معرفی کتابِ؛《بی پایانی》
بی پایانی واقعا هم بدون پایان تمام شد. شاید هم باید بگویم با یک پایان تلخ و پر از ابهام، سرسری پروندهاش بسته شد.
نویسنده، مثل یک قاضی که حوصله ندارد ادامهی پرونده را دنبال کند؛ بیهوا چکشش را برد بالا و محکم کوبید به میز تا سر و صدا و جار و جنجالهای دادگاه بخوابد. مدرکها و سرنخها را از نیمهی باز پلکش دید زد و پیِشان را نگرفت و یک لنگه پا سپردشان به امان خدا.
در هرصورت اولین کتابی هست که انقدر گیج و ویجم کرده. انگار از اواسط کتاب با مخ افتادم به زمین و آخر کار ضربه فنی شدم.
خط آخر را که خواندم. گنگ خیره شدم به ستارههای امتیاز دهی، در حالی که پنج شش تا گنجشک نزار و شَل دور سرم چرخ میخوردند. نمیداستم چطور به این داستان عجیب و غریب امتیاز بدهم.
یکی؟ دوتا؟ یا بیشتر؟
از بهت که درآمدم، بیشترین حسی که داشتم عصبانیت بود.
بدتر از روایتهای پراکنده، جزئیات غیر ضروری و ول کردن داستان در اوج ابهام؛ این تیر آخر خانم سلیمانی بود، با بدترین تصمیمی که یک نویسنده میتواند برای پایان کتاب انتخاب کند؛ آنهم با جمع کردن داستان با کشتن شخصیتها!
کشته شدن هردو شخصیت اصلی....
😫 😫
سطری که جاماند
تخم مرغها را میشکنم روی سبزیهای یخ زده.
وقتی مواد کوکو سبزی را هَم میزنم، دو_سه کلمهی استخوانی توی سرم لق میخورند. حس و حالش را داشتم آنقدر با خودم حرف میزدم که کلمههایم فربه شوند و چاق و چله بنشینند توی داستانسراییهای خیالیام.
به جایش اما قاشقم را پر میکنم از مادهی سبز رنگ کوکو و پهنشان میکنم روی روغن داغ ماهیتابه.
دایرههای سبز و شکم دار، جلز و ولز میکنند و جاگیر میشوند.
بوی روغن داغ اذیتم میکند.
صدای برخورد قاشق استیل با کف ماهیتابه یادم میآورد که تا همین امروز مراعاتش را کرده بودم و قاشق استیل نزده بودم به کفش.
قاشق را میاندازم توی سینک. یک قاشق چوبی از کشو میآورم بیرون.
تکیه میدهم به کاشیهای سفید. صدای موتور هود خط میکشد روی افکارم. کلمات تکیدهی ذهنم را کیش میکنم و شعلهی گاز را کم.
نور ضعیف آفتاب راه باز میکند روی ظرف گل سرخی کنار تابه. پرده را میزنم کنار. نور هجوم میآورد و پخش میشود روی اجاق.
دستهایم را میبرم جلو. میخواهم عین بچگیهایم چنگ بزنم به رشتههای نور. دستخالیام مشت میشود. دینگ دینگ تلفن، جلوی خیال پردازیام را میگیرد. رقیه مینویسد:《دوستان من توراه کربلام، نائب الزیاره تک تک شما دوستای خوبم هستم انشاءالله.》
اشکی که از صبح میخواست بریزد بیرون چنبره میزند دور مجرای اشکم و سنگین میپرد بیرون. چشمهایم میسوزد.
زیر لب میخوانم:
من جاموندم، ولی نه مثل سهسالهایی که غمت رو خرید...
زهرا سادات
-زُوّارالحُســین(ع) وقتی قدم برمیدارید به نیتِ حضرت صاحب، زیرِ لب زمزمه کنید «یکنفـر مانده از این قوم؛ که برمیگردد..»🫀
عاقبت، ابرهای پف کرده، یکدست و سیاه پوش، پهن شدند روی آسمان نوار باریک غزه، زار زدند و باریدند.
آنقدر که کوچهها را شستند، رد خونها را با خود بردند،
غبار خاکهای نشسته روی چادرها و خیمهها را گرفتند و تشنهها...
لبهای خشک و عطشان بچههای غزه امروز خندید.
مکروبه !
عاقبت، ابرهای پف کرده، یکدست و سیاه پوش، پهن شدند روی آسمان نوار باریک غزه، زار زدند و باریدند. آنق
در لحظه های بارش باران بگو حسین
مکروبه !
و بالاخره پایانِ پایاننامه^^ سلام فارغ التحصیلی🧃
چند وقتی بود که ننوشتم. یعنی نوشتمها ولی نه اینجور دل به خواه و حال دل خوب کن. پای کیبورد تو صفحهی ایتا، راحت و سبک بدون پس و پیش "از این رو " و "به همین جهت" و "بنابرین"...
