کارات برسی
_باشه مادر من...من که از اولم دستم نمک نداشت، باید مثل عطا می چسبیدم به زندگی خودم و کاری به کار شما نداشتم، اون موقع بهم اعتماد میکردین
_چرا چرت میگی پسر...من یه پام لب گوره،میخام هر چه زودترتا زندم از این دِینی که گردنمه خودمو خلاص کنم ....نترسید ،سهم تک تک شمام محفوظه، دیگم نمیخام در این مورد حرفی بشنوم....تمام مدارک رو دادم به جهان، اونایی ام که پیشت مونده رو بیار تحویلم بده تا خودم بدم دست جهان
دایی از عصبانیت سرخ شده بود و انگار حرفی در گلویش مانده باشد باقی چایش را داغ سرکشید و رو به زندایی گفت
_پاشو بریم مرجان ....ماهم باید بریم به بهانه های مختلف سال تا سال پشت سرمون رو نگاه نکنیم،عطا خوب فهمیده غریبه پرستی تو این خونه بیشتر طرفدار داره
_این چه حرفیه که میزنی مهران!....بشین سرجات...مگه نگفتی اومدی یه مطلب مهم بگی؟
متحیر از جو متشنجی که بوجود آمده بود تنها نگاهشان میکردم و نمیدانستم بحث و دعوایشان سر چیست که دایی انگار با حرف خان جون کوتاه آمدو رو به من گفت
_برو یه چای دیگه بریز حلقم خشک شد
سریع از جایم بلند شدم که دایی دوباره گفت
_ چایی نیار... ببین اگه شربتی چیزی دارین درست کن بیار عطش دارم
چشمی گفتم و به سمت آشپز خانه و احتمالا دنبال نخود سیاه به راه افتادم
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-36
دوستان اگه خشت های رمان تو لیلای منی به صورت مرتب براتون نیومده حتما حافظه گوشیتون پره یا اینا باگ داره بهترین راه حل اینه که لینک کانال رو کپی کنید از کانال لفت بدین و دوباره عضو بشین درست میشه
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
🔆محبوبم!
قدمهای تو
در میان ازدحام آن همه ردپا
میدرخشید و
من تمام مسیر را
به عشق تو
قدم به قدم نذر کردم...
#اربعین، عمود آخر است!
عمودِ آخر که ابتدای آغوش امام است.
و چه نزدیک است عمودِ آخر تاریخ،
تا جانِ تاول زدهی بشرِ خسته از فساد را به ابتدای آغوش امن امامش برساند!
صبحت بخیر بابا مهدی قلبم♡
صبحتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۵۹
تولیلای منی
_مهران من که میدونم تو برای چی اینو میگی؟ این پنبه رو از گوشت درآر که من بذارم لیلا عروس تو بشه....توو حمید از کی اینقدر عوض شدید که با بچه هاتون معامله میکنید؟
_یعنی چی بابا...کیهان لیلا رو دیده پسندیده ....فقط تو رو در وایسی با من میخواست با ارغوان ازدواج کنه....الان چه اشکالی داره این یکی خواهر زادم عروس داییش بشه...تازه با اون اتفاقی ام که افتاد دیگه کی میاد در این خونه رو بزنه؟...
