هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
اندروصالِرویتو،اےشمسِتابناڪ
اشکمچوسِیلجانبِدریاروانہاست
درکویِدوستفصلِجوانےبسررسید
بایدچہڪرد،اینهمہجورِزمانهاست
"امامخمینےره"
🏝سلامی از خسی بیمقدار
به عطر ملیح نرگسزارها...
سلامی از ذرهای سرگردان
به روشنای بیبدیل عالم...
سلامی از جانی عطشناک
به زلالی دلنشین چشمهسارها...
سلامی از یتیمی تنها
به مهربانترین پدر...
سلامی از من به شما...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۱۰
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
نگاهم را از خیابان گرفتم و مشتاق پرسیدم
_واقعا...!کجاست؟
_نه دیگه.... شما جواب سوالهایی که من پرسیدم ندادید بهم برخورده
"خدایا گیر چه آدمی افتادم. خوب به درک که بهت برخورده، حالا چون پول اتاقمو حساب کرده فکر کرده میتونه پسر خاله بشه
بی تفاوت جواب دادم
_اشکال نداره، حتماً بالاخره به ارغوان میگید
_نه.... مگه ارغوان از من خواسته بود دنبال خانجون باشم که به اون بگم؟
باید کمی با او جدی صحبت میکردم تا دست از سرم برداردودائم سعی نکند مرا به صحبت بکشد.
خان جون هم راضی نبود تا من به خاطر او به کسی باج بدهم
_ببینید آقا فرهاد،من عقایدی دارم که میگه با مرد نامحرم زیاد صحبت نکنم.
من شما رو درک میکنم که با زندگی در آمریکا ازاین محیط و اخلاقها دور بودین.... اما خودتون گفتید خواهرتون حق ندارن بدون اجازه تنهایی جایی برن و به دلایل سنتی محدود هستن.
پس خیلی هم بیاطلاع به این مسائل نیستید.
لطفاً مراعات کنید تا هم من و هم شما اذیت نشیم
انگار از حرفهایم جا خورد که دیگر تا خانه خاله صحبتی نکرد.
از ماشین پیاده شدم و منتظر ماندم تا فرهاد چمدانم را از صندوق عقب پایین بیاورد.
_شما برید داخل من چمدون رو میارم
بی تعارف تشکر کردم و وارد حیاط شدم.
قدمهایم سنگین و کشدار بود. چقدر سخت بود احساس سربار بودن.... نمیدانستم حمید آقا از دیدن من چه واکنشی نشان میداد و اضطراب مستولی به جانم باعث ضعفم شده بود.
ارغوان دم پلههای سکوی بزرگ خانهشان ایستاده بود و با دیدنم لبخندی زد و به استقبالم آمد.
_سلام عزیزم
_سلام ببخشید که همیشه مزاحمت میشم
_این حرفا چیه میزنی بیا ببینم
با هم دیده بوسی کردیم و به سمت داخل حرکت کردیم. هرچه به ورودی خانه نزدیک میشدیم دلم شورش بیشتر میشد، تا اینکه ارغوان خیالم را راحت کرد
_ چرا رنگت پریده؟.....نگران نباش بابام رفته مسافرت تا یه هفته دیگه نمیاد
با خیالی که کمی آسوده شده بود وارد سالن شدیم.
ارغوان چند قدم عقب برگشت و نگاهی به بیرون انداخت. از نبود فرهاد که خیالش راحت شد کنارم بازگشت و آهسته گفت
_یه چیزایی درباره مادرم و دایی فهمیدم که خیلی ناراحتم کرده.... فکر نمیکردم مامانم این همه سال منتظر همچین موقعیتی بوده.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۱۱
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_اینو کجابذارم؟
با آمدن فرهاد صحبت ارغوان ناتمام ماند. از من فاصله گرفت و با لبخند جواب داد
_معلومه اتاق من
صورتش را سمت من برگرداند و با خوشحالی ادامه داد
_وای لیلا چه خوب شد تو اینجا هستی.تا صبح با هم حرف میزنیم.
