eitaa logo
مکروبه !
2.1هزار دنبال‌کننده
256 عکس
22 ویدیو
1 فایل
میان لشکری از گرگ‌های درنده؛ مظلومِ مقتدریم! جان می‌دهیم اما خاک هرگز!" #زهرا_سادات #ابناء‌الحیدر آرامش: @Rakiz_1 _انتشار مطالب آزاد🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌گفت: آدم‌ها بال ندارند، بالِ آدم‌ها تو قلبشونِ... یهو یادِ این شعر افتادم؛ قبله‌یِ صحرا نشینِ این کویر بالِ زخمِ سجاده‌هایم را بگیر
مکروبه !
می‌گفت: آدم‌ها بال ندارند، بالِ آدم‌ها تو قلبشونِ... یهو یادِ این شعر افتادم؛ قبله‌یِ صحرا نشینِ ای
امام حسین جانم خودت برایِ ما آدم‌هایِ بال و پر شكسته و جامونده از مسیرِ عشقت مرهمی بفرست...
مکروبه !
بمیرم برای بچه‌هات آقاجون بمیرم که اسیرشون کردند‌. که روی مرکب‌های بی‌جهاز سوارشون کردند[فَوقَ أقتاب
به قولِ قاسم صرافان سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد... روضه سه ساله‌ت ما رو پیر کرد آقاجون
وَإِذَا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا أَوْ رُدُّوهَا ۗ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ حَسِيبًا ۸۶| سوره نساء🌱
مکروبه !
وَإِذَا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا أَوْ رُدُّوهَا ۗ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَل
و هنگامی که به شما درود گویند، شما درودی نیکوتر از آن، یا همانندش را پاسخ دهید؛ یقیناً خدا همواره بر همه چیز حسابرس است.
مکروبه !
و هنگامی که به شما درود گویند، شما درودی نیکوتر از آن، یا همانندش را پاسخ دهید؛ یقیناً خدا همواره بر
از وقتی این آیه رو خوندم دلم چراغونیِ دستم بی اراده می‌ره سمت قلبم، چشمام بی‌هوا خیس می‌شه و لحنم غمین ناخودآگاه زیرِ لب زمزمه می‌کنم؛ أَلسَّلامُ عَلی غَریبِ الْغُرَبآءِ، أَلسَّلامُ عَلی شَهیدِ الشُّهَدآءِ، أَلسَّلامُ عَلی قَتیلِ الاَْدْعِیآءِ أَلسَّلامُ عَلی ساکِنِ کَرْبَلآءَ، أَلسَّلامُ عَلی مَنْ بَکَتْهُ مَلائِکَةُ السَّمآءِ، أَلسَّلامُ عَلی مَنْ ذُرِّیَّتُهُ الاَْزْکِیآءُ... من از شما و از طریقِ مشایه دورم، اما از همین کنجِ اتاقم با تموم دلتنگی و ارادت سلام می‌‌دم و همه امیدم به اینِ که شما جواب سلامم رو نیکو‌تر می‌دی، که کریمانه یه چیزِ خوب می‌ذاری کنارِ جواب سلامم و بهم بر می‌گردونی... زهرا سادات🌱
مکروبه !
فرزندِ هَلْ أَتَیٰ نظری کن که بی شما دنیایِ ما فقیر و یتیم و اسیر شد...
مکروبه !
از وقتی این آیه رو خوندم دلم چراغونیِ دستم بی اراده می‌ره سمت قلبم، چشمام بی‌هوا خیس می‌شه و لحنم غم
آقایِ من، مولایِ مهربونم درسته این روزها جسمم تو طریقِ مشایه نفس نمی‌‌کشه اما فکر و ذهن و قلبم رو با یادِ کاروانِ اهل بیتِتون راهیِ جاده‌ها کردم. شفاعتِ یاد شما اون نیمه‌یِ رستگار شده‌یِ جانِ منه پس تَقبَل مِنا هذا القَلیل ارباب کریمم. | |
_فبِحقِّ أمِّ البنين زوروا عنّا فی الاربعين به حق ام البنین در اربعین به نیابتِ از ما زیارت کنید💔
کاش الان تو طریقِ مشایه بودم کاش الان خاکی و تشنه و خسته، قدم زنون از میون موکب‌ها می‌گذشتم و زمزمه می‌کردم کنارِ قدم‌های جابر سوی کربلا رهسپاریم....
