eitaa logo
مکروبه !
2.1هزار دنبال‌کننده
271 عکس
24 ویدیو
1 فایل
میان لشکری از گرگ‌های درنده؛ مظلومِ مقتدریم! جان می‌دهیم اما خاک هرگز!" #زهرا_سادات #ابناء‌الحیدر آرامش: @Rakiz_1 _انتشار مطالب آزاد🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی اساتید دانشگاه‌های بزرگ جهان و اعضای هیئت علمی کالج‌های معتبر آمریکایی و اروپایی در حمایت از دانشجویان معترضی که علیه رژیم صهیونیستی تظاهرات می‌کنند، حلقه انسانی تشکیل می‌دهند تا دست نیروهای امنیتی به حامیان آرمان فلسطین نرسد؛ وقتی صاحبان کرسی‌های تدریس معتبر جهان شجاعانه و آرمان‌گرایانه شانه‌به‌شانه دانشجو‌های خود در صحن دانشگاه‌ها تجمع میکنند؛ وقتی تاپ‌ترین و دست‌نیافتنی‌ترین پروفسورهای غرب، که گاهاً برخی اساتید ایرانی در حسرت پاسخ یک‌ ایمیل از آن‌ها مدت‌ها می‌سوزند، امروز کف دانشکده با چفیه فلسطینی شعار انسانیت می‌دهند؛ خبرگزاری‌های ایرانی می‌نویسند که ۲۹ پزشک متخصص و فوق‌تخصص که برخی عضو هیئت علمی دانشگاه بوده‌اند، در بزم شراب خود، عرق نامرغوب خورده و راهی بیمارستان شده‌اند و یک نفرشان هم مستقیما از بیمارستان، راهی دیار باقی شده! استاد روشنفکر ایرانی نه‌تنها این روزها بوی انسانیت و حمایت از انسان نمی‌دهد، که بوی گند مشروب‌اش تمام خبرگزاری‌ها را پر کرده. بعضی هیئت علمی پرافاده ایرانی نه تنها کنار دانشجوی شجاع خود، در کف میدان نمی‌ایستد بلکه باد به غبغب انداخته و در پی تخطئه آرمان‌های بلند انسانی است؛ استاد تمام فلسفه دانشگاه نیویورک امروز در کنج بازداشتگاه آمریکایی، چفیه‌اش را فرش بازداشتگاه کرده اما نیمچه استاد فلان پردیس دورافتاده شهرستان‌های ایران که از بیت المال مسلمین ارتزاق می‌کند و فرزندش در کنکور از «سهمیه هیئت‌علمی» پدر رتبه می‌آورد، در شأن خود نمی‌بیند که حامی فلسطین باشد؛ بلکه در بزم شبانه شراب، آنقدر میخورد تا کلیه‌هایش بترکد. قضیه فلسطین در این شش ماه، تکانه‌های سنگینی برای غربال بشریت وارد کرده؛ چه اینکه کسی در قلب نیویورک رستگار می‌شود و دیگری تحت پرچم اسلام، از مقام انسانیت سقوط می‌کند. امروز دانشگاه‌های ایران و جهان، غربال‌گاه بشریت است. مراقب باشیم... «مهدی مولایی»
مکروبه !
کتاب "حیدر" می‌خوانم و می‌رسم به سالِ سوم هجری و جنگ احد؛ خواندنِ از جنگ احُد همیشه قلبم را وادار می
به صفحات پایانی کتاب حیدر رسیدم و از ابتدای تورق تا همین امشب که آخرین ورق‌های کتاب میان سرانگشتانم لغزیدند و مرا در دریای تاریخ زمان امیرالمؤمنین شناور کردند به این فکر می‌کردم که کاش زبان نگارش این کتاب از دید راویِ سوم شخص نوشته می‌شد تا خود امام بزرگوار... نظر شما چیست؟
کتاب این روزهام^^
مکروبه !