فرهاد که انگارجدی جدی از برخورد من ناراحت شده بود، بدون حرف دیگری سمت اتاق ارغوان حرکت کرد.
با چشم رفتنش را دنبال کردم و آهسته گفتم
_ارغوان ...مگه آقا فرهاد امشب نمیمونه...آخه پدرت نیست برای این میگم
_فرهاد؟ نه بابا.... تا حالا نشده بیشتر از دو ساعت این جا بمونه ، انگار چند ثانیه بیشتر بمونه خفه میشه
_ولی....به نظرم یه تعارف بهش بزن، بلاخره نامزدته
_نمی مونه، هرچی تا حالا من تعارف کردم یا مامان اصرار کرده اصلا شب نمیمونه، حتی بابام ازش خواست مدتی که نیست بیاد پیش من که قبول نکرد
_یعنی براش مهم نیست تو شب تنها بمونی؟
_فرهاد و نمیدونم ، اما تنها نیستم.شبا مینا خانم که همسایمونه با پسر ۸ سالش میاد اینجا تا من تنها نباشم. دوست مامانمه
_راستی درمورد مامانت چی میگفتی؟
زاویه نگاهش را سمت اتاقی که فرهاد در آن بود چرخاند و تعارف کرد روی مبل بنشینیم
_الان نمیشه بگم، بذار فرهاد بره شب برات میگم
_باشه.... راستی یه مسئله ای رو فراموش کردم بگم ،چون نمیدونم پدرت راضی هست یانه ...برای نمازهام میرم مسجد محلتون.الانم نزدیک اذان مغربه، اگه اجازه بدی تا دیر نشده من برم.
_آخه نابغه ، الان بری مسجد مشکلی نیست ، ولی نماز صبح رو میخوای چکار کنی؟
ناراحت از این یادآوری پرسیدم
_راست میگی،اصلا حواسم نبود. حالا چکار کنم؟
_هیچی، همینجا نماز بخون.من به بابام گفتم تو میای اینجا.اونم چیزی نگفت.یعنی راضیه دیگه
_خیلی ممنون که خیالم رو راحت کردی
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝سرانجام این روزهای سختِ پراضطراب،
این شبهای سردِ بیقرار،
این سالهای غم آلود و هراسناک،
این پاییزهای مکرر و پرغبار...
تمام میشود...
سرانجام بر دامان شب،
ستارههای نقرهفامِ لبخند،
سنجاق میشود
و فصلها ،
بهار در بهار ،
پرشکوفه و معطر ،
آواز زندگی سر میدهند ...
سرانجام شما بازمیآیید و
دلهای ما آرام میگیرد
و غم ،
فرو مینشیند ...
به همین زودی...به همین نزدیکی...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
روزتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۱۲
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
تمام دارایی ام خلاصه در یک چمدان بود.
چند تکه لباس از من و چند پیراهن از محمدرضا....لباس راحتی که از میان چمدان بیرون کشیده و پوشیده بودم، بوی عطر محمد رضا را گرفته بود و عجیب به مشامم خوش می آمد ،که هرازگاهی وادارم میکرد سرم را به یقه ام نزدیک کنم.
فرهاد همانطور که سرسنگین با من واردخانه شده بود سر شب خداحافظی کرد و رفت. البته قبل از اینکه برود ماجرای پیدا شدن خانجون را به ارغوان گزارش دادم تا از فرهاد محل اقامت خانجون را بپرسد.
قرار شد پس فردا فرهاد دنبالمان بیاید و ما را پیش خانجون ببرد.چقدر از اینکه اورا میدیدم خوشحال بودم وبی صبرانه منتظر بودم تا یک دل سیر در آغوش مهربانش گریه کنم.
