eitaa logo
مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
11هزار دنبال‌کننده
155 عکس
5 ویدیو
0 فایل
💥بسم الله الرحمن الرحیم💥 سوالی دارید👈 @Zohorsabz کانال رسمی رمانهای بانو نیلوفر(خانم موسوی) کپی محتوا✅کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد ناشناس👈 https://gkite.ir/es/9649183 تبلیغات 👈 @tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝امروز برایتان از کنج نرگس‌زارِ چشم به‌راهی‌های دلم ، یک سبد گل چیده.ام و آمده ام تا بگویم : ... با تمام رو سیاهی‌ام ...با تمام ناسپاسی‌ام ... با تمام سر به هوایی‌ام دوستتان دارم . یادم هست که جیره‌خوار سفره‌ی شما هستم یادم هست که تمام لحظه‌هایم در پرنیان دعا و نگاه شما بخیر می‌شود یادم هست که پدرم هستید🏝 روزتون مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 🖤🖤 تولیلای منی قلم بانو نیلوفر خان جون که آمد از محمدرضا خداحافظی کردیم وسوار ماشین ارغوان و فرهاد شدیم تا ما را به خانه برساند.قبل از آمدن خان جون محمدرضا گفت به محض اینکه بهبود پیدا کند در باره خودمان با خانجون و بابا حاجی صحبت خواهد کرد.بازهمان نجابت قبل در نگاهش باز گشته بود و مستقیم نگاهم نمیکرد.اما چشم های بی حیای من جزء جزء صورتش را نا محسوس و بی اختیار در پستوی ذهنش به خاطر میسپرد و از بر میکرد.کنترل لب‌هایم که مدام بی‌اختیار میل کش آمدن داشت کار سختی بود.دچار یک نوع هیجان و حس ناشناخته شده بودم که بسیار برایم خوشایند بود.یعنی همه دخترها همین احساس را پیدا می‌کردند؟ آنقدر در فکر و خیال به سر برده بودم که نفهمیدم چگونه به خانه رسیده بودیم. _دستتون درد نکنه باعث زحمت شدیم فرهاد جان من هم به تبعیت از خانجون تشکر کردم _واقعا ممنونم ،امروز حسابی به خاطر من وقتتون تلف شد. _این چه حرفیه لیلا جان ما که می‌خواستیم بریم خب تو هم با ما اومدی مگه نه فرهاد؟ با سوال ارغوان نگاهم به انگشتهای فرهادکه انگار عصبی اما ریز روی فرمان ضرب گرفته بودافتاد _بله خواهش می‌کنم این چه حرفیه،هرچی بود باعث شد که من به نکته خوبی پی ببرم.اینکه اونجوری که فکر می‌کردم با یه خانواده متعصب و سنتی وصلت نکردم وخوشحالم که اینجوریه _منظورتو نمی‌فهمم فرهاد جان! فرهاد در جواب خان جون که با اخم این را پرسیده بود لبخندی زد و دست از تکان انگشتهایش روی فرمان بر داشت _ببخشید منظوربدی نداشتم . فقط وقتی دیدم که لیلا خانم به عنوان دختری که ازدواج نکرده ملاقات پسر داییشون رفتن برام جای تعجب بود. چون خانواده من هنوز این‌ چیزا رو عیب می‌دونن.نگاه به من نکنید که راحتم چون من بیشتر آمریکا بودم تا ایران. خواهرای من هنوز هم که ازدواج کردن حق ندارن بدون همسرشون جایی برن.چه برسه به خواهر کوچیکم که هنوز ازدواج نکرده اخم‌های من هم از این کنایه فرهاد در هم رفت "به تو چه که من دیدن پسر داییم میرم؟، این کجاش اشکال داره که حرف در میاری" _اصلاً از شما انتظاراین حرفو نداشتم آقا فرهاد، ما هم دخترامون بدون اجازه ما جایی نمیرن ،ارغوان و شما که غریبه نبودید، اصرار کردید لیلا اومده، وگرنه دختر من اینجوری نیست که حرف در میارین براش....بریم لیلا خان جون دیگر مهلت دفاع به فرهاد نداد و به سختی از ماشین پیاده شد.من هم با همان اخم‌هایی در هم خداحافظی سردی کردم و پیاده شدم. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
به کانال مکر مرداب خوش آمدید🌸 میانبرهای رمان تو لیلای منی خشت ۱💞 خشت۱۰💞 خشت۲۰💞 خشت۳۰💞 خشت۴۰💞 خشت۵۰💞 خشت۶۰💞 خِشت۷۰💞 عزیزان تو لیلای منی vip نداره❌ خواهشا پیوی سوال نکنید
