💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۷۰🖤🖤
تولیلای منی
قلم بانو نیلوفر
_لیلا....تا من میرم از همراه اتاق بغل خداحافظی کنم این آبمیوههایی که ارغوان و فرهاد آوردن داخل یخچال جاشون کن،شیرینی هم بزار یخچال خراب نشه
خانجون هم با گفتن این حرف از اتاق خارج شد.با رفتن خانجون بلاتکلیف و دستپاچه نمیدانستم باید چه کنم. با این حال بدون نگاهی به محمد رضابه سمت آبمیوههایی که روی کمدِ کنار بیمار گذاشته شده بود قدم برداشتم.دلگیر بودم و احساس میکردم غرورم جریحه دار شده است،پس من هم اخمی به ابروهایم نشاندم و خودم را مشغول و بی تفاوت نشان دادم .
_ برای چی به حرفم گوش نمیدی؟مگه نگفته بودم به جز خانجون با کسی دیگهای بیرون نیا.... من چیکار کنم شما به حرف من گوش بدی؟
جوابش را ندادم وهمچنان بی سلیقه کمپوت ها و وسایل را داخل یخچال جا میدادم تا عمق دلخوری ام را بفهمد
_مثلاً الان شما طلبکار شدی حرف نمیزنی؟لیلا...خانم
بازهم تپش قلبم با شنیدن نامم از زبان او بالا رفت.نکند نقطه ضعفم را فهمیده بود که هر بار تندی میکردو با گفتن نامم انگار آبی روی آتش می انداخت.
با این لحنش دیگر نتوانستم مقاومت کنم و دست از جابجا کردن وسایل برداشتم ونگاهش کردم
_ببخشید پسر دایی که نگرانتون شدم.
من فقط میخواستم ببینم حالتون چه طوره، همین....مگه چه کاری بدی کردم که اینجوری با من رفتارمیکنید؟
با قهر نگاهم را از او گرفتم و دوباره مشغول چیدن وسایل شدم اما با گوشه چشم متوجه شدم شانههایش کمی تکان خورد.یعنی داشت به من میخندید؟
_حالا چرا قهر میکنی؟من که چیزی نگفتم....منظورم اینه چرا با خان جون نیومدی وبا ارغوانو نامزدش اومدی ؟
کارم تمام شد وسعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم و با مرتب کردن چادرم رو به رویش قرار گرفتم
_منم میخواستم با خان جون بیام ولی خان جون منو نیاورد. با چه بهانهای به خان جون اصرار میکردم؟مجبور شدم پیشنهاد ارغوانو قبول کنم
با سر پایین و حیایی دلبرانه لبخندی بر لبهایش نشست
_باشه معذرت میخام،ممنونم که اومدی،ولی خواهش میکنم دیگه با کسی غیراز خان جون بیرون نرو،غیر از اینکه خطرناکه خوشم نمیادبا کس دیگه ای این طرف و اون طرف بری،راستی ....چادرخیلی بهت میاد.ممنونم که ازش استفاده میکنی.
دلم از این کلام پر از محبتش زیرو رو شد و من هم از شرم سرم را پایین انداختم. گفته بود اگر نامحرم شویم نمیتواند راحت صحبت کند.اما حالا هم که نامحرم بودیم با همین جملات ساده و کوتاه و چشم های فرو افتاده دلم را میبرد.
"خاک تو سرت لیلا"
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝امروز برایتان
از کنج نرگسزارِ
چشم بهراهیهای دلم ،
یک سبد گل چیده.ام
و آمده ام تا بگویم :
... با تمام رو سیاهیام
...با تمام ناسپاسیام
... با تمام سر به هواییام
دوستتان دارم .
یادم هست که
جیرهخوار سفرهی شما هستم
یادم هست که
تمام لحظههایم
در پرنیان دعا و نگاه شما
بخیر میشود
یادم هست که پدرم هستید🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
روزتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۷۱🖤🖤
تولیلای منی
قلم بانو نیلوفر
خان جون که آمد از محمدرضا خداحافظی کردیم وسوار ماشین ارغوان و فرهاد شدیم تا ما را به خانه برساند.قبل از آمدن خان جون محمدرضا گفت به محض اینکه بهبود پیدا کند در باره خودمان با خانجون و بابا حاجی صحبت خواهد کرد.بازهمان نجابت قبل در نگاهش باز گشته بود و مستقیم نگاهم نمیکرد.اما چشم های بی حیای من جزء جزء صورتش را نا محسوس و بی اختیار در پستوی ذهنش به خاطر میسپرد و از بر میکرد.کنترل لبهایم که مدام بیاختیار میل کش آمدن داشت کار سختی بود.دچار یک نوع هیجان و حس ناشناخته شده بودم که بسیار برایم خوشایند بود.یعنی همه دخترها همین احساس را پیدا میکردند؟
آنقدر در فکر و خیال به سر برده بودم که نفهمیدم چگونه به خانه رسیده بودیم.