نگاهی به ارغوان انداختم که در حال بیرون کشیدن تشک ومتکا از کمد بود
_جدی که نگفتی؟
_چیو؟
_اینکه به آقا فرهاد گفتی تا صبح میخوای با من حرف بزنی و نذاری بخوابم؟
چشم غرهای برایم رفت و با انداختن تشک روی زمین موهای کوتاهش را از کش آزاد کرد و روی آن نشست
_معلومه که جدی گفتم. کلی حرف دارم برات بزنم
_بزار من رو زمین بخوابم، تو عادت نداری رو زمین بخوابی اذیت میشی
_کی گفته من عادت ندارم؟زندگی الان ما رو نبین،نه اینکه وضعمون از اول خوب نبوده چرا، بابا پسر یکی از حجره دارای معروف اصفهانه،ولی از روز اولی که یادم میادنمیدونم چرا با وجود اینکه کارو درآمد خوبی داشته انقدر برای خرج کردن به زن و بچه خسیس بود و اهمیت نمیداد. خودت که دیدی،تا چند وقته پیش حتی زنگ در خونمون رو هم درست نمیکرد.حالا که یکم با سران دولت رفت و آمد پیدا کرده مجبور شده به سر و وضع خونه برسه.
از حرفهای ارغوان تعجب کرده بودم و حالا علت نارضایتی خاله را از زندگیش میدانستم.
_این تخت خوابم پارسال برام خرید.تا اون موقع روی زمین میخوابیدم.
در مورد حرفی که میخواستم بزنم جلو فرهاد نمیشد.این جور مسائل خانوادگیه و فرهادم معلوم نیست با من اوکی بشه.
مکثی کرد و ناراحت ادامه داد
_میدونی قبل از اینکه بابا بره مسافرت به من چی گفت؟اول فکر کردم به خاطر حرصش از مامان دروغ گفته، اما وقتی زنگ زدم به مامانم انکار نکرد.
_در مورد چی حرف میزنی؟
_تو میدونستی بابا حاجی چه ثروت هنگفتی داشته و ما خبر نداشتیم؟
_قبلاً گفته بودی که چند مغازه داخل بازار داره و صاحب زمینهای باارزشیه
_نه... اونا پول خورده ثروتی که مامان و دایی مهران دارن کم کم بدون حضور دایی عطا به نام خودشون میکنن نیست. نمیدونم چرا این کارو میکنن،آخه اونطور که بابا میگفت حتی اگه دایی هم باهاشون شریک بشه بازم اونقدری بهشون میرسه که برای هفت پشتشون کافیه. اون وقت خانجون بیچاره رو انداختن گوشه سالمندان.
از حرفهای ارغوان سردر نمیآوردم و گیج شده بودم.اول و آخر وارث دارایی بابا حاجی و خانجون بچههایشان بودند. اما برایم سوال بودکه چرا با این وجود دایی مهران و خاله، با مادرشان چنین رفتاری کردند و دایی عطا را دور میزدن!
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۱۳
تولیلای منی🖤🖤
✍ بانو نیلوفر
به سمت آشپزخانه رفتم و مشغول آماده کردن صبحانه شدم.
ارغوان طبق وعده اش تا نیمه شب صحبت کرده بود و نگذاشته بود بخوابم.صبح به زور برای نماز بیدار شده بودم و هرکار کردم خودش برای نماز بیدار نشد. با این حال ساعت نه بیدار شدم و با تمام حس بدِ سربار بودن، تصمیم گرفتم حداقل حالا که اینجا هستم کارهای خانه رامن انجام دهم.
دیشب نرگس هم تماس گرفته بود و از من خواسته بود فعلاً پیش ارغوان بمانم. دستشان خالی بود وبا اقامت در آنجا و
رفت و آمد دادگاه تمام پساندازِ دایی ته کشیده بود.
اگر دایی مهران و خاله سهم دایی عطا را میدادند با پرداخت دیه میتوانست زودتر بازگردد. اما با چیزهایی که از ارغوان شنیدم انگار خاله مدتها منتظر این فرصت بوده است که با ثروتی که به دست می آورد از حمید آقا جدا شود.
با دَم کردن چای، میز صبحانه را کامل کردم و سمت اتاق ارغوان بازگشتم تا بیدارش کنم. اما با زنگ در ایستادم و دستپاچه از اینکه شاید حمید آقا باشد سمت آیفون تصویری حرکت کردم.
با دیدن فرهاد خیالم راحت شد.