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 🖤🖤 تولیلای منی قلم بانو نیلوفر _آی خانجون دردم اومد _منم محکم گرفتم که دردت بیاد ،دختر خیره سرچرا باید یه کار کنی که این پسره بخواد اینجوری با افتخار از خواهراش حرف بزنه ؟مگه نگفتم لازم نیست بیای؟..... برو یه چیکه آب بیارقرصمو بخورم جای نیشگون محکم خان جون را مالیدم و بدون حرفی به طرف آشپزخانه رفتم تا آب بیاورم.نمی‌دانم چرا حتی در این شرایط هم با یادآوری حرفهای محمد رضا دوست داشتم لبخند بزنم.حسابی از دست فرهاد فضول عصبانی بودم و تصمیم داشتم دیگر با او روبه رو نشوم. به سالن برگشتم و لیوان آب را به خان جون دادم که هنوز از دستم عصبانی بود.چشم غره‌ای برایم رفت و قرص‌هایش را خورد _به حاجی یک کلمه از امروز هیچی نمیگی،فهمیدی چی گفتم؟ مثل دخترهای خوب و حرف گوش کن سرم را پایین انداختم و آرام گفتم _بله _برای امشب یه غذای خوب درست کن. بیشتر بپز شاید دایی عطات بیاد با شنیدن اسم دایی عطا دلم به تکاپو افتاد.محمد رضا گفته بود با پدرش در باره من صحبت کرده است، اگر دایی از من خوشش نمی آمد چه؟ _چشم،قرمه سبزی بار میذارم غذایم را بار گذاشتم و کل روز با اضطراب به کارها رسیدگی کردم.نمی‌دانستم امشب دایی عطا در مورد من و محمدرضا با خانجون و بابا حاجی صحبت می‌کند یا نه ،یا اینکه واکنش بابا حاجی چه خواهد بود! به اتاقم رفتم و لباس مناسبی برای امشب پوشیدم.ساعت پنج بعد از ظهر را نشان می‌داد.به گفته خانجون دایی دیگر باید می‌رسید.از بعد از مراسم مادر و پدرم دیگر دایی را ندیده بودم. اما چهره مهربانش در خاطرم بود. به سالن برگشتم و جلوی تلویزیون کنار خانجون به انتظار نشستم. نگاهم به سریال بود و ذهنم به هزار فکر و خیال وصل می‌شد.صدای زنگ در که بلند شد دستپاچه از جا بلندشدم. یا بابا حاجی آمده بود یا دایی عطا رسیده بود. پشت آیفون قرار گرفتم و جواب کیه ام صدای دایی عطا بود. _ دخترم منم درو باز کن _سلام دایی،خوش اومدید بفرمایید زنگ آیفون را زدم و برای استقبال سمت در سالن حرکت کردم _کی بود لیلا؟ _دایی اومده خانجون هنوز نمیتوانستم بدون روسری جلوی دایی ظاهر شوم و خجالت میکشیدم. دستی به روسری ام کشیدم ودم در سالن منتظر ایستادم.از دور هم می‌شد خستگی نشسته در چهره‌اش را تشخیص داد.اما با این حال مثل دفعه قبل که دیده بودمش لبخند مهربانش صورتش را زینت داده بود. خوش به حال زن دایی که همسرش اینگونه وفادارانه و عاشقانه از او پرستاری می‌کرد.کار هرکسی نیست که از این امتحان سخت سربلند بیرون بیاید. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 🖤🖤 تولیلای منی قلم بانو نیلوفر _چرا امشب اینجا نمی‌خوابی ؟مگه نمیگی نرگس پیش زینته؟ _آره ولی اونم باید بره پیش بچه‌هاش، فقط امشب می‌تونه پیش زینت بمونه، نمیتونم بمونم مامان،محمدرضا رو که دیدم الحمدالله حالش بد نبود.زینتم من نباشم بی‌تابی می‌کنه. _هرجور صلاحته مادر،نمی‌دونم چرا بچه‌های من انقدر گرفتارن، تو یه جور مهران یه جور _ناشکری نکن آتنه،مگه بچه‌ها چشونه؟الحمدلله همشون چهار ستون بدنشون سالمه خانجون تابی به گردنش داد و پشت چشمی نازک کرد و در جواب بابا حاجی گفت _چه می‌دونم والا،فکر نکن می‌خوام مادر شوهربازی در بیارم نه مادر،ولی از وقتی زینتو گرفتی همش مریضداری کردی،بازم جای شکر با اون همه مریضی که زینت داشت دو تا بچه بهت داد.نمی‌دونم این مرجان با یه بچه که برای مهران آورده چرا اینقدرقیافه می‌گیره! _بسه دیگه خانم،غیبت مردمو نکن خودشون بهتر می‌دونن چطوری زندگی کنن برای اولین بار بود که این حرف‌ها را از زبان خان جون می‌شنیدم.