آدم تو مقاله و پایان نامه به کلمههای ذهنش، مجبوری کت و شلوار میپوشونه. رسمی و شق ورق مینشوندشون کنار هم. یه بنابرین تنگش میذاره، همشم باید حواسش به اثبات مدعاش باشه. به این که سندیت حرفاش رو رو کنه. به اینکه نتیجه گیری یادش نره.
خلاصه که دلتنگ بودم برا این راحت نویسیها حسابی🧁
مکروبه !
چند وقتی بود که ننوشتم. یعنی نوشتمها ولی نه اینجور دل به خواه و حال دل خوب کن. پای کیبورد تو صفحه
شما چی؟ دلتون برا این خط خطیا تنگ نشده بود؟
مکروبه !
سرنوشت هولناک یک بوکمارک در یک قدمی حل شدن معماهای داستان🧏🏻♀
خیلی دوستش داشتم. نارنجیِ گلگلیِ همراهی بود.
یه بسته شش تایی گل منگولی بودند که چهارتاش رو بذل و بخشش کرده بودم. جز همین نارنجی خانم و اون آسمون تیرهی شهاب بارون رو.
از سال نود و هفت- هشت- تو کتابهای مختلف، خط نگهدار من بود و حالا من میونهی هیجاناتم، از چند جهت ضربه فنیش کردم.
وقتی به خودم اومدم عین دخترای خارجکی لسانی که نشر نون ترجمه کرده گفتم:《 محض رضای خدا، کی تو رو گذاشته بود دم دست من؟》
مکروبه !
دستهایم قلاب میشوند روی زانوهایم. زانوی غم بغل گرفتن همین شکلی است لابد. درحالی که یک پیاله آب و ن
امروز یه مادر که تموم غمهای عالم رو میشد از توی چشمهای محزونش خوند؛ داشت از، از دست رفتن نوزاد یازدهماهش حرف میزد. هربار که سعی میکرد گریه نکنه، هر بار که موج اشک تا یک قدمی چشماش میاومد و به زور پلک میزد تا کنترل کنه قطره اشک گوشهی چشمش سرازیر نشه؛ من به جاش زار میزدم.
هربار که بغضش رو میبلعید من بلندتر گریه میکردم.
وقتی تپق زد، وقتی چشماش دو دو میزد؛ وای من میخواستم نباشم روبهروی اون چهار گوش تلوزیون و نبینم اون غم از دست رفته رو...
چیکار کنم برات خواهر فلسطینیم؟
چطوری بغلت کنم؟
بمیرم برای داغی که رو دلت مونده😭
یه کتاب کوتاهی رزق امروز من بود
که دلم نیومد اینجا معرفیشو نذارم^^
اسم کتاب: قالب تهی کن! از خانم الهه بهشتی هست. برگرفته از زندگی واقعی دختر مسلمان شده چینی و دیدارشون با امام زمان (عج).
مکروبه !
یه کتاب کوتاهی رزق امروز من بود که دلم نیومد اینجا معرفیشو نذارم^^ اسم کتاب: قالب تهی کن! از خانم ا
"یولی" خواهرِ "یوهانگ" رهبر حزب کمونیست شهر یانجینگه. اون بعد از برادرش عملا رهبر آینده حزب به حساب میآد. اما تو زنگیش هیچ وقت این رو نخواسته بود.
اون همیشه در وجودش نیازمند به تکیه به خدای آسمون بود.
وقتی برادر مستبد و سردش، یولی رو مثل یک مهرهی ناچیز برای موفقیت خودش جابه جا میکرد و اون رو لای منگنهی ازدواج اجباری درون حزبی، تحت فشار قرار میده؛ این نیاز به اوج خودش میرسه.
اون با دل شکسته، نیمهی شب قدر، سر از مسجد مسلمونها در میاره و این شروع آشناییش با اسلام میشه.
باید بگم حین خوندنش، دائم تو دلم یولی رو تحسین میکردم و وقتی دیدارش با حضرت حجت رو خوندم بی اختیار اشک ریختم. هنوز هم حالت حزن و تپش قلبی که حین دیدارشون حس کردم، همراهمه.
کتاب کوتاه و تامل بر انگیزی بود.
جوری که وقتی تمومش کردم، یاد کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی افتادم؛ جاذبههای زندگی مثل دهها آهن ربا جسم کوچک ما رو به این طرف و آن طرف میکشونن. اما یه آهن ربای قویتر که پیدا شه، آنچنان جاذبهش قوی هست که این بُرادهی کوچیک رو فقط جذب خودش کنه و اثر بقیهی آهن رباها خنثی میشه...