مرجان میگه از زنداداشش شنیده که یکی ازفامیلاشون که از ختم پریسا لیلا رو میشناخته اونو با یه غریبه تو یه ماشین دیده...پشت سرش کلی حرف و حدیثه، فکر کردین ماجرای گم شدنش درز نکرده بیرون؟
پشت در سالن سینی شربتی که از قبل آماده داشتم با این حرف دایی و شنیدن تهمت هایی که مستحقم نبود در دستانم لرزید.کاش دیر میکردم و این حرف ها را نمیشنیدم
_تو و مرجان غلط کردین که پشت سر لیلا این حرفارو در میارین؟ کی تو خانواده ما به جز زن تو میتونه خبرای این خونه رو پخش کنه که میگی فامیل مرجان دختر از گل پاک تر منو با یه مرد غریبه دیده؟...محمد رضا گفت تمام مدت من همراه لیلا بودم و هیچ اتفاقی برای لیلا نیفتاده...دست این زن بی چاک و دهنتو بگیرو از خونه من برو بیروووون
با صدای فریاد بابا حاجی فوری داخل شدم و سینی شربت را روی عسلی گذاشتم ووحشت زده یکی از لیوانهای شربت زعفران را به سمت لبهای باباحاجی که یک دستش را به قلبش گرفته بود نزدیک کردم
_بابا حاجی...تورو خدا اینجوری نکنید من میترسم
نگاه مهربانش را به صورتم داد و جرعه ای از آن نوشید
_چیزی نیست بابا جان...خوبم
با این نگاهش انگار دنیا را به من داد و کمی آرام شدم
_مهران از اینجا برو .... میبینی که حال حاجی خوب نیست...چرا حرصش میدی؟
_باشه من میرم مامان...ولی یادتون باشه به خاطر یه غریبه با من که پسرتون بودم چه رفتاری کردین ...پاشو مرجان
زندایی هم بر خلاف چند لحظه پیش پشت چشمی برایم نازک کرد وبدون خداحافظی همراه دایی از خانه خارج شدند.
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۶۰
تولیلای منی
باورم نمیشد دایی مهران مرا برای کیهان خواستگاری کرده بود.پس کسی که ارغوان میگفت میخواهند برای کیهان بگیرند من بودم....
چه راحت از آن خواهر زاده اش گذشته و سراغ این یکی آمده بود.آن هم با بار تهمت هایی که مانند نیشتر تا مغز استخوانم را سوزاند.
هرگز این وصلت نا خوشایند را قبول نمیکردم. من به کسی جز محمد رضا تعلق نداشتم .بعد از عهدی که پنهان و به دور از چشم دیگران، در حالی که محرم ترین فرد به یکدیگر بودیم با هم بستیم،من برای او بودم و او برای من..!
از سویی کیهان عشق ارغوان بود وحتی تصورش هم در حق او خیانت بود. اعصابم بهم ریخته بود و بی حوصله در حال شانه زدن به موهایم بودم.بابا حاجی میگفت حالش خوب است اما جمع شدن گاه و بیگاه صورتش را میدیدم.کاش به حرف من و خان جون گوش میداد و برای معاینه به بیمارستان میرفت.نگرانی برای وضعیت محمد رضا هم کم اشتهایم کرده بود.کاش هرچه زودتر ماموریتش تمام میشد.
با تقی که به در اتاق خورد متعجب برس را سرجایش گذاشتم و با انداختن روسری بر سرم ازجابرخاستم. خان جون و بابا حاجی اصلا نمیتوانستند از پله ها بالا بیایند پس شخص دیگری پشت در بود
_بفرمایید
در باز شد و نیم تنه ارغوان که انگاربرای ورود کامل اجازه میخاست خیالم را راحت کرد
_سلام ...بیام تو
لبخندی زدم و گفتم
_به نظرت الان بیرونی؟ اومدی دیگه
داخل شد و به جای لبخند زوری من خنده ای شیرین کرد و محکم در آغوشم کشید
_ببخشید همش مزاحم خلوتت میشم
دستش را گرفتم و روی صندلی کنار تخت نشاندمش
_این چه حرفیه...خیلی ام خوش اومدی
روسری را از سرم کشیدم و دوباره روبه روی آینه نشستم