باورم نمی‌شد خان جون هم بتواند درباره عروس‌هایش چنین فکری کند و چنین حرف هایی بزند. _وا مگه من چی گفتم...! تا میام یه حرفی بزنم میگین غیبت نکن خودشون می‌دونن.خب این بچه الان داره پنجاه سالش میشه ببین وضعشو،من که نمی‌گم زینتو بندازه تو کوچه، من میگم اون بنده خدا که اگه خوب شدنی بود تا حالا شده بود.این نباید به زندگیش یه سر و سامونی بده؟خوب یه پرستار مطمئن برای زینت بگیره خودشم بره دست یه زن دیگه رو بیاره پس فردا که سنش بالا رفت یکی باشه ترو خشکش کنه _مامان می‌دونی چرا من اینجا کم میام؟ به خاطر همین حرفای شماست،من زینتو دوست دارم،حتی اگه نتونه باهام حرف بزنه یا حرکت کنه دایی عطا با این حرف ناراحت از جایش بلند شد و کتش را از روی مبل برداشت و روبه من با مهربانی گفت _دستت درد نکنه دخترم، غذات خیلی خوشمزه‌ بود.امشب حسابی به زحمت انداختمت من هم بلند شدم و با خجالت گفتم _خواهش می‌کنم دایی چه زحمتی....! _از حرف‌های مادرت ناراحت نشو عطا...امشبو اینجا بمون _نه بابا باید برم،امشب اومده بودم یه صحبتی هم با شما کنم که انگار نمی‌شه دایی حتماً می‌خواست درباره من و محمدرضا صحبت کندکه با حرف‌های خان جون در باره همسرش منصرف شده بود.ناراحت از این اتفاق گوشه‌ای ایستادم وعصبی به جان ناخن انگشت‌هایم افتادم. "خوش به حال زن دایی زینت،چقدر دایی دوستش داره، یعنی منو محمدرضام میشه همدیگرو انقدر دوست داشته باشیم و به هم وفادار باشیم؟!" ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی قلم بانو نیلوفر _می‌دونم شما نگران چی هستی بابا.... ولی قسم می‌خورم که من مثل مهران هیچ چشم داشتی به این ثروت ندارم و نمی خام به واسطه لیلا از شما سوء استفاده کنم.می‌بینی که من از اولم رو پای خودم وایسادم و هرچی دارم از زحمت خودمه،این مهران بود که از اول دور و بر شما می‌پلکید. حالا انصافه که به خاطر مهران محمدرضای منو از خودتون می‌رونید؟ دایی با اصرار بابا حاجی نرفته بود وترجیح داده بود صحبتش را در اتاق محمدرضا و بدون حضور خان جون مطرح کند.سینی شربتی که در دستم بود یخ‌هایش در حال آب شدن بود اما نمی‌توانستم با ورودم از شنیدن پاسخ بابا حاجی محروم شوم. _پسر جان چرا حرف منومتوجه نمی‌شی؟فکر می‌کنی من اگه با ازدواج محمدرضا و لیلا موافقت کنم مهران آروم می‌شینه؟مهران و شوهر مهین تازگیا خیلی تغییر کردن ، از وقتی پاشون به سیاست باز شده دیگه هیچی براشون مهم نیست. پدر شوهر ارغوان خودش آدم خوبیه اما دور وریاش اصلاً آدمای خوبی نیستن واز مقامشون سوء استفاده می‌کنن و بعضی از آقازاده‌هاشون هر گندی که دلشون می‌خواد بالا میارن،مهرانم هوای آقازادگی به کلش خورده وبا آدمای خوبی نشست و برخاست نمی‌کنه.کم کم دارم ازش می‌ترسم....می‌ترسم آبروی پنجاه ساله منو به باد بده و بشه اونچه که نباید _شما جواب مثبت بده ،من بهتون قول میدم که مهران هیچ غلطی نتونه بکنه _می‌ترسم عطا،تو که بهتر از همه می‌دونی لیلا دست من امانته،می‌ترسم که مدیون این بچه بمیرم،دارم مراحل قانونیشو طی می‌کنم که بعد از مرگ من مهران نتونه حق این بچه رو بخوره،تا اون موقع صبر کن ،صبر کن لیلا هیجده سالش بشه و قیمی برای اموالش نخاد از حرف‌های بابا حاجی سر در نمی‌آوردم. چرا باید بابا حاجی اموالی را به من می‌بخشید؟ طبق شرع من نوه نامحروم بودم ،چون مادرم زودتر از بابا حاجی از دنیا رفته بود.اما مگر می‌شد برای نگرانی‌های یک پدربزرگ چون و چرا آورد؟ جوابی که می‌خواستم را شنیده بودم و بیشتر از این ایستادن پشت در جایز نبود.اینطور که پیدا بود باید منو محمدرضا یک سال دیگر صبر می‌کردیم.اما با چیزی که دایی گفت دوباره از درزدن منصرف شدم _بزار محرم بشن بابا،اگه نگران مهرانی یه مدت نمی‌ذاریم چیزی بفهمه ،بعدشم که فهمید دیگه کاری نمی‌تونه انجام بده،بابا شما از کجا می‌دونید که تا یه سال دیگه من زنده‌ام یا شما زنده‌اید؟اون موقع هیچکس نمی‌تونه برای لیلا کاری انجام بده،نمیخام اینو بگم...انشاءالله سایتون حالا حالا ها بالا سر ما باشه، اما تا زنده هستید و فرصت دارید باید دست مهرانو از لیلا و هرچی متعلق به لیلاس کوتاه کنید. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝هر صبح سلامتان می‌کنم و دستان ناتوانم را در دستان پربرکت و مهربانتان می‌گذارم و می‌دانم در پناه نگاه گرمتان، لحظه‌هایم سرشار از آرامش و روزی و امید خواهد بود... هر صبح سلامتان می‌کنم و قایق دلم را در تندباد اضطراب‌ها به ساحل زیبای یاد شما می‌سپارم و می‌دانم که نجات می‌یابم... شکر خدا که شما را دارم...🏝 ⚘تَنَت‌بہ‌نازِطبیبان،نیازمندمباد وجودِنازُکت،آزُردهءگزندمباد سلامتِ‌همہ‌آفاق،درسلامتِ‌ توست بہ‌هیچ‌عارضه،شخصِ‌تودردمند مباد "حافظ‌شیرازے" ⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی قلم بانو نیلوفر خواب بودم یا بیدار نمی‌دانم.باورم نمی‌شد.... همه چیز به سرعت پیش میرفت.بابا حاجی بعد از پرسیدن از من و جوابم که با شرم و خجالت گفته بودم هرچه او صلاح میداند با ازدواج من و محمدرضا موافقت کرده بود. بعد از مدت ها زندگی روی خوشش را به من نشان داده بود ومی‌ترسیدم این روزهای خوب خواب باشد و یا اتفاقی تمام برنامه‌ها را به هم بریزد.بابا حاجی هنوز نگران برخورد دایی مهران بود و کم اشتها شده بود.این اضطراب و نگرانی اش به من هم سرایت کرده بود.اما باز هیچ احساسی نمیتوانست بر خوشحالی ام غلبه کند و ذوق تازه شکفته ام را کور کند. "خدایا دوست دارم" سومین بار بود این عبارت را در دفتر یادداشتم مینوشتم.امشب محمد رضا مرخص میشد و قرار بود همراه دایی به اینجا بیاید و حرف ها یمان را باهم بزنیم و اگر شرط و شروطی داشتیم بیان کنیم. چه شرطی می‌توانستم داشته باشم جز عشق و دوست داشتن .... !جز وفاداری و تمام انتظاراتی که همه دختران در اوج شور و ذوق اوایل آشنایی دارند.و چقدر این روزها برای یک دختر ناب و غیر قابل تکرار است. _لیلا بیا پایین چه کار میکنی چند ساعته اون بالا خودتو حبس کردی؟ صدای خانجون از پایین پله‌ها یقه ام را گرفت واز عمق رویا بیرونم کشید.دست خودم بود دوست داشتم ساعت ها تنها باشم و به آینده ام با محمد رضا و روزهایی که با او خواهم داشت فکر کنم .راست می‌گویند دختر یا پسرکه سر به هوا شدبه احتمال زیاد عاشق شده است.خودکار را روی میز گذاشتم و با انداختن روسری ام از اتاق بیرون رفتم و خانجون را پایین پله ها دیدم _بله خانجون کاری داشتین؟ _چند ساعته تو اون اتاق وا مونده چیکار می‌کنی؟ بیا پایین شامو بزار ،خیر سرم امشب مهمون داریم و هیچ کار نکردیم. _خانجون مگه غریبه مهمونی میاد، دایی و محمدرضاست دیگه _باشه ....به هر حال خواستگارن باید هنر تورو ببینن !نرگس خواهر محمدرضا هم میاد، تا حالا تو رو ندیده، ،با اینکه نرگسم نوَمه اما تو فرق داری، تو الان حکم دختر منو داری، مثل همیشه خانم و با وقار باش تا همه بدونن دختر پریسا چه خانم و نجیبه از شنیدن اینکه خواهر محمد رضا هم قرار بود بیاید دلم به اضطراب افتاد.اگر مخالف ازدواجمان بود چه؟ پایین رفتم و بعد از انجام کارها و بار گذاشتن شام به اتاقم بازگشتم.حالا مانده بودم چه بپوشم که در عین پوشیدگی مرتب و آراسته جلوه کنم. کاش مادرم بودو مادرانه راهنمایی ام میکرد....یا پدر مهربانم که هیچ کس را لایق من نمی دانست محکم و با غرور کنارم بود.ناشکر نبودم و خوشحال بودم سایه بابا حاجی و خانجون بالای سرم هست و به جای دختر مرحومشان مثل کوه از من حمایت میکنند.اما وجود پدر و مادر داستان دیگریست.... خانجون به خاله مهین هم اطلاع داده بودو خاله گفته بود نمیتواند بیاید. "ای کاش لااقل ارغوان بود..." ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی قلم بانو نیلوفر جمع شده و معذب گوشه مبل کنار خانجون نشسته بودم.خجالت می‌کشیدم وضربان قلبم بالا رفته بود. _خوبی نرگس جان!بچه‌هات خوبن؟ می‌دونی چند وقته نیومدی به منو حاجی سر بزنی؟ _شرمنده خان جون از اصفهان سختمه با دو تا بچه بیام،ولی همیشه احوالتون رو از بابا می‌پرسم _خوب زنگ بزن از خودم بپرس منم صداتو بشنوم،می‌دونی چند وقته ازت بی‌خبرم دختر؟ _حق باشماس ،از این به بعد حتماً باهاتون تماس می‌گیرم _ول کن خانم بزار بچه‌ها راحت باشن،تو بهتری بابا جان! با پرسش بابا حاجی از محمدرضا من هم زیر چشمی نگاهش کردم.دسته گل رز صورتی و قرمز راهم که به دستم داد مثل حالا سرش پایین بود.اما نرگس از همان بدو ورود با لبخند مهربانش چشم از من بر نمیداشت.دختری حدودا سی و پنج ساله با چشم هایی شبیه محمد رضا..... _خدا رو شکر بهترم _الحمدالله _بابا اگه اجازه بدی این دو تا دسته گل برن صحبت‌هاشونو با هم بزنن، ما که جلسه معارفه لازم نداریم، ولی این دو تا جوون باید حرفاشونو بزنن از حرف دایی دستهایم به لرزش افتاد.من که قبلا با محمد رضا در بدترین وضعیت روبه رو شده بودم و حتی عطر وجودش را از نزدیک تجربه کرده بودم، پس چرا حالا اینقدر دستپاچه و نا آرام بودم؟! _من حرفی ندارم ،اما قبلش باید بحث محرمی و نامحرمی مشخص بشه. چند ماه بیشتر از شهیدشدن پریسا نگذشته،نمیشه مراسم بگیریم.نظر من اینه که فعلاً عقدشونو ببندیم به هم محرم بشن تا بعد سال پریسا بتونیم یه مراسمی در شان دختر گلم بگیریم قبل از اینکه دایی جواب بابا حاجی را بدهد محمدرضا گلویی صاف کرد و گفت _با اجازتون من برای سه‌شنبه هفته آینده حرم امام رضا نوبت گرفتم برای خطبه عقد. از شنیدن این حرف و پیشنهاد محمد رضا شادی ام چند برابر شد.چه خوب که در جوار امام هشتم برای همیشه به مرد زندگیم محرم میشدم. _یعنی همه ما بلند شیم بریم مشهد! این طوری که نمیشه،من لااقل تا دوشنبه کار دارم و نمی‌تونم بیام، با کسی قرار مهم دارم. _نگران نباشین من براتون بلیط هواپیما می‌گیرم که نیم ساعته خودتونو برسونید. خانجون هم انگار از پیشنهاد محمد رضا خوشحال شده بود که از آن حمایت کرد _نه نیار حاجی، چی از این بهتر که توفیق زیارتم پیدا کنیم ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
آید آن روز که در باز کُنی‌، پرده گشایی‌؟ تا به خاک قدمت، جان و سر خویش ببازیم امام‌خمینی(ره) 🏝سلام یگانه عدل‌گستر موعود، مهدی جان تمام این عمر ناقابل، چشم به راه قدم‌هایت هستم و در حسرت دیدارت، هر روز هزار آه جگرسوز می‌کشم ساعت‌های بودنم لبریز از اشک و امید است اشک از تمام اندوه فراقت که بر قلبم سنگینی می‌کند و امید به دیدارت حتی برای لحظه‌ای، حتی در آخرین دم حیات.... شکر خدا از این اندوه و اشک و امید شکر خدا که با تو زنده‌ام 🏝 صبحتون مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی قلم بانو نیلوفر چادرم را جمع کردم و جلوتر از پله‌ها بالا رفتم.