کتابی که باهم کنار نیامدیم
آسمان کیپِ ابر. از اسمش خوشم آمد. خانم طاهری گفته بود هر بار که دستش به نوشتن نمیرود، قلم حسینی زاد هلش میدهد به نوشتن.
نیرویی، کنجکاوانه هُلم میداد بپرم توی آسمان کلمههای محمود حسینی زاد و ببینم از ابرهای پفکردهی ذهنش چه جملههایی سُر خورده روی کاغذ.
عکس روی جلدش، دوتا استکان خالی بود که خورده بودند به هم. انتظار تصویر یک آسمان آبی داشتم که تا خرخره ابر توی دلش دارد. ابرهای کومهایی و قلمبه. سفید و گوله گوله رویهم. اما دوتا استکان چاق خورده بودند بهم و جرنگ صدایشان ابرهای توی سرم را پراند. مقدمهی عجیبی داشت. داستان اولش غم داشت. مادر که گفت: "بیخود میگن قلب از گوشت و عضله ست، طاقتش از فولاد بیشتره!" انگار یک تکه گوشتِ رگ پیچ شده آمد جلوی چشمم، تالاپ و تالاپ و سنگین به خودش لرزید. پیرزن رنجور پاشکستهی پیچیده میان پتو هم.
از بعد داستان اول خواستم بگذارمش کنار. آن وقت اسمش میشد" کتابی که شاید زود ولش کردم". ادامهاش دادم اما. شاید اگر تا آخر میخواندمش میتوانستم بعدها عین خانم طاهری بگویم انرژی زای روزهای بیکلمه بودنم است. تا آخر خواندم. هر سیزده داستان را. جملههای خوب زیاد داشت. آدم باید منصف باشد. اما از آنهایی نبود که به دلم بنشیند. اسم این کتاب برای من کتابیست که باهم کنار نیامدیم.
#معرفی_کتاب
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
اینکه مهمان ما بودی، داغ را سنگینتر میکند؛
حالا خون تو روی خاک ایران ریخته شده؛
و این یعنی ما هم خونخواه تو هستیم...
#شهید_هنیه
| @mabnaschoole |
مکروبه !
اینکه مهمان ما بودی، داغ را سنگینتر میکند؛ حالا خون تو روی خاک ایران ریخته شده؛ و این یعنی ما هم خ
مجال نمیکنیم پیرهنهای سیاهمان را چندروزی در کمد بگذاریم. ما امتِ همیشه داغدارِ دائما زخمی...
✍مهدی مولایی
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر مخبر: پس از شهادت آیتالله #رئیسی هر بار که خدمت #حضرت_آقا رسیدم ایشان با تاثر میفرمودند:
آقای مخبر! خیلی حیف شد!!!😔😭😭
#شهیدرئیسی
پوتینهای مریم
اسم جنگ که میآید دلم آشوب میشود. انگار تکه گوشت رگ پیچ شدهی قلبم را میکَنند و میاندازند روی بَلَمی کوچک. بعد وِلش میکنند روی شط بیتاب و بمب خوردهی آبادان. فوج به فوج ماهی زخمی از میانهاش دُم میزنند روی موجها و قطرههای خونشان میچکد روی افکارم.
دلم پیچ میخورد از افکارم.
نسل جنگ ندیدهایم ما، توی خاطرات جنگ میچرخیم. حماسهها را میخوانیم. شب عملیات ندیدهایم. تصور مبهمی از سیاههی دودِ خمپارهها و ولولهی خمسهخمسهها داریم. اما هربار که از فضای خون آلود آن زمان میشنویم با خودمان فکر میکنیم چقدر جوانهایمان نترس بودند. چقدر شجاع بودند. چقدر تحسین برانگیز بودند!
هفده_هجدهسالههای با شهامت، آدم را متحیر میکنند و پر افتخار. مثل سیده مریم امجدی.
دختر هفدهسالهایی که اسلحهی ژ ث دو خشابه توی دستش داشت و یک کلت رولور روی کمرش بسته بود. کمککار توپ صد و شش بود و پا به پای مردان، برای آزادی خرمشهر تا خط مقدم پیش رفته بود.
از دیروز دارم به مریم فکر میکنم و یک کلمه توی سرم تکان میخورد؛ ایمان!
و حجم انبوهی از جملات را با خودش میآورد. ایمان!
وقتی بنشینی پای خاطرات رزمندهها، ابرهای سیاهی که دود ترکشها پهن کرده بود روی شهر را میبینی.
روشنای نورانی ایمان را هم میبینی که از دل رزمندههای خاکی میآمد بیرون و خط سیاهی را میشکست.
و این نور مقدس، این نور راهگشای به یادگار مانده از سرخی خونشان که هنوز هم دست میگیرد و پیش میبرد.
دوباره زمزمه میکنم: "ایمان!" و کشتی دلم آرام پهلو میگیر روی ساحلش.
نسل بی باک از مرگیم ما. نسلی هستیم که زمزمه میکند:" رقص اندر خون خود مردان کنند..."
سیده مریم جان برای ما دعا کن. شهیده مریم دستش برای کمک بازتر است.
زهرا سادات
#ما_عاشقان_جنگ_با_صهیونیم
#کتاب_پوتین_های_مریم
#بانوان_زینبی
روز خبرنگاره و من این روز رو به طور ویژه به آقای حسن عظیم زاده تبریک میگم🎤🇵🇸
معرفی کتابِ؛《بی پایانی》
بی پایانی واقعا هم بدون پایان تمام شد. شاید هم باید بگویم با یک پایان تلخ و پر از ابهام، سرسری پروندهاش بسته شد.
