💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۶۴
تولیلای منی
با وجود مخالفتم خانجون اصرار داشت برای خرید لباس به بازار برویم،از اینکه مخارجم در این سالهای پیریشان به دوش آنها افتاده بود خجالت میکشیدم و گاهی از نیازهای ضروری ام نیز صرف نظر میکردم.اما امروز دیگر حریف خانجون نشده بودم و با اینکه پاهایش درد میکرد اینبار به خاله مهین رو نینداخت و با گرفتن آژانس به بازار رفتیم.مانتوی محمد رضا تنم بود و سعی داشتم سلیقه او را در لباس پوشیدنم تجسم وبر مبنای آن انتخاب کنم.
_من اینجا رو صندلی میشینم برو هرلباسی خواستی انتخاب کن، فقط این دفه رنگ تیره نگیر، دختربه سن تو که لباس تیره نمیپوشه
_چشم
_چشمت بی بلا، قربونت نجابت دخترگلم برم
_خدا نکنه
کمک کردم خانجون روی صندلی نشست و با نگاهی به مغازه سمت لباسهای خانگی رفتم
" چه رنگیو دوست داری محمد رضا؟چه لباسی دوست داری من تو خونه بپوشم؟ چرا من هیچی ازت نمیدونم ولی اینقدر برام مهم شدی؟ کاش بیشتر درموردت میدونستم"
_لیلا...!
با صدایی آشنا به عقب برگشتم و با دیدن ارغوان تعجب کردم
_ارغوان !اینجا چه کار میکنی؟
ارغوان هم از دیدنم تعجب کرده بود. داخل مغاره شد و با قرار گرفتن روبه ریم نگاهش را به اطراف چرخاند و جواب داد
_تو خودت اینجا چه کار میکنی.؟ تنهایی اومدی خرید؟
_نه با خانجون اومدم،تو چی تنها اومدی یا با خاله ای؟
_با فرهاد اومدم، قراره باهم به یه مهمونی بریم به زور منو آورده برام لباس بخره ،البته میخاستیم از اون پاساژ روبه رویی خرید کنیم که از تو ماشین تورو دیدم.
نگاهم به ساختمان بزرگ و پر زرق و برق آنسوی خیابان که حتما جنس های گران قیمتی داشت افتاد.
_چه خوب ، پس برو که آقا فرهاد و منتظر نذاری
_نه بابا چه منتظری ، خان جون کجاس دلم براش تنگ شده
_اونجاس رو صندلی نشسته
با رفتن ارغوان سمت خانجون دوباره نزدیک رگال های لباس رفتم و سعی کردم چند تا از آن لباس های بلند و شاد را انتخاب کنم.کاش این روزها سر بار بودنم زودتر به پایان میرسید.گاهی به خاله حق میدادم از من خوشش نیاید.وبال پدر و مادرش شده بودم و مخارجم گردن آنها افتاده بود.اگر آن قادر خدا نشناس نبود پدرم سرمایه خوبی برایم گذاشته بود.عموی بیچاره هم با اینکه زمین های زیادی از پدر پزرگ برایش مانده بود باید کارگرقادر باقی میماند.کاش این ضرب المثل که میگفت ظالم سالم است دروغ بود.
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝هر کجای زندگی را
که نگاه میکنم،
هر صفحهی عمرم را
که ورق میزن ،
هر گوشهی دلم را
که سرک میکشم ...
جای معطر شما خالیست.
انگار همیشه،
میان تمام دلخوشیها،
بغضی مدام
گلوی شادیهایم را
میفشرده است ...
انگار،
نبودنتان هرگز نمی گذارد که
این دم ، نوش شود
بیایید و مثل عطر بهارنارنج،
کام جانها را مصفا کنید🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۶۵
تو لیلای منی
کیسه خریدهایم را جلوی پایم گذاشتم و از پنجره ماشین بیرون را نگاه کردم.
کاش ارغوان اصرار نمیکرد و خان جون هم راضی نمیشد.
ارغوان با اصرار از من و خان جون برای صرف ناهار دعوت کرده بود. اصلاً دوست نداشتم با فرهاد دوباره روبرو شوم.هرچند که برخلاف دفعه قبل سرسنگین رفتار کرده بود.اما باز احساس خوبی به او نداشتم.
تمام مدت اخم ریزی بر ابروهایش گره زده بود و سرجم چند جمله بیشتر صحبت نکرده بود.با من هم به جز سلام حرف دیگری نزده بود.
همیشه دوست داشتم مردهای اطرافم حد خود را نسبت به من بدانندوانگار او هم حالا این موضوع را میدانست.
_باعث زحمتت شدیم مادر،
شما تا فرصت دارین باید دوتایی با هم بگردین،با هم خوش باشید، من پیرزنو چرا دنبال خودتون کشوندید؟
صحبت خان جون که مخاطبش فرهاد بود بالاخره سکوت ماشین را شکست.
با نشنیدن جواب لحظه ای از آینه جلو که درست رو به من تنظیم شده بودبا فرهاد چشم در چشم شدم. سریع نگاهم را گرفتم که جواب داد
_خواهش میکنم حاج خانم این حرفا چیه
_راست میگه خان جون، یه ناهارِ دیگه، اونم از خدامون باشه شما همراه ما هستین
بعد از تعارف ارغوان تا توقف ماشین مقابل یک رستوران بزرگ و مجللل صحبت دیگری نشد.
قبل از اینکه ما پیاده شویم فرهاد از ماشین پیاده شد و درسمت ارغوان را برایش باز کرد.برگشت و کمک کرد تاخانجون از ماشین پیاده شود.
دوباره سمت ارغوان بازگشت و دست روی کمرش گذاشت و سمت جلو هدایتش کرد.من هم پیاده شدم و با خجالت دست خانجون را گرفتم و به دنبالشان حرکت کردیم.برای ارغوان خوشحال بودم که فرهاد لااقل به او احترام میگذاردو مودبانه رفتار میکند.
آرزو کردم هرچه زودتر مهر و محبت میان آنها عمیق و پایدار شود تا بتوانند زندگی خوبی را با هم شروع کنند.از طرفی ناراحت بودم که چرابا این رفتارهای جنتلمنی فرهاد،خودم را با محمدرضا در این حالت تجسم میکردم و دوست داشتم او نیز با من این گونه رفتار کند.کاش ما هم زودتر به هم میرسیدیم و این فاصله به پایان میرسید و این افکار از من دور میشد.
گاهی برق شادی را در نگاه ارغوان میتوانستم ببینم اما بازغم عمیقی در لابهلای نگاهش نهفته بود که فقط من میدانستم برای چیست.با ورود به رستوران نگاهم معطوف به صندلیها و میزهای بسیار شیک و مجلل آنجا شد.
باز هم خاطره با محمدرضا....
خاطره آخرین ناهاری که با هم خوردیم،چرااین روزها همه چیز مرا یاد او میانداخت؟
با نشستن روی صندلی هایی که از قبل رزرو شده بود ارغوان با برداشتن منو پرسید
_لیلا به نظرت چی سفارش بدیم؟ خان جون چی میتونه بخوره؟
نگاهم را ازصندلی هایی که روی بیشتر آنها زوج های جوان نشسته بودند گرفتم و به ارغوان دادم.هنوزدر تعجبِ این بودم چرا به جای دو صندلی یک میز کامل از قبل رزرو شده بود.هر که نمیدانست فکر میکرد همه چیزاز قبل برنامه ریزی شده است. نگاه گذرایی به فرهاد انداختم که با همان اخم کمرنگ در حال خواندن منو بود
_نمیدونم عزیزم هرچی که خودت دوست داری بگیر برای من فرقی نمیکنه،فقط خان جون نبایدگوشت قرمز بخوره
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۶۶
تولیلای منی
سومین باری بود که اتاق محمدرضا را جارو میزدم و خودش نیامده بود.
بوی عطر پیراهنش هم که مانند مسکن برایم عمل میکردازبین رفته بود.
از آن روزی که گفته بود بازداشت و توبیخ شده است دیگر از او خبری نداشتم.گفته بود به ماموریت میرود و از آنجا که آمد مرا از بابا حاجی خواستگاری میکند.قریب سه هفته بود که از او بی اطلاع بودم و کم کم نگرانش شده بودم.
انگار طعم عشق هراندازه که شیرین بود همان قدر هم تلخی داشت.با این وجود این احساس تازه وارد، با تمام چزاندنش حس شیرینی را درون شریانهای قلبم به جریان میانداخت که هر چه میگذشت بیشتر عاشقم میکرد.با نگاهی اجمالی به اتاق از آن بیرون آمدم و با بستن در اتاق محمد رضا به سمت باغچه رفتم تا طبق روال هرصبح آبیاریش کنم.
خان جون و بابا حاجی هنوز از خواب بیدار نشده بودند و من راحت توانسته بودم در اتاق چرخ بزنم و رفع دلتنگی کنم.هنوز دستم به شلنگ آب نرسیده بود که صدای تلفن ازخانه بلند وباعث شد از آبیاری منصرف شوم.
"بسم الله...این موقع صبح...!"
برای اینکه خان جون و بابا حاجی از خواب بیدار نشوند سریع به سمت سالن پاتند کردم و گوشی را برداشتم
_الو
_الو سلام دخترم دایی عطام،خان جون بیداره؟
_سلام دایی... نه بابا حاجی و خان جون خوابن
_برو صداش کن کار مهمی دارم
صدای پر از اضطراب دایی دلم را به شور انداخت
_چشم الان میرم صداشون میکنم
با نگرانی سمت اتاق خان جون و بابا حاجی رفتم و تقی به در زدم که بعد از چند ثانیه صدای خان جون بلند شد
_بله...!
_ببخشید بیدارتون کردم دایی عطا پشت تلفنه میگه کارِ واجب داره
_عطا...! خدا بخیر کنه
با آمدن خان جون و گرفتن گوشی گوشهایم را تیز کردم تا بفهمم چه اتفاقی افتاده است.دلم به جوشش افتاده بود و اولین فکرم سمت محمدرضا میرفت
_سلام مادر....این موقع صبح زنگ زدی نگران شدم، چیزی شده؟ زینت حالش خوبه؟
صدای دایی را نمیشنیدم وازاینکه نزدیک بروم خجالت میکشیدم. تمام تلاشم را کردم که از حرفهای خان جون موضوع را بفهمم
_خوب خدا را شکر چی شده پس؟.....خوب.....یا امام رضا بچهام چی شده عطا؟کجا ....!الان حالش چطوره؟
بی اختیارجلو رفتم و با نگرانی پرسیدم
_چی شده خان جون؟
خان جون که بغض کرده بود و حلقه اشک را میتوانستم در چشم هایش ببینم با دست اشاره کرد که چیزی نگویم
_باشه مادر خیالت راحت فقط من که
از این چیزا سر در نمیارم گوشی رو میدم لیلا آدرسو یادداشت کنه الان میرم حاجی ام خبر میکنم
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
🖇🖇🖇🖇🖇🖇🖇🖇🖇
دوستانی مرتب پیام میدن که خشت ها برای ما نامرتبه
عزیزان شما یا حافظه گوشیتون پره یا ایتا باگ داره و اذیت میکنه
کاری که میتونید انجام بدید
1⃣حافظه گوشی تون رو خالی کنید و یک بار ریست کنید
2⃣لینک کانال رو کپی کنید از کانال لفت بدین دوباره عضو بشین که خیلی ها از این روش جواب گرفتن
پس نیاید پیوی بگید چرا خشت ها نامنظمه کانال مکر مرداب به نظم و احترام به مخاطب معروفه و هر روز به جز روز های جمعه و تعطیلات خاص خشت ها بارگزاری میشه پس خیالتون از این بابت راحت باشه
https://eitaa.com/joinchat/2816803398C419060fbd8
اینم لینک کانال برای کپی و معرفی به دوستان
راستی ناشناسم داریم،😊 اگه خواستید گمنام😶🌫 یه سر به ما بزنید👇
https://gkite.ir/es/9649183
موفق باشید🌸
میانبرهای رمان تو لیلای منی
خشت ۱💞 خشت۱۰💞 خشت۲۰💞
خشت۳۰💞 خشت۴۰💞 خشت۵۰💞
خشت۶۰💞 خِشت۷۰💞 خِشت ٨٠💞
خشت۹۰💞 خشت۱۰۰💞 خشت۱۱۰💞
خشت۱۲۰💞 خشت۱۳۰💞خشت ۱۴۰💞
خشت ۱۵۰💞 خشت۱۶۰💞خشت۱۷۰💞
خشت۱۸۰💞 خشت۱۹۰💞خشت۲۰۰💞
خشت ۲۱۰💞 خشت۲۲۰💞 خشت۲۳۰💞
خشت۲۴۰💞
خِشت ها نامرتبه؟👇
https://eitaa.com/makrmordab/7647
راستی ناشناسم داریم،😊 اگه خواستید گمنام😶🌫 یه سر به ما بزنید👇
https://gkite.ir/es/9649183
موفق باشید🌸
عزیزان تو لیلای منی vip نداره❌ خواهشا پیوی سوال نکنید
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
خداچوصورتِاَبروےدلگشاےتوبست
گُشادِکارِمن،اندرڪرشمہهاےتوبست
زِڪارِمـاودلِغنچہ،صـدگِرهبگُشود
نسیمِگُل،چودلاندرپیِهواےتوبست
"حافظشیرازے"
🏝سلام صاحب ما،
مهدی جان
در زلال مهربان و بیدریغِ
نگاه معطر و نرگسیتان،
هفتهای دیگر طلوع کرد ...
و من به اذن شما
و با تکیه بر دعای کریمانهتان،
پرواز را دوباره آغاز میکنم ...
... و میدانم که
در اوج آسمان زندگی نیز،
امواج مهربارِ یادتان،
یاریام میکند
شکر خدا که
شما را دارم
و در پناه شما هستم🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۶۷
تولیلای منی
قلم بانو نیلوفر
هوای خانه باعث تنگی نفسم میشد. یک ساعت بود دور تا دور حیاط بی تاب وبی قرار قدم میزدم.حالم خراب بود و بیخبری بیشتر عذابم میداد. نمیدانستم محمدرضا در چه حالی است.از صحبت های دایی با خان جون پشت گوشی فهمیدم در عملیاتی تیر خورده و زخمی شده است.
دایی گفت نمیتواند زن دایی را تنها بگذارد وبیمارستان برود.گفت با خاله مهین تماس گرفته و جواب نداده و مجبور شده با ما تماس بگیرد.
به بهانه اینکه خان جون نمیتواند تنها برود و شاید بیمارستان را پیدا نکند هرچه اصرار کردم مرا هم با خود ببرد فایدهای نداشت.
صدای زنگ تلفن قدیمی خانه بلند شد. با اضطراب خودم رااز حیاط به امید خبری ازمحمد رضا دوان دوان به سالن رساندم و با گرفتن گوشی صدایم نفس زنان از گلو خارج شد
_الو
_الوسلام ....خوبی؟چرا صدات اینجوریه؟
با صدای ارغوان ناامیدجواب دادم
_سلام،از حیاط اومدم
_خان جون کجاست؟مامانم بهش زنگ نزددرباره محمدرضاصحبت کنه؟
_نه خاله زنگ نزد ولی یه ساعت پیش دایی عطا زنگ زدو خبر داد چی شده، گفت هرچی به خونتون زنگ زده برنداشتید.ارغوان.... تو نمیدونی حالش چطوره؟
میخواستم با خان جون برم ولی نذاشت
_نه منم تازه فهمیدم الان میخوام با فرهاد برم بیمارستان میخوای دنبال توام بیایم؟
دلم که پر میزد بروم اما جواب خانجون را چه میدادم؟
_جواب خان جون رو چی بدم؟
_نگران نباش بلاخره یه بهانه ای جور میکنیم
چقدراز این پیشنهاد خوشحال شدم.دیگر دعوای خان جون برایم مهم نبود. همین که موقعیتی برایم جور شده بود تا بتوانم بیمارستان بروم برایم کافی بود
_باشه پس من حاضر میشم بیاید دنبالم
گوشی را گذاشتم و سریع به اتاقم رفتم.مانتو و چادری که محمدرضا برایم خریده بود را پوشیدم و حاضر وآماده
گوشهای از حیاط به انتظار ایستادم.
اگر نمیدانستم فقط شانهاش زخمی شده است تاب نمی آوردم و زودتر از اینها خودم را به بیمارستان میرساندم.چرا اینقدر این دوست داشتن برایم دردسر سازشده بود؟من که با شرایطم کنار آمده بودم وداشتم زندگیم را میکردم.
"این چه بلایی بود گرفتارش شدم...؟!"
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۶۸
تولیلای منی
قلم بانو نیلوفر
_بازم ببخشید مزاحمتون شدم
_عه لیلا ....این دفعه سومه داری این حرفو میزنی ،چه مزاحمتی؟ما که داشتیم میرفتیم حالا تو هم با خودمون بردیم
برایم عجیب بودکه فرهاد به جز یک احوالپرسی ساده صحبت دیگری نکرده بود.اماگاهی سنگینی نگاهش را از آینه جلو ماشین احساس میکردم.
معذب بودم اما چاره دیگری نداشتم.
باید از احوال محمدرضا با خبر میشدم تا دلم آرام میگرفت.قبل از رسیدن به بیمارستان فرهاد از ماشین پیاده شد و با گرفتن گل و شیرینی دوباره به سمت بیمارستان راه افتاد.هرچه به بیمارستان نزدیک میشدیم اضطرابم بیشتر میشد.نمیدانستم با چه برخوردی روبرو خواهم شد. اولین بار بود که حرف خان جون را گوش نکرده بودم واین باعث ناراحتیم بود.
سوار آسانسور که شدیم به وضوح لرزش دستهایم را احساس میکردم نمیدانم چرا تا این حد دلشوره داشتم
_گفتی اتاق چنده؟
با سوال ارغوان نگاهم را از دستهایم که میلرزیدگرفتم
_دایی گفت اتاق نه بخش جراحی مردان
لحظه ای نگاهم به آینه آسانسور و نگاه فرهاد که به من خیره بود افتاد.سریع نگاهش را از من گرفت وخودش را با جابه جاکردن جعبه شیرینی سرگرم کرد. از اینکه با ارغوان و فرهاد آمده بودم پشیمان شده بودم اما راه باز گشتی نبود.
از آسانسور بیرون و به دنبال اتاق وارد راهرو بیمارستان شدیم که حسابی شلوغ بود. با پیدا کردن اتاق، ارغوان و فرهاد وارد اتاق شدند. ازسویی خجالت میکشیدم و از طرفی میخواستم بعد از چند روز محمدرضا را ببینم و از حال خوبش مطمئن شوم.
صدای احوالپرسی فرهادوارغوان را با محمدرضاشنیدم.طنین صدایش بعد از این چندروز چقدر برایم شیرین بود. قدمهایم سنگین شده بود و بین رفتن و ماندن مردد شده بودم که ارغوان صدایم زد
_لیلا پس چرا نمیای ؟
به ناچار وارد اتاق شدم و باسر پایین آرام سلام کردم
_سلام
_لیلا....! تو اینجا چه کار میکنی؟با کی اومدی؟
صدای خان جون باعث شد سرم را بالا بگیرم ونگاهم را در اتاق بچرخانم.با دیدن صورت رنگ پریده و متعجب محمدرضا دوباره سلام کردم و چند قدم جلوتر رفتم.قبل از من ارغوان به جایم جواب داد
_با من و فرهاد اومده،من گفتم با ما بیاد، طفلی هم تنها بود هم من یه چیزی لازم داشتم که حتماً باید با لیلا میخریدم.
خان جون چشم غرهای به من رفت و با ناراحتی رو به ارغوان گفت
_ارغوان جان.... دیگه لیلا رو بدون اجازه منو حاجی جایی نبر.با توام حالا صحبت میکنم لیلا خانم
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
چشمِتووخورشیدِجهانتابکجا
یـادِرُخِدلـدارودلِخـوابڪجـا..
بااینتنِخاڪےملڪوتینشوے
ایدوست،تُرابورَبُّالاَربابکجا
"امامخمینےره"
🏝سلام حضرت مهربانی،
مهدی جان
آغاز میکنم به نام نامیات
ودر پیچ وتاب
مهآلود این روزهای شبآلود،
قلب پرالتهابم
تنها به عطر نرگسی یادت
دلخوش است
میدانم که
دوستدارانت رالحظهای
ازدستگیری خویش
محروم نمیکنی... 🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
روزتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۶۹
تولیلای منی
قلم بانو نیلوفر
از اینکه خانجون ناراحت شد و دعوایم کرد سرم را با خجالت پایین انداختم.
دوست داشتم دوباره به محمدرضا نگاه کنم. اما هم خجالت میکشیدم هم فکر میکردم با نگاهم به او همه از علاقه ومکنونات قلبیام باخبر میشوند.با این حال دل را به دریا زدم و دوباره نگاهم رابه او دادم.دست راستش به گردنش آویزان ونگاهش به ملافه روی پاهایش بود.اخم عمیقی بین ابروهایش نشسته بود و نگاهم نمیکرد.
فرهادچند قدم جلو رفت و رو به محمدرضا گفت
_با اجازتون اگر کاری ندارین ما رفع زحمت کنیم.امیدوارم که هرچه زودتر خوب بشید.
محمد رضا اخم هایش را باز کرد وباهم دست دادند
_ممنون،راضی نبودم به زحمت بیافتید،به پدر گرامی ام خیلی سلام برسونید.
_چشم حتما، ارغوان جان بریم؟
_آره بریم، بلا دور باشه پسر دایی انشالله که دیگه از این اتفاقا براتون نیفته،لیلا توام بیا برسونیمت خانجون خیالش راحت بشه از دست منم دلخور نباشه
گرم وقدر شناسانه با ارغوان هم خداحافظی کرد.اصلا دلم نمیخواست با آنها بروم، اما خانجون باید پیش محمدرضا میماند و مجبور بودم با آنها بازگردم
قبل از اینکه راهی شویم نمیدانم چه شد که محمدرضا دوباره اخمهایش برگشت
_خان جون شما هم برید،یکی از همکارا قراره بیاد اینجا همراه وایسه
_وا....! مگه من مُردم که همکارت بیاد همراهی وایسه؟
_خان جون خواهش میکنم، شما پادرد دارین اذیت میشین.اینجام بخش مرداس خوبیت نداره شما همراه وایسی
بر خلاف تصورم خانجون زود قانع شد و دست به چادرش برد
_باشه مادر میرم، ولی فردا صبح زود میاما
_چشم، شما الان برین استراحت کنیدتا فردا خدا بزرگه
دوست داشتم من هم چند کلام با او صحبت کنم.با زحمت و خجالت تمام توانم را به کار بردم تا آن تکه گوشت در دهانم بچرخد
_انشالله هرچه زودتر خوب بشید پسر دایی
با حفظ همان اخم نگاه گذرایی به من انداخت و دوباره به ملافه اش چشم دوخت
_ممنون
همین، ممنون....! یعنی اندازه ارغوان هم نمیتوانست به من نگاه کند و صحبت کند؟
خانجون همزمان که وسایلش را جمع میکرد مشغول سفارش شد و من همچنان در بُهت سردی رفتار محمدرضا بودم.انگار از من ناراحت بود.مگر چه خطایی از من سرزده بود؟
فرهاد و ارغوان با خداحافظی از اتاق خارج شدند و من منتظر خانجون ماندم تا با او همراه شوم.حسابی به غرورم برخورده بود و تصمیم گرفتم بدون صحبت دیگری و خداحافظی آنجا راترک کنم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محمدرضا....لیلا🫀
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۷۰🖤🖤
تولیلای منی
قلم بانو نیلوفر
_لیلا....تا من میرم از همراه اتاق بغل خداحافظی کنم این آبمیوههایی که ارغوان و فرهاد آوردن داخل یخچال جاشون کن،شیرینی هم بزار یخچال خراب نشه
خانجون هم با گفتن این حرف از اتاق خارج شد.با رفتن خانجون بلاتکلیف و دستپاچه نمیدانستم باید چه کنم. با این حال بدون نگاهی به محمد رضابه سمت آبمیوههایی که روی کمدِ کنار بیمار گذاشته شده بود قدم برداشتم.دلگیر بودم و احساس میکردم غرورم جریحه دار شده است،پس من هم اخمی به ابروهایم نشاندم و خودم را مشغول و بی تفاوت نشان دادم .
_ برای چی به حرفم گوش نمیدی؟مگه نگفته بودم به جز خانجون با کسی دیگهای بیرون نیا.... من چیکار کنم شما به حرف من گوش بدی؟
جوابش را ندادم وهمچنان بی سلیقه کمپوت ها و وسایل را داخل یخچال جا میدادم تا عمق دلخوری ام را بفهمد
_مثلاً الان شما طلبکار شدی حرف نمیزنی؟لیلا...خانم
بازهم تپش قلبم با شنیدن نامم از زبان او بالا رفت.نکند نقطه ضعفم را فهمیده بود که هر بار تندی میکردو با گفتن نامم انگار آبی روی آتش می انداخت.
با این لحنش دیگر نتوانستم مقاومت کنم و دست از جابجا کردن وسایل برداشتم ونگاهش کردم
_ببخشید پسر دایی که نگرانتون شدم.
من فقط میخواستم ببینم حالتون چه طوره، همین....مگه چه کاری بدی کردم که اینجوری با من رفتارمیکنید؟
با قهر نگاهم را از او گرفتم و دوباره مشغول چیدن وسایل شدم اما با گوشه چشم متوجه شدم شانههایش کمی تکان خورد.یعنی داشت به من میخندید؟
_حالا چرا قهر میکنی؟من که چیزی نگفتم....منظورم اینه چرا با خان جون نیومدی وبا ارغوانو نامزدش اومدی ؟
کارم تمام شد وسعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم و با مرتب کردن چادرم رو به رویش قرار گرفتم
_منم میخواستم با خان جون بیام ولی خان جون منو نیاورد. با چه بهانهای به خان جون اصرار میکردم؟مجبور شدم پیشنهاد ارغوانو قبول کنم
با سر پایین و حیایی دلبرانه لبخندی بر لبهایش نشست
_باشه معذرت میخام،ممنونم که اومدی،ولی خواهش میکنم دیگه با کسی غیراز خان جون بیرون نرو،غیر از اینکه خطرناکه خوشم نمیادبا کس دیگه ای این طرف و اون طرف بری،راستی ....چادرخیلی بهت میاد.ممنونم که ازش استفاده میکنی.
دلم از این کلام پر از محبتش زیرو رو شد و من هم از شرم سرم را پایین انداختم. گفته بود اگر نامحرم شویم نمیتواند راحت صحبت کند.اما حالا هم که نامحرم بودیم با همین جملات ساده و کوتاه و چشم های فرو افتاده دلم را میبرد.
"خاک تو سرت لیلا"
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝امروز برایتان
از کنج نرگسزارِ
چشم بهراهیهای دلم ،
یک سبد گل چیده.ام
و آمده ام تا بگویم :
... با تمام رو سیاهیام
...با تمام ناسپاسیام
... با تمام سر به هواییام
دوستتان دارم .
یادم هست که
جیرهخوار سفرهی شما هستم
یادم هست که
تمام لحظههایم
در پرنیان دعا و نگاه شما
بخیر میشود
یادم هست که پدرم هستید🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
روزتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۷۱🖤🖤
تولیلای منی
قلم بانو نیلوفر
خان جون که آمد از محمدرضا خداحافظی کردیم وسوار ماشین ارغوان و فرهاد شدیم تا ما را به خانه برساند.قبل از آمدن خان جون محمدرضا گفت به محض اینکه بهبود پیدا کند در باره خودمان با خانجون و بابا حاجی صحبت خواهد کرد.بازهمان نجابت قبل در نگاهش باز گشته بود و مستقیم نگاهم نمیکرد.اما چشم های بی حیای من جزء جزء صورتش را نا محسوس و بی اختیار در پستوی ذهنش به خاطر میسپرد و از بر میکرد.کنترل لبهایم که مدام بیاختیار میل کش آمدن داشت کار سختی بود.دچار یک نوع هیجان و حس ناشناخته شده بودم که بسیار برایم خوشایند بود.یعنی همه دخترها همین احساس را پیدا میکردند؟
آنقدر در فکر و خیال به سر برده بودم که نفهمیدم چگونه به خانه رسیده بودیم.
_دستتون درد نکنه باعث زحمت شدیم فرهاد جان
من هم به تبعیت از خانجون تشکر کردم
_واقعا ممنونم ،امروز حسابی به خاطر من وقتتون تلف شد.
_این چه حرفیه لیلا جان ما که میخواستیم بریم خب تو هم با ما اومدی مگه نه فرهاد؟
با سوال ارغوان نگاهم به انگشتهای فرهادکه انگار عصبی اما ریز روی فرمان ضرب گرفته بودافتاد
_بله خواهش میکنم این چه حرفیه،هرچی بود باعث شد که من به نکته خوبی پی ببرم.اینکه اونجوری که فکر میکردم با یه خانواده متعصب و سنتی وصلت نکردم وخوشحالم که اینجوریه
_منظورتو نمیفهمم فرهاد جان!
فرهاد در جواب خان جون که با اخم این را پرسیده بود لبخندی زد و دست از تکان انگشتهایش روی فرمان بر داشت
_ببخشید منظوربدی نداشتم .
فقط وقتی دیدم که لیلا خانم به عنوان دختری که ازدواج نکرده ملاقات پسر داییشون رفتن برام جای تعجب بود. چون خانواده من هنوز این چیزا رو عیب میدونن.نگاه به من نکنید که راحتم چون من بیشتر آمریکا بودم تا ایران. خواهرای من هنوز هم که ازدواج کردن حق ندارن بدون همسرشون جایی برن.چه برسه به خواهر کوچیکم که هنوز ازدواج نکرده
اخمهای من هم از این کنایه فرهاد در هم رفت
"به تو چه که من دیدن پسر داییم میرم؟،
این کجاش اشکال داره که حرف در میاری"
_اصلاً از شما انتظاراین حرفو نداشتم آقا فرهاد، ما هم دخترامون بدون اجازه ما جایی نمیرن ،ارغوان و شما که غریبه نبودید، اصرار کردید لیلا اومده، وگرنه دختر من اینجوری نیست که حرف در میارین براش....بریم لیلا
خان جون دیگر مهلت دفاع به فرهاد نداد و به سختی از ماشین پیاده شد.من هم با همان اخمهایی در هم خداحافظی سردی کردم و پیاده شدم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۷۲🖤🖤
تولیلای منی
قلم بانو نیلوفر
_آی خانجون دردم اومد
_منم محکم گرفتم که دردت بیاد ،دختر خیره سرچرا باید یه کار کنی که این پسره بخواد اینجوری با افتخار از خواهراش حرف بزنه ؟مگه نگفتم لازم نیست بیای؟..... برو یه چیکه آب بیارقرصمو بخورم
جای نیشگون محکم خان جون را مالیدم و بدون حرفی به طرف آشپزخانه رفتم تا آب بیاورم.نمیدانم چرا حتی در این شرایط هم با یادآوری حرفهای محمد رضا دوست داشتم لبخند بزنم.حسابی از دست فرهاد فضول عصبانی بودم و تصمیم داشتم دیگر با او روبه رو نشوم.
به سالن برگشتم و لیوان آب را به خان جون دادم که هنوز از دستم عصبانی بود.چشم غرهای برایم رفت و قرصهایش را خورد
_به حاجی یک کلمه از امروز هیچی نمیگی،فهمیدی چی گفتم؟
مثل دخترهای خوب و حرف گوش کن سرم را پایین انداختم و آرام گفتم
_بله
_برای امشب یه غذای خوب درست کن. بیشتر بپز شاید دایی عطات بیاد
با شنیدن اسم دایی عطا دلم به تکاپو افتاد.محمد رضا گفته بود با پدرش در باره من صحبت کرده است، اگر دایی از من خوشش نمی آمد چه؟
_چشم،قرمه سبزی بار میذارم
غذایم را بار گذاشتم و کل روز با اضطراب به کارها رسیدگی کردم.نمیدانستم امشب دایی عطا در مورد من و محمدرضا با خانجون و بابا حاجی صحبت میکند یا نه ،یا اینکه واکنش بابا حاجی چه خواهد بود!
به اتاقم رفتم و لباس مناسبی برای امشب پوشیدم.ساعت پنج بعد از ظهر را نشان میداد.به گفته خانجون دایی دیگر باید میرسید.از بعد از مراسم مادر و پدرم دیگر دایی را ندیده بودم.
اما چهره مهربانش در خاطرم بود.
به سالن برگشتم و جلوی تلویزیون کنار خانجون به انتظار نشستم. نگاهم به سریال بود و ذهنم به هزار فکر و خیال وصل میشد.صدای زنگ در که بلند شد دستپاچه از جا بلندشدم. یا بابا حاجی آمده بود یا دایی عطا رسیده بود.
پشت آیفون قرار گرفتم و جواب کیه ام صدای دایی عطا بود.
_ دخترم منم درو باز کن
_سلام دایی،خوش اومدید بفرمایید
زنگ آیفون را زدم و برای استقبال سمت در سالن حرکت کردم
_کی بود لیلا؟
_دایی اومده خانجون
هنوز نمیتوانستم بدون روسری جلوی دایی ظاهر شوم و خجالت میکشیدم.
دستی به روسری ام کشیدم ودم در سالن منتظر ایستادم.از دور هم میشد خستگی نشسته در چهرهاش را تشخیص داد.اما با این حال مثل دفعه قبل که دیده بودمش لبخند مهربانش صورتش را زینت داده بود. خوش به حال زن دایی که همسرش اینگونه وفادارانه و عاشقانه از او پرستاری میکرد.کار هرکسی نیست که از این امتحان سخت سربلند بیرون بیاید.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