نحن ابناء الخمینی مکتب امام(ره) جغرافیا ندارد... یک روز در کوچه پس کوچه‌های ضاحیه جنوبی و یک روز در
نیرویی به قدم‌هایم گردِ شتاب می‌پاشد،‌ آنقدر پیش می‌روم که هر نظاره گری تصدیق می‌کند هیچ چیز مانع توقفم نیست. لب‌هایم خط عمیق می‌کشند روی صورتم و کمانه می‌کشند میان گونه‌هایم و به چاله‌ی کوچک آن، حفر اضافه می‌کنند. این بار ثابت قدمم، بله! دوست دارم بلند داد بزنم بله، دوست دارم چشم ببندم رویِ همه‌ی دغدغه‌هایم و بله‌‌ را فریاد کنم. صدای رسایش عمیق در جانم پژواک می‌شود و تنها اصوات ریزی پخش می‌کند به تار و پود حنجره‌ام و یک آه مایل می‌شود تا بپرد از لب و لوچه‌ام پایین و بیوفتد روی سنگفرشِ جاده‌ها، بشکند و هزار تکه شود مثل تمام آن پیش فرض‌های دروغین دیکته شده و خواب‌آلوده سرمشق شده‌. واژه‌ها با لباس کریه و بد منظری توی ذهنم بالا و پایین می‌پرند، پر رنگ می‌شوند و مرور می‌شوند و واو به واو از تک و تا می‌افتند، می‌شکنند و دوباره از نو صدای خش دارِ زبری نبش قبرشان می‌کند و بلندگو به دست می‌خواند: افرادی که هنوز در محوطه هستند و آن‌هایی که قصد دارند به آنها ملحق شوند و قوانین مربوط به دانشگاه را نقض کنند، مستوجب مجازات و تنبیه خواهند شد. ما علیه دانشجویان دانشگاه جورج واشنگتن در این اعتراضات بدون مجوز که برای ایجاد اختلال در فعالیت‌های دانشگاه انجام می‌شود، مجازات و تنبیه قائل می‌شویم. نیرویی به قدم‌هایم گردِ شتاب می‌پاشد،‌ آنقدر پیش می‌روم که هر نظاره گری تصدیق می‌کند هیچ چیز مانع توقفم نیست، پیش می‌روم و به محوطه دانشگاه می‌رسم. چفیه‌ی دور گردنم را می‌بوسم و باد میان مواج موهایم می‌رقصد... *روایت نویسی کاملا ذهنی و دلی از تصویر پیشِ رو* زهرا سادات "
می‌دونستید تک بعدی‌ام؟ وقتی تمرکز می‌کنم روی یک چیزی نمی‌تونم کار دیگه‌ایی انجام بدم🤭[ یه مقدمه چینی برای توجیه نبودن و کم رنگ بودنم] چند وقتیه تو چالش نوشتن شرکت می‌کنم و وقتی برای چالش می‌نویسم ذهنم یاری نمی‌کنه برای نارنجی نشین‌های منتظر و دوستداشتنیِ مکروبه متن درخور آماده کنم🥺 می‌پذیرید تمرین‌های چالش رو براتون بفرستم؟
مکروبه !
می‌دونستید تک بعدی‌ام؟ وقتی تمرکز می‌کنم روی یک چیزی نمی‌تونم کار دیگه‌ایی انجام بدم🤭[ یه مقدمه چینی
یکی از چالش‌ها این بود: یک روز صبح نامه ای دریافت می کنید، با این مضمون که فردا آخرین روز زندگی شماست. چه احساسی به شما دست می‌دهد؟ چه کاری انجام می‌دهید؟ اگر فقط یک روز تا پایان عمر شما باقی‌مانده چه‌کار می‌کنید؟
مکروبه !