"این اینجا چکار میکنه؟ حتماً با ارغوان کارداره.... ولی چرا این موقع صبح؟"
چادرم را از روی دسته مبل که از دیشب آنجا مانده بود برداشتم و با زدن شاسی در را باز کردم.طولی نکشید که فرهاد وارد پذیرایی شد وبا دیدن من نزدیک آمد و روبرویم ایستاد.
_سلام صبح بخیر ،ارغوان خوابه الان میرم بیدارش میکنم
قبل از اینکه پاکج کنم با عجله گفت
_سلام با ارغوان کار ندارم... از بیمارستان زنگ زدن گفتن جواب آزمایشهاتون آماده اس. به من نمیدن وگرنه میرفتم میگرفتم
_مهم نیست،من که الان حالم خوبه
_این همه هزینه کردین حالا چه عیبی داره برید بگیرید؟ در ضمن تاکید داشتند که حتماً خود شما بیاید.مثل اینکه دکتر میخاد با خودتون صحبت کنه
کلافگی و عصبانیت نهفته در صدایش باعث شد سرم را بالا بیاورم ونگاهش کنم.
_نمیخواید بگید چی شده؟
_لطفاً حاضر بشید بریم بیمارستان، من چیز زیادی نمیدونم
_باشه...بذارید ارغوانو بیدار کنم صبحانه بخوریم قبل از ظهر خودم میرم بیمارستان
_لیلا خانم ....ارغوان عادت داره تا لنگ ظهر بخوابه، فکر کردم متوجه شدیدزودتر باید برید بیمارستان.
_خوب چرا؟....مگه سکته کردم که چند ساعت تاخیر برام خطرناک باشه
انگار از حرفم عصبانی شد که با حرص دستی به صورتش کشید ولحظه ای خیره ام ماند
_فکر نمیکردم انقدر لجباز باشید. خواهش میکنم بیاید بریم بیمارستان، من نگران سلامتی شمام
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
در غم هجر رُخ ماه تو، در سوز و گُدازیم
تا به کی زین غم جانکاه، بسوزیم و بسازیم؟
🖊امامخمینی(ره)
🏝به امید سپیدهی سبزی که
در پرتو ظهورتان
چشم بگشاییم
و زمین را
آیینه بارانِ لبخند ببینیم
و صدای خندهی کودکان
و آواز مرغان شادی
و هلهلهی فرشتگان،
زمین را پر کرده باشد
و ما اندوه را برای همیشه
فراموش کنیم
به همین زودی ...
به همین نزدیکی ...🏝
⚜@makrmordab⚜
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۱۴
تولیلای منی🖤🖤
✍ بانو نیلوفر
فرهاد با اصرار و نگرانی که به جانم انداخت قانعم کرد بیمارستان برویم.حتی نگذاشت به ارغوان اطلاع بدهم و یک لقمه صبحانه بخورم.جوری رفتار کرد که انگار یک ثانیه تاخیر هم برای من خطرناک است.
اواخر شهریور بود و هوا رو به سردی میرفت.آسمان ابری انگار هوای باریدن داشت.
شیشه ماشین را پایین دادم تا
با دیدن قطرهای که روی آن نشسته بود از آمدن باران مطمئن شوم. برایم عجیب بود از لحظهای که سوار ماشین شده بودیم فرهاد با اخم عمیقی که بر ابرو نشانده بود کلمهای صحبت نکرده بود.
بادیدن بزرگ راهی که وارد آن شدیم تازه به خودم آمدم که اصلا کجا میرویم!...من جایی را بلد نبودم اما به خوبی میدانستم در حال خارج شدن از شهر هستیم.
_ببخشید...کجا دارین میرین؟ این که مسیر بیمارستان نیست، انداختین اتوبان!
با سکوت فرهاد ناگهان وحشتی سرتاسر وجودم را گرفت که دستهایم شروع به لرزیدن کرد و قلبم به تکاپو افتاد.
_آقا فرهاد.... لطفا برگردید داخل شهر
با صدای لرزانم شیشه دودی کنارم خودکار بالا رفت و صدای قفل ماشین زنگ خطر را برایم فعال کرد.