خوش به حال یولی که جذب آهن ربای خدا شد.
حس میکنم که یه برادهی ناچیز زنگ زده و زنگار بستهام که خروار خروار زشتی رو با خودم حمل میکنم. کاش نگاه مهربون حضرت حجت کمک کنه ما بندههای سنگین از گناه هم جذب آهن ربای خدا شیم و مسیر عاقبت بخیری رو طی کنیم.
_مدام صد بار تکرار میکنیم، امّا باز یکی از آن طرف صدایش بلند میشود؛ راجع به مسئلهی شیعه و سنّی و اختلافات و شکافها؛
چرا این کار را میکنند؟ چرا به سود دشمن کار میکنند؟ نمیدانند که انگلیسها هنرشان ایجاد اختلاف است و یکی از گسلها و شکافهایی که همیشه انگلیسها استفاده کردهاند، شکاف بین شیعه و سنّی بوده❗️
یواشیواش دیگران هم یاد گرفتهاند و حالا شما در این اندیشکدههای آمریکا ــ اندیشکدههای سیاسی و امثال اینها ــ ملاحظه میکنید در تحلیلهایی که میکنند؛ [میگویند:] فلان افراد شیعهاند، فلان جاها شیعهاند، فلان جاها سنّیاند؛ به آنها هم رسیده شیعه و سنّی.
نکنید! نکنند! برادرانه با هم زندگی کنید. بله، اختلاف نظر هست، در اعتقادات هم اختلاف نظر هست، در عقاید هم هست امّا اشتراک نظر هم هست؛ ما این همه مشترکات داریم؛ این همه موارد اشتراک داریم؛ اینها را بکلّی ندیده بگیریم برویم سراغ اختلافات...
حضرت آقا جان| #وحدت
نشستهایم وسط هال. میان یک سبد اسباب بازی کوچکِ پخش و پلا روی فرش.
علی مار صورتی رنگی توی دستش دارد. شبیه هیس هیس کارتون رابین هود. با اختلاف رنگ و البته بدون نیش.
نیش سبز پلاستیکی اش را دیروز از میان لبخندش کشیدم بیرون و انداختمش ته کشو. میترسیدم به بچه آسیب بزند. حالا فقط یک مار بی آزار است.
صورتی، بدون نیش و بدون ابهت، با چشمهای باباقوری. علی از دمش گرفته و دنگ و دنگ کله اش را میکوبد به بالش.
صدای آسمان غرنبه میآید. انگار یک خاورِ پرسر و صدا، بار سنگ و کلوخش را خالی کرده روی سقف خانهمان. مار نجات پیدا میکند. با لبخند بدون نیشش رها میشود روی فرش.
علی با تعجب به این طرف و آن طرف نگاه میکند. صدای رعد و برق بعدی بلندتر است.میزند زیر گریه.
دروغ چرا؟ خودم هم ترسیدم ولی به روی خودم نمیاورم. بغلش میکنم. قلبم هری میریزد پایین. انگار بچه به بغل، مستقیم میروم غزه. وسط صدای قناصهها و انفجارها. چشم در چشمِ ترسیدهی بچههای قد و نیم قد.
روی آوارها راه میروم. روی تلی از آجرهای شکسته و نیمه سوخته. قبلا خانه بودهاند حتما. یک ساختمان چند طبقه شاید. چه بر سرشان آمده؟
از تصور پاسخش نفسم بند میآید. میایستم کنار مادرهایی که بچه به بغل دارند؛ قنداقههای خونین و بچههای کوچک نیمه جان.
وای از خیسی اشک توی نگاهشان. چشمهایم را میبندم. نمیتوانم ببینم. انگار هوا اکسیژن ندارد. نفس کشیدن میان گرد و خاک و خون و ستم درد دارد. حالم از ظلم تکراری قوم یهود منقلب است.
زمزمه میکنم:
إِنَّ الَّذِینَ فَتَنُوا الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ ثُمَّ لَمْ یَتُوبُوا فَلَهُمْ عَذَابُ جَهَنَّمَ وَلَهُمْ عَذَابُ الْحَرِیقِ
کسانی که مردان و زنان مؤمن را مورد شکنجه و آزار قرار دادند، سپس توبه نکردند، نهایتاً عذاب دوزخ و عذاب سوزان برای آنان است.
زهرا سادات"
هدایت شده از روایت غزه | صالح غزهای
برای عزیزانمون در لبنان دعا کنید
بمبارون از صبح برای یک لحظه متوقف نشده
دعا کنید، یهودیان حرامی نابود بشن
رب لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكَافِرِينَ دَيَّارًا، إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبَادَكَ وَلَا يَلِدُوا إِلَّا فَاجِرًا كَفَّارًا.
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
@SalehGaza