یکی از چالش‌ها این بود: یک روز صبح نامه ای دریافت می کنید، با این مضمون که فردا آخرین روز زندگی شما
روی اولین پله می‌نشینم، علی، خوابالو میان دستانم وول می‌خورد. محکم تر در آغوشم فشارش می‌دهم. خوشش می‌آید، دست از نق زدن برمی‌دارد و خودش را توی بغلم جمع می‌کند. از اول صبح ذهنم درگیر چالش است. افکار طبق طبق، ریز ریز و خرد خرد می‌آیند توی دیگ ذهنم، آشفته هم می‌خوردند‌. آش شلم شوربایی‌ست افکارم. علی چشمانش را خمار می‌کند. دلم برایش ضعف می‌رود. اگر فردا نباشم دلم برایش تنگ می‌شود. خیلی تنگ. برای بویش، نگاهش، قد و بالایش، برای تک تک اعضایش. آدم‌ها را زنجیر تعلقات پابند این دنیا می‌کند، حق بدهید که از فکر نبودنم با رعشه فرو بریزم. آش شلم شوربایی‌ست افکارم. مادرم چادرش را توی تشت می‌چلاند. نگاهم را از نگاهش می‌دزدم. بوی تاید می‌آید. بوی تمیزی. نفسم را فوت می‌کنم توی هوا. اشک‌هایم را می‌چپانم توی چشم‌هایم، به زور نگهشان می‌دارم که نریزند که دستم را رو نکنند. دلم برای مادرم تنگ می‌شود، مادرم عطر تنش، لبخند گرم و دوست داشتنی‌اش و آغوش همیشه بازش. این فقط یک چالش است. زمزمه می‌کنم این فقط یک چالش است. چشم می‌بندم و دیوانه بار گوش می‌دهم. صدای یک گروه گنجشک‌ تپل مپل روی سیم‌های برق می‌آید، صدای قان و قون ماشین‌ها، صدای محمد طاها پسر همسایه که ماشین کوکی‌اش را پاف پاف می‌کوبد به دیوار، صدای چلاندن چادر مادرم و صدای نفس‌های علی. دیوانه وار و در لحظه دلتنگ همه‌شان می‌شوم. من آماده نیستم. زمزمه می‌کنم من هنوز آماده نیستم... مادرم کارش تمام شده و با لبخند به سمتم می‌آید. خودم را جمع و جور می‌کنم و آهسته می‌خوانم «أَو تَقُولُ حِیْنَ تَرَى الْعَذابَ لَو أَنَّ لِی کَرَّةً فَاَکُونَ مِنَ الُْمحْسِنِیْنَ» کاش از نیکوکاران باشم خدای من... زهرا سادات"
سرم سنگین است. افکارم آب می‌شوند. کلماتِ متورم و درشت هیکلی می‌پرند میان امواجش. شالاپی از فکر‌های بی‌قواره پاشیده می‌شود به این طرف و آن طرف. سرم سنگین است. روسری را روی پیشانیم کیپ می‌بندم. صورتم از صدای آب جمع می‌شود. به آینه‌ی روشویی خیره می‌شوم. مثل گچ شده‌ام، همان‌قدر بی‌رنگ و رو. رگه‌های قرمز چشم‌هایم توی ذوق می‌زند. دست‌هایم را پیاله می‌کنم، یک‌بار، دوبار، سه‌بار آب می‌پاشم روی صورتم. سردی‌اش اذیتم می‌کند، مثل ماهیتابه‌ی داغ توی سینک که یکباره آب سرد رها می‌شود توی شکمش و جیز و جیز کنان و با بخار ناله‌اش می‌رود هوا. از تشبیهات مسخره‌ام کجکی می‌خندم. آهسته در را می‌بندم. تحمل صداها را ندارم. انگار یک بطری آب معدنی توی سرم تکان تکان می‌خورد. صورتم از صدای آب جمع می‌شود. از جعبه‌ی قرص‌ها یک ورق استامینوفن بدون کدئین می‌کشم بیرون، بدون آب قورتش می‌دهم. نرسیده به گلو، می‌ماسد به حلقم، انگار یک تکه گچ بلعیده‌ام. به سرفه می‌افتم. بطری آب توی یخچال را سر می‌کشم. راه نفسم باز می‌شود... سجاده ام را پهن می‌کنم. سر و صدای ذهنم می‌خوابد. چشم‌هایم را می‌بندم. باد بوی شکوفه‌های نارنج را می‌پاشد به اتاق، خنک می‌شوم... زهرا سادات "
دخترای قشنگم روزتون مبارک❤️