_داشتی موهاتو شونه میزدی؟
گیره ام را برداشتم تا سیل عظیم موهای مزاحم را در آن محبوس کنم
_آره ...خستم کرده...میرم حموم دستم درد میگیره تا کفش بره...دوست دارم کوتاهش کنم
ارغوان از جایش بلند شد و با گرفتن گیره از دستم با حرصی ساختگی گفت
_بده من اینو.... از بس بی لیاقتی...من آرزومه موهام اندازه تو باشه ولی به خاطر کم خونی شدیدم نمیتونم
با حوصله و خواهرانه دوباره موهایم راشانه و بافت آفریقایی زد.کاش میتوانستیم همیشه کنار هم باشیم و سنگ صبور هم.مظلوم گفتم
_دستت درد نکنه....نمیشه هرروز بیای موهای منو شونه بزنی و ببافی؟ آخه من بلد نیستم مو ببافم، همیشه یا بابام برام میبافت یا مامانم
ارغوان آهی کشید و جواب داد
_کاش میشد
_تنها اومدی؟
_نه...با فرهاد اومدم، اصرار داشت بیاد بابا حاجی و خان جون رو ببینه، بابا حاجی که نیست، داره با خان جون صحبت میکنه
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝امروز برایتان
از کنج نرگسزارِ
چشم بهراهیهای دلم ،
یک سبد گل چیده.ام
و آمده ام تا بگویم :
... با تمام رو سیاهیام
...با تمام ناسپاسیام
... با تمام سر به هواییام
دوستتان دارم .
یادم هست که
جیرهخوار سفرهی شما هستم
یادم هست که
تمام لحظههایم
در پرنیان دعا و نگاه شما
بخیر میشود
یادم هست که پدرم هستید🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
صبحتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۶۱
تولیلای منی
با تعجب ابرو بالا انداختم و گفتم
_واقعا....!چه خوب که کم کم با هم ارتباط برقرار کردین
_نمیدونم....دیشب منو برد گردش و کلی برام خرید کرد..از طلا گرفته تا لباسای مارک ، اینی که الان پوشیدم دیشب برام خرید
به مانتوی سفید و اسپرت تنش نگاه کردم.قیتون سفید مشکی لبه مانتو،همراه شلوار دمپای سفیدی که پوشیده بود شیک و جذابش کرده بود اما کمی کوتاه بود
_مبارکت باشه عزیزم
_ممنون ....به نظرت کوتاه نیست؟
_والا چی بگم...مانتو هایی که خودت میپوشیدی بلند تره
_آره ...اصلا ولش کن،بیا حرف خودمون رو بزنیم، اوندفه که اومدم به جای اینکه من دلداریت بدم تو منو دلداری دادی....لیلا.....ازت درباره دزدیده شدنت نپرسیدم چون فکر کردم شاید یاد آوریش ناراحتت کنه، اما حالا که آروم شدی نمی خای بگی چه اتفاقی افتاد؟...وقتی اومدم اتاقت رو گردن و دستات جای زخم دیدم....اذیتت نک...
_ارغوان..... الانم نمیخام در موردش حرف بزنم
شاید ارغوان محرم راز خوبی بودو میتوانستم با او صحبت کنم تا سبک شوم. اما آنچه که من با محمد رضا تجربه کرده بودم باید بین من او وخدایمان میماند. تا زمانی که عهد نا نوشته ی میانمان مارا به هم میرساند.
_باشه....اگه میخای نگی نگو، ولی اینو یادت باشه من همه چیز زندگیمو بهت گفتم و تو نگفتی...پاشو بریم پایین با فرهاد آشنات کنم، گفتم یه دختر خاله دارم واسه تو هم یه کادو خریده
_برای من!....به چه مناسبت؟
_نمیدونم، انگار کلا پول خرج کردنو دوست داره، نمیدونی چه رستورانی منو برد.
"چرا به ارغوان نگفته منو دم در دیده ؟"
_عزیزم میشه من نیام، خجالت میکشم، بگو حالش خوب نبود که دروغم نگفتی ، چند وقتیه اصلا حال و حوصله هیچ کاری رو ندارم، میبینی حیاط و باغچه با اینکه عاشقش بودم به چه روزی افتاده!