کاش منم مثلِ جابر بودم، آروم خودم رو به آغوشِ مهربونت می‌رسوندم و زمزمه می‌کردم:  یا حُسَینُ!❤️ حَبیبٌ لا یُجیبُ حَبیبَهُ.... رفیق جواب منو نمی‌دی؟ دلتنگتم خیلی خیلی خیلی زیاد. _زهرا سادات
_مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ... كه خداى تو هيچ گاه تو را رها نکرده
مکروبه !
_مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ... كه خداى تو هيچ گاه تو را رها نکرده
_برایِ وقت‌هایی که حس کردی هیچ‌کسی کنارت نمونده و همه تنهات گذاشتند این آیه عمیقا قوتِ قلبه؛ تو خدایی داری که همیشه کنارته🌱
کلاسم که تمام شد، کتونی‌هامو دم جاکفشی کنار هم جفتشون کردم و پا زدم و با یه چشمک و نخودی خندیدن و یاعلی گفتن تصمیم گرفتم تا خودِ خونه رو قدم زنون گز کنم. نیتِ قربت الی الله برای خالی نشدن چهره‌یِ شهر از چادری‌ها رو هم چسبوندم به این هم فال و هم تماشا و دِ برو که رفتیم. هوای پاییز زده‌ی شهر نفس کشیدنی تر از اونی بود که نخوام از لذت دم و بازدم‌های کشدار و عمیق راحت بگذرم. اکسیژن پاک خوردم و از هر نفسم کربن دی اکسید‌هایی بودن که وول می‌خوردن تو هوا و اضافه می‌شدن به ذرات معلقی که درخت‌های نارنجی می‌بلعیدنشون. به خیابون اصلی رسیدم تو اوج رفت و آمد و شلوغی‌ها و قان و قون ماشین‌ها و دودهای سیاهِ بدترکیبی که از اگزوزشون خارج می‌شد، بازهم بودند درخت‌های مهربونی که ناملایمت آدم‌ها رو به جون می‌خریدند و اکسیژن بهشون می‌بخشیدند. چشمم افتاد به یه پیشیِ راه راهِ چشم روشنِ مظلوم که دمش‌ رو گرفته بود تو بغلش و اونقدر شجاعت داشت که یه دختر چادریِ دوربین به دست تا یه قدمی‌ش‌ واسته و چلیک چلیک راه بندازه و اون در نره که هیچ یه قدمم از ترس به عقب گام بر نداره! یه دختر مو وز وزی بدون روسری از کنارم رد شد و زد تو پر خوشحالیم. شجاعت گربه الهام بخش بود؟شاید! رفتم زدم به شونه دختر و گفتم عزیزم روسریت. چشماشو خصمانه تو حدقه چرخوند اما دستاش رفت رو روسریش و کشیدش تا فرق سرش. لبخند زدم و از کنارش گذشتم. یه پیرزن مهربون از کنارم رد شد ،بهش لبخند زدم یه قدم دور شد، یه قدم دور شدم، دستی به چادرم زد و برگشت که کردم، گفت دختر قشنگم ساعت چنده؟ ساعت رو گفتم یه عالم دعای خیر شنیدم و دور شد. تا می‌رفت دعام می‌کرد، از آدم‌های خوش قلبی که منتظر یک اشاره‌ن برای خیر خواستن برا دیگران خیلی خوشم میاد. قسمتم بود امروز که ببینمش که برام خیر بخواد که انگیزم دوبرابر شه برای امر به معروف و نترسیدن از بیان حکم خدا. امام علی علیه السلام: «وَمَا أَعْمَالُ الْبِرِّ کُلُّهَا وَالْجِهَادُ فِی سَبِیلِ اللّه ِ، عِنْدَ الْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّهْیِ عَنِ الْمُنْکَرِ، إِلاَّ کَنـَفْثَةٍ فِی بَحْـرٍ لُـجِّیٍّ.» تمام کارهاى نیک و حتى جهاد در راه خدا در برابر امر به معروف و نهى از منکر چون آب دهان است در برابر دریاى پهناور. (نهج البلاغه حکمت ٣٧٤) زهرا سادات"🌱
مکروبه !
کلاسم که تمام شد، کتونی‌هامو دم جاکفشی کنار هم جفتشون کردم و پا زدم و با یه چشمک و نخودی خندیدن و یا
_از این نوشته‌هایی که دوسشون دارم ولی تاریخشون گذشته رونمایی کنم؟^^🌱
سخت ترین بخشِ اسباب کشی جمع کردنِ کتاب‌هاست و زمانِ نفس‌گیرِ مواجهه با اخم و تخمِ کتاب‌هایِ ورق نخورده و خونده نشده، کتاب‌های ورق خورده‌یِ فراموش شده، کتاب‌های ورق خورده‌ و عمل نشده. با هر قفسه‌ایی که خالی می‌شه؛ این فکر که نکنه مصداق آیه كَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَارًا باشم؟ عرق سرد می‌نشونه به پیشونیم... زهرا سادات
از حالِ خوب روضه بهتر عالمی نیست همراه من جز اشکهایم همدمی نیست
مکروبه !
سخت ترین بخشِ اسباب کشی جمع کردنِ کتاب‌هاست و زمانِ نفس‌گیرِ مواجهه با اخم و تخمِ کتاب‌هایِ ورق نخور
رفقا من یه مقدار درگیر جابه‌جایی‌ و اسباب کشی ام🌱 اگه کم‌رنگم و کم پیدا بذارید پایِ مشغله‌هایِ این روزا^^ زودی با فراغ بال میام کنارتون مثل همیشه به دعایِ خیرتون نیاز دارم❤️ منو تو دعاهاتون فراموش نکنید
گاهی دقایقی پشت ویترینِ نداشته‌یِ دکه‌یِ کوچیک مش کاظم می‌ایستادم و لابه‌لای اون همه خِرت و پرتی که بی‌سلیقه کنار هم چیده بود، برایِ اون عروسکِ شق و رقِ خاک گرفته‌یِ کُنجِ قفسه، رویا پردازی می‌کردم. نه زیبا بود، نه لباسِ قشنگی داشت. نه مثل عروسکِ فاطمه_دختردایی‌ام_ تاج و آینه و شانه داشت. هیچ چیز قشنگی نداشت، ولی من دوستش داشتم. گاهی حتی گلیمِ خیالاتم رو فراتر از ردِ تار و پودِ پارچه‌ی خیسی که صبح به صبح از تمیزکاری مش‌کاظم به‌جا می‌موند روی شیشه‌ها پهن می‌کردم و دست نوازشی رو سر عروسک می‌کشیدم و به خودم می‌گفتم اینبار خواسته‌یِ خریدنش رو با مامان مطرح می‌کنم. آخرش هم دل به دریا زدم و یه روز میون شونه‌ زدن‌های مامان به موهام خواسته‌ام رو گفتم. فقط نگام کرد. می‌دونست که می‌دونم عروسک‌های فروشگاه نزدیک خونه‌ی خاله‌جون متنوع‌تر و شیک وپیک‌تره. می‌دونست که می‌دونــم مغازه‌ی مَشتی سر گردنه است با اون قیمت‌هایِ بی‌حساب و کتابی که دولا پهنا حسابشون می‌کرد. می‌دونست می‌دونم و توی نگاهش ریخت تموم نگفتنی‌هایی که باید حساب کار رو دستم می‌آورد. اما من دوستش داشتم! اون عروسکِ از مُد افتاده و خاک گرفته‌یِ تنها و غمبرک زده‌ی پشت ویترین رو دوستش داشتم و برا داشتنش اصرار داشتم. مامان به انتخابم احترام گذاشت و چادر گلدارِ کنارِ کاتی+ رو سَرش کرد و دوتایی رفتیم و خریدیمش. انتخاب خواهرم اما همون عروسک‌های شیک و پیکِ فروشگاه نزدیک خونه‌یِ خاله‌ بود. از اون‌ها که شعر می‌خوند و تکون می‌خورد، از اون‌ها که لباس پفی و چین‌ چینی داشت. شبیهِ عروسک فاطمه! بالاخره یه روز از دست خودم لجم گرفت، از انتخابم! از عروسکی که نه آوازی تو چنته داشت و نه ناز و ادا و احساسی. دلم می‌خواست عروسک خواهرم رو تصاحب کنم و عروسک خودم رو بندازم دور. خانجونم که حال و اوضاعم رو فهمید، بغلم کرد و کف دستم رو گرفت و برام از همون پولکی‌های تهِ جیبش ریخت و آروم دمِ گوشم زمزمه کرد: عروسکت چقدر چشماش قشنگه، آبیه مثل دریا از لباس زشتش گفتم از بی‌حرکتی و سکونش... هر چی بد گفتم، از خوبی‌هاش گفت و اینکه پای انتخابم بمونم.