_دستتون درد نکنه باعث زحمت شدیم فرهاد جان
من هم به تبعیت از خانجون تشکر کردم
_واقعا ممنونم ،امروز حسابی به خاطر من وقتتون تلف شد.
_این چه حرفیه لیلا جان ما که میخواستیم بریم خب تو هم با ما اومدی مگه نه فرهاد؟
با سوال ارغوان نگاهم به انگشتهای فرهادکه انگار عصبی اما ریز روی فرمان ضرب گرفته بودافتاد
_بله خواهش میکنم این چه حرفیه،هرچی بود باعث شد که من به نکته خوبی پی ببرم.اینکه اونجوری که فکر میکردم با یه خانواده متعصب و سنتی وصلت نکردم وخوشحالم که اینجوریه
_منظورتو نمیفهمم فرهاد جان!
فرهاد در جواب خان جون که با اخم این را پرسیده بود لبخندی زد و دست از تکان انگشتهایش روی فرمان بر داشت
_ببخشید منظوربدی نداشتم .
فقط وقتی دیدم که لیلا خانم به عنوان دختری که ازدواج نکرده ملاقات پسر داییشون رفتن برام جای تعجب بود. چون خانواده من هنوز این چیزا رو عیب میدونن.نگاه به من نکنید که راحتم چون من بیشتر آمریکا بودم تا ایران. خواهرای من هنوز هم که ازدواج کردن حق ندارن بدون همسرشون جایی برن.چه برسه به خواهر کوچیکم که هنوز ازدواج نکرده
اخمهای من هم از این کنایه فرهاد در هم رفت
"به تو چه که من دیدن پسر داییم میرم؟،
این کجاش اشکال داره که حرف در میاری"
_اصلاً از شما انتظاراین حرفو نداشتم آقا فرهاد، ما هم دخترامون بدون اجازه ما جایی نمیرن ،ارغوان و شما که غریبه نبودید، اصرار کردید لیلا اومده، وگرنه دختر من اینجوری نیست که حرف در میارین براش....بریم لیلا
خان جون دیگر مهلت دفاع به فرهاد نداد و به سختی از ماشین پیاده شد.من هم با همان اخمهایی در هم خداحافظی سردی کردم و پیاده شدم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۷۲🖤🖤
تولیلای منی
قلم بانو نیلوفر
_آی خانجون دردم اومد
_منم محکم گرفتم که دردت بیاد ،دختر خیره سرچرا باید یه کار کنی که این پسره بخواد اینجوری با افتخار از خواهراش حرف بزنه ؟مگه نگفتم لازم نیست بیای؟..... برو یه چیکه آب بیارقرصمو بخورم
جای نیشگون محکم خان جون را مالیدم و بدون حرفی به طرف آشپزخانه رفتم تا آب بیاورم.نمیدانم چرا حتی در این شرایط هم با یادآوری حرفهای محمد رضا دوست داشتم لبخند بزنم.حسابی از دست فرهاد فضول عصبانی بودم و تصمیم داشتم دیگر با او روبه رو نشوم.
به سالن برگشتم و لیوان آب را به خان جون دادم که هنوز از دستم عصبانی بود.چشم غرهای برایم رفت و قرصهایش را خورد
_به حاجی یک کلمه از امروز هیچی نمیگی،فهمیدی چی گفتم؟
مثل دخترهای خوب و حرف گوش کن سرم را پایین انداختم و آرام گفتم
_بله
_برای امشب یه غذای خوب درست کن. بیشتر بپز شاید دایی عطات بیاد
با شنیدن اسم دایی عطا دلم به تکاپو افتاد.محمد رضا گفته بود با پدرش در باره من صحبت کرده است، اگر دایی از من خوشش نمی آمد چه؟
_چشم،قرمه سبزی بار میذارم
غذایم را بار گذاشتم و کل روز با اضطراب به کارها رسیدگی کردم.نمیدانستم امشب دایی عطا در مورد من و محمدرضا با خانجون و بابا حاجی صحبت میکند یا نه ،یا اینکه واکنش بابا حاجی چه خواهد بود!