_خوب معلومه...صبح تا شب تو این خونه تنها پوسیدی، اتفاقا منو فرهاد از اینجا میخایم بریم بگردیم چرا با ما نمی یای؟
_حالت خوبه ارغوان! من با زن و شوهر تازه نامزد کجا بیام ؟از آقا فرهادم بابت هدیه شون تشکر کن
_گمشو این لوس بازیا چیه در میاری؟ حالا خوبه خودت میدونی که هیچ علاقه ای بین مانیست، لیلا من به حرف تو گوش کردم، دارم کیهان و خاطراتش رو از ذهنم پاک میکنم، ولی یه دفعه ای هم نمیتونم به فرهاد علاقه مند بشم، شاید هر دختر دیگه ای جای من بود از خداش بود مردی با جایگاه اجتماعی و خوشتیپی فرهاد نامزدش بشه ، ولی من فعلا هیچ احساسی بهش ندارم ، چون فکر میکنم اونم از سر اجبار با من رفت و آمد میکنه،نمیدونم چرا این قدر برام خرج میکنه ولی میدونم دوستم نداره ، با اینکه گاهی ابراز علاقه میکنه اما احساس میکنم تصنعی و غیر واقعیه، پس بی خودی نامزدی اجباری مارو بهونه نکن
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۶۲
تولیلای منی
ارغوان هر چه اصرار کرده بود قبول نکرده بودم همراهشان بروم.نه دل و دماغ گردش داشتم و نه میخواستم برای زوجی که تازه میخواهند یکدیگر را بشناسند حکم مزاحم را داشته باشم . حتی برای احوال پرسی پایین نرفتم که برای خاله دوباره سوء تفاهم پیش نیاید. دوست داشتم مدتی مرا به حال خودم رها کنند.این روزها ماندن در اتاق وسرک کشیدن دزدانه به اتاق محمد رضا را به هر تفریحی ترجیح میدادم.
با صدای تقی که به در اتاق خورد حواسم را از درخت زیتون،نزدیک ترین درخت به اتاق محمد رضا گرفتم و از کنار پنجره بلند شدم.طبق عادت روسری ام را بر سر انداختم و از مرتب بودن لباسم مطمئن شدم
_بله....!
بدون اینکه جوابی بشنوم دوباره
صدای در بلند شد.
با کنجکاوی پشت در رفتم و با فکر این که حتما ارغوان شوخی اش گرفته در را باز کردم.اما با دیدن فردی که پشت در بود غافلگیر شدم
_سلام....بهترین؟ارغوان گفت حالتون خوب نیست
دیدن فرهاد نامزد ارغوان پشت در اتاقم شوکه ام کرد
"این اینجا چکار میکنه؟... خانجون چه جور اجازه داده این بیاد بالا!"
_ببخشید مزاحمتون شدم ولی به خاطر ارغوان مجبور بودم.دفعه اول قسمت نشد هم صحبت بشیم ولی اگه اجازه بدین بیام داخل بیشتر باهم آشنا بشیم
هنوز در شوک حضورش بودم که با این حرفش به خودم آمدم .مردک بی شرم با خودش چه فکر کرده بود؟فکر کرده بود اینجا آمریکا و من هم یکی از آن دختران اطرافش هستم که پشت در اتاقم آمده و پیشنهاد هم صحبتی دو نفره میداد؟
اخمی بین ابروهایم نشاندم وبا گرفتن نگاهم از او محکم اما مودبانه جواب دادم
_بله از آشنایی تون خوشبختم،اما همین قدر که میدونم شما نامزد ارغوان هستین برام کافیه و قابل احترام هستین
زیر چشمی پاهایش را دیدم که یک گام عقب رفت
_ فکر کنم ناراحت شدین، من فقط میخواستم بدون اطلاع ارغوان شمارو راضی کنم امشب با ما بیاید بیرون تا غافلگیر بشه، از اینکه شما نمیاین خیلی ناراحت بود ،از تون عذر میخام که مزاحم شدم،متاسفانه چون خیلی وقته ایران نبودم آداب اینجا فراموشم شده....شبتون خوش
با پایین رفتنش از پله ها بدون جوابی در را بستم وعصبی و ناراحت شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق، این رفتار اصلا خوشایندم نبود و ازاینکه بدون اجازه و اطلاع دیگران تا پشت در اتاقم وقیحانه بالا آمده بودافکار بهم ریخته ام بیشتر به هم ریخت.
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝دوباره صبح و
دوباره سلام بر شما....
دوباره صبح و
دوباره پرواز در نیلی پرطراوت یادتان...
دوباره صبح و
دوباره نفس کشیدن در هوای دوست داشتنتان...
دوباره صبح و
دوباره دل سپردن به محبت بی نهایتتان ...
دوباره صبح و
دوباره آرزوی بارانی دیدارتان ...
چه خوشبختم که
در سرزمین یاد شما صبح را آغاز میکنم...
چه خوشبختم که
شما را دارم...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۶۳
تو لیلای منی
روزها مثل باد میگذشتند و نسیم گذر عمر بر جان خسته ام بیشتر از قبل افسرده ام کرده بود.وقتی در انتظار باشی هیچ چیز از زیبایی و عبور بی بازگشت عمرت را نمیفهمی
_دو سه روز پیش حاج تقی اومده بود درِ حجره،گفت آخر هفته برای امر خیر میان اینجا، نَوَش یونس رو که دیدی؟
_آره بچه بود دیده بودمش
_حالا برا خودش کسی شده،آقا
...سربزیر ، پرس و جو کردم از هر لحاظ مناسب لیلاس
از پله های اتاقم پایین نیامده با این صحبت بابا حاجی دلم به هم ریخت وبه آشوب افتاد. پس محمد رضای من چه میشد؟مگر میتوانستم عهدی که بااو بستم زیر پا بگذارم!منی که از همان محرمیت اجباری دیگر خودم را متعلق به او میدانستم. وارد سالن شدم و آرام و گرفته سلام کردم. هردو عزیز جواب سلامم را دادند و خانجون بی توجه به حضورم دست جلوی دهان مشت کرد و گفت
_چی میگی حاجی؟ هنوز سه ماهم از شهید شدن پریسا نگذشته ، تا سالش زشته دخترشو شوهر بدی، مردم چی میگن؟
نور امیدی از حرف خانجون در دلم پیدا شد و منتظر جواب بابا حاجی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت و با تسبیحش مشغول شد که دوباره خانجون ادامه داد
_به خاطر مهران میخای لیلا زودتر نامزد کنه؟
سر بابا حاجی بالا آمد و نگاهی به من انداخت و دستی به محاسن سپیدش کشید
_یکیش اینه....من و تو آفتاب لب بومیم آتنه....این دختر امانته، بعد من و تو چه بلایی سرش میاد؟ اون از عطا که به خاطر زن مریضش نمیتونه جم بخوره، اینم از مهران که از وجود این دخترمیخاد یه اهرم فشاربرای من درست کنه، اونم از مهین با اون شوهر تازه به دوران رسیدش، کی به فکر این دختر بیچاره س؟
بغضم شکست و دلم از نبود پر از محبت آنها هراسان شد. از طرفی حرف های بابا حاجی تلخ اما واقعیت بود.من بعد آنها باید آواره کدام خانه میشدم؟شاید اگر میدانست محمد رضا از من خواستگاری کرده خیالش راحت میشد.اما چگونه باید این مطلب را میگفتم؟
_حالا که فعلا زنده ایم.ببین دخترمو ناراحت کردی
نگاه درمانده بابا حاجی که به من افتاد دیگر نتوانستم خودار باشم.نزدیک رفتم و سرم را روی پاهایش گذاشتم و گریه ام آزاد شد. چه خوب بود ساکتم نمیکردند. حرکت ملایم دستهای مهربانش لای موهایم چقدر آرامم میکرد.