دقت نمیکردم حتما با این دست پاچگی کار دست خودم میدادم.باز هم محرمم شده بود.خطبه موقت را بابا حاجی برای دو هفته خواندو دوباره چشم‌های محمدرضا آزاد شد. چه جادویی در آن نگاه داشت که دوست داشتم چشم از او برندارم و به چشم هایش خیره شوم.اما شرم و حیا مانع بود. صدای قدم‌هایش از پشت سرم را می‌شنیدم. قلبم به تاب تاب افتاده بودو هیجانی وصف ناشدنی به جانم افتاده بود.چقدر سخت بود مهار این احساس سرکش و نافرمان. در اتاق را باز کردم و منتظر ایستادم تا اول به او تعارف کنم.تمام ذهنم به هم ریخته بود و نمی‌دانستم اصلاً درباره چه موضوعی باید صحبت کنم و چه شرط و شروطی بگذارم. روبرویم که قرار گرفت لبخند مهربانی زد و دست به شانه ام انداخت و به داخل هدایتم کرد _ اول خانم‌ها نمی‌دانم از اینکه دستش به شانه‌ام بود خجالت بکشم یا از این محبتش دلم قنج برود.بلاخره دست از شانه‌ام برداشت و نگاهی به اتاق انداخت. _باورت میشه من تا حالابه این اتاق نیومدم؟چه نقلی و با صفاس کنار پنجره رفت و دستهایش را داخل جیبش کرد. _مخصوصاً ویویی که داره خیلی عالیه نمیدانست وقت هایی که نمیتوانستم به اتاقش بروم از همین ویو سعی میکردم لااقل در طوسی رنگ و آهنی اتاقش را ببینم.لب خشک شده ام را با زبان تَر کردم تا بتوانم صحبت کنم.چقدر تشنه ام بود! _بفرمایین بشینین با اشاره ام به صندلی روی آن نشست و من هم لبه تخت نشستم‌.خجالت تمام وجودم را گرفته بود و لرزش دستهایم کم کم شروع شده بود. _تمام این مدت خودمو سرزنش می‌کردم که چرا فکرم، ذهنم،تمام حواسم پی توئه....نه به خاطر اینکه نخوام به تو فکر کنم.اتفاقاً.... انگار از ادامه صحبتش بلاخره او هم خجالت کشید _ از این پشیمون شدم که چرا بقیه محرمیت رو بخشیدم.اون موقع خیلی راحت وبدون ترس می‌تونستم بهت فکر کنم. به این طرز صحبت و ابراز علاقه عادت نداشتم و گرمای شدیدی در صورتم احساس میکردم.نمی‌دانستم در جواب باید چه بگویم. "چه راحت حرفتو میزنی محمد رضا...پس من چی بگم که اتاقت شده بودهمه دلخوشیه من" _نمی‌خوای چیزی بگی؟ دست از فشار دادن به انگشت‌هایم برداشتم و تمام نیرویم را جمع کردم تا بتوانم سرم را بالا بیاورم و نگاهش کنم _چی بگم؟ از جایش بلند شد و کنارم نشست. با این کارش تپش قلبم انقدر بالا رفت که بعید نبود او هم صدای قلبم را ‌بشنود. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی قلم بانو نیلوفر _اگه موافقی من و تو چند روز جلوتراز بقیه بریم مشهد. نمی‌دونم بابا حاجی رضایت میده یا نه ولی اگه تو موافق باشی من راضیش می‌کنم نفسم از این نزدیکی حبس و عضلاتم منقبض شده بود. _چرا اینقدر معذبی؟ بیمارستان که حسابی نطقت باز شده بود و برام ناز می‌کردی نگاهم با تعجب به چشم هایش که با تفریح و لبخند به من خیره شده بود افتاد _من ...!من ناز کردم؟ _بله....همین شخص شخیص شما...با اون پشت چشم نازک کردن و رو گرفتنا.میدونی دوست داشتم اونموقع محرم بودیم لپاتو محکم میکشیدم " چرا تا محرم میشه از این رو به اون رو میشه" خنده ای کرد و ادامه داد _حالا چرا اینقدر سرخ و کبود میشی؟من که چیزی نگفتم چشماتو اونجوری گرد میکنی ناغافل لپهایم را با دو انگشت نسبتا محکم کشید و گفت _آخیش.... راحت شدم با این حرکت همچنان ناباور نگاهش کردم .چرا او مثل من نبودوبا یک محرمیت طوری رفتار می‌کرد که انگار صد سال است مرا می‌شناسد. با نگاه خیره و خندانش به خودم آمدم و دستی به روسری ام کشیدم.من هم باید صحبت می‌کردم _ببخشید.... من هنوز نمی‌تونم مثل شما صحبت کنم یعنی....چیزه _می‌دونم،غیر از این بود انتخاب من نبودی،حجب و حیا اولین نشانه نجابت یه دختره،ولی الان من و تو نزدیک ترین فرد به همدیگه هستیم و قراره چند روز دیگه یه زندگی رو با هم شریک بشیم.کمکت می‌کنم زودتر از این حالت خارج بشی دستش را روی دستانم که روی زانویم مشت شده بود گذاشت‌.اولین بار نبود که این کار را می‌کرد اما باز احساس خجالت نمی‌گذاشت راحت باشم.خواستم صحبت کنم که چهره اش از حالت شوخ در آمد ودوباره پیش قدم شد. _من ۲۹ سالمه،فاصله سنیمون یکم زیاده.....قبلا یکی از معیار های ازدواجم فاصله سنی کم بود. ولی تو دختر باهوشی هستی و ایمان دارم که می‌تونی از عهده زندگی مشترک بربیای....در مورد کار و شغلمم که خودت شاهد بودی شغل سختی دارم...اما بهت قول میدم تمام سعیمو برای خوشبختیت به کار بگیرم....فقط من یه خط قرمزایی دارم که حتم دارم خط قرمزه توام هست و لازم نیست زیاد توضیح بدم.حالا اگه شرطی یا نظری درباره مهریه و غیره داری من سراپا گوشم ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
دلِ‌مـابہ‌دورِ رویت‌زچـمن‌فـراغ‌دارد که‌چوسَرو،پایبندست‌وچولالہ‌داغ‌دارد سَرِمافرونیایدبه‌گمانِ اَبروےکَس که‌درونِ‌گوشه‌گیران،زجهان‌فراغ‌دارد "حافظ‌شیرازے" 🏝انتظار می‌کشیم آن‌چنان که پرنده پرواز را شب روز را و سکوت فریاد را ... انتظار می‌کشیم آنچنان که خفتگان‌بیداری را و بیداران ظهور را ... پدر مهربانمان تو را چون جان خسته به خواب چون کام تشنه به آب انتظار می‌کشیم ای وعده‌ی تضمین شده‌ی خدا السَّلامُ عَلَیک َ یا وَعدَ اللهِ الَّذی ضَمِنَه🏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی قلم بانو نیلوفر باز هم محمد رضا رفت .با اینکه دوروز دیگر باز میگشت و عازم سفر بودیم باز هم ناراحت بودم .مثل اینکه باید به این رفتن هایش عادت میکردم.روبه روی پنجره اتاقم و همان ویویی که از آن تعریف میکرد نشستم و دفترم را باز کردم. کلمه به کلمه صحبت هایمان یادم بود. _من شغل و کارم جوریه که ممکنه هردفه تو سفر یا ماموریت باشم .حتی‌بعد از ازدواجم مجبور باشیم شهر و محل زندگیمون رو دائم عوض کنیم.میدونم انتظار زیادیه که ازت بخام درکم کنی و همراهم باشی..... از وقتی تو قلبم راه پیدا کردی آرزوم دیدن خوشحالی و خوشبختی توئه، ولی شاید به خاطر من مجبور باشی خیلی وقتها از حقت بگذری و ازم دور باشی و تنها بمونی....میتونی؟ هنوز بعد از گذشت یک روز، التماسی که درنگاهش بود و نفسی که بعد از جواب من راحت آزاد شد از مقابل چشم هایم کنار نمیرفت. _من خیلی ناگهانی و در شرایط بدی پدر و مادرم رو از دست دادم. حتی نتونستم بمونم و براشون عزاداری کنم. مجبور بودم سرزمینی که اونجا چشم باز کردم و قد کشیدم با شتاب و اضطراب ترک کنم.اینجا پیش خانجون و بابا حاجی راحتم و خیلی دوسشون دارم اما باز احساس غربت و تنهایی میکنم. چنین آدمی که از دست دادن بهترین آدمای زندگیشو در پایین ترین سن تجربه کرده....اگه دل ببنده و وابسته بشه هیچ سختی براش معنا نداره، اما همیشه ترس از دست دادن همراهشه وعذابش میده....من ازخودم چیزی ندارم که به عنوان جهیزیه یا هر چیزی که مرسومه داشته باشم. از شما هم انتظار اینکه برای من مهریه یا خرج سنگینی انجام بدید ندارم.من اگه به شما جواب مثبت دادم با تمام وجودم به شما پایبند و متعهد باقی میمونم و در عوض تنها درخواستم از شما همینه....به من وفادار باشید و اگرروزی به خاطر بی تجربگی خطایی از من سرزد زود منو ببخشید و هرگز منو از خودتون جدا نکنید. به من کمک کنید تا در کنار شما رشد کنم.