نویسنده، مثل یک قاضی که حوصله ندارد ادامهی پرونده را دنبال کند؛ بیهوا چکشش را برد بالا و محکم کوبید به میز تا سر و صدا و جار و جنجالهای دادگاه بخوابد. مدرکها و سرنخها را از نیمهی باز پلکش دید زد و پیِشان را نگرفت و یک لنگه پا سپردشان به امان خدا.
در هرصورت اولین کتابی هست که انقدر گیج و ویجم کرده. انگار از اواسط کتاب با مخ افتادم به زمین و آخر کار ضربه فنی شدم.
خط آخر را که خواندم. گنگ خیره شدم به ستارههای امتیاز دهی، در حالی که پنج شش تا گنجشک نزار و شَل دور سرم چرخ میخوردند. نمیداستم چطور به این داستان عجیب و غریب امتیاز بدهم.
یکی؟ دوتا؟ یا بیشتر؟
از بهت که درآمدم، بیشترین حسی که داشتم عصبانیت بود.
بدتر از روایتهای پراکنده، جزئیات غیر ضروری و ول کردن داستان در اوج ابهام؛ این تیر آخر خانم سلیمانی بود، با بدترین تصمیمی که یک نویسنده میتواند برای پایان کتاب انتخاب کند؛ آنهم با جمع کردن داستان با کشتن شخصیتها!
کشته شدن هردو شخصیت اصلی....
😫 😫
سطری که جاماند
تخم مرغها را میشکنم روی سبزیهای یخ زده.
وقتی مواد کوکو سبزی را هَم میزنم، دو_سه کلمهی استخوانی توی سرم لق میخورند. حس و حالش را داشتم آنقدر با خودم حرف میزدم که کلمههایم فربه شوند و چاق و چله بنشینند توی داستانسراییهای خیالیام.
به جایش اما قاشقم را پر میکنم از مادهی سبز رنگ کوکو و پهنشان میکنم روی روغن داغ ماهیتابه.
دایرههای سبز و شکم دار، جلز و ولز میکنند و جاگیر میشوند.
بوی روغن داغ اذیتم میکند.
صدای برخورد قاشق استیل با کف ماهیتابه یادم میآورد که تا همین امروز مراعاتش را کرده بودم و قاشق استیل نزده بودم به کفش.
قاشق را میاندازم توی سینک. یک قاشق چوبی از کشو میآورم بیرون.
تکیه میدهم به کاشیهای سفید. صدای موتور هود خط میکشد روی افکارم. کلمات تکیدهی ذهنم را کیش میکنم و شعلهی گاز را کم.
نور ضعیف آفتاب راه باز میکند روی ظرف گل سرخی کنار تابه. پرده را میزنم کنار. نور هجوم میآورد و پخش میشود روی اجاق.
دستهایم را میبرم جلو. میخواهم عین بچگیهایم چنگ بزنم به رشتههای نور. دستخالیام مشت میشود. دینگ دینگ تلفن، جلوی خیال پردازیام را میگیرد. رقیه مینویسد:《دوستان من توراه کربلام، نائب الزیاره تک تک شما دوستای خوبم هستم انشاءالله.》
اشکی که از صبح میخواست بریزد بیرون چنبره میزند دور مجرای اشکم و سنگین میپرد بیرون. چشمهایم میسوزد.
زیر لب میخوانم:
من جاموندم، ولی نه مثل سهسالهایی که غمت رو خرید...
زهرا سادات
-زُوّارالحُســین(ع) وقتی قدم برمیدارید به نیتِ حضرت صاحب، زیرِ لب زمزمه کنید «یکنفـر مانده از این قوم؛ که برمیگردد..»🫀
عاقبت، ابرهای پف کرده، یکدست و سیاه پوش، پهن شدند روی آسمان نوار باریک غزه، زار زدند و باریدند.
آنقدر که کوچهها را شستند، رد خونها را با خود بردند،
غبار خاکهای نشسته روی چادرها و خیمهها را گرفتند و تشنهها...
لبهای خشک و عطشان بچههای غزه امروز خندید.
مکروبه !
عاقبت، ابرهای پف کرده، یکدست و سیاه پوش، پهن شدند روی آسمان نوار باریک غزه، زار زدند و باریدند. آنق
در لحظه های بارش باران بگو حسین
مکروبه !
و بالاخره پایانِ پایاننامه^^ سلام فارغ التحصیلی🧃
چند وقتی بود که ننوشتم. یعنی نوشتمها ولی نه اینجور دل به خواه و حال دل خوب کن. پای کیبورد تو صفحهی ایتا، راحت و سبک بدون پس و پیش "از این رو " و "به همین جهت" و "بنابرین"...
آدم تو مقاله و پایان نامه به کلمههای ذهنش، مجبوری کت و شلوار میپوشونه. رسمی و شق ورق مینشوندشون کنار هم. یه بنابرین تنگش میذاره، همشم باید حواسش به اثبات مدعاش باشه. به این که سندیت حرفاش رو رو کنه. به اینکه نتیجه گیری یادش نره.
خلاصه که دلتنگ بودم برا این راحت نویسیها حسابی🧁