_بسه دیگه حالا ماتم روزی که نیومده رو گرفتین، پاشو برو حاجی سرکارت این دخترم الکی ترسوندی، من که حالا حالا قصد ندارم بمیرم.اگه خدا بخاد بچه های لیلا و ارغوان و کیهان و محمد رضا رو میبینم بعدش به عزرائیل جون میدم.
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۶۴
تولیلای منی
با وجود مخالفتم خانجون اصرار داشت برای خرید لباس به بازار برویم،از اینکه مخارجم در این سالهای پیریشان به دوش آنها افتاده بود خجالت میکشیدم و گاهی از نیازهای ضروری ام نیز صرف نظر میکردم.اما امروز دیگر حریف خانجون نشده بودم و با اینکه پاهایش درد میکرد اینبار به خاله مهین رو نینداخت و با گرفتن آژانس به بازار رفتیم.مانتوی محمد رضا تنم بود و سعی داشتم سلیقه او را در لباس پوشیدنم تجسم وبر مبنای آن انتخاب کنم.
_من اینجا رو صندلی میشینم برو هرلباسی خواستی انتخاب کن، فقط این دفه رنگ تیره نگیر، دختربه سن تو که لباس تیره نمیپوشه
_چشم
_چشمت بی بلا، قربونت نجابت دخترگلم برم
_خدا نکنه
کمک کردم خانجون روی صندلی نشست و با نگاهی به مغازه سمت لباسهای خانگی رفتم
" چه رنگیو دوست داری محمد رضا؟چه لباسی دوست داری من تو خونه بپوشم؟ چرا من هیچی ازت نمیدونم ولی اینقدر برام مهم شدی؟ کاش بیشتر درموردت میدونستم"
_لیلا...!
با صدایی آشنا به عقب برگشتم و با دیدن ارغوان تعجب کردم
_ارغوان !اینجا چه کار میکنی؟
ارغوان هم از دیدنم تعجب کرده بود. داخل مغاره شد و با قرار گرفتن روبه ریم نگاهش را به اطراف چرخاند و جواب داد
_تو خودت اینجا چه کار میکنی.؟ تنهایی اومدی خرید؟
_نه با خانجون اومدم،تو چی تنها اومدی یا با خاله ای؟
_با فرهاد اومدم، قراره باهم به یه مهمونی بریم به زور منو آورده برام لباس بخره ،البته میخاستیم از اون پاساژ روبه رویی خرید کنیم که از تو ماشین تورو دیدم.
نگاهم به ساختمان بزرگ و پر زرق و برق آنسوی خیابان که حتما جنس های گران قیمتی داشت افتاد.
_چه خوب ، پس برو که آقا فرهاد و منتظر نذاری
_نه بابا چه منتظری ، خان جون کجاس دلم براش تنگ شده
_اونجاس رو صندلی نشسته
با رفتن ارغوان سمت خانجون دوباره نزدیک رگال های لباس رفتم و سعی کردم چند تا از آن لباس های بلند و شاد را انتخاب کنم.کاش این روزها سر بار بودنم زودتر به پایان میرسید.گاهی به خاله حق میدادم از من خوشش نیاید.وبال پدر و مادرش شده بودم و مخارجم گردن آنها افتاده بود.اگر آن قادر خدا نشناس نبود پدرم سرمایه خوبی برایم گذاشته بود.عموی بیچاره هم با اینکه زمین های زیادی از پدر پزرگ برایش مانده بود باید کارگرقادر باقی میماند.کاش این ضرب المثل که میگفت ظالم سالم است دروغ بود.
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝هر کجای زندگی را
که نگاه میکنم،
هر صفحهی عمرم را
که ورق میزن ،
هر گوشهی دلم را
که سرک میکشم ...