_معلوم هست....چکار میکنید؟...نگه دار میخوام پیاده شم....نگه دار
_ساکت باش
با صدای فریاد گونه اش وحشت زده به صندلی چسبیدم و نگاهم را به بیرون دادم.جز معدود ماشین های سنگینی که از اتوبان گذر میکردند ماشین دیگری به چشم نمیخورد.اگر هم بود با شیشه کاملا دودی و سیاهِ ماشین دست و پا زدنم بیهوده بود.
حالم مانند زمانی که دزدیده شده بودم خراب شد و بدنم در حال سست شدن بود.اما مغزم هنوز هوشیار گوشزد میکردتا راه نجاتی پیدا کنم.
_آقا فرهاد...شما نامزد دختر خاله من هستین ...نمیدونم میخواید چکار کنید ...اما به عواقبش فکر کنید...محمد رضا اگه بفهمه براتون بد میشه
با پیچیدن به جاده خاکی و سکوت ترسناک فرهاد هر آن نزدیک بود از حال بروم.اما تمام توانم را جمع کردم و با گلویی که از ترس خشک شده بودسعی کردم باز صحبت کنم.
_من که به شما بدی نکردم....تو رو خدا نگه دار.....من از پیش ارغوان ...میرم و پشت سرمو نگاه نمیکنم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۱۵
تولیلای منی🖤🖤
✍ بانو نیلوفر
نزدیک نیم ساعت بود که در یک جاده خاکی و خلوت در حال حرکت بودیم. انگار دیگر زبانم هم از کار افتاده بود.بی حرکت و با چشم هایی اشک آلود در هاله ای از تاریکی به بیرون خیره بودم.
"من ضعیفم.....ولی تو قادری، نجاتم بده"
با همان حال شروع کروم به خواندن آیت الکرسی...حتی لبهایم قادر به حرکت نبود.هنوز اتفاقی که در حال رخ دادن بود را باورم نمیشد و فکر میکردم شاید خواب باشم.
با توقف ماشین هوشیار شدم و سرِ سنگین شده ام را به سختی از صندلی جدا کردم.بدنم از لرزش افتاده بود اما توان حرکت نداشتم.
_پیاده شو
فرهاد با گفتن این حرف قفل ماشین را باز کرد و خودش پیاده شد
سرجایم بیحرکت ماندم ودستهایم را به سختی بالا آوردم،تا با دست زبانه قفل ماشین را بالا بکشم.اما قبل از اینکه موفق شوم در باز شد و قامت فرهاد مقابلم نمایان شد.
_پایین میای یا بیارمت پایین ؟
نه میخواستم پیاده شوم و نه میتوانستم
دستش دراز شد تا پیاده ام کند که نیرویی پنهان نهیبم زد تا بلند شوم.من ناموس محمد رضا بودم و کسی حق نداشت غیر از او حتی پَر چادرم را لمس کند.
_به من دست نزن....! خودم پیاده میشم
لبخند کجی زد و از مقابلم کنار رفت.
نگاهی به اطراف که جز چند خانه قدیمی و ویران چیز دیگری به چشم نمی آمد
انداختم.هنوز قصد فرهاد را از این کارنمیدانستم، اما با وجود ترسی که داشتم ته دلم گواهی میداد آسیبی به من نخواهد رساند.
تنم را جلو کشیدم و با تکیه به پاهای بیحالم که از صندلی آویزان بود ایستادم.چند قدم جلو رفتم و بر خلاف ترسی که در دل داشتم محکم گفتم
_منظورت از این بی شرمی چیه؟
با اینکه هوا پاییزی بود تیشرت ابی و شلوارجین مشکی پوشیده بود که عضلاتش را بیشتر به رخ میکشید.
فاصله بینمان را آنقدر کم کرد که مجبور شدم عقب برگردم و به بدنه ماشین تکیه دهم. با چشم هایی که هر لحظه قرمزی اش بیشتر میشد پاکتی را با حرص از جیبش بیرون کشید و بر صورتم کوبید
_کار من بیشرمیه یا تو!