چه از لحاظ اعتقادی و چه از لحاظ نشاط و امید به زندگی. برق رضایتی که از صحبت هایم در نگاهش نشست وشکری که بر لب هایش جاری شد خاطره ای شد در برگ دفتر زندگی ام.بعد از کلی صحبت و شوخی که تا حدودی یخم را باز کرده بود هنگام پایین رفتن بوسه ا ی بر پیشانی ام نشاند که گرمایش برسلول های پوستم تا ابد ماندگارشد. جالب بود که با ادب و زبان نرمش توانست از بابا حاجی اجازه بگیرد زودتر از آنها راهی مشهد مقدس شویم.هرچند اضطراب داشتم و دلم آشوب بود. اما خودم،آینده ام،خوشبختی ام، همه را به ضامن اهو سپردم. "یا امام هشتم.... ضامن منو زندگی منم باش" ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _خیلی خسته شدی لیلا جان، از دیشب تاحالا همه زحمتا افتاده گردن تو، برو بشین من ظرفارو میشورم به نرگس که مشغول خالی کردن باقی مانده غذا از ظرفهای ناهار بود نگاه کردم. دایی هم صبح زود همراه محمد رضا رفت و نرگس برای شب بلیط برگشت داشت.چقدر آرامشی که در صدای نرگس بود شبیه محمد رضا بود. از دیشب که در اتاق من خوابیده بود کلی باهم حرف زده بودیم و تا حدودی با هم آشنا شده بودیم.دختری مهربان و خون گرم ، مادر دو فرزند که البته آنهارا همراه خود نیاورده بود. واز همه مهم تر خواهری دلسوز برای محمد رضا _نه بابا من خسته نیستم.شما برید استراحت کنید شب تو ماشین نمیتونید بخوابید. پیشبند را از دستم بیرون کشید و با لبخند مشغول پوشیدن آن شد.کارش که تمام شد دست به شانه ام انداخت و سمت بیرون از آشپزخانه هدایتم کرد _جای مامانم خالیه اما باید بدونی رو حرف من نباید حرف بزنی، من حکم مامان محمد رضا رو دارم و الان مادر شوهرتم نه خواهر شوهرت گفته بود با اینکه هفت سال از محمد رضا بزرگتر بوده به خاطر شرایط مادرش با همان سن کم بیشتر کارهای مراقبت از محمد رضا به عهده او بوده است. من هم لبخندی زدم و با ته خنده گفتم _لااقل بزارین چایی بزارم .باباحاجی عادت داره بعد ناهار چایی بخوره _باشه کتری رو آب کن بزار رو گاز خودم چایی رو دم میکنم میارم چشمی گفتم و با برداشتن کتری زیر آب گذاشتمش تا پر شود. _میگم لیلا....حالا از عموت خبر داری؟ این قادری که گفتی بلایی سرش نیاره؟ با یاد اوری عمو مهدی که فقط دو سال از من بزرگ تر بودو دو ماه از او بی خبر مانده بودم بغضم گرفت. کتری اب شده را برداشتم وروی گاز گذاشتم و روی صندلی نشستم. نرگس با سکوتم نگاهم کرد و دست از شستن برداشت و با در آوردن دستکش ها، صندلی روبه رویم را عقب کشید و نشست. _حالا چرا بغض کردی؟ببخشید.... مقاومتم شکست و اشک هایم جاری شد _نه شما که تقصیری نداری...،از خودم عصبانی ام که چرا زود فراموشش کردم.اخرین باری که زنگ زد احساس کردم حالش خوب نیست.میدونم میخواست نگرانش نشم که گفت قادر کاری به کارش نداره اما....مطمئنم تو وضع خوبی نیست.بهش التماس کردم بیاد اینجا قبول نکرد. گفت من زادگاه و وطنم رو به خاطر یه زورگو که از منصبش سوء استفاده میکنه نمیتونم ترک کنم.ولی اون زورش نمیرسه،میدونم قادر تمام دق و دلی که از پدرم داره سر اون خالی میکنه....نرگس خانم اون تنهاس _عزیزم دستهایم را برای دلداری گرفت و با صدای مهربان و سخنان زیبایش چقدر آرامم کرد. _این جور که تعریف کردی پدرت یه عارف به تمام معنا بوده ....پس باید بدونی هیچ بنده ای تنها نیست و خدا هر لحظه و هر ثانیه ناظر و حاضره، عموت و سلامتیش رو به خدا بسپار "وکفی بالله حسیبا....خدایا خودت مواظبش باش" ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