جای معطر شما خالیست.
انگار همیشه،
میان تمام دلخوشیها،
بغضی مدام
گلوی شادیهایم را
میفشرده است ...
انگار،
نبودنتان هرگز نمی گذارد که
این دم ، نوش شود
بیایید و مثل عطر بهارنارنج،
کام جانها را مصفا کنید🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۶۵
تو لیلای منی
کیسه خریدهایم را جلوی پایم گذاشتم و از پنجره ماشین بیرون را نگاه کردم.
کاش ارغوان اصرار نمیکرد و خان جون هم راضی نمیشد.
ارغوان با اصرار از من و خان جون برای صرف ناهار دعوت کرده بود. اصلاً دوست نداشتم با فرهاد دوباره روبرو شوم.هرچند که برخلاف دفعه قبل سرسنگین رفتار کرده بود.اما باز احساس خوبی به او نداشتم.
تمام مدت اخم ریزی بر ابروهایش گره زده بود و سرجم چند جمله بیشتر صحبت نکرده بود.با من هم به جز سلام حرف دیگری نزده بود.
همیشه دوست داشتم مردهای اطرافم حد خود را نسبت به من بدانندوانگار او هم حالا این موضوع را میدانست.
_باعث زحمتت شدیم مادر،
شما تا فرصت دارین باید دوتایی با هم بگردین،با هم خوش باشید، من پیرزنو چرا دنبال خودتون کشوندید؟
صحبت خان جون که مخاطبش فرهاد بود بالاخره سکوت ماشین را شکست.
با نشنیدن جواب لحظه ای از آینه جلو که درست رو به من تنظیم شده بودبا فرهاد چشم در چشم شدم. سریع نگاهم را گرفتم که جواب داد
_خواهش میکنم حاج خانم این حرفا چیه
_راست میگه خان جون، یه ناهارِ دیگه، اونم از خدامون باشه شما همراه ما هستین
بعد از تعارف ارغوان تا توقف ماشین مقابل یک رستوران بزرگ و مجللل صحبت دیگری نشد.
قبل از اینکه ما پیاده شویم فرهاد از ماشین پیاده شد و درسمت ارغوان را برایش باز کرد.برگشت و کمک کرد تاخانجون از ماشین پیاده شود.
دوباره سمت ارغوان بازگشت و دست روی کمرش گذاشت و سمت جلو هدایتش کرد.من هم پیاده شدم و با خجالت دست خانجون را گرفتم و به دنبالشان حرکت کردیم.برای ارغوان خوشحال بودم که فرهاد لااقل به او احترام میگذاردو مودبانه رفتار میکند.
آرزو کردم هرچه زودتر مهر و محبت میان آنها عمیق و پایدار شود تا بتوانند زندگی خوبی را با هم شروع کنند.از طرفی ناراحت بودم که چرابا این رفتارهای جنتلمنی فرهاد،خودم را با محمدرضا در این حالت تجسم میکردم و دوست داشتم او نیز با من این گونه رفتار کند.کاش ما هم زودتر به هم میرسیدیم و این فاصله به پایان میرسید و این افکار از من دور میشد.
گاهی برق شادی را در نگاه ارغوان میتوانستم ببینم اما بازغم عمیقی در لابهلای نگاهش نهفته بود که فقط من میدانستم برای چیست.با ورود به رستوران نگاهم معطوف به صندلیها و میزهای بسیار شیک و مجلل آنجا شد.
باز هم خاطره با محمدرضا....