به اتاقم رفتم و لباس مناسبی برای امشب پوشیدم.ساعت پنج بعد از ظهر را نشان میداد.به گفته خانجون دایی دیگر باید میرسید.از بعد از مراسم مادر و پدرم دیگر دایی را ندیده بودم.
اما چهره مهربانش در خاطرم بود.
به سالن برگشتم و جلوی تلویزیون کنار خانجون به انتظار نشستم. نگاهم به سریال بود و ذهنم به هزار فکر و خیال وصل میشد.صدای زنگ در که بلند شد دستپاچه از جا بلندشدم. یا بابا حاجی آمده بود یا دایی عطا رسیده بود.
پشت آیفون قرار گرفتم و جواب کیه ام صدای دایی عطا بود.
_ دخترم منم درو باز کن
_سلام دایی،خوش اومدید بفرمایید
زنگ آیفون را زدم و برای استقبال سمت در سالن حرکت کردم
_کی بود لیلا؟
_دایی اومده خانجون
هنوز نمیتوانستم بدون روسری جلوی دایی ظاهر شوم و خجالت میکشیدم.
دستی به روسری ام کشیدم ودم در سالن منتظر ایستادم.از دور هم میشد خستگی نشسته در چهرهاش را تشخیص داد.اما با این حال مثل دفعه قبل که دیده بودمش لبخند مهربانش صورتش را زینت داده بود. خوش به حال زن دایی که همسرش اینگونه وفادارانه و عاشقانه از او پرستاری میکرد.کار هرکسی نیست که از این امتحان سخت سربلند بیرون بیاید.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۷۳🖤🖤
تولیلای منی
قلم بانو نیلوفر
_چرا امشب اینجا نمیخوابی ؟مگه نمیگی نرگس پیش زینته؟
_آره ولی اونم باید بره پیش بچههاش، فقط امشب میتونه پیش زینت بمونه، نمیتونم بمونم مامان،محمدرضا رو که دیدم الحمدالله حالش بد نبود.زینتم من نباشم بیتابی میکنه.
_هرجور صلاحته مادر،نمیدونم چرا بچههای من انقدر گرفتارن، تو یه جور مهران یه جور
_ناشکری نکن آتنه،مگه بچهها چشونه؟الحمدلله همشون چهار ستون بدنشون سالمه
خانجون تابی به گردنش داد و پشت چشمی نازک کرد و در جواب بابا حاجی گفت
_چه میدونم والا،فکر نکن میخوام مادر شوهربازی در بیارم نه مادر،ولی از وقتی زینتو گرفتی همش مریضداری کردی،بازم جای شکر با اون همه مریضی که زینت داشت دو تا بچه بهت داد.نمیدونم این مرجان با یه بچه که برای مهران آورده چرا اینقدرقیافه میگیره!
_بسه دیگه خانم،غیبت مردمو نکن خودشون بهتر میدونن چطوری زندگی کنن
برای اولین بار بود که این حرفها را از زبان خان جون میشنیدم.باورم نمیشد خان جون هم بتواند درباره عروسهایش چنین فکری کند و چنین حرف هایی بزند.
_وا مگه من چی گفتم...! تا میام یه حرفی بزنم میگین غیبت نکن خودشون میدونن.خب این بچه الان داره پنجاه سالش میشه ببین وضعشو،من که نمیگم زینتو بندازه تو کوچه، من میگم اون بنده خدا که اگه خوب شدنی بود تا حالا شده بود.این نباید به زندگیش یه سر و سامونی بده؟خوب یه پرستار مطمئن برای زینت بگیره خودشم بره دست یه زن دیگه رو بیاره پس فردا که سنش بالا رفت یکی باشه ترو خشکش کنه
_مامان میدونی چرا من اینجا کم میام؟ به خاطر همین حرفای شماست،من زینتو دوست دارم،حتی اگه نتونه باهام حرف بزنه یا حرکت کنه
دایی عطا با این حرف ناراحت از جایش بلند شد و کتش را از روی مبل برداشت و روبه من با مهربانی گفت
_دستت درد نکنه دخترم، غذات خیلی خوشمزه بود.امشب حسابی به زحمت انداختمت
من هم بلند شدم و با خجالت گفتم
_خواهش میکنم دایی چه زحمتی....!
_از حرفهای مادرت ناراحت نشو عطا...امشبو اینجا بمون
_نه بابا باید برم،امشب اومده بودم یه صحبتی هم با شما کنم که انگار نمیشه
دایی حتماً میخواست درباره من و محمدرضا صحبت کندکه با حرفهای خان جون در باره همسرش منصرف شده بود.ناراحت از این اتفاق گوشهای ایستادم وعصبی به جان ناخن انگشتهایم افتادم.