ضربه کاغذ کمی صورتم را به درد آورده بود و هنوز نمیدانستم از چه حرف میزند.پاکت را از روی زمین برداشتم و با تعجب نگاهش کردم
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
میانبرهای رمان تو لیلای منی
خشت ۱💞 خشت۱۰💞 خشت۲۰💞
خشت۳۰💞 خشت۴۰💞 خشت۵۰💞
خشت۶۰💞 خِشت۷۰💞 خِشت ٨٠💞
خشت۹۰💞 خشت۱۰۰💞خشت۱۱۰💞
خِشت ها نامرتبه؟👇
https://eitaa.com/makrmordab/7647
راستی ناشناسم داریم،😊 اگه خواستید گمنام😶🌫 یه سر به ما بزنید👇
https://gkite.ir/es/9649183
موفق باشید🌸
عزیزان تو لیلای منی vip نداره❌ خواهشا پیوی سوال نکنید
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝این روزها
نیازمندیم به خبرهای خوب!
به یکی که پناهگاه و چراغ راهمان شود،
مرهممان باشد،
داغ دلهایمان را ببرد،
اشک شوق بر چشمانمان جاری کند،
برایمان اتفاقات خوب رقم بزند،
مهربانی و لبخند برایمان هدیه آورد،
یکی که دوستمان بدارد از سر وفاء ...
و دستمان را بگیرد و ببرد تا خوشبختیِ همیشگی!
گفتهاند وقتی #امام_زمان علیهالسّلام بیایند، همهی این خوبیها میآید!
و نیازمندیهایمان رنگ دیگری به خود میگیرند ...
رنگ معرفت و رشد!🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
روزتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۱۶
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_جواب آزمایشهای من دست شما چیکار میکنه؟مگه نگفتی تا من نباشم بهتون نمیدن؟
نگاه برزخی و عصبانیاش را به من داد واز بین دندانهای کلیک شده گفت
_برگه آخرشو نگاه کن چه گندی بالا آوردی
نگاهی به برگه ها انداختم.زبان انگلیسی و روسی را از پدرم یاد گرفته بودم.
اما از این اصطلاحات پزشکی سر در نمیآوردم.
_حالامیخوای چه کار کنی؟با آبرویی که از بابا حاجیت می بری تنش تو گور می لرزه
_من نه از این برگه سر در میارم نه از حرفهای شما....لطفاً منو برگردونید خونه پیش ارغوان
_احمق....تو الان با یه شناسنامه سفید، بدون شوهر بارداری،میدونی یعنی چی؟
میدونی اگه فامیل بفهمه چه آبرویی از خانوادتون میره؟کی خبر داشت تو عقد محمدرضا بودی؟
خنده تمسخر آمیزی کرد و ادامه داد
_اونم چی؟صیغه ای...کسی که متعهده باید مراقب باشه با یه صیغه محرمیت که محضری ام نشده این بلا رو سر یه دختر نیاره، اینم از محمد رضای متدین و مومن
با اینکه هنوز شوکه بودم اماهرحرف و توهین به محمد رضا باعث هوشیاریم میشد
_ببینید آقا فرهاد من نمی دونم شما در مورد چی حرف میزنید.ولی مسائل خصوصی من هیچ ربطی به شما نداره که با بی شرمی منو اینجا آوردید وبه محمد رضاتوهین میکنید.محمد رضا همسر شرعی منه.اگه بیاد برای قانونی ام اقدام میکنیم.
_ کدوم همسر؟کدوم اقدام؟ مثل اینکه هنوز امید داری محمد رضا برگرده؟ تاکی میخوای خودتو گول بزنی؟
نفسم اینبار نه از ترس بلکه از حرص و عصبانیت منقطع شده بود
_شما...حق نداری...بگی محمد رضا نمیاد....حق نداری درباره زندگی من....نظر بدی
_من از این به بعد هر حقی که بگی نسبت به تو دارم.