خاطره آخرین ناهاری که با هم خوردیم،چرااین روزها همه چیز مرا یاد او میانداخت؟
با نشستن روی صندلی هایی که از قبل رزرو شده بود ارغوان با برداشتن منو پرسید
_لیلا به نظرت چی سفارش بدیم؟ خان جون چی میتونه بخوره؟
نگاهم را ازصندلی هایی که روی بیشتر آنها زوج های جوان نشسته بودند گرفتم و به ارغوان دادم.هنوزدر تعجبِ این بودم چرا به جای دو صندلی یک میز کامل از قبل رزرو شده بود.هر که نمیدانست فکر میکرد همه چیزاز قبل برنامه ریزی شده است. نگاه گذرایی به فرهاد انداختم که با همان اخم کمرنگ در حال خواندن منو بود
_نمیدونم عزیزم هرچی که خودت دوست داری بگیر برای من فرقی نمیکنه،فقط خان جون نبایدگوشت قرمز بخوره
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۶۶
تولیلای منی
سومین باری بود که اتاق محمدرضا را جارو میزدم و خودش نیامده بود.
بوی عطر پیراهنش هم که مانند مسکن برایم عمل میکردازبین رفته بود.
از آن روزی که گفته بود بازداشت و توبیخ شده است دیگر از او خبری نداشتم.گفته بود به ماموریت میرود و از آنجا که آمد مرا از بابا حاجی خواستگاری میکند.قریب سه هفته بود که از او بی اطلاع بودم و کم کم نگرانش شده بودم.
انگار طعم عشق هراندازه که شیرین بود همان قدر هم تلخی داشت.با این وجود این احساس تازه وارد، با تمام چزاندنش حس شیرینی را درون شریانهای قلبم به جریان میانداخت که هر چه میگذشت بیشتر عاشقم میکرد.با نگاهی اجمالی به اتاق از آن بیرون آمدم و با بستن در اتاق محمد رضا به سمت باغچه رفتم تا طبق روال هرصبح آبیاریش کنم.
خان جون و بابا حاجی هنوز از خواب بیدار نشده بودند و من راحت توانسته بودم در اتاق چرخ بزنم و رفع دلتنگی کنم.هنوز دستم به شلنگ آب نرسیده بود که صدای تلفن ازخانه بلند وباعث شد از آبیاری منصرف شوم.
"بسم الله...این موقع صبح...!"
برای اینکه خان جون و بابا حاجی از خواب بیدار نشوند سریع به سمت سالن پاتند کردم و گوشی را برداشتم
_الو
_الو سلام دخترم دایی عطام،خان جون بیداره؟
_سلام دایی... نه بابا حاجی و خان جون خوابن
_برو صداش کن کار مهمی دارم
صدای پر از اضطراب دایی دلم را به شور انداخت
_چشم الان میرم صداشون میکنم
با نگرانی سمت اتاق خان جون و بابا حاجی رفتم و تقی به در زدم که بعد از چند ثانیه صدای خان جون بلند شد
_بله...!
_ببخشید بیدارتون کردم دایی عطا پشت تلفنه میگه کارِ واجب داره
_عطا...! خدا بخیر کنه
با آمدن خان جون و گرفتن گوشی گوشهایم را تیز کردم تا بفهمم چه اتفاقی افتاده است.دلم به جوشش افتاده بود و اولین فکرم سمت محمدرضا میرفت
_سلام مادر....این موقع صبح زنگ زدی نگران شدم، چیزی شده؟ زینت حالش خوبه؟
صدای دایی را نمیشنیدم وازاینکه نزدیک بروم خجالت میکشیدم. تمام تلاشم را کردم که از حرفهای خان جون موضوع را بفهمم
_خوب خدا را شکر چی شده پس؟.....خوب.....یا امام رضا بچهام چی شده عطا؟کجا ....!الان حالش چطوره؟
بی اختیارجلو رفتم و با نگرانی پرسیدم
_چی شده خان جون؟
خان جون که بغض کرده بود و حلقه اشک را میتوانستم در چشم هایش ببینم با دست اشاره کرد که چیزی نگویم
_باشه مادر خیالت راحت فقط من که
از این چیزا سر در نمیارم گوشی رو میدم لیلا آدرسو یادداشت کنه الان میرم حاجی ام خبر میکنم
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