"خوش به حال زن دایی زینت،چقدر دایی دوستش داره، یعنی منو محمدرضام میشه همدیگرو انقدر دوست داشته باشیم و به هم وفادار باشیم؟!"
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۷۴
تولیلای منی
قلم بانو نیلوفر
_میدونم شما نگران چی هستی بابا.... ولی قسم میخورم که من مثل مهران هیچ چشم داشتی به این ثروت ندارم و نمی خام به واسطه لیلا از شما سوء استفاده کنم.میبینی که من از اولم رو پای خودم وایسادم و هرچی دارم از زحمت خودمه،این مهران بود که از اول دور و بر شما میپلکید.
حالا انصافه که به خاطر مهران محمدرضای منو از خودتون میرونید؟
دایی با اصرار بابا حاجی نرفته بود وترجیح داده بود صحبتش را در اتاق محمدرضا و بدون حضور خان جون مطرح کند.سینی شربتی که در دستم بود یخهایش در حال آب شدن بود اما نمیتوانستم با ورودم از شنیدن
پاسخ بابا حاجی محروم شوم.
_پسر جان چرا حرف منومتوجه نمیشی؟فکر میکنی من اگه با ازدواج محمدرضا و لیلا موافقت کنم مهران آروم میشینه؟مهران و شوهر مهین تازگیا خیلی تغییر کردن ، از وقتی پاشون به سیاست باز شده دیگه هیچی براشون مهم نیست. پدر شوهر ارغوان خودش آدم خوبیه اما دور وریاش اصلاً آدمای خوبی نیستن واز مقامشون سوء استفاده میکنن و بعضی از آقازادههاشون هر گندی که دلشون میخواد بالا میارن،مهرانم هوای آقازادگی به کلش خورده وبا آدمای خوبی نشست و برخاست نمیکنه.کم کم دارم ازش میترسم....میترسم آبروی پنجاه ساله منو به باد بده و بشه اونچه که نباید
_شما جواب مثبت بده ،من بهتون قول میدم که مهران هیچ غلطی نتونه بکنه
_میترسم عطا،تو که بهتر از همه میدونی لیلا دست من امانته،میترسم که مدیون این بچه بمیرم،دارم مراحل قانونیشو طی میکنم که بعد از مرگ من مهران نتونه حق این بچه رو بخوره،تا اون موقع صبر کن ،صبر کن لیلا هیجده سالش بشه و قیمی برای اموالش نخاد
از حرفهای بابا حاجی سر در نمیآوردم.
چرا باید بابا حاجی اموالی را به من میبخشید؟
طبق شرع من نوه نامحروم بودم ،چون مادرم زودتر از بابا حاجی از دنیا رفته بود.اما مگر میشد برای نگرانیهای یک پدربزرگ چون و چرا آورد؟
جوابی که میخواستم را شنیده بودم و بیشتر از این ایستادن پشت در جایز نبود.اینطور که پیدا بود باید منو محمدرضا یک سال دیگر صبر میکردیم.اما با چیزی که دایی گفت دوباره از درزدن منصرف شدم
_بزار محرم بشن بابا،اگه نگران مهرانی یه مدت نمیذاریم چیزی بفهمه ،بعدشم که فهمید دیگه کاری نمیتونه انجام بده،بابا شما از کجا میدونید که تا یه سال دیگه من زندهام یا شما زندهاید؟اون موقع هیچکس نمیتونه برای لیلا کاری انجام بده،نمیخام اینو بگم...انشاءالله سایتون حالا حالا ها بالا سر ما باشه، اما تا زنده هستید و فرصت دارید باید دست مهرانو از لیلا و هرچی متعلق به لیلاس کوتاه کنید.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝هر صبح سلامتان میکنم
و دستان ناتوانم را در
دستان پربرکت و مهربانتان میگذارم
و میدانم در پناه نگاه گرمتان،
لحظههایم سرشار از آرامش
و روزی و امید خواهد بود...
هر صبح سلامتان میکنم
و قایق دلم را در تندباد اضطرابها
به ساحل زیبای یاد شما میسپارم
و میدانم که نجات مییابم...
شکر خدا که شما را دارم...🏝
⚘تَنَتبہنازِطبیبان،نیازمندمباد
وجودِنازُکت،آزُردهءگزندمباد
سلامتِهمہآفاق،درسلامتِ توست
بہهیچعارضه،شخصِتودردمند مباد
"حافظشیرازے" ⚘
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#ربیعالاولمبارک