با چشم های گشاد شده به صورت سرخ ازعصبانیت فرهاد نگاه کردم که سرم فریاد زده بود و ادامه داد
_آوردمت اینجا تا بدون سرِ خر باهات حرف بزنم.
به ارغوان میگفت سرِ خر؟
_خوب میدونی که من و ارغوان هم دیگه رو دوست نداریم و امروز و فرداس بهم بزنیم.
منِ به قول تو آمریکا رفته حتی به خودم اجازه ندادم انگشتم به ارغوان برسه.میدونم ازت بخوام بچه رو بندازی گوش نمیدی....من پدر بچت میشم،من بهت علاقه دارم و هیج جوره هم کوتاه نمیام چون....چون من قبل از محمد رضا کشفت کردم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۱۷
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
سوار ماشین بودیم و پنجره را پایین کشیده بودم تا هوای داخل خفه ام نکندو قطره های باران را تماشا کنم. مجبورم کرده بود جلو بنشینم و بوی عطر تهوع آورش را تحمل کنم.
"چقدر دوسم داری....من چکار کردم که اینقدر هوامو داری؟راست گفتی که از رگ گردن به ما نزدیک تری....خدایا شکرت"
جز خدا فقط من میدانستم محمد رضا با تمام خواستن هایش چقدر نجیب و خوددار بود . فقط من میدانستم صد به یقین در جواب آزمایش اشتباه شده است و من باردار نیستم.اما احساس کردم باید این را از فرهاد پنهان کنم.باید خودم را تسلیم نشان میدادم تا مرا بازگرداند. حکمت این بود که با جوابِ اشتباه آزمایش، من از نیت و احساس پلید فرهاد آگاه شوم.و خدا باز حواسش به من بود.
به محض رسیدنم آنجا را ترک میکردم.
_الان که رفتیم به ارغوان میگی رفتیم جواب آزمایش رو بگیریم شلوغ بود طول کشید.بعد از اینکه حمید آقا اومد نامزدی رو بهم میزنم.اونوقت میتونیم باهم ازدواج کنیم و اسم بچه ات بره تو شناسنامه من
" این آرزو رو به گور میبری ،درسته محرمیتم با محمد رضا تموم شده.... ولی من تا ابد، همسر محمد رضای کشوری هستم و باقی می مونم"
_غضه نخور...قول میدم مثل بچه خودم براش پدری کنم.
دیگر تحمل اراجیفش را نداشتم و در حال بالا آوردن بودم.
_میشه دیگه صحبت نکنید؟ من حالم خوب نیست
_باشه...میخوای یه داروخونه نگه دارم چیزی لازم داشتی بگیری؟
_نه....لطفا زودتر برید خونه ارغوان نگران نشه
با نگه داشتن ماشین در کنار بلوار مشکوک نگاهم کرد و گفت
_فکر اینکه منو دور بزنی از سرت بنداز بیرون ...باید بدونی که من نفوذ زیادی دارم و هرجا بری پیدات میکنم...هر کار احمقانه ای به ضرر تو و بچه ات تموم میشه، پس حواستو جمع کن
صورتم را برگرداندم و دوباره به باران و آسفالت خیس چشم دوختم.من هرگز تسلیم او نمیشدم وجایی دور از او و نیات شومش منتظر محمد رضایم میماندم.
"عزیزم تو رو خدا زودتر بیا....بیا تا این کفتارا از دیدن شیر مَردم دُمشون رو بذارن کولشون و فرار کنن"
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
تادررهِپیرےبہچہآئینرَویاےدل
باری،بہغلطصرفشدایّامِشبابت
اےقصرِدلافروز،ڪہمنزلگهہاُنسے
یـاربمَکُنـادآفـتِایّــامخـرابـت..
"حافظشیرازے"
🏝به امید سپیدهی سبزی که
در پرتو ظهورتان چشم بگشاییم
و زمین را
آیینه بارانِ لبخند ببینیم
و صدای خندهی کودکان
و آواز مرغان شادی
و هلهلهی فرشتگان،
زمین را پر کرده باشد
و ما اندوه را
برای همیشه فراموش کنیم
به همین زودی ...
به همین نزدیکی ...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی